رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتدوازدهم2⃣1⃣ 🔴یکشنبه ی سیاه🔴 به چشمان درشت و زیباش نگاه کردم و ب
عرض سلام و ادب...
شما بزرگواران و عزیزانی که رمان #قلبهایبیتپش را تا الان دنبال میکنید،
میتوانید برداشت خود را از موضوع داستان تا اینجا، برای ادمین ما بفرسید.
همراهی شما افتخار ماست🌹🌹
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتچهاردهم4⃣1⃣ درست خاطرم نیست که با چه سرعتی خود را به تهرانپارس رساندم. وق
📚#قلبهایبیتپش💓
📖#قسمتپانزدهم5⃣1⃣
بیتوجه به درگیری جاوید با افراد دیگر باند، پدال گاز را محکم فشردم و به دنبال پژو افتادم. مدت کمی که گذشت،رئیس باندکه فهمید،تحت تعقیب است، باسرعت دیوانهواری ازبین اتومبیلهای دیگر لایی میکشید وفرار میکرد ومن پا به پای اودر تعقیبش بودم.
نمیشد تیراندازی کنم.باید آنقدردنبالش میرفتم تا موقعیت مناسبی یافت شود.آن ساعت روز،مردم کمتر ازخانه و اداره خارج میشدند وترافیک چندانی درخیابانها نبود. بخت با من یاربود که اولین چراغ قرمز پژو را متوقف کرد.
با فشارگازشدیدی،سعی کرد وارد پیادهرو شود و از چهارراه عبور کند اما چرخ ماشین افتاد داخل جوی آب و گیرکرد.هر دونفر به سرعت از اتومبیل خارج شدیم و تا مرادید، دستش به سویم دراز شد.به سرعت در پهلوی ماشین سنگر گرفتم.لازم نبود تا شلیک کند و پی ببرم که کلت او آماده ی آتش است.گلوله سوزان فضارا شکافت و سرب داغ از کنارگوشم رد شد.
مردم وحشتزده به دنبال پناهگاهی میگشتند که سارق دوباره شلیک کرد و پای پیاده فرارکرد.نمیتوانستم اجازه بدهم که از چنگم بگریزد. این بار به قیمت جانم هم که شده، باید دستگیرش میکردم.
نیمنگاهی به موقعیت انداختم و کلتم را بیرون کشیدم و به سرعت افتادم دنبالش. با دیدن من که در تعقیبش بودم بیهدف تیراندازی میکرد و من فریاد میزدم و از جمعیت میخواستم روی زمین بخوابند و حرکت اضافهای نکنند.هنوز نمیتوانستم تیراندازی کنم.
سروصدا باعث شده تا جمعیت بیشتری بیایند به سمت ما. به ناچار دو تیر هوایی شلیک کردم تاحواس او پرت شود و مردم هم از نزدیک شدن به ما خودداری کنند.
همچنان بیهدف تیراندازی میکرد و من فشنگهایش را میشمردم.هر بار که سعی میکردم بیشتر به او نزدیک شوم کلت خود را به طرفم نشانه میرفت اما شلیک نمیکرد. بعد از سه دفعه امتحان،دیگر مطمئن بودم که فشنگهایش تمام شده و به سرعت خود افزودم.
مشخص بود که زیاد اهل دویدن نیست. لحظه به لحظه فاصلهمان کمتر میشد.ساق پایش را نشانه رفته بودم که صدای گاز پرفشار یک موتورسوار را از پشت سرم شنیدم.
قبل از شلیک کردن ضربه ی شدیدی به کمرم خورد و افتادم روی زمین.هنوز گیج و منگ بودم که موتورسوار رئیس باند را سوار کرد و دربرابر چشمانم گریختند.
نمیتوانستم چیزی راکه میبینم باور میکنم. ناجی او کسی جز فری پانچو نبود.با دیدن او دلم مالامال از ناامیدی شد. به زحمت از جای خود برخاستم و به طرفشان نشانه رفتم اما چقدر دیر.
دیگر در تیررسم نبودند.
چند لحظهای با یاس و ناامیدی نگاهشان کردم تا از نظرم دور شدند. باز هم این بغض لعنتی آمد سراغم.تا کی باید صبر میکردم؟
میخواستم به زمین و زمان فحش بدهم که صدای گلولهای را از راه دور شنیدم. با سرعت برگشتم و از مشاهده صحنه روبرو،به شدت یکه خوردم. پرویز و فری پانچو به طرف من میآمدند و این سروان جاوید بود که سوار بر ترک موتور یکی از افراد خود به دنبالشان میآمد و بیمحابا شلیک میکرد.
نمیخواستند تسلیم شوند.
این اهداف متحرک،قاتلین همسرمن نبودند. تهدیدهای بودندکه امنیت اجتماع را به خطر میانداختند وباید نابود میشدند.اسلحه را به طرفشان نشانه رفتم.دوباره قول خود به شقایق را به خاطر آوردم. نفس عمیقی کشیدم و کلت را محکم فشردم.به خودم تلقین کردم:
«این من نیستم. این من نیستم. این تیر عدالته.من فقط یک واسطهام».
یک...دو...سه...آتش.
و تیرم خطا رفت.
زدنِ فری پانچو ساده نبود.دفعه ی قبل سی و پنج گلوله به هدر دادم. در هدایت موتور، مهارتی شیطانی داشت. رسیده بودند به پنجاه قدمی من. دستم میلرزید «این من نیستم شقایق. این گلوله ی عدالته. من فقط یک واسطهام».صدای فریاد نالان شقایق در گوشهایم پیچید و دوباره تیرم خطا رفت.
رسیدند به بیست قدمیام. نگاهم به نگاه فری پانچو گره خورد. باز هم همان لبخند موذیانه روی لبش بود. ناگهان خشمی شدید و افسارگسیخته تمام تنم را درنوردید. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. نمیتوانستم خود را کنترل کنم.
یک، دو، سه؛
تمام نفرتم برای تو،
آتش!
تیر به باک پر از بنزین خورد و موتور با صدای مهیبی منفجر شد. هر دو نفرشان آتش گرفتند و بعد از افتادن روی زمین به گوشهای پرتاب شدند. رفتم بالای سر پرویز و سوختن او را تماشا کردم.
هنوز صدای فریاد شقایق در گوشهایم بود.
ناگهان قول خود را به یاد آوردم و با هراس اسلحه ی خود را انداختم زمین. سروان جاوید از روی موتور پرید پایین و سعی کرد آتش پرویز را خاموش کند اما بیفایده بود.
هر دو نفرشان در اثر ضربه ی مغزی و جراحات حاصل از سوختگی مرده بودند. حالت تهوع داشتم. سرم گیج میرفت و داشتم تعادل خود را
از دست میدادم که جاوید زیر بغلم را گرفت و مرا گوشهای نشاند. به همکار خود اشاره کرد تا اسلحهام را از روی زمین بردارد. مردمی که میدیدند خطر رفع شدند کمکم دورمان جمع میشدند.
#ادامهدارد..
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش💓 📖#قسمتپانزدهم5⃣1⃣ بیتوجه به درگیری جاوید با افراد دیگر باند، پدال گاز را محکم فش
📚#قلبهایبیتپش
📖#قسمتشانزدهم6⃣1⃣
🔴قلبهای بیتپش🔴
خستهتر از همیشه برگشتم خانه. علی خیلی اصرار میکرد که شب کنارم بماند یا مرا برساند خانه ی پدر و مادرم اما قبول نکردم و با تندخویی خواستم در زندگی خصوصیام دخالت کند. اتومبیل را مقابل خانه پارک کردم و افتان و خیزان خود را از پلهها بالا کشیدم. دست لرزانم به دنبال دستهکلید میگشت. حواسم هیچ سر جای خود نبود و نمیدانستم کلید اصلی کدام یکی است. به زحمت رفتم تو. وقتی به طرف جالبالسی میرفتم زیرچشمی به آشپزخانه نگاه میکردم.
سر تا پایم خاکآلود بود. لباسهایم را ریختم توی ماشین لباسشویی و رفتم حمام.
نمیدانم چند دقیقه بود که نشسته بودم زیر جریان آبی که یادم نیست گرم بود یا سرد. سرگیجهام امان ایستادن نمیداد. بالاخره حولهای دور خود پیچیدم و بیرون آمدم. ایستادم مقابل
آشپزخانه و مدت نامعلومی به صندلی خالی شقایق نگاه کردم. قطرات اشک بیاختیار از گونههایم سرازیر شدند. شقایق از پشت لحظهها هم پر کشیده و رفته بود و خانهام در تاریکی غرق میشد...
**********
دمدمای غروب، خسته از کار روزانه به خانه برگشت. هنوز اتومبیل را به درستی پارک نکرد بود که تلفنش زنگ زد. به شماره ی ناشناس نگاهی انداخت و با اکراه دکمه ی سبز را فشرد.
- بفرمایید.
صدای نگران زنی از آن سوی خط او را به خودش آورد.
- سلام علی آقا. خوبین؟ ببخشید که مزاحم شدم.
- سلام خانم صفورا. ممنونم. خواهش میکنم. شما خوبین؟ آقای صفورا خوبن؟ سعید خوبه؟
- راستش منم میخواستم در مورد سعید از شما بپرسم. ازش خبری ندارین؟
سروان شاهد خودش را باخت. همان لحظه در دلش به خود لعنت میفرستاد که چرا رفیق خود را در آن حال تنها گذاشت. سعی میکرد خودش را خونسرد نشان بدهد:
- من دیشب رسوندمش خونه. امروز اداره نیومد؛ فکر کردم داره استراحت میکنه.
- خدا مرگم بده. مگه بچهم چیزیش شده؟
- نه خانم صفورا. هیچ طوریش نشده. فقط یه مشکل کاری بود. میدونین که شغل پلیسا چطوریه؟
- اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟
- سعید چیزی بهتون نگفته؟
- راجع به چی؟
- قاتل زنش پیدا شد.
- آخیش! الهی شکر؛ ایشاالله که هر چی زودتر همهشونو اعدام کنن.
- دیگه لازم نیست. سعید این کارو کرد.
- خدا مرگم بده؛ اونارو کشت؟
- متاسفانه.
مادر سعید مکث کرد. سروان شاهد خوب میدانست که پیرزن بیچاره شوکه شده و بنابراین صبورانه منتظر ماند تا زن بر اعصاب خود مسلط شود.
- باشه، فهمیدم. ببخشید که مزاحم شدم. من الان میرم خونه ی سعید.
شاهد با دستپاچگی گفت:
- صبر کنید خانم صفورا. اجازه بدین منم بیام تا با هم بریم.
چندین بار زنگ آپارتمان را فشرد اما هیچ پاسخی در کار نبود. نگاه نگرانشان در هم گره خورد. سروان شاهد سرش را تکان داد و خانم صفورا باعجله دستش را برد درون کیفش و دستهکلیدی بیرون آورد و با انگشتان لرزانش یکی را انتخاب کرد تا در اصلی را باز کند. هر دو شتابان خود را به آسانسور رساندند و به طبقه ی چهارم رفتند. سروان شاهد چند بار محکم به در کوبید اما باز هم پاسخی در کار نبود.
مادر سعید بدون معطلی با کلید دیگری در را باز کرد و به سرعت وارد خانه شد. همه جا تاریک بود. پیرزن عصبی کورمالکورمال به دنبال کلید برق گشت و آن را فشار داد.
چشمان تیزبین سروان شاهد به آشپزخانه افتاد که ظرفهای شکسته در آن دیده میشدند. وضع سالن پذیرایی هم کمابیش مثل آشپزخانه بودند. همه چیز اینجا و آنجا ریخته بود روی زمین.
خانم صفورا سراسیمه دوید طرف اتاق خواب و پسرش را صدا زد اما هیچ کس در خانه نبود. پلیس کهنهکار به اطراف نگاهی انداخت و دوباره
برگشت به آشپزخانه. با دقت روی میز و زمین را نگاه میکرد که رد باریکی از خون بر دیواره ی کنار یخچال یافت. سراسیمه به مادر سعید گفت:
- خانم صفورا لطفاً به هیچ چیز دست نزنید. خواهش میکنم. خیلی مهمه. همون جایی که هستین بشینید. منو ببخشید اما فکر میکنم برای سعید اتفاق بدی افتاده باشه. باید با اداره تماس بگیرم.
پیرزن بیچاره به صدای بلند به گریه افتاد و از حال رفت و افتاد روی زمین. شاهد از اینکه چنین بیپروا منظورش را رسانده بود به خود لعنت فرستاد و به اتاق خواب رفت و بالشی آورد و گذاشت زیر سر او. بعد هم با عجله آب قندی درست کرد و سعی کرد مادر نگونبخت را به هوش آورد. بعد به اورژانس زنگ زد و سپس سرهنگ وثوق را در جریان گذاشت.
- فکر میکنی چه بلایی سرش اومده شاهد؟
- فکر میکنم دزدیدنش جناب سرهنگ. به نظر مییاد اینجا درگیری پیش اومده. البته بهتره کارشناس بفرستین تا خون رو به آزمایشگاه بفرستیم. شاید مال صفورا نباشه.
- از همه ی همسایه تحقیق کن. بعدم سریع بیا اداره. الان دستور میدم تمام افراد باند پرویزو ببرن اتاق بازجویی. قبل از صبح باید صفورا رو پیدا کنی شاهد.
- اطاعت جناب سرهنگ. مطمئن باشید که پیداش میکنم.
#ادامهدارد...
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚#قلبهایبیتپش 📖#قسمتشانزدهم6⃣1⃣ 🔴قلبهای بیتپش🔴 خستهتر از همیشه برگشتم خانه. علی خیلی اصرار م
📚#قلبهایبیتپش
📖#پایانی
بعد از چهل ساعت بیخوابی، در این غروب کلافه بود.پرسوجو از همسایهها و بازجویی از افراد باقیمانده ی باند هیچ نتیجهای نداشت.همسایهها نه چیزی دیده بودند و نه چیزی شنیده بودند و افراد باند هم اعتراف کرده بودند که شخص دیگری با آنها همکاری ندارد.
دوباره برگشت به آپارتمان سعید.این بار میخواست از زاویه ی دیگر به آن نگاه کند. آزمایشگاه اعلام کرد که آثار خون متعلق به دوستش هستند و هیچ اثر انگشت مشکوکی هم در خانه نیافته بودند.کارشناس اداره معتقد بود که زخم صفورا قبل از خروج پانسمان شده و به وسایل باقیمانده از کمکهای اولیه مثل چسب و زخم اشاره کرده بود. شاهد با دقت،تمام گوشه و کنار خانه را بازبینی کرد و بعد از یکی ـ دو ساعت بیرون رفت.
***
خانه ی آقای صفورا میزبان افراد نگران خانواده بود اما دلهره ی مادر و عمه ی سعید از همه بیشتر بود.زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند لحظه، سروان شاهد وارد شد. چشمان هراسان خانواده به دهان او دوخته شده بود و منتظرخبرهای بدی بودند.نگاه شاهد از چهره ی یک یک آنها گذشت و روی آن دو زن ثابت ماند.
- سعی کنید به خودتون مسلط باشید.هنوز خبر ناامیدکنندهای نرسیده.به نظرم از جانب آدمرباها خطری سعید رو تهدید نمیکنه. آقای صفورا میشه یه لحظه همراه خانمتون تشریف بیارید تاخصوصی صحبت کنیم؟
عمه ی سعید طاقت نیاورد و به همراه آن دو وارد اتاق دیگری شد.سروان شاهد با دیدن او سری تکان داد و پشت سرش در را بست.
- راستش من دوباره به آپارتمان سعید رفتم و با دقت وسایل اتاق رو گشتم.یه موضوعی به نظرم رسیده که خواستم خصوصی از شما بپرسم.
مادر وعمه ی سعید همزمان گفتند:
- چه موضوعی؟
- قبل از اینکه چیزی بگم،میخوام بدونید که من و سعید خیلی با هم دوست بودیم،یعنی هنوز
هم هستیم اماتعجب میکنم که چرا از این موضوع اطلاعی ندارم.
- راجع به چی صحبت میکنید،جناب سروان؟
- من از نتیجه ی تحقیق خودم کاملاً مطمئنم. پس شک نکنید وهرچیزی که میدونید رو بهم بگید.بعد از بررسی کامل به این نتیجه رسیدم که سعید با یک نفر دیگه زندگی میکرده؟
- منظورتون اینه که زن داشته؟
- بله.حتا غذایی که پریشب آمده کرده بود برای دو نفر بوده.
عمه ی سعید نگاه معنیداری به زن برادر خود انداخت و پرسید:
- چیزی هم خورده شده؟
- نه. فکر نمیکنم.حدس میزنم باهم حرفشون شده و ازخونه بیرون رفتن.
- مطمئنید که پای انتقام وسط نیست؟
- کاملاً.سعید دنبال این زن ناشناس از خونه رفته بیرون. حالا به من بگید که توی این مدت سعید در مورد هیچ زنی به شما چیزی نگفته؟
عمه ی سعید دوباره به زن برادر خود نگاه کرد و با عجله بلند شد.مادر سعید هم برخاست و در مقابل نگاه حیرتزده ی مردان هر دو با عجله از اتاق بیرون رفتند
نور مهتاب محوطه ی بهشت زهرا را روشن کرده بود و پیدا کردن قبرشقایق،کار چندان دشواری نبود. با توقف اتومبیل، هر دو زن پیاده شدند و قبل از مردان با سرعتی خارج از انتظار، به طرف قبر شقایق دویدند.
حدسشان درست بود.
میشد ازدور جسم سیاهرنگی را دید که روی قبر خیمه زده.نفس در سینه ی زنان حبس شده بود.با وحشتی ناشناخته به سرعت خود افزودند و در عرض چند ثانیه بالای سر او رسیدند.به اندام
فرسوده و خاکآلود فرزندشان مینگریستند و اشکریزان نشستند روی زمین. سعید در هم شکسته بود.دراز کشیده بود روی قبر و صورتش را چسبانده روی زمین. دستی لرزان به درون توده ی موهایش خزید و جسم بیجانش تکان سختی خورد.
چشمانش را تا نیمه گشود و گوشه ی چادر مشکیرنگ را چنگ زد.آرنج دست دیگرش را روی زمین فشرد و به سختی خودش را جلو کشید و سرخود را به دامان او گذاشت. سروان شاهد وپدر سعید با اشاره ی دست مادر سعید عقب ایستادند.
صدای گریه ی بلند،سکوت قبرستان را شکست.
ـ بالاخره اومدی؟ بگو که منو بخشیدی شقایق قشنگم.ببین دیگه نفسم بند نمییاد. حبس نمیشه. میبینی؟به خدا آگه از پیشم بری خودمو میکشم.اون قدر ضجه میزنم و ناله میکنم تا
از نا بیفتم.تا بمیرم. نرو. تو رو خدا نرو. بذار سرم روی دامنت باشه...بیا دوباره بریم خونه...تا صبح با هم حرف بزنیم. بیا بریم. تو رو خدا بیا بریم از اینجا. تو رو خدا...
هقهق سعید به گریه ی بلندی تبدیل شده بود و بدون اینکه جایی را ببینید میگریست و بیامان التماس میکرد.
هقهق سعید به گریه ی بلندی تبدیل شده بود و بدون اینکه جایی را ببینید میگریست و بیامان التماس میکرد.
- دیگه اسلحه دستم نمیگیرم.... دیگه کسی رو نمیکشم...قول میدم...فقط پیشم بمون...ای خدا! تو رو به جلالت قسم! انقدر بیرحم نباش...بذار پیشم بمونه...مگه من چی میخوام؟ فقط میخوام یه شب دیگه تا صبح پیشم بمونه...خدااااا...
- عمه به قربونت بره الهی، پاشو بریم خونه. من خودم میشم سنگصبورت. دل ما رو خون نکن. شقایق توی بهشته.
صدای گریه این بار بلندتر بود. این بار هر پنج نفر یکصدا گریستند.
👇👇👇👇👇👇👇👇
#ارسالیشما
🔺نظرات شما همراهان عزیز کانال درمورد جانمایی رمان اخیر #قلبهایبیتپش در کانالمون.
✍همه ی این نظرات شما برای ما قابل احترام بوده.وپیشنهادات حتما بکار گرفته خواهدشد.
تشکر از همه ی شمابزرگواران که با کانال مردمی ما(که متعلق به خودتون هست) ارتباط صمیمی دارید🌹🌹🌹
❇️❇️ یه خبر خوب هم بدم به شما که اهل مطالعه هستید..😃
یک رمان جوون پسند آماده کردیم براتون..
انشالله روز دوشنبه ۲۱ آبان،اولین قسمتش از همین کانال،شروع میشه...
فردا معرفیش میکنم..😉
#باماهمراهباشید..🌹
که #همراهیشماافتخارماست
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠