مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت102 🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم
#قرعه
#قسمت103
🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد..
پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت..
صدایش زد :راشا..
راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد..
زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟..
پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد..
راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر..
پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا
ازکنارشان رد می شدند..
راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود..
پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود..
راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی
برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟..
پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود..
راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حالا
برو..
پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می
کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟..
صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت..
برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود..
راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود..
کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه..
راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست..
پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست..
راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود..
راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم..
پریا :می خوام باهات حرف بزنم..
راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد..
دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد..
وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد..
خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد..
چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حالا..
پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من..
راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش..
پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود..
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های
ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد..
eitaa.com/manifest/2030 قسمت بعد