🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت چهل و دوم
اعظم طاقت نیاورد و حکمت اینها را پرسید. جوابهای زیبای عباس، سرلوحهی ذهن و دل اعظم شد: اول اینکه زیارت به دل آدمه. اینکه فقط یه سری عبارات عربی رو بدون توجه بخونی، زیارت کاملی نیست. باید با دلت با امامی که اومدی زیارتش، ارتباط بگیری. باید با اون ذات مقدس مرتبط بشی. نه فقط با تکرار کلمات، بلکه با قلب و روح. پس موقع زیارت ببین دلت ازت چی میخواد.
دیگه اینکه نباید موقع زیارت خسته بشی. باید همیشه مشتاق و تشنه باشی. پس قبل از اینکه سیر بشی یا خسته بشی، از حرم برو که دفعهی بعد هم با دلتنگی و اشتیاق بیای.
***
سه روز زیارت و سیاحت، سه روز پر از خوشی و خاطره به پایان رسید و عروس و داماد برگشتند. برای استقبالشان، خانوادهی اعظم آمده بودند فرودگاه و خانوادهی عباس قم مانده بودند تا مراسم اولین ورود عروس خانم به خانهی جدید را تدارک ببینند.
عروس و داماد را رساندند تا ترمینال مسافربری که با اتوبوس بیایند قم. دستهگل اهدایی پدر و مادر اعظم برای خودش دردسری بود. اعظم تلاش میکرد زیر چادر نگهش دارد تا دیده نشود و جلب توجه نکند!
اذان مغرب تازه از سر مأذنهها پخششده بود که رسیدند. مراسم دود کردن اسپند و شکستن تخممرغ، با سلام و صلوات و استقبال باشکوه مخصوص خودش برگزار شد و عروس خانم قدم به خانهای گذاشت که قرار بود سالها همدم و مأمنش باشد.
رفتند منزل «بابا عاصمی» و دورهمی و بگو بخند و شام را به انجام رساندند و بعد با بدرقهی صلواتهای پیاپی، اولین ورود اعظم به خانهای که هنوز ندیده بود، با جهیزیهای که موقع چیدنش حضور نداشت، اتفاق افتاد. چقدر هیجانانگیز بود برای اعظم! توی خانه میچرخید و با ذوق و خوشحالی همهجا را برانداز میکرد. درهای کمدها را باز میکرد؛ توی کابینتها کنجکاوی میکرد... : وای چقدر ناز شده خونهمون! عباس! اینجا واقعاً خونهی ماست!
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
سه ساله که ویزای اربعین رایگان شده
گذرنامه زیارتی در کمترین زمان صادر میشه
خدمات مرزی حتی در ساعات شلوغی روانه
ارز اربعینی با کرامت و سهولت در دسترسه
و رفت و آمدها مدیریت بیشتری دارن
روح شهید رئیسی شاد
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
گاهی وقتها
سه ساله که ویزای اربعین رایگان شده گذرنامه زیارتی در کمترین زمان صادر میشه خدمات مرزی حتی در ساعات
.
حقشه برای شادی روح این مرد مخلص و دلسوز
که معنویت، خدمت و تواضع توی تمام ارکان زندگیش و کارش جاری بود،
صلوات هدیه کنیم.
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت چهل و سوم
فصل هشتم: نیمهمستقل
از صبح فردا زندگی نیمهمستقل اعظم شروع شد. نیمهای که زندگی خودش و عباس بود در طبقهی بالا و نیمهی دیگر که زندگی دستهجمعیشان بود با خانوادهی عباس. محمدباقر و زهرای نوجوان، فاطمه و مسیّب و محمدمهدی کوچک. بهعلاوهی خاله اقدس و بابا عاصمی. یعنی یک خانوادهی پرجمعیت پرشور و شر به تمام معنا. هر وعدهی ناهار و شام دور یک سفره مینشستند و همه با همغذا میخوردند و با کمک هم به امور خانه رسیدگی میکردند.
کموکسریهای طبقهی بالا باعث شده بود امکان زندگی کاملاً مستقل فراهم نباشد و اعظم و عباس با اینکه از قبل این را میدانستند، تصمیم گرفته بودند زندگی مشترکشان را شروع کنند و با تمام این سختیها کنار بیایند. همینکه طبقهی بالا گازکشی نشده بود و اعظم نمیتوانست بالا آشپزی کند، یکی از دلایلی بود که به خاطرش پایین غذا میخوردند. یا اینکه طبقهی بالا آب گرم نداشت و استفاده از حمام آن ممکن نبود و مجبورشان میکرد برای حمام، از طبقهی بالا به زیرزمین بروند. ماشین لباسشویی اعظم هنوز راهاندازی نشده بود و شستن لباسها هم بهعهدهی همان ماشین لباسشویی سطلی و قدیمی خاله اقدس بود. همهی لباسها را جمع میکردند و میبردند گوشهی حیاط، سِری به سِری بر اساس رنگ لباسها تقسیم میکردند و میریختند داخل سطل گردان ماشین. کار دستگاه که تمام میشد، تازهکار خاله اقدس شروع میشد: چندین تا لگن میچید دور خودش و مینشست وسطشان. یک دور توی یک لگن لباسها را آبمال میکرد، توی یک لگن دیگر کف لباسها را میگرفت، توی لگن بعدی هم تازه آبکشی را انجام میداد. بعضی وقتها که خاله، اعظم و زهرا را صدا میزد برای کمک و کار آبکشی را به آنها میسپرد، دخترها تا چشم اقدس خانم را دور میدیدند، از وسواسها و حساسیتهایش فرار میکردند. تند و تند لباسها را میریختند بیرون و فوری توی یک مرحله آب میکشیدند و پهن میکردند روی بند. بعد هم با گردن برافراشته اعلام پایان مأموریت میکردند و هیچ پیش خودشان نمیگفتند که این مادر باتجربه آیا شک نخواهد کرد به این سرعت غیرعادیِ پایان یافتن؟!
***
زندگی پر از شادی بود؛ پر از لحظههای خوش، دورهمیهای پرنشاط، مشاعرههای اعظم و بابا عاصمی که گاهی عباس هم واردش میشد و هنرنمایی میکرد و بهتر از همه شعر میخواند، بازیهای دستهجمعی اعظم و بچهها، مسابقههای جورواجور اعظم برای بچهها... .
بالا، تلویزیون هم نداشتند و برای دیدن هر برنامهای، از اخبار گرفته تا فیلم و سریال، میآمدند پایین و دستهجمعی مینشستند جلوی تلویزیون.
غیرتی شدنهای مخصوص عباس هم همیشه چاشنی زندگیشان بود. یکی از قانونهای عباس این بود که اعظم نباید تلفن را جواب بدهد. گفته بود: صدات قشنگه، جذابه، جوونه. وقتی تلفن زنگ میخوره نمیدونی که کی پشت خطه؛ شاید نامحرم باشه.
اعظم هم مثل همیشه گفته بود «چشم» و تمام. اما یک روز ...
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت چهل و چهارم
اعظم هم مثل همیشه گفته بود «چشم» و تمام. اما یک روز نزدیکیهای ظهر که تلفن زنگ خورد، خاله اقدس توی زیرزمین مشغول رسیدگی به بیمارهایش بود. همسر یک مرد بهیار بودن، کار خاله اقدس را کشانده بود به اینجا که توی زیرزمین خانه، جایی فراهم کند و به بیمارها خدمات تزریقات ارائه کند. در طول روز مراجعههایی داشت و میرفت پایین. آن روز هم زنگ خوردن تلفن، همزمان شد با چنین موقعیتی. غیر از اعظم و فاطمه که آن موقعها حدود ده سال داشت، کسی در منزل نبود. اعظم یک لحظه تردید کرد و بعد فکر کرد در چنین موقعیتی اشکالی ندارد حالا یکبار گوشی را بردارد.
گوشی را برداشت: الو!
صدای عباس از پشت تلفن توی گوشش پیچید: الو!
یک لحظه انگار یخ زد. حتی بخش تصمیمگیرندهی مغزش هم منجمد شد. فقط توانست با سرعت گوشی را بگذارد سر جایش و تماس را قطع کند. یک لحظه بعد تلفن دوباره زنگ خورد. اعظم دستش را گرفته بود جلوی دهنش و بیحرکت همانجا ایستاده بود. تلفن آنقدر زنگ خورد تا قطع شد و اعظم فقط نگاهش کرد. لحظهای دیگر گذشت و دوباره زنگ خوردن گوشی شروع شد. یخ مغز اعظم بالاخره ترک برداشت و دوید توی اتاق و فاطمه را صدا زد: فاطمه جون! بیا. بیا این گوشی رو بردار. داداشته.
فاطمه با چهرهی متعجب از سر دفتر و کتابش بلند شد و گوشی را برداشت. عباس از فروشگاه زنگزده بود که بپرسد برای منزل چه چیزهایی نیاز است و لیست خرید بگیرد.
تا شب که تنها شدند، چیزی نگفت و حرفی به میان نیاورد. آخرش فقط گفت: دیگه وقتی گوشی رو جواب دادی و فهمیدی من پشت خط هستم، برای چی قطع میکنی؟
اعظم هم شرمنده لبگزید: ترسیدم چون حرفت رو گوش ندادم دعوام کنی.
***
کنار همهی شیرینیها، دلتنگی برای پدر و مادر و خانهی پدری، همیشه توی دل اعظم در تکاپو بود و تندوتند بغض میشد و اشک میشد و عروس خانم را مینشاند کنج اتاق به گریه.
تلفن نداشتن منزل آقا جواد هم، خودش مشکلی بود. اگر اعظم میخواست صدای مادرش را پشت تلفن هم بشنود، باید زنگ میزد منزل همسایه و درخواست میکرد که مادرش را صدا کنند پای تلفن و این، دل آدم را پر میکرد از عذاب وجدانِ این همه زحمتی که برای همسایه میتراشید!
عباس که دلتنگی خانمش را میدید، بیمعطلی شال و کلاه میکرد و هر جای روز و هفته که بودند، اعظم را برمیداشت و میبرد به دیدن خانوادهاش. دل مهربانش طاقت گریههای اعظم را نداشت. با اینکه وسیله نداشتند و رفتوآمد با اتوبوس سخت بود، ولی سرما و گرما و سختی، مانع انجام این وظیفه نبود.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت چهل و پنجم
از تهران برگشته بودند و کنار جاده ایستاده بودند منتظر اینکه ماشینی، تاکسیای، چیزی سوار شوند و برسند خانه. سواریای پیش پایشان نگه داشت؛ راننده شیشه را پایین کشید و سلامی گرم و صمیمی تقدیم عباس کرد. کلی با خوشحالی و محبت همدیگر را تحویل گرفتند. بعد هم عباس و اعظم را تا خانه رساند.
پیاده که شدند، عباس گله کرد: حالا یه سلام میکردی. مگه متوجه نشدی دوستم بود؟
اعظم باتعجّب نگاهش کرد: فکر کردم اگه سلام کنم، میگی نامحرمه؛ چرا باهاش حرف زدی؟!
عباس لبخندی زد و سری تکان داد.
چند هفته بعد، همین ماجرا با ماشینی دیگر و دوستی دیگر، تکرار شد. این بار اعظم حواسش را جمع کرد و تا سوار شدند شروع کرد: «سلام علیکم. حال شما خوبه؟ خسته نباشید. خانواده خوبن؟» موقع پیاده شدن هم تکمیل کرد: «خدمت خانواده خیلی سلام برسونید». و منتظر ماند تا عباس به خاطر این سلام واحولپرسی با دوستش، ابراز رضایت کند.
ولی عباس، با اخمهای در هم رفته گفت: برا چی انقد با نامحرم حرف میزنی؟ چی کار داری به خانوادهش؟
اعظم حیرتزده گفت: بالاخره من چی کار کنم؟ به دوستات سلام بکنم یا نکنم؟
_ سلام بکن. در حد همون سلام. دیگه احوالپرسی و گرم گرفتن نمیخواد که! نامحرمه ها!
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
┄┅◈💠☘💠◈┅┄
حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که:
به فرد گناهکاری تذکری دادم. جواب داد:
ای بابا حاج آقا! فکر کنم تو خدا رو نمیشناسی! خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!!
استاد قرائتی پاسخ داده بودند:
بانک هم خیلی خیلی پول داره! ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...! 😶‼️
👈🏻چون حساب و کتاب داره..!!!
#در_محضر_بزرگان #بندگی
╔═💠☘═════╗
@mangenechi
╚═════💠☘═╝
🔹🍂
دیدی وقتی آدم یه درد داره،
تموم فکر و ذکرش مشغول دردش میشه؟
حالا اگه دوتا درد داشته باشه،
اون دردی که بزرگتره
بیشتر حواستش رو جلب میکنه و درد کوچیکتر، توی ذهنش کمرنگتر میشه.
میخوام بگم:
خوش به حالِ اونایی که وسط دردای زندگیشون،
#درد_دین دارن 👌
دردای خودشون رو فراموش میکنن
و تموم حواسشون به درد دینه.
و اونه که بیشتر از همه آزارشون میده!
این آدما
با تموم وجود میجنگن تا این درد بزرگ درمان بشه.
خوش به حالشون👌
#نکته #بندگی
🔹🍂 @mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت چهل و ششم
صبح عباس زنگزده بود و خبر داده بود که شام منزل یکی از دوستانش دعوتاند. اعظم ذوق داشت. بهعنوان یک تازهعروس اولینبار قرار بود با شوهرش برود مهمانی. آن هم خانهی کسی که اولینبار است او را میبیند و لابد چون دوست عباس است، همسرش هم جوان و تازه عروس است.
ناگهان شیک بودن در این مهمانی برایش اهمیت پیدا کرد. آن ذات «دختر تهرونی» شیکپوش و باکلاس، لبخندزنان آمد و چنان وجود اعظم را فراگرفت که ترجیح داد کلاً حرفها و قول و قرارهایش با عباس را فراموش کند. با خودش گفت: حالا یهذره که اشکال نداره؛ معلوم نمیشه اصلاً. یکم هم عباس خودش رو با من هماهنگ کنه؛ چی میشه مگه؟!
رفت سر وقت لوازم آرایش و طوری که دلش راضی باشد و بتواند به خودش بگوید «معلوم نیست» ، از بعضیهایشان استفاده کرد. بعد هم شیکترین لباسش را پوشید و چادر و کیف مجلسیاش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.
عباس آماده و لباس پوشیده منتظرش بود. همین که اعظم از اتاق بیرون آمد، از جا بلند شد تا حرکت کند؛ ولی چشمش افتاد به صورت خانمش. لحظهای مکث کرد و رفت طرف میز. روزنامهاش را برداشت و نشست به خواندن.
اعظم وا رفت. همهچیز دستش آمد. هیچ نیازی به هیچ توضیحی نبود. لبش را گاز گرفت و بلاتکلیف ایستاد کنار در. دقایقی در سکوتی آزاردهنده گذشت. بالاخره تصمیم گرفت چیزی بگوید: نمیریم؟
عباس فقط چشمهایش را بالا آورد و از بالای عینک نگاهش کرد: نه. نمیشه. نمیریم.
بدجوری گیر افتاده بود عروس خانم. از یک طرف غرورش اجازه نمیداد اشتباهش را قبول کند، از یک طرف هم داشت دیر میشد. نرفتن یا دیر رفتن اصلاً قشنگ نبود؛ آن هم برای اولین دیدار و اولین مهمانی. بند کیفش را گرفته بود و در جهات مختلف پیچ میداد و زیرچشمی عباس خونسرد را نگاه میکرد که رسیده بود به صفحهی سوم روزنامه.
: خب چرا میخواد زور بگه بهم؟ چه اشکالی داره مگه؟ خب تازهعروسم، دوست دارم خوشگل باشم؛ شیک باشم.
آن اعظم دیگر جواب میداد: آخه به چه قیمتی؟ این کار اشکال شرعی داره که هیچ، روز اولِ اول، عباس باهات حرف زده و تو شرط و شروطش رو قبول کردی. نمیشه که به همین راحتی بزنی زیر حرفت. بهت گفته بود که چه مدل حجاب و پوششی ازت میخواد.
_ آره قبول کردم. ولی حالا همین یه دفعه رو اون بیخیال بشه. من دلم نمیخواد امشب بدون آرایش برم مهمونی.
_ این دیگه نامردیه اعظم خانوم. همین اول زندگی زیر قولت بزنی، دیگه بعداً میخوای چیکار کنی؟
اعظم دید حریف این منطق محکم حاکم بر فضای خانه نمیشود. حریف دلش که عباسش را خندان و راضی میخواهد نمیشود. بیخیال غرورش شد و رفت صورتش را شست. نشست روبهروی عباس. گفت: بریم؟
لبخند برگشت و چشمهای مهربان عباسش را مهربانتر کرد: بریم.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi