eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
119 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۲۹ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresaneh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهای‌بی‌تپش 📖#قسمت‌شانزدهم6⃣1⃣ 🔴قلب‌های بی‌تپش🔴 خسته‌تر از همیشه برگشتم خانه. علی خیلی اصرار م
📚 📖 بعد از چهل ساعت بی‌خوابی، در این غروب کلافه بود.پرس‌وجو از همسایه‌ها و بازجویی از افراد باقی‌مانده ی باند هیچ نتیجه‌ای نداشت.همسایه‌ها نه چیزی دیده بودند و نه چیزی شنیده بودند و افراد باند هم اعتراف کرده بودند که شخص دیگری با آن‌ها همکاری ندارد. دوباره برگشت به آپارتمان سعید.این بار می‌خواست از زاویه ی دیگر به آن نگاه کند. آزمایشگاه اعلام کرد که آثار خون متعلق به دوستش هستند و هیچ اثر انگشت مشکوکی هم در خانه نیافته بودند.کارشناس اداره معتقد بود که زخم صفورا قبل از خروج پانسمان شده و به وسایل باقی‌مانده از کمک‌های اولیه مثل چسب و زخم اشاره کرده بود. شاهد با دقت،تمام گوشه و کنار خانه را بازبینی کرد و بعد از یکی ـ دو ساعت بیرون رفت. *** خانه ی آقای صفورا میزبان افراد نگران خانواده بود اما دلهره ی مادر و عمه ی سعید از همه بیش‌تر بود.زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند لحظه، سروان شاهد وارد شد. چشمان هراسان خانواده به دهان او دوخته شده بود و منتظرخبرهای بدی بودند.نگاه شاهد از چهره ی یک یک آن‌ها گذشت و روی آن دو زن ثابت ماند. - سعی کنید به خودتون مسلط باشید.هنوز خبر ناامیدکننده‌ای نرسیده.به نظرم از جانب آدم‌رباها خطری سعید رو تهدید نمی‌کنه. آقای صفورا می‌شه یه لحظه همراه خانم‌تون تشریف بیارید تاخصوصی صحبت کنیم؟ عمه ی سعید طاقت نیاورد و به همراه آن دو وارد اتاق دیگری شد.سروان شاهد با دیدن او سری تکان داد و پشت سرش در را بست. - راستش من دوباره به آپارتمان سعید رفتم و با دقت وسایل اتاق رو گشتم.یه موضوعی به نظرم رسیده که خواستم خصوصی از شما بپرسم. مادر وعمه ی سعید همزمان گفتند: - چه موضوعی؟ - قبل از اینکه چیزی بگم،می‌خوام بدونید که من و سعید خیلی با هم دوست بودیم،یعنی هنوز هم هستیم اماتعجب می‌کنم که چرا از این موضوع اطلاعی ندارم. - راجع به چی صحبت می‌کنید،جناب سروان؟ - من از نتیجه ی تحقیق خودم کاملاً مطمئنم. پس شک نکنید وهرچیزی که می‌دونید رو بهم بگید.بعد از بررسی کامل به این نتیجه رسیدم که سعید با یک نفر دیگه زندگی می‌کرده؟ - منظورتون اینه که زن داشته؟ - بله.حتا غذایی که پریشب آمده کرده بود برای دو نفر بوده. عمه ی سعید نگاه معنی‌داری به زن برادر خود انداخت و پرسید: - چیزی هم خورده شده؟ - نه. فکر نمی‌کنم.حدس می‌زنم باهم حرف‌شون شده و ازخونه بیرون رفتن. - مطمئنید که پای انتقام وسط نیست؟ - کاملاً.سعید دنبال این زن ناشناس از خونه رفته بیرون. حالا به من بگید که توی این مدت سعید در مورد هیچ زنی به شما چیزی نگفته؟ عمه ی سعید دوباره به زن برادر خود نگاه کرد و با عجله بلند شد.مادر سعید هم برخاست و در مقابل نگاه حیرت‌زده ی مردان هر دو با عجله از اتاق بیرون رفتند نور مهتاب محوطه ی بهشت زهرا را روشن کرده بود و پیدا کردن قبرشقایق،کار چندان دشواری نبود. با توقف اتومبیل، هر دو زن پیاده شدند و قبل از مردان با سرعتی خارج از انتظار، به طرف قبر شقایق دویدند. حدسشان درست بود. می‌شد ازدور جسم سیاه‌رنگی را دید که روی قبر خیمه زده.نفس در سینه ی زنان حبس شده بود.با وحشتی ناشناخته به سرعت خود افزودند و در عرض چند ثانیه بالای سر او رسیدند.به اندام فرسوده و خاک‌آلود فرزندشان می‌نگریستند و اشک‌ریزان نشستند روی زمین. سعید در هم شکسته بود.دراز کشیده بود روی قبر و صورتش را چسبانده روی زمین. دستی لرزان به درون توده ی موهایش خزید و جسم بی‌جانش تکان سختی خورد. چشمانش را تا نیمه گشود و گوشه ی چادر مشکی‌رنگ را چنگ زد.آرنج دست دیگرش را روی زمین فشرد و به سختی خودش را جلو کشید و سرخود را به دامان او گذاشت. سروان شاهد وپدر سعید با اشاره ی دست مادر سعید عقب ایستادند. صدای گریه ی بلند،سکوت قبرستان را شکست. ـ بالاخره اومدی؟ بگو که منو بخشیدی شقایق قشنگم.ببین دیگه نفسم بند نمی‌یاد. حبس نمی‌شه. می‌بینی؟به خدا آگه از پیشم بری خودمو می‌کشم.اون قدر ضجه می‌زنم و ناله می‌کنم تا از نا بیفتم.تا بمیرم. نرو. تو رو خدا نرو. بذار سرم روی دامنت باشه...بیا دوباره بریم خونه...تا صبح با هم حرف بزنیم. بیا بریم. تو رو خدا بیا بریم از این‌جا. تو رو خدا... هق‌هق سعید به گریه ی بلندی تبدیل شده بود و بدون این‌که جایی را ببینید می‌گریست و بی‌امان التماس می‌کرد. هق‌هق سعید به گریه ی بلندی تبدیل شده بود و بدون این‌که جایی را ببینید می‌گریست و بی‌امان التماس می‌کرد. - دیگه اسلحه دستم نمی‌گیرم.... دیگه کسی رو نمی‌کشم...قول می‌دم...فقط پیشم بمون...ای خدا! تو رو به جلالت قسم! انقدر بی‌رحم نباش...بذار پیشم بمونه...مگه من چی می‌خوام؟ فقط می‌خوام یه شب دیگه تا صبح پیشم بمونه...خدااااا... - عمه به قربونت بره الهی، پاشو بریم خونه. من خودم می‌شم سنگ‌صبورت. دل ما رو خون نکن. شقایق توی بهشته. صدای گریه این بار بلندتر بود. این بار هر پنج نفر یک‌صدا گریستند. 👇👇👇👇👇👇👇👇