🌟🌿
معبود من،
ای دلیل آفرینش هستی!
مگر میتوانم به چیزی یا کسی تکیه کنم که خود محتاج عنایت توست؟!
دستم بگیر که دست به دامان تکیهگاه امن توام!
🌟🌿
#مناجات_شبانه #شب_بخیر
#به_خدای_مهربان_می_سپاریمتان
╔═.🌟🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌟🌿.═╝
┄┅◈🔅◈┅┄
مثل لزوم نور برای درختها
هر صبح لازم است که حتماً سلامتان کنم.
┄┅◈🔅◈┅┄
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
╔═🔅◈═════╗
@mangenechi
╚═════🔅◈═╝
.
امروز
سالروز شهادت جانسوز
#محسنحججی است.
جوانی که یک ایران
به شجاعتش افتخار کردند
و در سوگ شهادت مظلومانهاش
عزادار شدند.
محسن حججی یک الگو بود.
پر بود از ویژگیهای آموختنی.
.
〰➿📚🪴➿➿〰
#گزیده_کتاب
#سربلند
پدر شهید تا من را دید، در آغوشم گرفت که تو بوی محسنم را میدهی.
ازم پرسید: «چی از محسن آوردی؟»
مانده بودم چه جوابی بدهم. خودم را راحت کردم که بروید قرارگاه و آنجا ببینیدش. قسمم داد که تو را به این بیبی بگو. عاجزانه ازش خواستم که این را از من نخواهد. تیر خلاص را زد. دستش را انداخت داخل شبکههای ضریح و گفت:
«من همهٔ محسنم رو به این بیبی دادم؛ اگه بگی یه ناخن یا یه تار موش رو آوردی برای من کافیه!»
نفسم را بهزور دادم بالا. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سر که نداره هیچ؛ بدنش رو هم مثل بدن علیاکبر ارباًاربا کردهن!» پدر شهید برگشت سمت ضریح و گفت:
«بیبی جان این هدیه رو از من قبول کن!»
#محسنحججی
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
〰➿📚🪴➿➿〰
متن دستنوشتهی حاج قاسم سلیمانی بر زندگینامهی شهید حججی:
سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن.
فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین(ع) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد.
دخترم! آنها را الگو بگیر و مهمترین شادی آنها، #عفت و #حجاب است.
〰➿📚🪴➿➿〰
@mangenechi
〰➿📚🪴➿➿〰
هر روز پیش از بیــرون آمدن از برجک،
با دعایِ محسـن کارمان را تمام مــیکردیم.
یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند:
خدایا مرگــی بهمون بده که هـمه حسرتش
رو بخــورن!
#شهیدمحسنحججی
#در_محضر_شهادت
@mangenechi
🔹🍂
تا میگویند محسن حججی، نیشِ تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش میبندد. وقتی بهش میرسیدی، فقط میخندید و میخنداند. دفعهی اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقا محسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: «بابا بیخیال! ما رو دست ننداز!»
اصلاً به این روحیهی طنز و بذلهگو نمیخورد اهل این حرفها باشد.
میآمد داخل مغازهی عطرفروشی که آنجا کار میکردم. از بس شوخی میکرد، دلم را میگرفتم و ریسه میرفتم.
از وقتی فهمید فرزند شهید هستم، حساب ویژهای رویم باز کرد. با اینکه هفت سال کوچکتر از محسن بودم و مربیام بود، خیلی عزت و احترامم میگذاشت؛ آن هم به حساب پدر شهیدم.
🔹🍂
عید غدیر رفتیم جشن عقدش. وسط جشن رفته بود داخل اتاق نماز میخواند. گفتم: «حالا یه روز نخون؛ دیرتر بخون، چی میشه مگه؟!»
🔹🍂
کلهی سحر بیدار میشد که: سید! پاشو نماز صبح بریم مسجد جامع! میگفتم: دیوانه! توی این سوز سرما کجا میخوای بری؟ خب همین جا تو خونه بخون!
نماز مغربش را هم کنار شهید گمنام نزدیک خانهاش میخواند.
🔹🍂
دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: «اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطهی اصفهان، سفرهای خارج، گشت و گذار...
ازش پرسیدم: «خب محسن! تو آرزوت چیه؟
نه گذاشت نه برداشت، گفت: شهادت!
#شهید_محسن_حججی
#گروه_فرهنگی_تبار
@mangenechi
May 11