eitaa logo
مانیفست - رمان
327 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شانزدهم 🍁با احساس اینکه کسی مچ دستمو گرفته چشمامو باز کردم ..تو گلوم احساس در
🍁_ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین یه سوهان کشیده شد رو مغزم و باعث عصبانیتم شد ساشا _ بله خب اگه منم از یه دکتر مشهور و پولدار شماره میگرفتم هوش و حواس واسم نمیموند ..بعد با حالت تمسخری برگشت و از اتاق رفت بیرون ..بیشعور حتی وای نستاد تا جوابشو بهش بدم آریامنش _ خودتو ناراحت نکن دخترم ..خیلی وقته که رفتارش همینه .بعد با ناراحتی به در نگاه کرد ..منم برگشتم و به خود آریامنش نگاه کردم .برعکس اون چیزی که قبل از اینکه بخوان بیان خواستگاری در موردش فکر میکردم بود ..خیلی مهربون و با فهم و شعور بود درست برعکس پسرش من چی فکر میکردم در موردش و اون چی خودشو نشون داد ..من فکر میکردم به خاطر خودش و پولاشه که حاضر شده منو به عقد پسرش در بیاره اما الان که میبینم هیچ سودی واسه خودش نداره بلکه واسه پدرم داره این کارو میکنه ..تا اسم پدرم اومد دوباره یادش افتادم ..ای وای .._ ببخشید ..ببخشید ..آریامنش _ بله چیزی شده ؟ چیزی نیاز داری دخترم ؟_ نه راستش پدر و مادرم ..میدونید ..چیزه ..آخه یه خورده نگرانم .با مهربونی بهم نگاه کرد برگشت و یه صندلی رو از اونطرف برداشت و گذاشت کنار تختم خودشم نشست روش آریامنش _ نگران نباش من زنگ زدم بهشون و گفتم که پیش منی اما تا این موقع اونم از صبح تا حالا ؟؟ چطور پدرم اجازه داده ؟دقیقا همین حرفو به زبون آوردم _ ولی از صبح تا حالا ؟ چطور آخه ؟ چطور اجازه داده ؟آریامنش _ نگران نباش پدرت منو میشناسه ..گفتم قراره در مورد موضوع ازدواج با هم صحبت کنیم چشام گرد شد ..اصلا من پشیمون شدم ..اولش که جای تعجب داره آخه بابا نمیگه این همه مدت رو فقط واسه صحبت کردن من پیش این بودم ؟ بعدشم من کی خواستم با این پسر عتیقش ازدواج کنم ؟ اصلا من پشیمون شدم مگه جونمو از سر اره آوردم که راه به راه بدم به این شازده ؟ _ چــــــــی ؟ ازدواج ؟ نه من پشیمون شدم .با یه قیافه ی ناراحت نگام کرد آریامنش _ میدونم که با این رفتاراش پشیمونت کرده ..ولی دخترم منم الان میخواستم در مورد همین موضوع با هم صحبت کنیم ..تو به حرفام گوش کن اگه دیدی بعد از اونم نمیخوای کمکم کنی باشه من حرفی ندارم .بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟ بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟ تصمیم گرفتم بزارم تا حرفاشو بزنه ... آریامنش _ ببین دخترم ساشا ، کلا از همون اولم یه پسر مغرور و از خود راضی بود جوری که به هیچ دختری اجازه نمیداد تا از حدش فراتر بره ..ولی برعکس به خواهرش بدجور وابسته بود ..طوری که اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد ..سر پسر سعیدی از همون اولم مخالف بود ..کلی تلاش کرد تا آمار پسره رو در بیاره و فهمید که قبلا پسره عاشق تو بوده ..این بود که موقع خاستگاری با مخالفت شدیدش رو به رو شدیم .ولی سارا به حرف هیچکش گوش نمیداد و بازم کار خودشو میکرد .. این بود که مارو نگران میکرد ..آخر سرم اونچیزی که نباید میشد شد .._ اما اینا هیچکدوم تقصیر من نیست ..به من هیچ ربطی نداره ...آریامنش _ درسته منم همینو میگم ولی ساشا بد کینه به دل گرفته و اونم به خاطر همین دنبال مقصر میگرده ..پریدم وسط حرفش _ و لابد اون مقصرم منم نه ؟با شرمندگی نگام کرد ..ای خدا آخه این چه وضعیه که گرفتارش شدم ؟ آریامنش _ دخترم اولش منم با ازدواج شما مخالف بودم اما وقتی سعیدی از روحیت و چیزای دیگت حرف میزد کم کم پشیمون شدم ولی پشیمونیه اصلیم موقعی بود که دیدمت اونجا بود که مطمئن شدم تو اون کسی هستی که میتونی زندگیه ی ساشا و تغییر بدی ..الانم مجبورت نمیکنم که بیای و زنش بشی ..اما ...پریدم وسط حرفش دوباره _ اما چی ؟یه جوری ننگام کرد که از کارم پشیمون شدم .._ ببخشید راستش خیلی کنجکاو شدم ..آریامنش _ اما دوست دارم که به پیشنهادم فکر کنی ..راستش من بهت پیشنهاد میکنم که به مدت یک سال باهاش زندگی کنی و سعی کنی تا از این اخلاق درش بیاری ..اگه بتونی این کارو کنی من بهت ضمانت میدم که بفرستمت بهترین دانشگاه آمریکا و در طول درس خوندنت هم خرجت رو بدم من توزندگیتون دخالت نمیکنم ..خدا بزرگه شاید عاشق شدید و اون زمان خودتم نخواستی بری ولی در هر صورت من به ازای این کار هم خودتو ساپورت میکنم هم خونوادتو .. https://eitaa.com/manifest/2772 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفدهم 🍁_ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین ی
🍁ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار بزنن ..اینو یادت باشه تا دیگه جلوی من اون زبون سه متریتو تکون تکون ندی ..چون اگه این دفعه یه کمیشو کوتاه کردم دفعه ی بعدی از ته حلقت میکنمش که کلا بیزبون شی موهامو ول کرد و سرشم برد عقب دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ساشا _ من به همراه پدرم پس فردا میایم خونتون بهتره جوابت مثبت باشه چون اگه منفی باشه قول نمیدم که دیگه بتونی خونوادتو ببینی ..فکرم نکن که از حرفای پدرم بیخبرم پس بهتره زبون به دهن بگیری و الان که اومد جوابتو بش بگی وگرنه من میدونم و تو شکه بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم تا دهن باز میکردم چیزی بگم خفه میشدم ..این چرا اینطوری میکنه ؟ چرا دلش میخواد منو هی عذاب بده ؟ آخه من مگه چه هیزم تری بهش فروختم که باید بخاطرش مجازات بشم ..بلاخره به خودم اومدم و زبونمو باز شد _ تو خیلی بیخود میکنی که بخوای کاری کنی ( چی گفتم همش اصرات ترسه ..خب معلومه ) کی گفته من حاضرم زن توی روانی بشم ..عمرا ،حاضرم خودکشی کنم ولی زن تو نشم ...خواستم ادامه بدم که با فشاری که به مچ دستم آورد صدام خفه شد و شروع کردم به ناله کردن .. نامرد همچین دستمو گرفته بود و فشارش میداد که دیگه اشکم داشت میریخت .._ آی آی دستمو ول کن روانی شکست ..آخ با تو ام ساشا _ خوبه که میدونی روانیم پس بهتره باهام راه بیای حرفات و نشنیده میگیرم ..میدونم که مامان باباتو خیلی دوست داری پس کاری نکن کاریو که نمیوام باهات بکنم ..گرفتی ؟بعد به شدت دستمو پرت کرد که محکم خورد به لبه ی تخت و آخم بلند شد ..به سمت در رفت و درو بازش کرد قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتمو انگشت اشارشو به حالت تهدید وار گرفت سمتم ساشا _ بهتره به حرفایی که بهت زدم عمل کنی ..چون اینو بدون که اگه بخوای دورم بزنی آنچنان حالی ازت بگیرم که تا جون داری یادت نره ..بعد هم رفت بیرون و درو محم زد به هم ..با بیرو رفتنش از اتاق شدت ریزش اشکام بیشتر شد همینطور دستم بود که از درد زیاد نمیتونستم تکونش بدم نامرد همچین مچ دستمو فشار میداد که نزدیک بود پودرش کنه ..با به یاد آوریه حرفاش از بس شدت گریم زیاد شده بود به نفس نفس افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم ..شاید کل حرفاش 5 دقیقه هم نشد ..ولی همچین منو به رگبار گناه نکرده بست که الان حتی خودمم به خودم شک کردم که نکنه کاری کردم و خودم خبر نداشتم ..یهو احساس کردم که راه تنفسیم بسته شده هر چی تلاش میکردم که یه کمی هوا وارد ریه هام بشه اما دریغ از یه ذره اکسیژن ..خدا به دادم رسید وگرنه مرگم حتمی بود ..چون همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و اول پدرجون و پشت سرش دوتا نگهبان به همرا یه دکتر و دو تا پرستار خیلی سریع وارد اتاق شدن ..دکتر تا منو تو اون حال دید سریع با صدای بلند به پرستارا تشر زد .دوئیدنشون رو به سمتم دیدم ولی چون دیگه تحملم تموم شده بود چشام بسته شد و بیهوش شدم ................با سوزش دستم چشمامو باز کردم و با دیدن همون دکتری که بهم کارتشو داده بود خیالم راحت شد ..فکر میکردم که ساشاست و دوباره اومده سراغم ..ببین باهام چیکار کرده که حتی از حظورشم وحشت دارم..فکر کنم داشت ازم خون میگرفت ..اصلا اسم این دکتره چی بود ؟؟؟ صبر کن ببینم ..اه من که اینقدر کم حافظه نبودم ..چینی بین ابروهام اومد و سخت تو فکر این بودم که اسم این دکتر خوشتیپ و خوش اخلاق چی بود ؟بلاخره با دیدن کارتی که رو سینش بود یادم اومد اسمش چی بود ..سیاوش فهیمی یه لبخند نشست رو لبام. eitaa.com/manifest/2774 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هجدهم 🍁ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار ب
🍁سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این لحن صمیمیه دکتر یهو چشام گرد شد ..نه بابا چه قد زود چایی نخورده داداشی شد این ؟ سیاوش _ چیه ؟ از چی تعجب کردی ؟_ هیـــ...هیچی ؟ سیاوش _ خب خانم بگو ببینم دردی چیزی نداری ؟_ نه ..فقط یه کمی سرم درد میکنه..سیاوش _ اشکالی نداره با مسکن بهتر میشی این دردا طبیعیه ._ ببخشید آقای دکتر سیاوش _ بله ؟_ من از کی تا حالا بیهوشم ؟سیاوش _ از دیشب تا الان که تقریبا ظهره البته چند بار به هوش اومدی که دوباره از هوش رفتی شک عصبیه ی خیلی بدی بهت وارد شده بود .._ شک عصبی ؟خب معلومه با اون حرفا و دیوونه بازیای دیروزیه اون دیوونه ی روانی بایدم این بلا سرم میومد ..اونم منی که تا حالا هیچ بی احترامیی بهم نشده بود ..با کار دیروزش یهو یادم به دستم افتاد نگاهی به مچ دستم انداختم که آه از نهادم بلند شد ..خدای من حالا با این چیکار کنم ؟ گردنم کم بود که واسه دستمم این کارو کرد ..درسته که پوستم برنز بود ولی پوست فوق حساس و لطیفی داشتم که با کوچیکترین فشاری خیلی سریع کبود میشد ..دوستام همیشه بهم میگفتن خدا به داد شوهرت برسه یدیخت شب ازدواج هیچ کاری نمیتونه بکنه ..و بعد میزدن زیر خنده ..با صدای دکتر که داشت دستشو جلوی صورتم تکون میداد به خودم اومدم..سیاوش - حالت خوبه ؟ با توام .._ هان ..نه یعنی بله ؟سیاوش _ باتوام میگم حالت خوبه ؟ _ بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..چیزی گفتید ؟سیاوش _ اشکالی نداره ..گفتم کار ساشاست ؟با گنگی بهش نگاه کردم ..این اون روانی رو از کجا میشناخت ؟ و از همه مهمتر از کجا میدونست که این کار اونه ._ بله ؟سیاوش _ تعجب نکن ..صد در صد مطمئن هستم که کار خودشه .._ ولی شما ..سیاوش _ میدونم که از صمیمیت و رفتارم تعجب کردی .و همینطور اینکه از کجا مطمئن هستم که کار ساشاست ..راستش من پسر دایی ساشا هستم و شب خواستگاری هم بودم ..ااا پس اون پسر دومی که همراه اونا بودن این بود ..گفتم چقدر قیافش آشناست ها ..آخه اون شب من حتی به ساشا هم نگاه نکردم چه برسه به این بیچاره که همراهشون بود .._ آهان شرمنده نشناختمتون ..سیاوش با شیطنت ابروهاشو انداخت و به حرف اومد سیاوش _ اشکالی نداره زن داداش ولی انگار حسابی جریش کرده بودی که این بلا رو سرت آورده ..فقط یه لبخند زدم ..از لفظ زن داداشش اصلا خوشم نیومد ..راستش من اصلا دلم نمیخواست که زن اون روانی بشم ..الان که هیچ صنمی باهام نداره داره اینطوری رفتار میکنه ..چه برسه به موقعی که زنشم بشم ..اونوقت باید بیان چنازمو از تو خونش جمع کنن..سیاوشم بعد از چند تا سفارش و این چیزا از اتاق رفت بیرون ..دوباره رفتم تو فکر .راستش تصمیم گرفته بودم که جوابشو رد بدم ..حرفاشو جدی نگرفته بودم هیچ کدومشونو ..مثلا میخواست چیکار کنه باهام ؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه مملکت قانون داره الکی که نیست .............الان تقریبا ساعت 5 بعد از ظهره و منم تصمیم گرفته بودم حداقل به امیر خبر بدم که کجام و این کارو کردم..بیچاره کلی بهم زنگ زده بود و پیام فرستاده بود ولی جوابشو نداده بودم راستش نمیدونستم که قراره این همه مدت تو بیمارستان بمونم ..پدر جونم بعد از کلی عذر خواهی و شرمندگی از کار پسرش و اطمینان از اینکه امیر میاد رفت ..البته خودش نمیخواست که بره کلی بهش التماس کردم تا راضی شد راستش اصلا دلم نمیخواست که امیر چیزی بدونه ..راستش تصمیم داشتم چیز دیگه ای رو بهونه بیارم دلم نمیخواست که بفهمه این کار ساشاست .دلیلشو نمیدونستم ولی فقط همینو میدونستم که اصلا دلم نمیخواست کسی از این موضوع با خبر شه ..من تصمیم خودمو گرفته بودم ..بهش جواب رد میدادم و همون فرداش میرفتم یه شهر دیگه ..پیش خالم..میرفتم شیراز از کجا میتونست منو پیدا کنه ..؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه ..و اینکه یه خبر خوب دیگه هم این بود که سعیدی رو گرفته بودن و دیگه با اون چک و صفته های پدرم هیچ کاری نمیتونست انجام بده ..اما بیخبر از این بودم که با این تصمیم اشتبام دارم قبر خودمو با دستای خودم میکنم ..باسهای بیمارستان رو با لباسای خودم عوض کرده بودم و روی تخت آماده نشسته بودم تا امیر بیاد و بعد از انجام کارای مرخصیم از اینجا بریم https://eitaa.com/manifest/2775 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نوزدهم 🍁سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این
❤️لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁بی دلیل به دستام زل زده بودم ..البته بی دلیل بی دلیل هم نبود فکرم درگیر بود .درگیر این مشکل ..یعنی میتونستم از دستش فرار کنم ؟ اگه منو پیدا میکرد چی ؟ اونطوری که اون رفتار کرد بعید نیست ..ولی ..ولی نمیدونم ، نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم ..اما اینو هم مطمئن هستم که ازدواج با این سادیسمی حماقت محض هستش ..چشمم افتاد به گوشیم که صفحه ی نمایشگرش داشت خاموش و روشن میشد .یعنی کی میتونه باشه ؟ نکنه بابا باشه ..اگه بود چی بهش بگم .؟ با یه کمی اضتراب گوشی رو برداشتم و به اسم کسی که به من زنگ میزد نگاه کردم ..با دیدن اسم سارا یه نفس راحت کشیدم ..با کمی تعلل دستم قسمت سبز گوشی رو لمس کرد و باعث شد که صدای سارا ببیچه تو گوشم ..سارا _ رز کدومــــــــم جهنم دره ای هستی که هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟ هان ؟_ سلام سارایی ؟فکر کنم متوجه بغض تو صدام شد که با نگرانی ازم پرسید سارا _ رز حالت خوبه ؟ کجایی ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی پیدا کردی ؟ د حرف بزن دیگه جون به لبم کردی ..یه لبخند محو اومد رو لبام ولی همون لبخند هم با به یاد آوردن حرفای ساشا از بین رفت ..با حالت گرفته ای جوابشو دادم .._ نه سارایی اصلا خوب نیستم . دلم یه بغل میخواد که سیر توش گریه کنم ..سارا _ چه اتفاقی افتاده ؟ عزیزم من که هستم ؟ بیا پیش خودم با باز شدن در اتاق نگام چرخید روی کسی که با اضتراب وارد اتاق شد و بدون بستن در به سمتم حجوم آورد ..امیر _ رز حالت خوبه ؟دیگه صحیح ندونستم که جلوی امیر با سارا در مورد این موضوع حرف بزنم بخاطر همین گذاشتمش واسه یه وقت دیگه .._ سارایی بعدا بهت زنگ میزنم میام پیشت سارا _ باشه منتظرم .پس کاری نداری ؟_ نه برو سارا _ بای _ خدا سعدی بعد از قطع کردن گوشی یهو فرو رفتم تو یه جای امن ..امیر بود که منو کشیده بود سمت خودش و با دستش داشت کمرمو نوازش میکرد ..صداشو که به وضوح میلرزید شنیدم امیر _ چی شده اخه دختر ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ میدونی وقتی بهم گفتی اینجایی چه حالی بهم دست داد تو همین موقع یهو در اتاق با شتاب باز شد و یه نفر اومد داخل ..چون من صورتم به سمت در بود دیدم ولی امیر تا خواست برگرده اون بدون اینکه بخواد درو ببنده یه پوزخند زد و رفت ..همین ..برام مهم نیود که منو تو چه وضعیتی دیده ..اتفاقا بهترم بود ..امکان داشت اینطوری نظرش عوض بشه .امیر _ کجایی تو دختر ..؟ میگم کی بود ؟به خودم اومدم و امیر و دیدم که با دو دستش شونه هامو گرفته بود و داشت منو تکون میداد دستاشو از رو شونه هام جدا کردم و دوباره بغلش کردم ..نمیخواستم اشک بریزم الان به این آغوش نیاز داشتم .._ هیچی .یکی از پرستارا بود که نیومد ..امیر _ خب اشکالی نداره ..نمیخوای بگی چه اتفاقی برات افتاده ؟_چرا بهت میگم ولی نه اینجا سری به نشونه ی باشه تکون داد و خودشو ازم جدا کرد ..امیر _ پس تو اینجا بشین تا من برم کارای مرخصیتو انجام بدم .._ باشه به گفتن همین یه کلمه اکتفا کردم ..وقتی امیر رفت با صدای گوشیم که نشون از این بود اس ام اس دارم نگاه کردم ..گوشی رو برداشتم و نگاه کردم ..از یه شماره ی ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی کنجکاویم باعث شد که ببینم متن توی این پیام ناشناس چی میتونه باشه با باز کردن پیام و خوندش یه پوزخند اومد رو لبام ..چطوری شماره ی منو پیدا کرده بود ؟ این یه سوال بود که داشت تا مغز استخونام نفوذ میکرد ..پیام ساشا ..( بهتره که از عشقت فاصله بگیری ..این یه تهدید یا هر چیز دیگه ای نیست بلکه اجباره یه قانونه کسی که وارد زندگیه ساشا میشه حق هیچ انتخابی رو نداره پس به نفع خودت و اون عشقته که دیگه با هم نبینمتون ..)همین ؟؟ منظورش چی بود ؟ این چه پیامی بود ؟ واقعا به داشتن عقل اونم تو سر این بشر شک کردم ..کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری کنه ..هیچ کس ...پیش خودش چی فکر کرده ..؟ من رزا هستم ..نه یه دختر معمولی ..دوباره گوشی تو دستم لرزید و بعد از اون موزیک دلنشینی بود که پیچید تو اتاق ..دو باره به گوشی نگاه کردم و با دیدن اسم پدر عزیزم که رو گوشی خاموش و روشن میشد دلم ریخت ..خدایا من تا حالا بهشون دروغ نگفته بودم ..چیکار میتونستم الان انجام بدم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستم ❤️لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁بی دلیل به دستام زل زده بو
❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با یه ذره دو دلی گوشی رو جواب دادم یه لحظه مکث کردم و بعد این تن صدام بود که پیچید تو گوشی .._ سلام بابا جون بابا _ سلام دختر عزیزم ..نمیخوای بیای خونه ؟_ چرا پدر میام البته یه چند ساعت دیگه اگه اشکالی نداشته باشه ..بابا _ یعنی اینقدر از خونه ی پدرت زده شدی که دوست نداری بعد از دو روز هم دل از اون رفیقت بکنی .لحن شوخش باعث شد که بخندم ..بابا _ نه اشکالی نداره ولی سعی کن زود بیای _ باشه بابا جون به مامانی هم سلام برسون و از طرف من ببوسشآقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..آقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..با بلند شدن صدای پرستار تو این موقعیت چشمامو واسه لحظه ای روی هم گذاشتم ..لعنت بهت ..صدای مضطرب پدرم پیچید تو گوشی بابا _ رزا دخترم این صدای چی بود ؟ بیمارستانی ؟ اتفاقی برات افتاده ؟ _ نه بابا جون ، یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده بود از دیشب تا حالا کنارشم ..الانم مرخص شده امشبم اگه اجازه بدید پیشش میمونم تا فردا صبح .و این بود اولین دروغ به عزیز ترین کسی که داشتم و میپرستیدمش ..صدای بابا هنوزم نگران بود و انگار که کاملا باور نکرده ..بابا _ دخترم اگه مشکل جدی هست آدرس بده تا منم بیام ..آخه تو دست تنها چیکار میتونی بکنی ..نگرانتم یه کمی لحنمو شوخ کردم تا شاید بتونم از این تصمیم منصرفش کنم ..دلم نمیخواست تو زندگیم دروغی به باباجون و مامانیم بگم ولی این دروغ اگر چه مصلحتی به نفع خودشون بود و به موقعش همه چی رو بهشون میگفتم .._ نه بابا جون پدر و مادر دوستمم هستن نگران نباشید ..حالا بهم اجازه میدید ؟بابا _ باشه چی بگم بهت آخه ..سعی کن اگه تونستی شب برگردی تا مزاحمشون نباشی .._ نه بابا خودشون اصرار دارن ..بابا _ حالا کدوم دوستت هست ؟چی بگم حالا .اگه بگم سحره که اون و خونوادشو میشناسن و امکان اینکه بخوان برن عیادت زیاده ..آگه بگه نازیه که اونم مسافرته ..چی بگم ..اِمـــــــم ..!_ ام بابا جون شیما هست ..یکی از دوستام شما نمیشناسیش صدای مامانی از اونور بلند شد ..مامان _ یعنی چی سعید ؟ بهش بگو برگرده .ما که اون دوستشو نمیشناسیم ممکنه ناراحت بشن ..خندم گرفت .مامان همیشه نگران بود ..الهی قربون اون نگرانیش برم من ..صدامو صاف کردم و با تک خنده جوابشونو دادم ..خیلی تلاش کردم تا ناراحتی از صدام پیدا نباشه و انگار موفق بودم .._ ای جونم بابایی دوباره گوشی رو گذاشتی رو اسپیکر ؟بابا _ ای پدر سوخته تو باز از من ایراد گرفتی ؟_ ای جونم ددی خوشتون میاد به خودتون فحش میدید ؟ از ما گفتن بودا ..بابا _ ای شیطون ..چیکار کنم دیگه وادارم میکنی ..بلاخره هر کی خربزه بخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه با حالت اعتراض صدامو بلند کردم .._ بــــــــــــابــــــــــ ـــــــــایـــــــــــــی !!!!!بابا _ جون بابایی ؟_ داشتیم ؟بابا _ آره عزیزم یه چند دستی تو خونه بود .._ اا بابا من جلو هر کی کم نیارم جلو شما همیشه کم میارم ..آخه این چه وضعشه ؟بابا _ چیکار کنم دیگه هنوز کی راه داری تا به من برسی ..خب برو ورجک ..باشه امشبم میتونی بمونی ولی فردا اول وقت باید خونه باشی ..باشه ؟_ چشــــــــــم قربان ..به روی چشم ..بابا _ آفرین دختر نمونه ..خب من برم که از دل مامانت در بیارم تو هم مواظب خودت و رفتارات باش _ اکِی باباجون ..مواظب خودتون باشین .شیطونی هم نکنید ..من میخوام تک دختر باشم ..بوس خدا مولوی بابا _ از دست تو .دختره بی حیا ..خداحافظت ..قبل از اینکه قطع کنه مثل همیشه تیکه آخرم پروندم و بعد سریع قطع کردم .._ از طرف من مامانی رو هم دو تا بوس آبدار کن ..بعد گوشی رو قطع کردم چون اگه قطع نمیکردم صد در صد مورد لطف باباجونم قرار میگرفتم ..حرف زدن با بابا کلی بهم انرژی داده بود با اینکه هنوزم یه کوچولو ناراحت بودم و استرس داشتم ولی بازم همیشه حرف زدن با خونوادم انرژی بهم میداد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستویک ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با یه ذره دو دلی
❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با لبخند داشتم به گوشی خاموش شده نگاه میکردم که در باز شد و یه پرستار اومد داخل ..از این پرستارایی بود که کلی چس کلاس میزارن ..فرم بیمارستان نبود که انگار پارتی اومده بود ..یه شلوار پارچه ای تنگ مشکی به همراه کفش پاشته ده سانتی ..فرم بیمارستان البته کوتاه و تنگ دیگه کم مونده بود دکمه هاش از جاش درآد ..مغنه اش هم که قربونش برم پشت گردنش پیدا بود ..من نمیدونم چطور به این اجازه دادن اینجا کار کنه ؟ اصلا چیزی هم سرش میشه ..گرچه با یه کمی پارتی بازی و پول هر جایی که بخواد میتونه کار کنه ..ولی این دیگه واقعا چندش بود ..تنها چیزی که تو صورتش تو ذوق نمیزد این بود که آرایش چندانی نداشت ..که اونم کلی جای تعجب داشت ..همینطور داشتم با دهن باز نگاش میکردم ..اون بنده خدا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از در آوردن سرم از پشت دستم و کلی غر غر که چرا با وجود این سرم لباسامو عوض کردم بلاخره رضایت داد بره ..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و از رو تخت بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون که چون یه کوچولو سرگیجه داشتم و از طرفی باید منتظر امیر میموندم تصمیم گرفتم همونجا جلوی در اتاق رو صندلی ها بشینم ..بعد از نشستنم خیلی طول نکشید که امیر اومد اما با قیافه ای که توش پر از سوال بود ..یعنی چی شده ؟نزدیکم که شد کیسه ای که توش داروهام بود و داد دست دیگش و با اون یکی دستشم بازوی منو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم ..اونقدر تو فکر بود که تا رسیدن به ماشین هر چی صداش میزدم انگار نمیشنید ..خدا رو شکر ماشینش رو به روی بیمارستان پارک بود ..یه بی ام و کوپه و شیک به رنگ مشکی ..برعکس ما که خونواده ی متوسطی بودیم ..امیر اینا پولدار بودن و چند تا شرکت داشتن واسه همین ماشینش این بود ..آروم آروم به سمت ماشین جرکت کردیم اونم بعد از زدن دزدگیر و باز کردن در سمت کمک راننده رفت تا خودش سوار بشه ..آروم خم شدم تا سوار ماشین بشم اما با دیدنش اونور خیابون همونطور خم خشکم زد ..خدایا آخه این چی از جون من میخواد ؟ چرا ولم نمیکنه ؟ منظورش از این کاراش چیه ؟ از طرز نگاهش کاملا پیداست که ازم متنفره ولی این کاراش دیگه واسه چیه ؟ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم و هنوزم سوار نشده بود ..اونم با تمسخر داشت به من نگاه میکرد ..دلیل این همه تمسخر تو نگاهشو نمیدونستم ..برامم مهم نبود ..چون اون تنها کسی بود که بود و نبودش واسم اصلا اهمیتی نداشت ..بعد از کمی تعمل سوار ماشین امیر شدم و درو بستم تا موقعی که امیر را افتاد هنوزم سنگینیه نگاشو حس میکردم ..برام مهم نبود .. بیخال سمت امیر برگشتم تا بفهمم دلیل این همه حواسپرتیش چی میتونه باشه .._ امیر ؟امیر _...._ امـــــــیر !!امیر _ ...._ ای بابا امیر با توام ..از گوشه ی چشم یه نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره حواسوش داد به رو به رو ..امیر _ بله ؟_ امیر ؟؟؟امیر _ گفتم بله .؟نه من اینو نمیخوام ..چرا مثل قبل جوابمو نمیده ؟؟_ امــــــیرر..امیر _ جانم ؟ها حالا شد ..یه کمی خودمو لوس کردم .._ امیری ..نمیخوای بگی چته ؟دوباره یه نگاه بهم انداخت ..و روشو برگردوند امیر _ نه چیزی نیست ._ دروغ نگو پس دلیل این رفتارات چی میتونه باشه ؟ نگو که الکی گرفته شدی؟؟امیر _ گفتم که چیزی نیست _ نه دروغ میگی بگو چته ؟ یعنی اینقدر غریبه هستم که نمیخوای بهم بگی ؟یهو با داد جوابمو داد امیر _ نه میگم چیزی نیست لابد نیست دیگه چرا اینقدر گیر میدی؟ناراحت شدم ..چرا این روزا هر کی به من میرسه هی صداشو بلند میکنه ؟ رومو برگردوندم سمت شیشه و دیگه بهش محل ندادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستودو ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با لبخند داشتم ب
❤️ لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و وقتی دید که ناراحت شدم با یه دستش دسی که رو پام بودو گرفت و گذاشت رو دنده بعد دست خودشم گذاشت روش امیر _ آخه رز عزیزم چی میخوای بدونی ؟ خیلی خب ببخشید نباید سرت داد میزدم ..ولی واقعا دست خودم نبود ..درک کن یه کمی نه من درکش نمیکردم دلیل این رفتاراش و اصلا درک نمیکردم ..اون کسی که باید تو این موقعیت درک میشد من بودم نه اون ..امیر دوباره خواست چیزی بگه که با صدای برخورد دو تا ماشین و پشت سرش تکون خوردن ما و پرت شدنمون به سمت جلو حرفشو خورد و با بهت به جلوش نگاه کرد ..فقط همین کم بود ..امیر _ حالت خوبه رز ؟ چیزیت که نشده ؟_ نه خوبم برو ببین چیکار کردی ؟امیر _ باشه پس تو پیاده نشو .سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد .. سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..حدود یه چند دقیقه ای معطل شدم تا اینکه بلاخره طرف راضی شد و کارت امیر و ازش گرفت ..امیرم بعد از چند لحظه اومد سوار شد ..امیر _ اوفـــــــ چه گیری بود این دیگه .._ خب تقصیر خودت بود میخواستی حواستو جمع کنی تا دست گل به اب ندی امیر _ دست شما درد نکنه دیگه ..ناسلامتی داشتم ناز تو رو میکشیدما !!!_ نه خیر به من هیچ ربطی نداره میخواستی نکشی .مگه من گفتم بیا بکش ؟؟امیر _ چه بکش بکشی شد اا ..مگه نقاشیه ؟_ اه امیر بس کن دیگه میبینی حوصله ندارم بیشتر کل کل میکنی ..؟امیر _ باشه ما تسلیم ..حالا بگو کجا برم ؟؟_ نمیدونم راننده تویی از من میپرسی ؟امیر _ باشه فقط بگو کافی شاپ یا رستوران ؟؟_ نمیدونم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که حدودای ساعت 9 رو نشون میداد ..از ساعت 5 تا الان که مرخص شدم همش در حال حرف زدنم ..صدای شکمم که بلند شد متوجه شدم که شدید گشنمه ..با اینکه هنوزم برام سوال بود که چرا امیر تو فکره ..برگشتم سمتش _ امیر لطفا برو یه رستوران ..حرفمو پس میگیرم خیلی گشنمه ..امیر با خنده جوابمو داد امیر _ نه مثل اینکه بلاخره صداش در اومد ..باشه پس بشین تا بریم ..حدود یه ربع ساعت بعد رسیدیم جلوی یه رستوران شیک ..تو این مدت همش سکوت بود امیر که تو فکر بود و گاهی هم به من نگاه میکرد و منم ترجیح میدادم که به موسیقی گوش بدم و فکر کنم ..همین که رسیدیم امیر سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد ..دستمو گرفت و کمکم کرد که پیاده بشم ..هنوز یه کمی سرگیجه داشتم البته خیلی کم ..میتونستم خودمو کنترل کنم ولی خب امیره دیگه نمیشه کاریش کرد ..با کمک امیر به سمت رستوران رفتیم ..تا حالا اینجا نیومده بودم ..رستوران شیک و مدرنی بود و از ظاهرش هم پیدا بود که کلی هم جیبای خوشکلتو خالی میکنن..دم در ورودی که رسیدیم یه نفر درو برامون باز کرد و با دست مارو به داخل دعوت کرد ..او نه بابا فهمیدم رستورانتون با کلاسه ..البته دفعه ی اولم نبود که میومدم یه همچین رستورانایی .خوشبختانه باباجونم هیچی برام کم نزاشته ولی خب بازم این رستوران نیومده بودم و برام تازگی داشت ..وارد که شدیم امیر به سمت میزی که تقریبا گوشه ی رستوران بود رفت ، جای دنج و خوبی بود ..رفتیم و اونجا نشستیم ..هر دو نفرمون تو فکر بودیم و حرفی نمیزدیم ولی نمیشد که ساکت موند .بلاخره خودم به حرف اومدم و سوالمو که داشت مغزمو سوراخ میکرد پرسیدم .._ امیر ؟امیر _ جانم ؟یه لبخند محو زدم ..همیشه این طور حرف زدنش به دلم مینشست .._ امیر نمیخوای بگی که تو بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود ؟ امیر - حالا اگه نگم اتفاقی می افته ؟_ آره از دستت ناراحت میشم امیر _ اوف از دست تو _ بگو دیگه ..بگو بگو بگو بگو بگووامیر هر دو تا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ..امیر _ باشه دختر آروم تر ..همون لحظه یه گارسون اومد سر میز و دو تا منو داد بهمون ..نگاهی به لیست غذاها انداختم همشون یکی از یکی بهتر بودن ولی خوب چیکار کنم که عاشق برگ هستم ؟؟؟ یعنی میمیرم براش ..به خاطر همین سریع گفتم من برگ میخورم امیرم به طبعیت از من برگ سفارش داد با دوغ و مخلفات .بعد از اینکه گارسون رفت امیر به حرف اومد ..امیر _ ببینم تو مگه خواستگاریه اون شب و قبول کردی ؟با تعجب سرمو به نشونه ی نه تکون دادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوسه ❤️ لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و و
❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁امیر _ نمیدونم ( دستشو کشید به موهاش ) وقتی رفتم که تصویه حساب کنم بهم گفتن که قبلا نامزدت همه ی مخارج بیمارستان رو پرداخت کرده ..و داروهاتم گرفته بود و گذاشته بود اونجا ..اولش تعجب کردم. کی بود که اینکارو کرده بود واسه همین ازشون اسمشو پرسیدم که ..با کنجکاوی حرفشو ادامه دادم .._ که چی؟؟امیر _ گفتن فامیلیه نامزدت آریامنش هست .مثل اینکه کل بیمارستانم به مال اونه با صدای بلند و تعجب گفتم _ چـــی ؟؟؟؟؟ مال ساشاست ؟امیر _ آرومتر بابا آبرومون رفت ..ساشا کیه دیگه ؟با خجالت به اطرافم نگاه کردم که با جیغ من همه داشتن بهمون نگاه میکردن ..محل ندادم و ادامه دادم _ همون پسره ..یهو قیافه ی امیر رفت تو هم امیر _ نگو که جواب مثبت بهش دادی _ نه به خدا ..تا خواستم ادامه بدم گارسون غذاها رو آورد و بعد از رفتنش نگاهی به امیر انداختم ..تو یه لحظه تصمیم گرفتم که همه چیزو بهش بگم ..هر چی باشه اون نزدیکترین فرد تو کل زندگیمه ..واسه همین از اولش که رفتم کارخونه تا همون موقع که اومد بیمارستان و مو به مو براش تعریف کردم ..اونقدر عصبی شده بود که صورتش به کبودی میزد نبض گردنشو قشنگ میدیم خیلی تلاش کردم تا آرومش کنم که نره سراغش ..اون شبم پیشش موندم و غذا هم حسابی کوفتم شد .......الان دو روز از اون موقع که بیمارستان بودم گذشته و اون دیوونه ی سادیسمی هم بلاخره کار خودش و کرد و اومدن خاستگاری ههه فکر میکردم که با نه گفتن کاری از پیش میره ولی انگار نه انگار ..دقیقا مثل اینه که یاسین تو گوش خر میخونی ..تو افکار خودم بودم به اینکه امشب میرم شیراز و از دستش راحت میشم ..داشتم دو دلم بهش پوزخند میزدم که با صدای یه نفر که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .._ بله ..؟بابا _ عزیزم گفتم با آقا ساشا برین حرفاتو نو بزنید ..با خشم نگاهمو انداختم رو ساشا که با پوزخند وازحی داشت نگام میکرد ..با حرس از جام بلند شدم منم متقابلم پوزخند زدم و به سمت اتاقم حرکت کردم اونم بلند شد و پشت سرم اومد اینو از صدای پاش میفهمیدم زیر لب طوری که نفهمه شروع کردم به غر زدن_ الهی بری بمیری گوساله ی وحشی اه حیف آقا که به توی بیشعور از خود راضیه سادیسمی بگن ..دم در اتاق وایسادمو در باز کردم خاستم اول خودم برم داخل که این دیوانه سرشو انداخت پائین و رفت تو اتاق ولی با حرفی که زد من همونجا ماتم برد ..ساشا _ بهتره اون زبون درازتو کمتر به کار بندازی این دفعه رو نشنیده میگیرم .ولی دفعه ی بعدی رو فقط خدا میتونه کمکت کنه .. همونجا خشکم زده بود و داشتم با دهن باز نگاش میکردم .بابا این گوش نیست که ..هنوز محققان موفق به کشفش نشدن .لامسب باهام کلی فاصله داشت چطور شنید ..با صدای عصبی و بلندش ترسیدم و یه قدم به عقب برداشتم دستمم گذاشتم رو قلبم ساشا _ ببند اون دهنو مگس رفت توش ..بیا داخل ببینم ._ هیـــــــع .با عصبانیت داشت نگام میکرد ..ساشا _ دوست داری داد بزنم سرت ؟منم متقابلا اخمامو کشیدم تو هم و رفتم داخل خاستم درو پشت سرم نبندم ولی با صدای عصبیش ترسیدم که قصد جونمو نکنه واسه همین درو بستم و رفتم رو به روش رو صندلی میز آرایشم نشستم ..اونم که بیتعارف نشسته بود رو تخت اولش هر دو ساکت بودیم و داشتیم با نفرت به هم نگاه میکردیم ..ولی زیاد طول نکشید چون اون به حرف اومد..ساشا _ طبق قرارمون جنابالی یه 5 مین دیگه میری پائین و جواب مثبتت رو میدی گرفتی ..چی کدوم قرار ..منم عصبی زل زدم بهش صدامو نمیتونستم بلند کنم چون آبروی خودم میرفت واسه همین از لای دندونام غریم .._ چـــــــی ؟ کی گفته ؟کدوم قرار ؟ من با شما قراری نزاشتم .تا این حرفمو شنید از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوچهار ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁امیر _ نمیدونم
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ چه زری زدی ؟ انگار خودت تنت میخواره نه ؟؟بعد با تمسخر بهم نگاه کرد ..نمیدونم اون موقع اون شاعت و از کجا آورده بودم که جوابشو میدادم .._ یه بار گفته بودم بازم میگم همون زری که تو زدی ..از جام بلند شدم و سینه به سینش وایسادم انگشت اشارمو گرفتم سمتش .._ گوش کن آقای ساشا آریامنش ..من هیچ علاقه ی به ازدواج با شما رو ندارم ..آخه میدونی چیه ؟؟ با دستم به سرم اشاره کردم .._ اینجاتون مشکل داره ..یه زره تیک میزنه ..سادیسمیم که هستی ..درظمن هیچ غلطی هم با اون چک و سفته ها نمتونی بکنی ..چون سعیدی رو گرفتن پس بهتره واسه من شاخ و شونه نکشی چون من ازت نمیترسم جوابمم اینه نــــــــــــــــــــــــ ــــــه!!با این حرفام هر لحظه داشت عصبی تر میشد و منم از این کارم راضی ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه کل عصبانیتش فرو کش کرد و با لذت داشت نگام میکرد ..از این نوع نگاه کردنش ترسیدم ..یه جای کار میلنگید ..ساشا _ که اینطور ( پوزخند ) تو ( انگشت اشارشو زد به دماغم ) مطمئنی که اون طرف سعیدی بوده ؟ تا جایی که من اطلاع دارم کس دیگه ای رو اشتباهی گرفته بودن ..( تمسخر صداش بیشتر شد ) یعنی جدا جوابت به من سادیسمی نه هست ..ولی نمیتونی جواب نه بدی ..چون من نمیزارم ..با خشم صورتمو ازش گرفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون همونطورم جوابشو دادم _ جنابالی هر غلطی که میکنی به خودت ربط داره جواب من همونه ..الانم میرم به بقیه میگم ولی هنوز یه قدم ازش دورتر نشده بودم که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با این کار یه دفعه ای که کرد پرت شدم سمتش ساشا _ پس دوست داری عذابت بدم .؟ باشه حرفی نیست ..میدونی چیه من اون کاریو که بخام انجام میدم ..و این تلاش ههای تو همش بیهودست ..حالا هنوزم میگی نه با یه خونسردی و تمسخری حرف میزد که لجمو در میاورد .. جوری فشار میداد که داشت خورد میشد .._ نـــــــــــــــه ..بیشتر فشار داد لبمو گرفتم به دندون ..ساشا _ حالا چی ؟_ نـــــه فشارش دو برابر شد که آخم رفت هوا .البته خیلی آروم سریه هر دو تا دستمو بردم عقب تا دستشو از دورم باز کنم ..ساشا _ زور نزن تا من نخوام اینجا موندگاری .چی شد ؟ _ نـــــ....آخ نــــــه یهو همون دستش که دورم بود هر دو تا دستمو پشت سرم قفل کرد و فشار داد ..با اون یکی دستشم از پشت سرمو گرفت ساشا _ حالا چی ؟تو چشاش زل زده بودم ولی خیلی ترسیده بودم ..از حرکتی که هر لحظه فکرشو میکردم انجام بده ..ولی بازم سر حرف خودم موندم _ نه ساشا _ دختر سر سختی هستی همینطورم زبون دراز ..سرشو نزدیک کرد بهم و تو فاصله ی یک سانتی صورتم نگه داشت ..ترسیده بودم ولی بازم جوابم همون بود ..میگن کرم از خود درخته قضیه منه .._ نــــــه . ساشا _ حالا چی ؟سرشو نزدیک کرد و.....
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ چه زری ز
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سرشو نزدیک کرد و... میخواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد هر صدایی که از این در بیرون بره ابروی خودم میره نه اون واسه همین صدامو خفه کردم ..دیوانه از بس محکم گاز گرفت یه قطره اشک از چشام چکید ..سرشو جدا کرد و دوباره تو فاصله ی یک سانتی از صورتم نگه داشت .. صداش هنوزم پر تمسخر بود ..دختری نیستم که به حجاب این چیزا اهمیت بدم ولی واسه خودم خط قرمزهایی دارم که اجازه نمیدم کسی پاشو از اون جلوتر بزاره اما ..اما الان قشنگ گیرش افتادم و هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد .. صداش دوباره اومد .. ساشا _ حالا چی ؟ با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی بازم اون رگ لجبازیم بهم اجازه نداد که حرفشو قبول کنم ..فقط یه چیز تو مخم میچرخید و اونم این بود که زندگی با این سادیسمی حماقت محضه همین ..آبم که از آب گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب در هر صورت من همین امشب از اینجا میرم پس لزومی نداره که بخوام ازش بترسم ..ولی بازم هر کاری کردم صدام کمی لرزش داشت که نشون میداد ترسیدم ... _ نـــ...نه .. دوباره سرشو خم کرد و ..از دردش صورتم جمع شد .. ساشا _ حالا چی ؟ _ نه دوباره سرشو خم کرد و میخواست بازم کارشو تکرار کنه که مانع شدم .. _ نه نکن ..باشه باشه .. سرشو دور کرد و با یه حرکت منو حل داد عقب که ازش جدا شدم و دو سه قدم به سمت عقب پرت شدم ..دوباره با تمسخر نگام کرد .اینقدر که این با تمسخر به من نگاه میکنه دوست دارم بزنم کلشو بکنم ..ولی حیف که زورم بهش نمیرسه ..اشکام پشت سر هم میریخت و صورتمو خیس کرده بود ..این بوسه حق من نبود من نمیخواستم که اولین بوسه ام اینطوری باشه ..دلم میخواست با عشق باشه .. ساشا _ بهتره بیای بریم پائین در ضمن برو دهنتم بشور . با دستش به سمت در توالت اتاقم اشاره کرد ..دستمو کشیدم به لبام ، دستمو که برداشتم متوجه یه ذره خونی شدم که رو دستم خودنمایی میکرد ..با حرص بهش نگاه کردم و به سمت توالت رفتم .. یه روزی به زانو درت میارم آقای ساشا ..فعلا دور دور توئه پس بتازون ..وارد توالت شدم و درشو محکم بستم اونقدر که از صداش خودم دو متر پریدم هوا .چه برسه به اون بدبخت ..به سمت آینه رفتم و با نفرت به لبم نگاه کردم .. ههه منی که تا حالا حتی دوست پسر نداشتم ببین کارم به کجا رسیده ..؟؟ اه لب پائینیم یه کمی پاره شده بود ..زیاد نیود میشد با رژ مخفیش کرد. با احساس تنفری که تو وجودم دو برابر شده بود شیر آب سردو باز کردم و لبم و شستم .. بعد از شستن لبم شیر و بستم و به طرف در رفتم .همین که در توالت و باز کردم چشمم به ساشا خورد که داشت به صفحه ی گوشیم نگاه میکرد .. اونقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه من نشده بود که از توالت بیرون اومدم ..به سمت میز آرایشم رفتم که گوشیمم همونجا بود .پشت سرش که رسیدم یه سرفه کردم تا به خودش بیاد یه حالت تمسخرم به خودم گرفتم که یعنی اینقدر فوضولی تو ؟؟ ولی بدتر خودم کنف شدم .. با صدای سرفه ی من برگشت سمتم و اول از همه نگاش رفت سمت لبام منم که در حال حرس خوردن ..دستامو مشت کرده بودم و داشتم فشارشون میدادم .آخه به روش که نیاورد هیچی خیلی ریلکس هم واسه خودش نطق کرد ..بزنم نصفش کنم ..ازت متنفرم ساشا ..متنفر .. ساشا _ بهرته زودتر کارتو بکنی و بیای . به سمت در اتاق رفت و درشو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره صداش دوباره رفت رو اعصابم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سرشو نزدیک کرد و.
🌺 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ حرس نخور پیر میشی ..برای من که مهم نیست اما نفر بعدی نمیگیرتت .هه منظورش چی بود ؟؟ مگه من مثل خودشم که هر روز دوست دختر عوض کنم ؟؟ از بس حرسم گرفته بود مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده ..ولی با فکر اینکه فردا میخوره تو حالش یه لبخند خبیس نشست گوشه ی لبم ..نگاهی دوباره به آینه انداختم چشام یه کمی قرمز شده بود دوباره به طرف توالت رفتم و یه آب سرد زدم به صورتم به خودم نگاهی انداختم .خوب بهتر بود .بعد از بیرون رفتن و خشک کردن صورتم یه کمی به صورتم کرم زدم بعد هم یه رژ صورتی پرنگ برداشتم و کشیدم رو لبام ..نگام به گوشیم افتاد که الان رو میز بود برش داشتم و نگاه کردم .. یه اس ام اس داشتم امیر جوابمو داده بود .. امیر _ باشه پس امشب یه جوری دست به سرشون کن تا برن .وقتی که رفتن یه اس بده که بیام دنبالت برسونمت فرودگاه .. پس انگار همه چی آماده بود .. با لبخند به سمت در رفتم .. از اتاق که خارج شدم دیدمش که رو به روی در نزدیک پله ها ایستاده ..واسه یه لحظه دلم یه جوری شد .. با ژست خیلی قشنگی ایستاده بود .البته قبلا مردای زیادی رو دیده بودم که اینطوری وایسن ولی نمیدونم چرا به این بیشتر میومد ..خدایی پسر جذابی بود ..ولی اخلاقش .. سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم . نه نه چی دارم میگم ؟؟؟ من از این سادیسمیه روانی متنفرم .. دوباره چشمم خورد بهش دکمه های کتشو باز کرده بود و یه دستش تو جیب شلوارش بود با اون یکی دستشم داشت با گوشیش کار میکرد . دیگه صبر کردن و جایز ندونستم و به سمتش حرکت کردم ولی قبل از اینکه بهش برسم با صدای بسته شدن در اتاق متوجه من شد و بدون اینکه برگرده سمتم گوشیشو گذاشت تو جیبش با همون دستشم مچ دستمو محکم گرفت .. کلی حرصم گرفته بود زیر لب غریرم _ چه مرگته ؟ خب مگه نمیبینی که دارم میام دیگه دستمو واسه چی میگیری ؟ سریع برگشت سمتم ساشا _ چی گفتی ؟ اونقدر قیافش وحشتناک شده بود که به تته پته افتاده بودم ..ای خدا زلیلت کنه مرد که هی سر من داد میکشی ..الهی یه تریلی 18 چرخ از روت رد شه تو خیابون پرس شی _ ه ..هیــ...هیچی گفتم بریم دیگه کثافت دوباره یه پوزخند زد و اون یکی دستش که تو جیبش بود و در آورد.انگشت اشارشو گرفت سمتم . ساشا _ خوب گوش کن دختر هیچ وقت ..هیچ وقت به فکر دور زدن من نباش چون به بدترین نحو ممکن جوابتو میدم ..الانم فکر این نباش که رفتی پائین میگی جوابم منفیه ..خوب میدونم که تا حالا منو شناختی که اگه بخوام بلایی سرت بیارم حتی اونایی که اون پائین هستن هم نمیتونن کاری از پیش ببرن گرفتی ؟ تو چشمام زل زدم ..چی فکر کردی بیشعور .پائین شهری ..هه منم ساکت نمیشینم نگات کنم ..خودم یه روزی به زانو درت میارم حالا ببین کی گفتم ..نتونستم پوزخند بی موقعمو جمع کنم .واسه همین دستش محکم روی چونم قفل شد .. خیلی دردم اومد این چرا اینقدر وحشیه .. _ آخ ولم کن چونم شکست ..آییی ساشا _ بهتره حد خودتو بدونی چون _ آخ ..چون چی ؟ چی فکر کردی ؟ من ازت میترسم ؟ هه نه خیر اگه جوابتو نمیدم فقط و فقط بخاطر اون چهار نفری هست که اون پائینن وگرنه تو پیشیزی واسم ارزش نداری فشار دستش بیشتر شد .از اینکه داشتم حرصیش میکردم تو دلم عروسی بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوهفت 🌺 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ حرس نخور
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🌷ساشا _ چی فکر کردی ؟ که تو واسم با ارزشی ؟ یا عاشق چشم و ابروتم ؟؟؟ اینو بدون که هیچ چیز تو واسم ارزش نداره اگه میبینی الان اینجام دلیل داره .. _ ههه دلیل ؟؟؟ خب چیه اون دلیلت ؟ ساشا _در حدی نمیبینمت که بخوام واسه کارام برات توضیح بدم ..الانم بهتره گمشی پائین .. بعد منو به عقب حل داد ..اه پسره ی وحشی ..معلوم نیست چه مرگشه .زودتر از من به سمت پائین حرکت کرد و منم بعد از اینکه یه کوچولو صبر کردم پشت سرش راهی شدم ..تصمیم داشتم بگم که جوابم منفیه ..هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه ..مگه شهر هرته ..پسره ی خل ..اه اینقدر مغزم قاطی کرده که حتی فحش ها رو هم یادم رفته ..پسره ی دهاتی بدبخت معلوم نیست عقده ی چی رو دلش مونده .. با رسیدن به جمع متوجه نگاه هایی شدم که سمت من بود ..انگار ازم جواب میخواستن ..با نگام یه دور همه رو از نظر گذروندم ..رو بابا توقف کردم نمیدونم که این کارم درسته یا نه ؟؟ ولی میدونم که بابا صد درصد پشتمه ..با صدای مامان ساشا نگام کشیده شد به سمتش .. نازی جون _ خوب چی شد عزیزم ؟؟ به تفاهم رسیدین .؟ خندم گرفت این زن تو چه فکری بود ؟؟ کدو تفاهم ؟؟ ما از دو کیلومتری همو ببینیم با تیر میزنیم همو بعد این میگه تفاهم ؟؟خیلی جالبه ..نگاهی به صورت مهربونش کردم واقعا اصلا معلوم نیست این پسره به کی رفته ! نه اخلاق پدرش اینطوریه و نه مادرش ..پس این به کی رفته .. صدای پدر جون بلند شد پدر جون _ البته از قدیم گفتن سکوت نشانه ی رضایت است ..درسته ؟؟ به چشاش نگاه کردم هم نگرانی و دل سوزی ، مهربونی ، همه چی تو نگاهش بود ..به سمت چپم نگاه کردم که ساشا با یه لبخند دست به جیب وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد ..اا اینم بلده بخنده ؟؟ وایسا الان اگه اون خنده رو زهرت نکردم تا اومدم دهنم و باز کنم و مخالفتم و اعلام کنم این غول بیابونی بیشعور پرید وسط حرفم .دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش ساشا _ البته پدر ما به تفاهم رسیدیم و مشکلی نداریم .. پدر جون و نازی جون هر دو با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن ..البته منم دست کمی از بقیه نداشتم ..با دهنی باز داشتم بهش نگاه میکردم که سرشو یه کمی خم کرد و از لای دندوناش غرید ساشا _ ببند اون فکو مگس رفت توش ..زود جواب مثبتت رو اعلام میکنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدی .. دروغ نگم از لحن تهدید آمیزش یه خورده ترسیدم .ولی با دیدن خوشحالیه جمعیت گرچه زیادم واقعی نبود دلم نیومد خرابش کنم ..حداقل بزار یه شب خوشحال باشن ..چون مطمئن هستم فردا با شنیدن خبر فرار من این خوشحالی زیاد دووم نمیاره .. نازی جون از جاش سریع بلند شد و از تو کیفش یه جعبه در آورد ..به سمت بابا برگشت آقا سعید اگه اجازه بدید عروسمون رو نشون کنیم .. بابا _ اختیار دارید ..صاحاب مجلسید فقط میتونستم که لبخند بزنم همین ..یه دلشوره ی خاصی داشتم .. نازی جونم با شنیدن این حرف بابا سریع به سمت ما اومد و جعبه رو شوت کرد سمت ساشا خودشم منو کشید سمت خودش و حسابی چلوند بعد که راضی شد کمی عقب رفت نازی جون _ خوشحالم که تو عروسم شدی عزیزم ..از همون روز اولی که دیدمت متوجه شدم که فقط تو میتونی از پس این پدر سوخته در آی .. با دستش به ساشا اشاره کرد ..صدای اعتراض پدر جون به همراه خنده ی ریز من و غر زدن آروم ساشا یکی شد پدر جون _ چی میگی خانم ؟ به بهونه ی پسرت منو چرا فحش میدی ؟ نازی جون با اخم برگشت سمتش نازی جون _ شما حرف نزنی نمیگن لالی بعد به پدر جون اجازه ی حرف زدن نداد و ساشا رو مخاطب قرار داد ..با دیدن حرص خوردن پدر جون ریز ریز خندیدم ..