مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت113 🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دا
#قرعه
#قسمت114
🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!..
نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!..
اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده..
با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی
ممنونم..
--خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم..
-چی؟!..
--اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه
تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون واقعا بی معرفتن..
-خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!..
خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه..
نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد..
چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم..
داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد..
-دیگه چیه؟!..
کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟..
با اخم رفتم سمتش:نخیر..
دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم..
-چرا همچین می کنی؟..کیفو بده..
--نچ..نمیشه..شرط داره..
با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده..
--گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا ..
کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!..
--تو قبول کن ضرر نمی کنی..
-می شنوم..
با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم
گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!..
--مگه نمیگی دوست پسر نداری؟..
-خب که چی؟!..
--من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین ۱ بار..الاقل به خاطر امشب..
چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلائی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم..
-خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی..
-ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای..
-از کجا باور کنم؟..
لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه..
با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد..
سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت ۹ چند متر اونطرف تر منتظرم
باش..میام دنبالت..
-ولی من نمیام..متاسفم..
به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم
نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون..
-چکار می کنی؟!..
--اگر ازت خواهش کنم چی؟..
با تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!..
-چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو..
--نه..فرداشب..میای؟..
نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..
نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت ۹
https://eitaa.com/manifest/2154 قسمت بعد