گاهی وقتها
. ساکنان #قم میدونن که نمایشگاههای دفاع مقدس قم چقد عالی بود. از سالها پیش تا الان. ولی خیلیا نم
.
توی کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد یه کم مفصلتر به قضیه نمایشگاه پرداختم. ☺️
.
گاهی وقتها
. توی کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد یه کم مفصلتر به قضیه نمایشگاه پرداختم. ☺️ .
🌸🍃
دوستان برای خرید کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد سراغ میگیرن.
از این لینک، میتونید از فروشگاه ناشر، کتاب رو با تخفیف تهیه کنید. 👇👇
https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product
🌸🍃
02532112307
این شماره تلفن رو هم توی سایت فروشگاهشون گذاشتن
اگه لازم شد تماس بگیرید.
.
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و چهارم
فصل هجدهم: معلّمِ خانم معلّم
زنگ تفریح تازه تمام شده بود و هنوز آثار هیاهوی دخترها توی سالن و حیاط مدرسه باقی بود. خانم اکبری نفسزنان از پلهها پایین آمد و رفت طرف دفتر پرورشی. خانم جهازی از پشت سر صدایش کرد. احوالپرسی گرم و صمیمی و دست دادن پر محبتشان، با زنگ خوردن گوشی اعظم، ناقص ماند. همانطور که داشت جواب خانم پشت خط را میداد، دست خانم جهازی را گرفت و با خودش برد توی دفترش:
_ آره... آره همینطوره... عباس میگه دیگه خودشون راه افتادن، هر کدوم با دفتر مرجع تقلید خودشون مرتبط بشن کاراشون رو انجام بدن... بله... بله... نه. خواهش میکنم... خیلی سلام برسونید... خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و لبخندزنان گفت: میدونی از صبح چندمین نفره زنگ میزنه سراغ میگیره؟
- سراغ چی رو میگیرن؟
- آقا عاصمی از همون سالای اول زندگیمون، یه برنامهی جالبی داشت. همین آخرای فروردین که سال خُمسی خودش بود، تمام فامیلا رو دعوت میکرد یه شب خونهمون، حاج آقا غضنفری رو هم که توی دفتر آقا هستن دعوت میکرد، مییومدن خونهی ما حساب کتاب سالشون رو انجام میدادن و خُمسشون رو حساب میکردن. آخرش هم یه شام دورهمی و تموم. برنامهی هر سالهش بود. حالا دیگه امسال گفت همه یاد گرفتن و راه افتادن. انگار میخواد دیگه مستقل بشن. گفته هر کسی بره دفتر مرجع خودش.
- چه کار جالبی!
- آره بابا! آقا عاصمی منبع اینجور کارای جالبه. یه دونه هم صندوق فامیلی راه انداخته که وام میدن به هر کسی نیاز داره.
- کلاً آدم متفاوتیه. من هر بار زنگ میزنم خونهتون ایشون گوشی رو برمیداره، حتی احوالپرسی هم نمیکنه، یه سلام رسمی و بعدش گوشی رو میده به خودت.
- سر قضیهی ارتباط با نامحرم خیلی حساسه. حتی بین فامیل هم اینجوریه. کافیه ببینه یکی با یه نامحرمی یه ذره داره راحت برخورد میکنه، یه شوخی، یه خنده، فوری با یه اخمی، یه اشارهی چشم و ابرویی، طرف رو متوجه میکنه. دیگه اون روز اردوی مشهد هم که یادته توی ایستگاه. خودت دیدی.
خانم سیفی که همان لحظه با سینی چای وارد شده بود، لبخندزنان چاییها را گذاشت و گفت: همون اردویی که با هم رفتیم؟
- بله. اونجا ما هردومون با شوهرامون اومده بودیم. هردوتامونم شوهرامون از ایناییان که با نامحرم اصلاً گرم نمیگیرن. هردومونم اولین بار بود شوهرای همدیگر رو میدیدیم. جوری این دو تا مرد، سرد و خشک جواب سلامهای ما رو دادن، که هردومون توی قطار از هم عذرخواهی کردیم!
- آخی! عذرخواهی نمیخواد که! الان اینجور مردا کیمیا هستن. باید قدرشون رو دونست.
خانم سیفی این را گفت و قندانهای روی میز را چک کرد و رفت.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و پنجم
خانم اکبری نشسته بود پشت میز و داشت بخشنامهها را مرور میکرد و از کارهایی که باید پیگیری میشد، یادداشت برمیداشت. یکی از برگهها را برداشت و با یک نگاه متوجه شد که اسامی معاونان برتر پرورشی را اعلام کردهاند. یک بار دیگر، نام «اعظم اکبری» در میان این اسامی برگزیده، تایپ شده بود. لبخندی زد و خدا را شکر کرد.
نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی و رفت به سالهای دور. نگاهش افتاد به سالن و دوتا از بچههای سوم که همیشه شیطنتشان زبانزد بود و الان داشتند تراکتهای روی تابلو را که بهشان سپرده بود، عوض میکردند.
یادش آمد که چقدر نگاهش به زندگی متفاوت بود. یادش آمد که از ظاهریترین تا باطنیترین امور وجودش، بعد از چند سال زندگی با عباس، چقدر تغییر کرده است.
دیگر خبری از آن دختر نبود. دختری که چادر سر میکرد، ولی شل بودن گره روسری و بالا بودن آستینش، برایش عادی بود. گوش دادن موسیقی حرام اصلاً برایش دغدغه نبود و حتی فکرش را هم درگیر نمیکرد. در عین اینکه اهل نماز بود، اهل بیتی بود و از کودکی با اسم و روضهی امام حسین (ع) بزرگ شده بود، ولی نقصهایی در اعتقاد و عمل داشت که خودش متوجهِ بودنشان نبود و عباس، با حوصله و زحمت، مثل یک استاد اخلاق، ذره ذره، حرف به حرف، خوبیها را برایش تدریس میکرد و بر جانش مینشاند.
حالا اعظم احوال دانشآموزانش را میفهمید؛ درکشان میکرد و تلاش میکرد او هم مثل عباس، دلسوزانه، آرام و با محبت، راه را به این نوجوانهای پاک، نشان بدهد.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و ششم
اعظم توی دفتر نشسته بود و داشت آثاری که بچهها برای مسابقه داده بودند، دستهبندی و فرمهای مخصوص را پر میکرد. حسابی سرش گرم بود که صدای در اتاق، افکارش را به هم ریخت: اجازه هست خانم اکبری؟
سرش را بلند کرد و مادرِ محمودی را توی قاب در دید: به به! سلام خانم محمودی جان! خوش اومدید! خواهش میکنم بفرمایید.
احوالپرسیها و تعارفات معمول که تمام شد، خانم اکبری رفت سر اصل مطلب:
خانم محمودی جان! مریم خانومتون همون طور که خودتون میدونید، یکی از بچههای خیلی خوب مدرسهی ماست. هم درسخونه، هم مؤدبه، هم توی کارهای پرورشی مدرسه خیلی فعاله و همیشه کمک منه. پارسال که همه جوره همیشه توی فعالیتای تربیتی و فرهنگی مدرسه میدرخشید. یه مدتیه کاملاً روحیهش تغییر کرده. تو خودشه، یه ناراحتیای توی صورتشه. دیگه مثل سابق به منم سر نمیزنه.
سراغ گرفتم از معلماش، گفتن از نظر درسی هم افت کرده. از خودش پرسیدم جواب نداد. چون شما قبلاً به من گفته بودید که اگه توی مدرسه کاری بود و کمک لازم داشتید بگید من بیام، من به مریم گفتم به شما بگه بیاید برای کمک؛ ولی اصلش این بود که خواستم دربارهی مریم با هم حرف بزنیم. چه اتفاقی براش افتاده؟
همینطور که جملههای خانم اکبری چیده میشد و جلو میرفت، کم کم چشمهای عسلی خانم محمودی قرمز و خیس میشد. سعی کرد هق هقش را کنترل کند:
خانم اکبری جان! از خدا که پنهون نیست؛ از شما چه پنهون، توی خونهمون یه مشکل بزرگ پیش اومده. شوهرم از خیلی سال پیش سیگار میکشید؛ خیلی هم زیاد میکشید. گاه گاهی همینجوری تفریحی تریاک میکشید که من خیلی سعی کرده بودم بچههام نبینن و متوجه نشن. حالا مدتیه که داره هروئین میکشه. مریم هم فهمیده، برای همین انقد به هم ریخته.
خانم اکبری! خیلی زندگیم خراب شده. نمیدونم چی کار باید بکنم. برای این دوتا بچه نگرانم. دارم به طلاق فکر میکنم. با خودم میگم از آدم هروئینی که مرد زندگی در نمییاد. این زندگی رو میخوام چیکار؟ تازه بچههام هم بدبخت میشن. آدم بابا نداشته باشه بهتر از اینه که یه بابای معتاد داشته باشه!
خانم اکبری سعی کرد این زن رنجدیده و مستأصل را آرام کند، ولی حرفهایش اثری نداشت و خانم محمودی مصرانه میگفت چارهای جز جدایی وجود ندارد!
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و هفتم
اعظم مثل همیشه آمد پیش مشاور خوبش: عباس جون! یه مشکلی پیش اومده، وقت داری با هم صحبت کنیم؟...
عباس گفت که بهتر است پدر مریم را به کمپ ترک اعتیاد معرفی کنند که زندگیشان از هم نپاشد و آقای محمودی به سلامت برگردد سر زندگی.
خود عباس پیگیر شد و کارهایش را انجام داد و حتی بخشی از هزینهی کمپ را هم خودش پرداخت کرد.
چند ماهی که ترک اعتیاد پدر خانواده طول کشید، اعظم و عباس دورادور هوای زن و بچههایش را داشتند. عباس به اعظم سفارش میکرد: مواظب باش روحیهی گدایی کردن به وجود نیاد. چون چند باری مادر مریم از اعظم کمک مالی خواسته بود. عباس به اعظم گفت: به جای اینکه بهش پول بدی که عادت کنه از دیگران درخواست کنه، بگو بیاد توی کارای خونه کمک کنه. اون وقت بهش مزد بده. بذار در عوض کارش درآمد به دست بیاره که روحیهی کار کردنش رو تقویت کنی. یادش بده که میتونه کار کنه و با عزت زندگی کنه.
آقای محمودی به سلامت برگشت به زندگی و تا وقتی حاج عباس به شهادت نرسیده بود، دورادور مواظب این خانواده بودند. اعظم هم از خانم محمودی کمک میگرفت و حمایتهای نامحسوسش تا سالها پشتیبان این خانواده بود.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و هشتم
سالی که بهارش با عمره آغاز شده بود، پاییزش با حج تمتع ادامه پیدا کرد. همان سال پر ماجرا. همان سالی که فتنهی تلخ جنبش سبز، آرامش را از مردم گرفته بود و عباس هم برای انجام مأموریتهای اطلاعاتی، بیشتر از دو ماه به تهران رفته بود. سالِ سختِ ۸۸ .
***
آخرین سفر حج خانوادهی عاصمی، آخرین مسافرت سهنفرهشان شد. حج تمتعی به یاد ماندنی که هیچکس فکرش را نمیکرد آخرین حج عباس باشد. سفر شیرینی که با حضور روحالله شیرینتر و به یادماندنیتر شده بود.
وقتی در مسجد شجره مُحرِم میشدند، حاج محمود رو کرد به روحالله و با خنده گفت:
روحالله! دوست داشتی به جای حاج عباس عاصمی، من بابات بودم؟ راستش رو بگو. الان دیگه مُحرِم شدی باید راست بگی.
نگاهی به پدرش انداخت و لبخند زنان گفت: نه حاجی! شما اگه جای پدرم بودی، پوست من رو کنده بودی. بابا انقد صبور و مهربونه که هیچکس نمیتونه مثل اون باشه. با تمام اذیتهای من میسازه و کنار مییاد و حتی بداخلاقی هم نمیکنه.
روحالله که همیشه دنبال کشف زوایای پنهان پدرش بود، از فرصت این سفر و دسترسی به حاج محمود تا توانست استفاده کرد. حاج محمودی که نزدیکترین دوست پدر بود و خیلی چیزها دربارهی بابا میدانست. از شجاعتهای دوران نوجوانیاش در جبهه، تا ذکاوت و مدیریت خوبش در لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب، خاطرههای فراوان داشت.
ولی چیزی که روحالله نشنیده بود، ابتکار عمل حیرتانگیز پدرش در دوران فتنهی سال ۸۸ بود.
حاج محمود میگفت: یکی از پایههای اصلی شناسایی لیدرهای اغتشاشگران بود. حاج محمود میگفت: اعجوبه بود!
از دیگران شنیده بود؛ میگفت: سردار رفیعی تعریف کرده روزی که اغتشاشگران وحشیصفت، چند نفر از نیروهای ایشان را خیلی شدید مضروب کرده بودند، ایشان دستور سرکوب شدید جمعیت را داده بود که همان لحظه حاج عباس میرسد و با تشر و تندی جلوی این کار را میگیرد و جملهای میگوید که تا ابد فراموش نخواهد شد:
«اگه قرار باشه همهی ما وسط این خیابونها به خاطر انقلاب تیکه پاره بشیم و همهمون از بین بریم، این اتفاق باید بیفته. ما همه فدایی این انقلاب هستیم!»
ذکاوت پدر، در خاطرهای دیگر هم بهروشنی نمود داشت: کسی که آمده بود و ادعا کرده بود که «من یک خانهی تیمی شناسایی کردهام، چهار پنج نفر از نیروهای سپاه را با من بفرستید که تا جلوی خانه ببرم».
چند نفر از بچهها آماده شده بودند برای رفتن که حاجی رسیده و ماجرا را که فهمیده بود، گفته بود: این یه تلهست. هیچکس رو نفرستید.
روحالله در همان سال، بارها از پدرش شنیده بود که به دیگران میگفت: این سران فتنه رو، این مردم توی خیابونا رو فحش ندید. به جاش دعا کنید خدا هدایتشون کنه. این دعا که برای هدایت اونا میکنید، هم برای شما ثواب دعا کردن نوشته میشه، هم ممکنه باعث هدایت اونا بشه. ولی فحش دادن هیچ فایدهای نداره.
حالا که این خاطرهها را میشنید و از زحمات فراوان پدرش با خبر میشد، با خودش میگفت: دربارهی کسایی که به خاطر کارهاشون انقد اذیت شده، میگفت دعاشون کنید!
روحالله اینها را شنیده بود و وقتی بعد از شهادت پدرش تعابیر سایتهای ضد انقلاب را دربارهی حاج عباس عاصمی دید، برایش جای تعجب نداشت.
خائنان، چنان از او ضربه و لطمه خورده بودند که تا دنیا دنیاست فراموش نخواهند کرد!
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت شصت و نهم
یکی از همین سالها، همزمان با شروع مراسمِ هر سالهی شهادت امام هادی (ع) در منزل حاج عباس، مراسم وداع چند شهید گمنام در قم برگزار شد. اعظم که خبر این مراسم را شنید، مشتاقانه به عباس گفت: میشه بگی دوستات شهدا رو یه چند دقیقه هم بیارن توی روضهی ما؟
عباس به شدت مخالفت کرد: نه، نمیشه. مگه ما کی هستیم که شهدا بیان خونهی ما؟ ضمن اینکه این کار پارتیبازی میشه و من به هیچ وجه زیر بار چنین کاری نمیرم. اینم بهت بگم اعظم جان! شهدا خودشون برنامههای خودشونو هدایت میکنن. خودشون تصمیم میگیرن کجا برن، کجا نرن؛ کدوم برنامهشون چهجوری برگزار بشه؛ کدوم آدم توی برنامهشون باشه، کدوم نباشه!
حاج عباس که اینها را میگفت، اعظم خاطراتش در ذهنش جان میگرفت: برنامهریزیهای یادوارهی شهدای مدرسه را انجام داده بودند و کلی مهمان رده بالا و خانوادههای دانشآموزان و... را دعوت کرده بودند. برای مجری برنامه هم با آقای کارکشتهی مشهوری هماهنگ شده بود.
درست دو روز قبل از یادواره، آقای کارکشتهی مشهور زنگ زد و به اعظم گفت: متأسفانه نمیتونم برای اجرای برنامهی شما بیام!
اعظم در حالت مخلوطی از عصبانیت و استیصال پرسید: چرا؟ آخه ما این همه وقته هماهنگ کردیم! دو روز بیشتر به یادواره نمونده. من الان فرصت ندارم کس دیگهای رو پیدا کنم!
با خونسردی جواب داد: به من یه پیشنهاد دیگه داده شده. این برنامه خیلی مهمه. از صدا و سیما مییان، پخش تلویزیونی داره. نمیتونم این پیشنهاد رو رد کنم به خاطر برنامهی شما.
اعظم در اوج همان احساس مخلوط، شمارهی عباسش را گرفت: عباس! کمکم کن! این آقا منو توی یه مخمصهای انداخت که نمیدونم چی کار کنم!
عباس با آرامش و مهربانی گفت: اعظم جان! ناراحت نباش. شهدا این آقا رو نخواستن.
بدونِ دلهره و دلشوره، یه کم فکر کن یکی دیگه رو پیدا کن. مطمئن باش شهدا یکی دیگه رو در نظر دارن برای برنامهشون. تو فقط فکر کن و پیداش کن.
مثل همیشه عباس بهترین مشاور دنیا بود.
جملهای که اعظم، هم خودش بارها به زبان آورده بود و هم از کوچک و بزرگِ دوست و آشنا شنیده بود.
با یک دقت ساده، در نزدیکترین جای ممکن، مجری درجه یک برنامهی یادواره را پیدا کرد:
خانم جهازی. خواهر دو شهید و مشاور مدرسه و همکار خودش.
و یادواره به بهترین شکل ممکن برگزار شد.
همیشه در برنامههای هفتهی دفاع مقدس و یادوارههای شهدا، کمکهای فکری و محتوایی و حمایتهای عباس، پشت و پناه اصلی اعظم بود.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت هفتادم
مراسم روضه پایان یافته بود و خیلی از مهمانها رفته بودند. اعظم با خانمهای فامیل توی زیرزمین مشغول جمع و جور کردن و شستوشو بودند و حاج عباس هم با مردهای فامیل، طبقهی بالا.
صدای زنگ در که بلند شد، روحالله آیفون را برداشت و گفت: بابا! یکی از دوستای شماست. میگه مهمون دارید بیاید دم در.
حاج عباس جلوی در که رسید، ماشین حامل شهدای گمنام را دید. رضا شهبازی با لبخند حاجی را نگاه کرد و منتظر دیدن خوشحالیاش بود که با اخم و تشر عباس، جا خورد: این چه کاریه کردید؟ الان هر کس ببینه شهدا را آوردید اینجا فکر میکنه ما از موقعیتمون سوء استفاده کردیم! زود شهدا رو ببرید معراج!
رضا گریهاش گرفت: مراسم وداع که تموم شد، داشتیم برمیگشتیم شهدا رو ببریم معراج، یهو دیدیم نزدیک خونهی شماییم.
مرد حسابی! دست ما نبود! شهدا خودشون ما رو آوردن اینجا! حالا داری مهمونهات رو رد میکنی؟
چشمهای حاج عباس بارانی شد: «قدمشون روی چشم. بیاریدشون داخل.» و خودش سریع رفت سراغ اعظم: اعظم خانوم! چشم شما روشن! شهدا اومدن خونهی ما.
اعظم هیجانزده از همان بالای پلهها صدا زد: خانوما! شهید گمنام آوردن خونهمون. هر کاری دستتونه بذارید زمین بیاید بالا زیارت. هر کی دلش شهید میخواد بیاد.
رضا شهبازی ایستاده بود کنار اتاق و وداع پرسوزوگداز جمع را تماشا میکرد و با خودش مرور میکرد: اینکه وقتی داشت برنامههای حضور شهدا در مکانهای تعیینشده را هماهنگ میکرد، انگار کسی به دلش انداخت: حاج عباس این همه سال با شهدا مأنوس بوده و در این راه خدمت کرده؛ جا داره حالا شهدا برن بازدید پس بدن و یه جورایی از زحماتش تشکر کنن. فقط به حاجی گفته بود: یه برنامه هم دارم که پیکرها رو ببرم منزل یکی از عرفا.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت هفتاد و یکم
فصل بیست و چهارم: تحت استخدام
اسفند سال ۸۷ بود. یک اتوبوس پسر نوجوان دبیرستانی، توی حسینیهی پادگان پخش بودند. سروصدای شیطنتشان سر به فلک کشیده بود. چند نفری از مسئولان اردو وارد حسینیه شدند و بچهها را جمع کردند برای اجرای مسابقه. شیطنتها همچنان ادامه داشت و طبق معمول، یکی از سرکردگان این شیطنتها کسی نبود جز روحالله عاصمی!
مجری مسابقه که یکی از پاسداران سپاه قم بود، شروع کرد به سؤال کردن: بچهها! سؤال اول: دو نفر از فرماندهان جنگ رو نام ببرید که اسمشون «مهدی» بوده.
روحالله سریع دست بلند کرد: مهدی باکری، مهدی زینالدین.
_ آفرین. سؤال دوم: توی کدوم عملیات خرمشهر آزاد شد؟
دوباره روحالله با صدای بلند، قبل از اینکه سؤال تمام شود گفت: بیتالمقدس.
_ انگار شما خیلی زرنگی ها! اگه راست میگی بگو ببینم چقدر از خاک ایران رو پس گرفتیم توی این عملیات؟ روحالله بادی به غبغب انداخت: پنج هزار کیلومتر مربع.
مجری چشمهایش را زیر کرد و به صورت روحالله زل زد: ببینم شما پسر آقای عاصمی نیستی؟
روحالله آمد با افتخار و سربلندی بگوید: بله. من پسر حاج عباس عاصمیام. ولی یادش افتاد که این چند روز چقدر شیطنت کرده! خجالت کشید و با صدای آهسته گفت: «بله. پسر ایشون هستم.» و با خودش عهد کرد که کمتر شلوغکاری کند.
آخر شب، حاج عباس آمد که روحالله را از اردوی مدرسه تحویل بگیرد و ببرد پیش خودش. پدر و پسر همین که به هم رسیدند، مثل همیشه همدیگر را بغل کردند و روبوسی صمیمی. هم مدرسهایهای روحالله پچ پچشان شروع شد: بچهها نگاه کنید! باباش سرهنگه! لاکردار یه دفعه هم تا حالا نگفته بود بابام سرهنگه.
حاج عباس آمد طرف دوستان روحالله و با مهربانی و صمیمیت با تکتکشان دست داد. موقع خداحافظی، بچهها روحالله را دوره کردند: نامرد! چرا نگفته بودی بابات سرهنگه؟
_ چی میگید بابا! من خودم امروز اولین باره با لباس نظامی میبینمش. حتی اینجوری بهتون بگم. من اصلاً نمیدونستم بابام درجهش چیه. پارسال تلویزیون شبکه قم داشت از نمایشگاه دفاع مقدس گزارش پخش میکرد، مجری گفت: از جناب سرهنگ کاجی و جناب سرهنگ عاصمی دعوت میکنیم بیان روی سن. من تازه اون موقع فهمیدم درجهی بابام چیه.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت هفتاد و دوم
حاج عباس، مسئول پادگان شهید زینالدین بود و روحالله چیزهای مختلفی دربارهی این پادگان شنیده بود. پادگانی که در زمان جنگ برای استقرار لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب قم ساخته شده بود و بخشهای جالبی داشت.
حمام بزرگی که معروف بود به «هزار دوش» و مخصوص رزمندگانی بود که دچار حملات شیمیایی میشدند. استخر بسیار بزرگی هم داشت که برای آموزش غواصی ساخته شده بود. روحالله با خودش برنامهریزی کرده بود که چند روزی مهمان پدرش است و میتواند توی پادگان بگردد و از امکاناتش لذت ببرد.
وقتی از اردوی مدرسه جدا شد و با حاج عباس آمد به پادگان، شب را در دفتر فرماندهی محل کار پدرش خوابید. صبح، حاج عباس گفت: «برو یه دوش بگیر بیا که لباسات رو بهت بدم.» یک دست لباس بسیجی و یک چفیهی سفید برایش آماده کرده بود.
صبحانه را که خوردند، روحالله توی ذهنش داشت برنامهی گشت و گذار میچید که حاج عباس گوشی را برداشت و زنگ زد به یکی از نیروها: ببین یه نیروی جوون زبر و زرنگ اومده اینجا. تا میتونید ازش کار بکشید. بیل بزنه، کارای سنگین بکنه، همه کاری ازش برمییاد...! نذارید از زیر کار در بره!
روحالله با دهان باز به بابا زل زده بود و جملههایش را توی ذهنش سبک سنگین میکرد: بابا! این حرفا چی بود زدی؟ «ازش کار بکشید نذارید در بره» چیه دیگه؟ من همهش شونزده سالمه!
حاج عباس خیلی جدی تکیه داد به صندلی و از بالای عینک نگاهش کرد: فکر کردی شونزده سال کمه؟ من همسن الان تو بودم، یه سال و نیم بود توی جبههها میجنگیدم. چیه؟ نکنه فکر کردی اومدی مهمونی؟ اومدی اینجا از غذای بیتالمال میخوری؛ نمیشه که راست راست راه بری. باید عوض غذایی که میخوری کار کنی. الان هم پا شو برو پیش بچهها کار رو شروع کن. دیگه هم حق نداری بیای دفتر فرماندهی. کلاً باید پیش بقیه باشی، مثل بقیه بگذرونی.
روحالله با قیافهی مظلوم و حق به جانب گفت: خب یعنی نیام شما رو ببینم؟ دلم براتون تنگ میشه!
_ من خودم هر روز مییام بهت سر میزنم. اینجا منطقهی نظامیه. تو هم اومدی اینجا باید تابع قوانین اینجا باشی.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi
🌼❥༅••┅┄
💠🍃 قسمت هفتاد و سوم
_ بابا قدیما مهربونتر بودی ها! جدیداً خیلی سختگیر شدی! یادته رفته بودیم زواره ختم دختر عموی مامان؟ من یه ملخ گرفتم بندازم تو خونهی همسایه، ملخه چسبید به دستم افتاد توی دیگ آبگوشت. عمو اینا کل اون دیگ آبگوشت رو که میخواستن بدن به فقرا ریختن دور.
_ آره یادمه. حالا میخوای به کجا برسونی بحث رو؟
_ خب اون موقع که این جوری شد، شما تفحص بودی. دو روز بعدش اومدی. من تمام این دو روز از وحشت اینکه اگر بیای چه حسابی از من میرسی، خواب و خوراک نداشتم. ولی وقتی اومدی و برات قضیه رو گفتن، دعوام نکردی. فقط نصیحتم کردی. منم دیگه فهمیدم که شما بابای ترسناکی نیستی.
_ الان داری یه اتفاقی رو که توی پنج_ شیش سالگیت افتاده بود، اونم ناخواسته بود، تازه منم اول ماجرا اونجا نبودم، مقایسه میکنی با الان که یه مرد بزرگ شدی؟ برو. پا شو برو خدا پدر مادرت رو بیامرزه. منو گذاشتی سر کار؟ یا علی. خداحافظ شما!
***
گوشی به دست توی اتاق راه میرفت و صحبت میکرد: بابا کار خاصی نمیکنه که! بذار بچهت مرد بار بیاد! اعظم جان! عزیز من!... چشم! چشم... میفرستمش بیاد... باشه، باشه، سال تحویل پیش شماست... خودم یکی دو روز دیگه هستم بعدش مییام... آره، کارهای مکهمون هم ردیفه... انشاءالله نهم پرواز داریم. پرواز مامان و بابات چندمه؟... یازدهم؟... آهان... باشه... پس اونجا همدیگه رو میبینیم انشاءالله... باشه، مواظب خودت باش... شب بخیر.
گوشی را قطع کرد و زیر لب گفت: «برم این شازده رو زودتر خبردار کنم که وسایلش رو جمع و جور کنه». و راه افتاد سمت آسایشگاه.
🌼❥༅••┅┄
#بهشت_جیپیاس_ندارد #سردار_شهید_عباس_عاصمی
@mangenechi