┅⊰༻🌸🍃
#خاطره5⃣
یه روز ماه رمضونی خیلی گرم، مجبور شدم برای انجام کاری چند ساعتی برم بیرون خونه.
یهو تو اون حالتی که حس میکردم از دو سوم آب بدنم یه سومش تبخیر شده و یه سوم دیگهاش هم در حال قل خوردنه 😁😁 در کمال تعجب، دیدم یه آقایی، خیلی راحت و ریلکس، توی خیابون و جلوی چشم مردم روزهدار، خونوادهاش رو به ضیافت بستنی دعوت کرده و دورهمی دارن میزنن به بدن.
شاید تو اون شرایط، راحتتر بود یه نچنچی زیر لب بگم و رد شم اما...
بدون توجه به هجوم افکار مزاحم و خستگیها، رفتم جلو، سلام کردم و خیلی محترمانه و صمیمانه گفتم:
ببینید شاید شما مسافرید و عذرتون موجهه، اما روزهخواری جلوی چشم این همه آدمی که تو این گرما به احترام حکم الهی دارن رنج روزهداری رو تحمل میکنن، واقعاً صورت زیبایی نداره. میشه جایی خورد که جلوی دید مردم نباشه.
یه گفتگوی کوتاه توی یه فضای صمیمی و همدلانه رقم خورد و اونا هم در نهایت احترام پذیرفتند و تشکر کردند.
این گفتوگوی چند دقیقهای، به وسعت غیر قابل توصیفی حس خوب در من آفرید و در ردیف خاطرات موندگار ذهنم جا گرفت.
دیگه نه گرمم بود و نه تشنه، گویی به خنکای نسیم نوازشگری از بهشت دعوت شده بودم.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#سبک_زندگی #نهی_از_منکر
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 6⃣
شنیده بودم که بچهی یکی از دوستانمون، اولین سال روزه گرفتنش رو توی تابستون تجربه کرده و از قضا یکی از روزا که خیلی تشنهاش میشه و بعدازظهر در اوج تشنگی خوابش میبره، خواب میبینه که از عالم غیب، بهش آب خنک دادن و وقتی از خواب بیدار شده، دیگه تشنهاش نبوده و سیراب شده.😌
بعد از یادآوری این خاطره، با خودم گفتم حالا که نوبت به روزه گرفتن من رسیده و خیییلی هم حس تشنگی بر من چیره شده، بیام امتحان کنم که همچین چیزی برای من هم اتفاق میافته یا نه؟!😏 خلاصه در عصر یکی از روزهای گرم ماه رمضان، دراز کشیدم که با همین حس تشنگی خوابم ببره به امید محقق شدن اون ماجرا در حقم! چشمامو بستم و توی خیالم تصور کردم که قراره وقتی خوابم برد، بهم آب بدن! به خاطر همین، توی خواب دهنمو نیمهباز گذاشتم که فرشتهها بتونن دقیقتر آب رو بریزن تو حلقم.😁
توی همین فکر بودم که یک دفعه یه چیزی چسبید تهِ حلقم... صدام در نمیاومد! هرکاری میکردم گلوم صاف نمیشد! مثل این بود که یه دونه برنج پریده باشه تو گلوم که نه راه پس داره و نه راه پیش؛ نه میتونستم قورتش بدم چون روزهام باطل میشد و نه در میاومد! 😰
خلاصه بعد از کلی تلاش و ممارست، تونستم درش بیارم.
چشمتون روز بد نبینه....
فرشتهها به جای یه لیوان آب خنک، یک عدد پشه رو راهی حلقم کرده بودن که حساب کار دستم بیاد و بهم بفهمونن که «کار هر بز نیست خرمن کوفتن»🤦♀
از اون به بعد سعی کردم که چشمم به عنایاتی که در حق دیگران شده، نباشه و سعی کنم فاصلهی افطار تا سحر بیشتر مایعات بخورم که دیگه لازم نباشه از قوهی خیالم برای سیراب شدن استفاده کنم.😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 7⃣
کلاس سوم ابتدایی که رسیدم با اشتیاق زیاد و کمی هم استرس، منتظر رسیدن ماه رمضون شدم.
اشتیاقم از این جهت که منم مثل خواهر بزرگهام قراره روزهی کامل بگیرم و قاتی آدم بزرگا به حساب بیام و استرسم هم بابت اینکه در مانور آزمایشی سال پیش، تا افق کله گنجشکی بیشتر دوام نیورده بودم.😢
چند روز اول خیییلی خوب بود ولی با تموم شدن تعطیلات عید و شروع مدارس، سختی روزه خودش رو نشون داد.
راه طولانی خونه تا مدرسه، هوای داغ و شرجی خوزستان، راه نیفتادن کولرای مدرسه، به سن تکلیف نرسیدن دوستای صمیمیم ، کار رو یه کم سخت میکرد؛ ولی خدایی حس خوبی که اون سال تجربه کردم بیبدیل و تکرار ناشدنی بود.
بعدها وقتی فهمیدم که من هم اون سال به سن تکلیف واقعی نرسیده بودم، دیگه اون آدم سابق نشدم!
کار خوبی نیس، ولی خیلی دلم میخواد سر بزنگاهها به خاطر اینکه یه سال روزهی اضافه گرفتم، با خدا گروکشی کنم.😜😜😅😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 8⃣
پدرم خیلی انسان شوخ طبعی هستن.
همیشه یه شوخی دارن که باهاش بچهها و نوجوونهای روزهدار رو سرکار میذارن و هر دفعه هم خاطرهی بامزهای ازش درمییاد.
ماه رمضون، بعد از حال و احوال روزهداری، بهشون میگن: «میدونین که ماه قمری هر سال، چند روز میافته جلو، قدر بدونید که تو این ماه به تکلیف رسیدین. اگه ماه قمری بچرخه و ماه رمضون بیفته به تاسوعا، عاشورا خیلی سخت میشه»
مورد داشتیم رفته تقویم آورده حساب کنه که چندسال دیگه این اتفاق میافته. 😂
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 9⃣
سختی روزهداری فقط حکایت من 😢
سحرها همهی خانواده با ذوق و شوق، دور سفره جمع میشدن و بعد از اون، سیل عنایات و الطاف بود که به جانب من کوچکترین روانه میشد و بیاشتهایی و بیمیلی دم صبحم رو چاره میکرد، و چه بخوام، چه نخوام، از همهی مواهب اون سفره بهرهمندم میکرد.
اما، مشکل از اینجا شروع میشد که درست در زمانی که اصطلاحاً تا خرخره انباشته میشدم، طبق یه رسم قدیمی و قانون نانوشته، مادرم به طور حرفهای و نامحسوس، همراه با ظرفی حاوی تخم مرغ خام، ناگهان در مقابلم ظاهر میشد و من در اون لحظه، به معنای واقعی، کیش و مات بودم.
مقاومت، بیفایده بود و اگر معدهی تکمیل ظرفیت شده، جایی برای پذیرش تخم مرغ به اون شکل را نداشت، این دیگر مشکل مادر نبود.
مشکل تخم مرغ بود و معده، که خودشون دوستانه باید به تفاهم میرسیدن و مشکلشون رو حل میکردن!! 🤢
مامانا رو که میشناسید دیگه! برای تقویت بنیهی بچههاشون همه کار میکنن.😅😅😅
فقط نمیدونم کی بهشون گفته بود که زرده تخممرغ خام در این مورد معجزه میکنه!!
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 0⃣1⃣
همه میگن اگر میخوای طرفت رو بشناسی، باهاش برو سفر یا معامله کن.
با اجازه بزرگان من یک مورد دیگه هم اضافه میکنم👈 یه ماه رمضون مشترک باهاش بگذرون.
از سحر بیدار کردنش و سحری خوردن باهاش تاااااااااا جمع کردن سفره افطار
قشنگ تمام خصوصیات اخلاقی و رفتاری و عادتهای پنهان و پیدای زندگیش نمایان میشه. 😐
پ.ن: یک هفته بعد از عقدمون، ماه رمضون بود.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 1⃣1⃣
داداش کوچیکهام، نوجوونی فوقالعاده پرشیطنت و غیرقابل پیشبینیای داشت.
یه شب ماه رمضونی به حسب اتفاق، خودش و مامانم تو خونه تنها بودند.
صبح بیدار میشه میبینه اذان صبح رو گفتن و مامانم از شدت خستگی روز گذشته، هنوز خوابه.
ساعت رو میکشه عقب، بعد مادرم رو صدا میکنه میگه وقت نیست، الان اذان میشه، سریع پاشو یه چیزی بخور.
بعد از اینکه مامان تند تند یه مختصری میخوره، از قرائن و شواهد، مشخص میشه که اذون رو گفتن.
از دست بعضی پسرا که دلسوزیاشونم دردسره😅😅
با این کارش چقد مادرم و پریشون کرد و حرص داد. 😢
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 2⃣1⃣
اوایل طلبگی، توی ماه رمضون، رفته بودم تبلیغ.
سر پرشوری داشتم. میخواستم نهایت انرژی و استعدادم رو خرج این راه کنم.
یه برنامه چیدم پر و پیمون و بی وقفه. ولی انگار ته دلم هنوز راضی نبود، دیدم بچهها زیاد مخاطب برنامههام نیستن، منم که خوراکم کار با نوجوونا و بچهها بود و کار با اونا رو اصل میدونستم، لابهلای برنامههای فشرده، یه ساعت رو خالی کردم و اعلام کردم ساعت ده بچهها برای یه سری کلاسای آموزشی میتونن بیان پیشم.
فردای اون روز، نزدیکای ساعت هفت صبح، یهویی دیدم یه عده ریختن پشت در اتاق و با سنگ و چوب و هر چی دم دستشون هست میزنن به در و داد و فریاد میکنن!
مونده بودم چه اتفاقی افتاده این کلهی صبحی!
در و که باز کردم سی، چهل تا بچهی شیطون و پرانرژی، سرازیر شدن تو اون اتاقِ یه ذرهای و میگفتن حاج آقا اومدیم باهامون بازی کنی.
کلهپا شدم. همهی برنامههای صبحم رفت رو هوا!
دیگه روال هر روز همین شده بود و کاریش نمیشد کرد! بعد از تموم شدن کلاس هم که به همین راحتی دل از بازی نمیکندن.
از اینجا به بعد، میزبان مدیریت رو به دست میگرفت و با ناز و نوازش مخصوص به خودش (شما بخونید خشونت فیزیکی😅) سعی میکرد بیرونشون کنه 😅 و به وساطتهای منم توجه نمیکرد میگفت: هر چیزی راهی داره، اینا رو بذاری به میل خودشون، تا دم افطارم نمیرن از اینجا.😂😂
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 3⃣1⃣
یه سال ماه رمضان، به همراه همسرم رفته بودیم تبلیغ.
یکی از شبها تو راه برگشت از مسجد، دختر هفت سالهم ازم پرسید: مامان! عمه جان حضرت علی (ع) کیه؟؟!
از اون سؤالا بود!! 😶
هم تعجب کردم، هم جواب رو نمی دونستم.😳
ازش پرسیدم: مامان جان! حالا چی شده به یاد عمه جان امام علی (ع) افتادی؟؟!! 🤭🤔
گفت: آخه آقای تو مسجد همهش میگه:
عمه جان علی و جان محمممد صلواااات
من یه لحظه از حرکت وایسادم 🙄 و شعر آقای خادم مسجد رو مرور کردم: 🧐
بارها گفت محمد (ص) که علی (ع) جان من است / هم به جان علی(ع) و جان محممممد (ص) صلواااات 🌺
حسسسابی خندهم گرفته بود 🤣😂
بنده خدا دخترم، حق داشت چون اون منطقه یه مقدار لهجه داشتن و بعضی کلماتشون رو زیاد متوجه نمیشدیم. 😁😁😁
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 4⃣1⃣
یه شب ماه رمضونی، من و همسرم دو جا دعوت بودیم افطاری.
یکی محل کار همسرم و یکی هم یه جای دیگه.
دلم پیش مهمونی دوم بود، قرار شد همسرم که کارش تا غروب طول میکشید همونجا بمونه برا افطار، منم با تاکسی تلفنی برم به اون یکی مهمونی.
دم غروب، لباسام رو پوشیدم و پسرم رو آماده کردم. فقط چند دقیقه مونده بود به اذان و من داشتم شماره تاکسی تلفنی رو میگرفتم که دیدم_ چشمتون روز بد نبینه_ پسرم که خیلی وقت بود از پوشک گرفته بودم و سابقه نداشت چنین اتفاقی براش بیفته، کار دست خودش داده و شده اونچه نباید بشه. 😫😫😫
خواستم لباساش رو عوض کنم، اما دیدم هیچ لباس تمیز و آمادهای نداره!!
اذان رو گفتن و من هنوز تو خونه، کاسهی «چه کنم؟ چه کنم؟» به دست گرفته بودم.
با دلخوری رفتم سر یخچال؛ از شانسم نه نون داشتیم، نه یه چیز به درد بخوری برا خوردن. ☹️
خلاصه اون شب نه تنها از بین دو تا مهمونی سرم بیکلاه مونده بود، بلکه تا برگشت همسرم، غمزده و گشنه، ثانیهها رو میشمردم. 😩😩😩
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 5⃣1⃣
دبیرستان، خوابگاهی بودم و از شانس، اتاقمون افتاده بود طبقهی چهار.
سخت بود کلهی صبح، برای سحری خوردن، پله ها رو تا آشپزخونه گز کنیم و بریم زیرزمین.
حساب کردیم، کالری که تو رفت و برگشت این مسیر، قراره بسوزونیم، از کالری دریافتی سحریمون بیشتره😅.
رفتیم پیش مسئولین و با خنده گفتیم، اگه پایین سحری رو بخوریم، تا برسیم طبقه چهار، کل سحری سوخت رفته و تمام روز رو باید بدون سوخت روزه بگیریم!!
خوشمزه بازیمون جواب داد و فوز دل بقیهی بچهها، اجازه پیدا کردیم برخلاف مقررات خوابگاه، غذا رو ببریم بالا و در جوار رختخواب میل کنیم.
البته نوبتی هر سحر،یکی جور آوردن غذای بقیه رو میکشید.😊😊😊
باید خوابگاهی بوده باشید تا متوجه بشید تغییر مقررات سفت و سخت خوابگاه به نفع خودتون، چقد لذتبخشه!😅😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 6⃣1⃣
وسطهای تابستون بود. با اینکه فکر نمیکردیم تو مناطق کوهستانی غرب، شاهد چنین گرمایی باشیم ولی آفتاب، ناجوانمردانه قدرتش رو به رخمون میکشید.
چند روزی میشد که از قم اومده بودیم سمت کرمانشاه و از مهمون نوازی و مهربونی مردمش دلگرم شده بودیم.
روزای اول بابا ما رو گذاشته بود تو خود شهر کرمانشاه و خودش عازم پایگاه های مرزی شده بود تا بتونه تو چشیدن حلاوت ماه خدا به سربازای مرزبان کمک کنه.
بعد از چند روز که برگشت، قرار شد تو مسیر خونه که از ..... و ...... (اسم شهرا یادم نی) رد میشیم؛ خونوادهمونو به یه بازار گردی تو شهرای اطراف مهمون کنه.
حالا که چند ساعتی بود داشتیم راه میرفتیم و تو هر مغازهای کلی برای انتخاب کردن و پرو کردن و چونه زدن وایمیستادیم، دیگه نایی برای من 11 ساله و خواهر تازه مکلف شدهم نمونده بود. لپم گل انداخته بود و موهای تو گردن ریختهم هر لحظه از کنار روسری بیرون میزد و کلافهترم میکرد. سختتر از تحمل الطاف واسعهی آفتاب و داغی زمین و در و دیوار، دیدن پسر بچههای دست فروشی بود که تشتهای پر از یخ و دلستر و آبمیوههای هیجان انگیز و رنگاوارنگ رو، رو چرخ دستیشون گذاشته بودن و هر دو ثانیه یکبار با ناز و کرشمه از جلوی ما تشنگانِ ترک خورده رد میشدن.
دفعهی اول، مواجهه با این جلوه از نعمات بهشتی منو وادار کرد تا با چشمانی گشوده از هیجان خودم رو به مامان برسونم و از کیف پول و کرم مادریش بخوام تا برام یه چیزی بخره. لبخندش رو که دیدم، به قول معروف چشمام اکلیلی شد و قلبم پر از امید. ولی وقتی آروم دستش رو روی سرم کشید و گفت: هر موقع خواستیم بریم تو ماشین، چشم؛ انگار مثل بستنی قیفی اون بچهای که داشت از کنارم رد میشد وا رفتم و گفتم: اخه چرااااا؟
لبخندش عمیقتر شد: درسته روزه نیستیم ولی قرار نیست جلوی آدمای دیگهای که روزه هستن چیزی بخوریم و حرمت ماه رمضون و بشکنیم که!
نگاهی به دور و برم انداختم و با اعتراض گفتم: این همه آدم دارن همهچی میخورن خوب!
-اولاً، فقط بعضیا دارن این کار اشتباه و انجام میدن. بعدشم، اینکه یه سری گناه میکنن دلیل نمیشه بقیه هم اجازه داشته باشن کار اونا رو تکرار کنن. مگه نه؟!
و وقتی دید هنوز چشمم به بخار سرد روی قوطیهای دلستر دوخته شده گفت: میخوای همین الان بابا رو صدا کنم بریم تو ماشین؟
با تردید تو ذهنم چیزایی که بابا قول داده بود از اینجا برام بخره و مرور کردم و گفتم: نه! بهتره زودتر بقیه چیزا رو بخریم، بعد بریم.
به جای بغل کردن، شونهمو با محبت تو دستش فشرد و پیرهن عروسکی تو ویترین مغازه رو نشونم داد.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 7⃣1⃣
یادم نمیره، اون زمانها که ما بچه بودیم و میخواستیم روزه بگیریم، با این استدلال که آب بدنت توی طول روز کم نشه، واجب بود روی سحریمون چایی بخوریم. واجب هااااا...
امان از روزهایی که یه کم دیر بیدار میشدیم! مگه این چایی خنک میشد؟!
چه سقف دهنهایی سوخت و زبون کوچیکهایی که آتیش گرفت. 😂😂
حالا که خودمون مامان شدیم و طبق عادت میخواییم بچهها رو اجبار کنیم به خوردن چای، میگن: سحر، خوردن چایی داغ اصلاااا خوب نیست. باید هفت تا بادوم بشمرین و بدین دست این شازدهها!
هرجور فکرمیکنم از هر جهت، ما نسل سوخته بودیم. 😅😁
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 8⃣1⃣
همسرم مبلّغ بود. یه سال ماه رمضون، همراهشون وارد شهری شدیم برا تبلیغ. شهر، یه امامزادهی باشکوه داشت که نماز و مراسمات اونجا انجام میشد. دختر کوچیکم شش ماهه بود؛ بغلش میکردم و دست اون یکی دخترم هم تو دست میگرفتم و میرفتیم برا نماز.
روز اول، دم در امامزاده با یه دختر خانم جوون که وضع پوشش و حجابش با من فرق میکرد، چشم تو چشم شدم، از نگاهش حس خوبی برداشت نکردم. انگار نگاهش مغرورانه بود.
فرداش که اومدم برم دیدم اون هم از خونهی بغلی خارج شد و فهمیدم همسایهایم و هم مسیر.
اومد جلو گفت: میشه دخترتون و بدید من بغل کنم؟
تو رودربایستی موندم، الان بود که دخترم غریبی کنه و بزنه زیر گریه. ولی در کمال تعجب، اصلاً گریه نکرد.
تا آخر ماه مبارک به همین روال بودیم، یه نماز من میخوندم، ایشون بچه رو میگرفت، یه نماز ایشون میخوند، بچه بغل من بود.
جالب این بود که بچهام فقط بغل ایشون ساکت میموند و هرکس دیگه میاومد طرفش، میزد زیر گریه و کسی نمیتونست نگهش داره.
خلاصه، شروع جالبی شد برا یه آشنایی پربرکت و موندگار
و نه تنها باقی اون شبها، بلکه تا سالهای بعد و تا به الان، رفاقتمون خیلی صمیمانه ادامه پیدا کرد و همیشه تو برنامههایی که داشتیم همراهیمون میکرد و وضع پوشش و حجابش هم بعد از اون، حسابی ردیف شده بود.
بعدها در مورد اون نگاه اول، تعریف میکرد که وقتی دیدمتون دلم برا بچهتون ضعف رفت ولی روم نمیشد بهتون بگم....
و من تو دلم از قضاوت عجولانهی خودم خیلی شرمنده شدم!
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 9⃣1⃣
ماه مبارک سال ۸۸ بود و شمارش معکوس روزهای پایانی بارداریم داشت آغاز میشد.
از ماه ششم متوجه شده بودم فرزندم مشکلاتی داره. البته میزان ضایعهی مغزی به طور دقیق مشخص نبود؛ اما تقریباً همهی دکترها متفق القول بودند که بچه بعد از به دنیا اومدن، زیاد زنده نمیمونه! 😔
روزهای خیلی سختی بود. هم کنار اومدن با این مسأله و هم راضی کردن همسرم که اصرار داشت باید بچه رو از بین ببریم.
خیلی تنها بودم، اما رسیدن ماه رحمت، فرصت خوبی بود تا با کسی خلوت کنم که قبلاً بهش قول داده بودم هرگز در برابر مقدراتش چون و چرا نکنم.
احساس کردم چه سال قبل که دکترها از بارداری ناامیدم کرده بودند و چه الان که فرزندی بیمار در شکم داشتم، در آزمون دشوار راستیآزمایی قرار دارم.
شب قدر سوم، حال خوش معنوی خیییلی خیییییلی ویژهای داشتم، متفاوتتر از همیشه.
شاید هم به خاطر این بود که به قول مرحوم بانو امین، زن در دوران بارداری به عرش خدا نزدیکتره.
اون شب از خدا خواستم صبری بده که اگر پسرم عمری به دنیا نداشت، بتونم فراقش رو تحمل کنم و اگر قرار هست با بیماری و معلولیت به زندگیش ادامه بده، صبر داشته باشم و ناشکری نکنم و به فرزندم هم صبر و توانی بده تا بتونه با سختیها و مشکلات احتمالیش کنار بیاد و شکرگزار باشه.
🔹
حالا دوازده سال از اون روزا گذشته و من صاحب پسری هستم، یک پارچه آقا، شیرین زبان و دوستدار اهل بیت (ع).
خوشبختانه مشکلاتش با لطف خدا و نظر پر مهر اهل بیت (ع) تا حدود زیادی حل شده، چیزی که از نظر پزشکان بیشتر شبیه معجزه است و توجیه علمی چندانی نداره.
حالا بهم ثابت شده:
کافیه با خدا معامله کنی.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 0⃣2⃣
تصور کنید یه ماه رمضون تابستونی رو بری یه منطقهی محروم گرمسیری برای تبلیغ نتیجهش این میشه که هر چی شبها روی منبر از آتیش جهنم برا مردم بگی، فرداش میدن خودت واحد عملیش رو پاس کنی. 😅😫
سر ظهر که نیمپز شده از مسجد برمیگشتم خونه، تازه ماجراهای من و کولر اتاقم شروع میشد. یه کولر آبی عهد حجری که کارکردش بیشتر شبیه اسپیلت باد داغ بود تا وسیلهی سرمایشی.
چون کولر، شلنگ آب و این حرفا نداشت یه کم که کار میکرد، نوبت من بود کارکنم و تو اون گرمای وحشتناک، به صورت دستی برم آب بیارم بریزم توش.
دیدم اینجوری نمیشه، به هزار زحمت یه شلنگ جور کردم و بهش وصل کردم؛ اما چون شناورش هم خراب بود، آبش سرریز میکرد تو اتاق و تمام اثاث و بساطم رو آبیاری میکرد!
شبهای قدر خبر اومد که اطراف روستا توی کوهها، پوشش گیاهی آتیش گرفته. مراسمات اون شب رو سپردم به رفیقم و خودم همراه مردم روستا رفتم برای اطفای حریق، یه مقدار از مسیرش دیگه ماشین رو نبود و باید دبههای سنگین اب رو تا محل آتیشسوزی پیاده حمل میکردیم.
خلاصه اینکه اون سال شبهای قدر، حسابی مراتب معرفت عملی رو طی کردم.😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 1⃣2⃣
یک سال ماه رمضون، شبهای قدر، خیلی نور بالا میزدم، حس میکردم بعد از اون همه روزه توی فصل گرما، دیگه سیمم به عوالم بالا وصل شده و حسابی التماس دعایی شدم. 😅
اتاقم طبقهی بالای خونمون بود، تصمیم گرفتم برم روی پشت بوم و شب قدر رو اونجا تنها باشم.
یواشکی رادیوی قدیمی رو به همراه سجاده و بقیهی لوازم بردم اونجا.
به مامان و بابام گفته بودم که میرم تو اتاقم.
نمیدونم چرا؟ اما خجالت میکشیدم از برنامهای که داشتم، باخبرشون کنم.
همون اوایل دعای جوشن، سر به سجده، وقتی داشتم تمرکز میکردم برای گریه و استغفار، نمیدونم چی شد که خوابم برد .😴
چشمتون روز بد نبینه، مامان، بابام هرجا به فکرشون رسیده بود دنبالم گشته بودن، دیگه داشتن زنگ میزدن به مراکز اورژانس و آگاهی که برادرم از صدای ضعیف رادیو، روی پشت بوم پیدام کرده بود.
پدرم اون شب خیلی حرمت شب قدر رو نگه داشت، سکوت کرد و از خونه رفت بیرون. 😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 2⃣2⃣
یادم مییاد یکی از دغدغههای همیشگیم این بود که من زودتر به تکلیف میرسم یا داداش مصطفی؟ 🤪
اکثراً با داداشم کل کل میکردیم و با فاصلهی سنی زیادی که باهم داشتیم، اصلا تو کتم نمیرفت زودتر از اون مکلف بشم.
طبق حساب و کتابها، تقریباً با یک ماه فاصله مکلف میشدیم، اول من و بعد داداش.
ولی چون داداشم از خیلی جلوتر نمازهاش رو میخوند، برای ماه رمضون هم، تقریباً خیالم راحت بود که حتماً روزه رو میگیره و فکرشم نمیکردم به چالش بخورم.
من یه هفته قبل از ماه رمضان به تکلیف رسیدم. اولین سحری روزه واجب، وقتی سراغ داداشم رو گرفتم، متوجه شدم باید سن تکلیف رو از روی ماه قمری حساب کرد. 🤦🏻♀️
داداشم هم بیست و چهار ماه رمضون به دنیا اومده بود. 🤦🏻♀️
و خدا شاهده تا همون بیست و چهارم روزه نمیگرفت. 😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 3⃣2⃣
فصل زمستون بود و منم روزهاولی. ☺️
معمولاً روزهاولیا، اونم دختر خانما، حس و حال عرفانی خاص خودشون رو دارن. 😉
منم طبق قاعده توی اوج عرفان بودم!! 😂
سحری اول را با تمام آداب خاص خودش نوش جان کردم و با قدرت تمام آماده روزهداری شدم. 💪
حدودای ظهر شد و کمکم روزه داشت سختی خودش رو نشون میداد، ولی من با قدرت تمام سعی داشتم دووم بیارم تا بتونم روزهام رو به پایان برسونم.
در همین گیر و دار مبارزات شدید خودم بودم که با صحنهای شگفت انگیز مواجه شدم. 😳
دیدم خواهر بزرگم (روم به دیوار) داره میره سمت دستشویی. 😅
منم با چشمای گرد شده و پر از سؤال که آخه چراا؟!! هنوز که افطار نشده؟!! مگه روزه نیست؟!! 😱
با خنده و توضیحات مادرم، جواب معمام رو گرفتم و فهمیدم که این مورد روزه رو باطل نمیکنه. 😅
فکر میکردم هرچی وضو رو باطل میکنه، حتماً روزه رو هم باطل میکنه. 😅
انگار که دنیا رو بهم داده باشن، یهویی فشار روزه ازم برداشته شد. 🤪😬
و بقیه روزه را با آرامشی وصف ناشدنی به پایان رساندم. 😂
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 4⃣2⃣
برجستهترین خاطرهی ماه رمضونی من مربوط میشه به سال ۶۱.
شبای قدر اون سال فرا رسیده بود ولی قلبم، تیره از غبار غم، نیاز به خونهتکونی اساسی داشت.
همسرم نبود و توی اون شرایط سخت جنگی، با بچهها توی خونه تنها بودم.
یه کم خودم رو مشغول بچهها میکردم و یه کم مشغول کارای خونه.
در عمق فکرای جورواجور، غرق بودم که زنگ خونه به صدا دراومد. برادرم خیلی بیخبر از تهران اومده بود خوزستان به دیدنم، اونم تنها و بی زن و بچه.
خیلی از این غافلگیریش ذوقزده شدم. توی اون موقعیت، به بودنش واقعاً احتیاج داشتم.
زرنگتر از این حرفا بود که احوالاتم ازش پنهان بمونه، تا شب کلی حرف زدم و حرف زد.
اومده بود که زود بره، ولی حالم رو که دید، پای رفتنش سست شد و تا شب قدر دوم پیشم موند.
شب اول، هرچی اصرار کرد باهاش به مراسم شب احیاء برم، نتونستم. هشت ماهه باردار بودم و حالندار، شاید هم حال روحیم باعث میشد جسمم همراهی نکنه. ولی تا شب احیاء دوم، کلی شارژ و سبکبار شده بودم و مشتاقانه دعوتش رو اجابت کردم.
فردای اون شب، برادرم خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. هرچند دیرش شده بود، ولی انگار کار نیمهتمامی رو به اتمام رسونده باشه، حس رضایت داشت.
وقتی به این فکر میکنم اون شب من چه دنیایی داشتم و اون چه دنیایی، تفاوت از عرش تا فرش میان بعضی انسانها رو درک میکنم.
نمیدونم اون شب قدر، در خلوت با معبود و معشوقش چه گذشته بود که انقدر به سرعت، برات شهادتش رو امضا کردن و به تقدیر بلندش رسوندن.😭😭😭😭😭😭
چه تقدیری میتونست زیباتر از دریافت مدال شهادت، در روز شهادت مولا امیرالمؤمنین (ع) باشه اونم با تیری که به پیشونی اصابت میکنه و فرق سر رو میشکافه و محاسن رو به خون خضاب میکنه.
حرفایی که اون چند شب برام زد به بلندای یک تاریخ، عمیق و راهبردی بودند و همواره در سختترین شرایط و حوادث، نقاط کور زندگی رو برام روشن میکنن.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 5⃣2⃣
سه روز مونده بود به ماه مبارک، که فکر خلاق جناب همسر جرقه زد.
میدونستم استاد کارای نشدنیه.
ولی بازم با این فرصت کم و جیب خالی باورش برام سخت بود!!
معادلهی ذهن آقای همسر، به همین سادگی بود؛
یک عدد مشکل به نام:
« نبود مسجد و خلأ فعالیتهای فرهنگی»!
و یک عدد راه حل به شرح زیر که در عرض سه روز باید انجام میشد.👇👇👇
«کسب اجازه از صاحب زمین خالی کنار خونهمون + صاف و هموار کردن زمین با لودر + بستن داربست فلزی + پوشش داربستها با گونی آبی»
بقیهی مایحتاج هم که به سرعت توسط همسایهها فراهم شد.
به همین سادگی شد روز اول ماه مبارک و افتتاح نمازخونه و یه عالمه شور و هیجان وصفناشدنی به دنبالش!
استقبال بینظیر مردمی از این فکر ساده، توجه خیّرین رو جلب کرد و اواخر همون ماه، زمینی برای ساخت مسجد وقف شد.
نشون به این نشونی که ماه مبارک سال بعد، مسجد محل افتتاح شده بود.
ما همون سال مهلت اجارهمون تموم شد و از اون محل رفتیم، اما با وجودی که اون مسجد، آجر به آجرش با زحمت و هزینه و پیگیریهای همسایهها ساخته شده بود، ولی در کمال تعجب، همه جناب همسر رو بانی مسجد میدونستن و عنوان میکردن.
این درحالی بود که ما حتی همون هزینهی ناچیزی که برای کرایهی داربست و لودر و... قرض کرده بودیم، همون روزها با کمکهای مردمی، بهمون برگشته بود.
بعد از این تجربه، دیگه تعجب نمیکنم وقتی ببینم چطور خداوند متعال برکتهای فراوونش رو در قدمها و حرکتهای کوچیک ما نمودار میکنه.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 6⃣2⃣
بعضی ماه رمضونای گرم تابستونی، ضرورت پیش میاومد بریم شهرستان خونهی اقوام و اجباراً قصد ده روز میکردیم؛ چون نمیخواستیم روزههامون از دست برن. حتی تنظیم میکردیم جوری بزنیم به جاده که مجبور نباشیم تو راه روزهمون رو بخوریم.
اما وقتی به مقصد میرسیدیم، عین ماهی بیرون آب، عرصه رو بر خودم تنگ میدیدم و آرزو میکردم هرچه زودتر برگردیم خونه.
سه تا بچههام تو سن ابتدایی بودن و سالهای اولیهی روزهداریشون.
برخلاف تصور اولیه، که از یه منطقهی خوش آب و هوای کوهستانی تو ذهن مییاد، روزهداری اونجا راحت نبود.
چون گاهی مجبور میشدیم با بعضی آدمایی معاشرت کنیم که خیلی اعتقاد و التزامی به ماه مبارک نداشتن و این مواجهه و همجواری با اونا خیلی ما رو معذب میکرد.
به بچههام افتخار میکردم که با اون سن کم و جثهی نه چندان قوی، انقد متعبد و مقید به احکام دینشون هستند؛ ولی خب دل یه مادر هم، یه اندازهای طاقت داره، جدا از بی ملاحظگی که جلوی بچههای روزهدارم میشد، از این آزرده میشدم که نمیخواستم قبح بعضی گناهان پیش چشم بچههام شکسته بشه. انگار من به جای اونا از بچهها خجالت میکشیدم.
کار من مادر خیلی سخت شده بود باید هنر مادرانهام رو با تمام قوا میاوردم به میدون، تا بتونم با صحبتام، هوای دل بچههام و داشته باشم و نذارم به اعتقاداتشون خدشهای وارد بشه.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 7⃣2⃣
اولین سفر تبلیغم رو رفته بودم یکی از شهرهای نفت خیز جنوبی.
با وجود گذشتن چند روز از ماه مبارک، احساس موفقیت تو کارم نمیکردم.
بیشتر مخاطبینم تو مسجد، پیرمردای آفتاب لببومی بودن، که سراشیبی عمر اونا رو به تکاپوی آخرت انداخته بود. وجودشون خیلی مغتنم بود، ولی رسالت خودم رو چیز دیگهای میدیدم.
منی که خودم تا چند سال پیش، جوون پر شر و شور شرکت نفتی بودم و از خوش حادثه در جستوجوی گمشدهام سر از حوزه در آوردم، رسالت اصلی خودم رو تو برقراری ارتباط با جوونایی میدیدم که بحران هویت و حیرت انتخابهای متعدد زندگی، گرفتارشون کرده باشه.
بالاخره سراغ خفنترین باشگاه شهر رو گرفتم و به دنبالش، هماهنگیا و اقدامات لازم رو به سرعت انجام دادم.
فرداش با عبا و عمامه و تشکیلات وارد باشگاه شدم و در مقابل چشمان پر از علامت سؤال ورزشکارها، به کسوت رزمیکارها دراومدم.
تعجب چشاشون وقتی کامل شد که مربی، کار رو سپرد به من و خودش نشست به تماشا. کهنهکار بودنم همون اول کار رو شد.
بعد از یه ساعت ورزش سنگین و حرفهای، زمانی که از خستگی تو رختکن ولو میشدن، تازه کارم شروع میشد.
اون ربع ساعت صحبتی که در میان بوی تند عرق و مخاطب درازکش ایراد میشد، به اندازهی فتح میادین جنگی بهم حس موفقیت میداد.
شهر کوچیک بود و خبرا زود دست به دست میشد. کارم، گل کرد و حالا دنبال در رفتن از دست همون جوونایی بودم که روز اول به دنبالشون بودم.😅😅
ماه مبارک به سرعت سپری شد ولی کار من نه...
بیچاره خانمم که تا چند سال بعد از اون شده بود منشی تمام وقت تلفنای وقت و بی وقت این رفقای لوتی!
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 8⃣2⃣
پسرکوچولوی پنج سالهام، زوم کرده بود روی گویندهی تلویزیونی که داشت در مورد شب قدر صحبت میکرد.
و این یعنی؛
اوووووووف، خدا بخیر بگذرونه!! خطر سونامی سؤالهای بی انتها در راهه😂😅
بععععله، قابل پیشبینی بود، داره میگرده پیدام کنه.
نیت میکنم قربة إلی الله! اعمال شب قدرم از همین الان شروع شد. 😂😂😂
پرسید: مامااااان امشب چه شبیه؟
گفتم: شب قدر.
_ فرشتهها مییان پایین؟
_ بله
_ کجا میرن؟
_ پیش آقا امام زمان (عج)
_ ما میدونیم امام زمان کجاست؟
_ نه!
_ فرشتهها چی؟ اونا میدونن؟
_ بله!
_ کی بهشون گفته امام زمان کجاست؟
_ خداجون.
_ فرشتهها میتونن دعاهای ما رو ببرن پیش خداجون؟
_ بله!
و ... تمام.
دیگه چیزی نپرسید.
چقد مشکووووک!
مگه میشه بانک سوالاتش به این زودی ته کشیده باشه؟ هنوز تا «مطلع الفجر»، کلی وقت مونده، حتماً معجزهی شب قدره. 😂
ولی نه...! انگار یه فکرایی تو کلهش اومده که مهمتر از سوال پرسیدنه.
قیچی رو برداشته داره میره بالا پشتبوم.
پرسیدم: حسین آقا! خیره، کجا بااین عجله؟!
گفت: میخوام برم پشتبوم، یه جا قایم بشم، فرشتهها که مییان پایین، یکیشون رو بگیرم، بالش رو قیچی کنم که دیگه نتونه بره، بیاریم پیش خودمون نگهش داریم، بعد هم ازش بپرسیم، خونهی امام زمان عج کجاست؟ و بعد بریم امام زمان (عج) رو پیدا کنیم.😃😃😃😅😅
ای خداااا!
تو اون لحظه دلم میخواست بغلش کنم، محکم فشارش بدم، بهش بگم:
فرشته کوچولوی من! کاش منم معرفت تو رو داشتم!
دل کوچیکت طاقت انتظار کشیدن نداره، میخوای برای پیدا شدن امام زمانت یه کاری انجام بدی! کاش منم...😭😭😭
اما نه! باید خودم و نگه میداشتم و عاقبتاندیشی میکردم.
لابد اینو بگم میخواد بپرسه پس اگر من فرشتهام پس کو بالم؟و هزارتا سؤال دیگه.😅😂
بهتره یه راه کم هزینهتری پیدا کنم.😅😅😅
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝
┅⊰༻🌸🍃
#خاطره 0⃣3⃣
یه سال شب قدر با خانواده جمکران بودیم. توی راه برگشت، به خاطر ترافیک زیاد، ماشین خراب شد.
مجبور شدیم کنار خیابون پارک کنیم و دنبال چاره باشیم. فرصت زیادی تا سحر نمونده بود، یه جورایی مضطر شده بودیم.
یه شب بیخوابی، تحمل ترافیک زیاد و فرصت کوتاه باقیمونده تا اذان صبح، شرایط رو خاص کرده بود.
کلی وقت کنار خیابون مستأصل و معطل وایستاده بودیم و هیچ ماشینی به لحظه نگه نمیداشت ببینه مشکلمون چیه!!
بعد از یه مدت، بالاخره یه راننده، کنارمون توقف کرد و با تجربهای که داشت تونست خیلی زود مشکل ماشین رو برطرف کنه و ما رو از اون وضعیت نجات بده.
همیشه تو تنگناها، جلوههای همدلی و ایثارگری آدما، تابلوی قشنگی از مهربونی میسازه که تا همیشه تو حافظهی تاریخی ما موندگار میشه.
گاهی کمک ما ممکنه خیلی ناچیز باشه، ولی چون توی یه لحظهی مناسب بوده، قدر و ارزش فوقالعاده پیدا میکنه.
┅⊰༻🌸🍃
#ویژههای_رمضانی #خاطرات_رمضانی
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═.🌸🍃༺.══╗
@mangenechi
╚══.🌸🍃༺.═╝