#آخرین_عروس
#قسمت_ششم
#درد_عشق_را_درمانی_نیست‼️
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حق پسر می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلی را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای محبوب سخت شده است.
نیمه شب فرا می رسد همه اهل قصر خواب هستند.
او از جایی بر میخیزد و به کنار پنجره می رود و نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش حسن(علیه السلام) سخن می گوید: (توکیستی که این چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا به سراغم نمی آیی؟ آیا درست است که مرا فراموش کنی.)
بعد به یاد مریم مقدس می افتد اشک در چشمان حلقه می زند، از صمیم دل او را به یاری می خواند.
ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.
او نمی داند گره کار کجاست آنقدر گریه می کند تا به خواب می رود
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده. نگاه میکند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند، گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند.
او از جای خود بلند میشود و با احترام می ایستد ناگهان دو بانو از آسمان می آیند. بوی گل یاس به مشام ملیکا می رسد.
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدس است، سلام می کند و جواب می شنود؛ اما دیگری را نمی شناسد.
ملیکا نگاه میکند. خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.
مریم «علیه السلام» رو به او می کند و می گوید : « دخترم! آیا بانو را می شناسی؟ او فاطمه «سلام الله علیها» دختر محمد «صلی الله علیه و آله» است. مادر همان کسی است که تو را به عقد او در آوردند.»
ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه «علیه السلام» را می گیرد و شروع به گریه می کند.
باید شکایت پسر را پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که فراموش کند چرا مرا چنین شیفته خود کرده است؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟
ملیکا همان طور گریه میکند و اشک میریزد. فاطمه «سلام الله علیها» در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنان او گوش می دهد.
فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و می گوید :
_ آرام باش دخترم! آرام باش!
_چگونه آرام باشم. #درد_عشق_را_درمانی_نیست، مادر!
_دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
_نه
_تو بر دین مسیحیت هستی. این دین تحریف شده است. این دین عیسی را پسر خدا میداند. این کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی «علیه السلام» هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی «علیه السلام» از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
_باشد من چگونه باید مسلمان بشوم.
_با تمام وجودت بگو «اَشْهَدُ ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمدا رسولالله»
یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست و محمد بنده او و فرستاده اوست.
آری، حالا ملیکا این کلمات را تکرار می کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.
آری حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه سلام الله علیها او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است، فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید : «منتظر فرزندم باش، من به او می گویم به دیدارت بیاید». ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می شود.
اشک در چشمانش حلقه می زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!
ادامه دارد...
@man_montazeram
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز
زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از
شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تالش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه.
صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد
جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟
– شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم
بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقه ست. فکر مي کنم موارد اصلي
رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... ا گر کمک هم خواستيد بگيد، هر
کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.
مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که
در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي
خواي!
دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه
بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي
هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...
بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان
چي شد؟ چي گفت؟
بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست
براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و...
براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط
خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي
کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت
باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه
ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و
دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي
جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست
کنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. بالاخره يکي از معيارهاي سنجش
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_ششم
بهترین و آسونترین راه ترک گناه❗️
💠🌹❓➖💥
استاد پناهیان:
من نمیدونم چرا بعضیا زود با خدا پسر خاله میشن‼️
😘😐
وقت نماز که میشه میگن: خدایا فعلا حالشو ندارم‼️
😩😣😩
ببینم مگه فوتباله که هر وقت حال داشتی بری سراغش‼️
✅ به نظرتون چرا خدا خواب نازنین و دلنشین تو رو صبحها بهم زده⁉️
الله اکبر الله اکبر...
📢⏰
بلند شو نماز بخون❗️
✅خب معلومه! چون خدا می خواد حالتو بگیره‼️
🌹
اما طرف میگه هر موقع حال پیدا کردم نماز میخونم‼️ 😳
🔴💢👆
حواست هست⁉️
نماز که برای حال کردن هوای نفس نیست❗️
اتفاقا باید هوای نفستو با نماز بزنی داغون کنی...
✅✅✅
آخ فدای این خدا بشم با دینش ...
✅
خدا پیشنهاد نمیکنه مثل مرتاض های هندی بری روی میخ ها بخوابی یه هفته یه ماه تا رشد پیدا کنی...
میفرماید نمیخواد روی میخ بخوابی که میخا توبدنت فرو بره و آخ نگی تا همه ی قدرتها رو بهش برسی❗️
💥💥💥💥
اگه میخوای با نفست مبارزه کنی "سر نماز مبارزه کن..."
👆❗👆💥💥خیلی مهم❗️
جوونه میاد میگه من هر چی سعی میکنم نمیتونم چشمم رو کنترل کنم‼️
اون یکی میگه من نمیتونم زبونم رو کنترل کنم❗️
خوب توجه کنید: هرکی هرچی رو میگه نمیتونم ،
بخاطر این هست که :
"یه کاری رو می تونسته انجام بده و نداده"
💥و اون کار، این بوده که به وقتش بلند شه بگه الله اکبر......💥
ادامه دارد... 🌷
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_ششم
مهربان ترین پدر_6.mp3
6.37M
🇮🇷ملت ایران یک ملت منتخب است.
فطرت گرایی جهانی🌎 از این ملت شروع می شود.
ایرانیها ماموریت دارند تا کل جهان را متحول کنند.
#استادشجاعی
#قسمت_ششم
#امام_زمان♥