eitaa logo
#من_منتظرم!
977 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 30 ✍️ چرا شهید زین‌الدین حاضر نشد عکس دخترش را ببیند؟ : نزدیکِ عملیات بود. می‌دونستم مهدی زین‌الدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبش‌زده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه...گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته ، می‌ترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات... 🌷 خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مهدی‌ زین‌الدین 📚منبع: یادگاران۱۰ «کتاب شهید زین‌الدین» صفحه ۶۵ ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 📝 متن خاکریز خاطرات 31 ✍️ مردی که گمنام بود و گمنام رفت و گمنام موند : هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده... 🌷خاطره‌ای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی 📚منبع: کتاب بر خوشه‌ی خاطرات ، صفحه 25 @man_montazeram
💫🌷💫💫🌷💫🌷💫💫🌷💫🌷💫💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 32 ✍ ایده ی جالبِ شهید دکتر محمد علی رهنمون برای تربیت فرزند : محمدعلی صبح‌ ها بعد از نماز قرآن می‌خواند. اگه دخترمون بیدار بود، می‌گرفتش توی بغل ؛ اگه هم خواب بود ، کنارِ رختخوابش می‌نشست و می‌گفت: اینـجا قـرآن می‌خوانم ، می‌خواهم چشم و گوشِ بچه ‌ام از الان به این چیزها عادت کنه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید دکتر محمد علی رهنمون 📚منبع: یادگاران16 «کتاب رهنمون» ، صفحه 90 @man_montazeram
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 🌷💫🌷💫 📝متن خاکریز خاطرات 33 ✍️ هر کس با اموالِ بیت المال سر و کار دارد ، حتماً این خاطره را بخواند : نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه. وقتی علت رو ازش پرسیدند ، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن ، آتش جهنم رو بخرم؟!!! 🌷خاطره ای از سردار شهید حسن غازی 📚 منبع: کتاب ستاره های آسمانی ، صفحه 37 @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 34 ✍️ گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی : نشسته بودم و تماشایش می‌کردم لبهاش بدجوری از تشنگی تَرَک خورده بود . هر کسی از آب ، یه سهم داشت. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. یهو دید یه اسیر عراقی داره نگاهش می‌کنه. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقی... 📚منبع: مجموعه روزگاران ، جلد 9 (کتاب غواصان لشکر14) ، صفحه 94 @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 35 ✍️ هرکسی می‌کنه این خاطره رو بخونه : حاج حسین خرّازی می‌خواست بره فاو. ماشین رو برداشت و رفت ... ساعتی بعد دیدم داره پیاده برمی‌گرده. گفتم: چی شد؟ چـرا نرفتی؟ ماشینت کو؟ حاجی‌گفت: داشتم رانندگی می‌کردم که اطلاعیه‌ای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه مراجعِ تقلید فرمودند رعایت نکردنِ قوانینِ راهنمایی و رانندگی حرامه ، منم یه دستم قطع شده و رانندگی‌کردنم با یک دست خلاف قانونه ، تا این حکم رو از رادیو شنیدم ، ماشین رو زدم کنارجاده ؛ برگشتم تا یه راننده پیدا کنم منو ببره فاو... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی 📚منبع: سالنامه سرداران عشق 1388 ✍️مراجع تقلیدِ فعلی نیز، تخلف از قوانین راهنمایی و رانندگی رو حرام می دون @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 36 ✍ هدیه‌ی زیبایی که شهیدحسینی هر روز به امامِ زمان(عج) تقدیم می‌کرد... : نمازهای مستحبی زیاد می‌خواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود. همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی می‌خوندش. می‌دونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته. برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح می خوانی ، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. وقتی قول دادم ، گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ امام زمان(عج) می خوانم... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید علی حسینی 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم3 «منزل حسینی» صفحه 44 🌸 نسبت به مسأله‌ی ظهورِ امام‌زمان(عج) ، بی‌تفاوت نباشیم... @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 37 ✍ اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد : اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چه‌کاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری و می‌ذاری جای یه دونه موزی‌که پسرم خورده... 🌷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی 📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137 @man_montazeram
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌷💫🌷💫 📝 متن خاکریز خاطرات۵ ✍شهید لاجوردی: به خاطر امام خمینی داخل آتش می‌روم... اونایی که نمی‌خواستند آقاسید مسئول باشه، خیلی بهش فشار می‌آوردند. سید تأییدِ امام رو داشت ، اما هیچ‌وقت این تأیید رو اعلام نکرد. می گفت: نباید از امام خرجِ خودمون کنیم، من فدای امام ... می گفت: من فقط یک‌جا کوتاه میام ، اونم در برابرِ امام خمینی ... می گفت: ای کاش امام یکبار امتحان می کرد و از من می‌خواست تا داخل آتش بروم، به خدا میرم، بخاطر امام حتی داخل آتش هم می روم... . 🌷خاطره ای از زندگی شهید سید اسدالله لاجوردی 📚منبع: کتاب دیده‌بان انقلاب ، صفحه 40 و 42 @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 39 ✍️ این خاطره ی زیبا از شهید بقایی رو از دست ندین : یه حلب 17 کیلویی روغن خریده بودیم. به مجید گفتم: روغن رو از بازار بیار خونه...گفت: شما این‌همه روغن خریدید، اونوقت از من می‌خواین اون رو بذارم روی دوشم و بیارم خونه؟!!! من از این‌کار عار دارم ، چرا می‌خواین احتکار کنین؟ من که نمی‌دونستم احتکار یعنی چی، بهش‌گفتم: مادر! برا مصرف روزمره‌ی ماست. مجید گفت: خب! دو کیلو؛ سه کیلو؛ نه 17کیلو... امام خمینی فقط برا مصرف روزانه ش مواد خوراکی داره ، شما چرا؟ 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید مجید بقایی 📚منبع: کتاب تا چشمه‌ی بقا ، صفحه 29 @man_montazeram
🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 💫🌷💫🌷 📝متن خاکریز خاطرات 40 ✍️ راهکاری ساده از برای دستگیری از دیگران : آخرِ میوه‌فروش‌های بازار یه پیرمردِ نحیف میوه می‌فروخت. بساطِ کوچک و میوه‌های لک‌دارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ شهید رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم می‌گفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین... 🌷خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید دکتر محمدعلی رجائی 📚منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته ی مجید تولایی @man_montazeram
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌷💫🌷💫 📝متن خاکریز خاطرات 41 ✍️ واکنشِ سردار شهید امیرعباسی در برخورد با زنِ بدحجاب : کنارِ خیابون مشغولِ صحبت بودیم که یهو دیدم صورت ابراهیم سرخ شد. رد نگاهش رو دنبال کردم، چشمش خورده بود به یک زنِ بدحجاب ...ابراهیم با دلخوری رویش رو برگردوند و گفت:غیرت شوهرش کجا رفته؟ غیرت پدرش‌کجا رفته؟ غیرت برادرش‌کجا رفته؟!!! بعد رو کرد به آسمون و با پریشانی گفت: خدایا! تو شـاهد باش‌که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایِ خلاف دینی رو توی مملکت ببینیم، نکنه بخاطرِ اینا به ما غضب کنی؟ 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید ابراهیم امیرعباسی 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم5 « منزل امیرعباسی» صفحه23 @man_montazeram