eitaa logo
منگنه‌چی
4.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔹🔸 به مادری كه جوانش شهيد گشته، قسم كه #شهر_قدس، يهودی نشين نمی‌ماند نگاه كن كه جهان، يكصدا #فلسطين است #امام گفته و حرفش زمين نمی ماند 🔸🔹🔸 ✍ #نفیسه_سادات_موسوی #القدس_لنا #القدس_عاصمة_فلسطين_الابدیه 🔗 #منگنه‌چی http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
🌹🇮🇷🌹 یکی از دوستان تعریف می کرد: روز جمعه خدمت شهید بهشتی رفتم و گفتم یکی از خارجی آمده برای ملاقات با شما. ایشان نپذیرفتند و گفتند: من این ملاقات را نمی‌پذیرم مگر اینکه به من تکلیف کنند؛ ولی اگر ایشان این را تکلیف نمی‌کنند، نمی‌پذیرم، امروز روز است و متعلق به . در این ساعت من باید به بچه‌ها بگویم، از نظر درسی به آن‌ها کمک کنم و به کارهای خانه بپردازم، برای امروز برنامه دارم. 🌹🇮🇷🌹 🔗 http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿 اخطار انقلاب قابل توجه مسئولان محترم! انفجاری که ... 🔗 ╭─┅═🌸🌿═┅─╮ @mangenechi ╰─┅═🌿🌸═┅─╯
هدایت شده از منگنه‌چی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ شاید او یک بود! روز دوازده بهمن ، با این که هم رفتم ولی موفق به زیارت نشدم. برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده می‌کردم. صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسه‌ی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد. ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد. توی راه برگشت ، در یکی از خیابان‌های همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد. چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چاره‌ای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشین‌های عبوری بنزین بگیرم. چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم. درست در همین لحظه‌ها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛ شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم راننده‌اش یک سیّد روحانی است! سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟ گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: می‌تونم بهت بنزین بدم. پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد. با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آن‌ها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین می‌کشم. گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره. بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش، گفت: خونه‌تون کجاست، پسرم؟ گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار می‌کنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد. بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت می‌شه امام رو ببینم یا نه؟ لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو می‌بینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍 من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم‌، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانی‌ای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود. حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی! 📚 حکایت زمستان ، ص۲۳ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔗 ╔═.🌺🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌺🌿.═╝
هدایت شده از منگنه‌چی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ شاید او یک بود! روز دوازده بهمن ، با این که هم رفتم ولی موفق به زیارت نشدم. برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده می‌کردم. صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسه‌ی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد. ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد. توی راه برگشت ، در یکی از خیابان‌های همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد. چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چاره‌ای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشین‌های عبوری بنزین بگیرم. چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم. درست در همین لحظه‌ها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛ شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم راننده‌اش یک سیّد روحانی است! سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟ گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: می‌تونم بهت بنزین بدم. پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد. با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آن‌ها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین می‌کشم. گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره. بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش، گفت: خونه‌تون کجاست، پسرم؟ گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار می‌کنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد. بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت می‌شه امام رو ببینم یا نه؟ لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو می‌بینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍 من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم‌، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانی‌ای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود. حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی! 📚 حکایت زمستان ، ص۲۳ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔗 ╔═.🌺🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌺🌿.═╝
هدایت شده از روشنگری
از که دستور گرفته بود؟ این سوالی است که مطبوعات و رسانه ها به دنبال کشف آن و اثرش بر برجام و حوادث منطقه هستند! اما هادی نشان داده است که او به یک وظیفه شرعی اش عمل کرده است و از جا و فرد خاصی دستور نگرفته! توسط دوست ایرانی اش از استاد اصغر طاهرزاده سوال کرده و راهنمایی خواسته و در گفتگو با دوستش میگوید خدایی که به علیه السلام کمک کرد که در خیبر را از جا بکند میتواند به او کمک کند که از بادی گاردها عبور کند! هادی در عمق آمریکا آن زمان که شهروند آنجاست با پروفایل حضرت آقا به حکم و عمل میکند. این قدرت فرهنگی و نفوذ منطق و عقلانیت انقلاب است است که آن را نگه داشته. روی دیگری از این مسئله که فی الواقع حد نصابی از یاران و دوستان که بارش را به دوش میکشند در جغرافیای جهان پراکنده اند و رویش ها پنهان تر از ریزش ها اما مستحکم تر و عریق ترند. ✍️ محمدصابر صادقی 🏴 @Roshangari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🍃 🔹غلط می‌کنند! این دشمنی ریشه‌دار ما با غاصب میراث ارزشمند عزیز ماست. او بذر این کینه و مبارزه را دل ما کاشت تا امروز این چنین درخت تناور حماسه و مقاومت سر به ابرها بساید. ✌️🍃 @mangenechi