#من_منتظرم!
#آخرین_عروس #قسمت_نهم #درد_عشق_را_درمانی_نیست‼️ فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد
#آخرین_عروس
#قسمت_دهم
#در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود❗️
* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)
بشر _شما اینجا چکار میکنید؟ چرا در اینجا خوابیده اید؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود؟
حتما برای او کار مهمی پیش آمده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.
_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم.
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ایی از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تو را ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم. امام به من گفت : (شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.)
_بعد از آن چه شد؟
_امام نامه ای را با کیسه ای به من داد و به من گفت در این کیسه 220 سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.
مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟
_به چه فکر میکنی؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!
_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود؟
_آری درست است او امروز کنیز است، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد.
براستی که این ماموریت مایه افتخار است ...
⬅️ ادامه دارد...
@man_montazeram
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم
خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر
بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله اش، شدت گريهام بيشتر مي شد و
اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ❓
#قسمت_دهم
چرا نماز رو غلط معرفی می کنیم❓
💢⛔💢
استاد پناهیان:
یه استاد دانشگاهی می فرمود: بچه ی من نماز نمی خونه، یعنی کاهل نمازی میکنه،
ولی ما کم نذاشتیم تو تربیتش،
حاج آقا شما بفرمایید ما چیکار کنیم⁉️
❗💠💠❓
✅ گفتم : نماز رو چجوری به پسرت معرفی کردی❓
💠 گفت : بلاخره معرفی کردیم دیگه❗️
✅ گفتم نه دقیقا بگو؛ داریم صحبت می کنیم.
💠 گفت حاج آقا چی بگم آخه ❗️
بهش گفتیم نماز عبادته و ...
کم کم که گفت رسید به این جملات: نماز خوندن عشق بازی با خداست، مناجات با معبوده، راز و نیاز با رب العالمینه و...
💢💢❌〽❗
اینجوری معرفی کرده بودن نماز رو❗️
اما بچش وقتی ایستاده واسه نماز👇
گفته راز کو❓ نیاز کو❓ من اگه رازی داشته باشم همینجوری به خدا میگم❗️
❗
وایساده سر نماز مثلا عشق بازی کنه با خدا❗️
بعد یواش یواش دیده عشق کجا بود⁉️‼️
آروم آروم پیش خودش میگه: حالا بعدا عشق بازی می کنیم دیگه ❗️
حالا چه وقتشه❗️
الان من وسط کار و درسم هستم و حال عشق بازی ندارم
🔹🔸🔸🔸🔸🔸
به اون استاد گفتم: خب اشتباه نماز رو معرفی کردی❗️‼️
بچت هی میره سراغ نماز هی لذت نمیبره و "هی دیگه نمیره سراغ نماز!"
😔
" خودش رو شکست خورده ی در نماز میبینه"
خیلی خیلی خیلی مهم👆👆👆
✅ بابا "نماز عشق بازی نیست فعلا"
نماز عشق بازی با خدانیست ابتدائًا
" نماز ابتدائًا مؤدب شدن است "
"ادب رعایت کردن است"
اول از همه ادب نماز رو رعایت کن.
〰🔹🔸🌎🌍
لطفا نماز رو درست معرفی کنید به افراد. "مخصوصا به جوانان و نوجوانان"
👆🌎👆✅💻
برای اینکه بقیه هم نمازاشون درست بشه انتشار بدید.
اجرتون با امام زمان علیه السلام
ادامه دارد...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_دهم