eitaa logo
گاهی وقت‌ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌿 معبود من، ای دلیل آفرینش هستی! مگر می‌توانم به چیزی یا کسی تکیه کنم که خود محتاج عنایت توست؟! دستم بگیر که دست به دامان تکیه‌گاه امن تو‌ام! 🌟🌿 ╔═.🌟🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌟🌿.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅◈🔅◈┅┄ مثل لزوم نور برای درخت‌ها هر صبح لازم است که حتماً سلامتان کنم. ┄┅◈🔅◈┅┄ ╔═🔅◈═════╗ @mangenechi ╚═════🔅◈═╝
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈••• پنج‌شنبه‌ها با شهدا 💛
. امروز سالروز شهادت جانسوز است. جوانی که یک ایران به شجاعتش افتخار کردند و در سوگ شهادت مظلومانه‌اش عزادار شدند. محسن حججی یک الگو بود. پر بود از ویژگی‌های آموختنی. .
〰➿📚🪴➿➿〰 پدر شهید تا من را دید، در آغوشم گرفت که تو بوی محسنم را می‌دهی. ازم پرسید: «چی از محسن آوردی؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. خودم را راحت کردم که بروید قرارگاه و آنجا ببینیدش. قسمم داد که تو را به این بی‌بی بگو. عاجزانه ازش خواستم که این را از من نخواهد. تیر خلاص را زد. دستش را انداخت داخل شبکه‌های ضریح و گفت: «من همهٔ محسنم رو به این بی‌بی دادم؛ اگه بگی یه ناخن یا یه تار موش رو آوردی برای من کافیه!» نفسم را به‌زور دادم بالا. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سر که نداره هیچ؛ بدنش رو هم مثل بدن علی‌اکبر ارباًاربا کرده‌ن!» پدر شهید برگشت سمت ضریح و گفت: «بی‌بی جان این هدیه رو از من قبول کن 〰➿📚🪴➿➿〰 @mangenechi 〰➿📚🪴➿➿〰
〰➿📚🪴➿➿〰 متن دست‌نوشته‌ی حاج قاسم سلیمانی بر زندگی‌نامه‌ی شهید حججی: سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین(ع) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم! آنها را الگو بگیر و مهمترین شادی آنها، و است. 〰➿📚🪴➿➿〰 @mangenechi 〰➿📚🪴➿➿〰
هر روز پیش از بیــرون آمدن از برجک، با دعایِ محسـن کارمان را تمام مــی‌کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: خدایا مرگــی بهمون بده که هـمه حسرتش رو بخــورن! @mangenechi
🔹🍂 تا می‌گویند محسن حججی، نیشِ تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش می‌بندد. وقتی بهش می‌رسیدی، فقط می‌خندید و می‌خنداند. دفعه‌ی اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقا محسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: «بابا بی‌خیال! ما رو دست ننداز!» اصلاً به این روحیه‌ی طنز و بذله‌گو نمی‌خورد اهل این حرف‌ها باشد. می‌آمد داخل مغازه‌ی عطرفروشی که آنجا کار می‌کردم. از بس شوخی می‌کرد، دلم را می‌گرفتم و ریسه می‌رفتم. از وقتی فهمید فرزند شهید هستم، حساب ویژه‌ای رویم باز کرد. با اینکه هفت سال کوچک‌تر از محسن بودم و مربی‌ام بود، خیلی عزت و احترامم می‌گذاشت؛ آن هم به حساب پدر شهیدم. 🔹🍂 عید غدیر رفتیم جشن عقدش. وسط جشن رفته بود داخل اتاق نماز می‌خواند. گفتم: «حالا یه روز نخون؛ دیرتر بخون، چی می‌شه مگه؟!» 🔹🍂 کله‌ی سحر بیدار می‌شد که: سید! پاشو نماز صبح بریم مسجد جامع! می‌گفتم: دیوانه! توی این سوز سرما کجا می‌خوای بری؟ خب همین جا تو خونه بخون! نماز مغربش را هم کنار شهید گمنام نزدیک خانه‌اش می‌خواند. 🔹🍂 دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: «اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه‌ی اصفهان، سفرهای خارج، گشت و گذار... ازش پرسیدم: «خب محسن! تو آرزوت چیه؟ نه گذاشت نه برداشت، گفت: شهادت! @mangenechi