مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت117 🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید
#قرعه
#قسمت118
🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم..
نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مواظب باش.. -باشه چشم..بای..
از ویلا زدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم..از قبل با شادی هماهنگ کرده بودم که اگر تانیا بهش زنگ زد و ازمن پرسید بگه که با اون هستم ..
ای خدا کاش درخواستشو قبول نمی کردم تا حالا اینجوری عینهو خر تو گل گیر نکنم..عجب مکافاتی گرفتار شدما..
نمی دونم چرا دو دل بودم..یه دلم می گفت برو و یه دلم می گفت نرو..ولی خب اون دلی که می گفت برو قوی تر بود چون که وادارم کرد برم..یا شاید هم خودم دلم می خواست اینطور بشه..
نمی دونم..وااااااااای که الان گیجه گیجم..
تو ماشینش منتظرم بود..فاصله ی زیادی با ویلا نداشتیم واسه ی همین سریع سوار شدم و اونم راه افتاد..
زیر لب سلام کردم ولی نگاش نکردم..سیخ سر جام نشستم..
از همه ی اینها فقط بوی خوش ادکلنشو استشمام کردم..وای که من چقدر از این بو خوشم می اومد.. خداییش حرف نداشت..
صدای شادش توی گوشم پیچید و باعث شد نگاش کنم..
سلاااااااام خانم خانما..همسایه ی عزیز..مرکبمون رو منور کردید.. -مسخره می کنی؟!..
ای بابا مسخره چیه؟..نیگا چراغای جلوی ماشینم نورشون بیشتر از همیشه شده...این یعنی چی؟..
از قدوم مبارکه شماست خانم..
با لبخند رومو برگردوندم و چیزی نگفتم..
پس چرا ساکتی؟!..تموم راه رو اگه سکوت کنی تهش یا می زنم یکی رو ناکار می کنم یا یکی می زنه منو ناکار می کنه..به هرحال از این دو حالت خارج نیست..
اونوقت چرا؟!..
نگاه خاصی بهم انداخت وبا لبخند گفت :دیگه دیگه..یه طرف تو حرف نزنی خوابم می بره می زنم یکی رو ناکار میکنم..مورد دوم هم که گفتم یکی می زنه منو ناکار می کنه دلیلش اینه که یه خانم همه چی تمومی که شما باشی نشستی کنار یه اقای خوشتیپ و خوشگل و خوش سر وزبونی که من باشم تازه اون خانم همه چی تموم سکوت هم کرده و منو فرستاده تو حالته خلسه خب معلومه نمی بینم یارو داره میاد سمتم اونم می زنه ناکارم می کنه..بعد هم که خدا اون روز و نیاره ..گوش شیطون هر دوتاش کر ایشاالله..زبون حسودا لال به حمدلله..چشم بد خواها کور...
میافتم می میرم خونم میافته گردنت..بعد روحم شبونه میاد سروقتت و ازت عارض میشه که تو این خاک رو ریختی توی سرم و منو فرستی دیار باقی..حالا اگه می خوای اینجوری نشه یه چیزی بگو..
جدی گفتم :خب این همه حرف زدی دیگه رسیدیم که من چی بگم؟..بعدش هم به نظرت این همه راحتی و
صمیمیت زود نیست؟!..
نه..دقیقا وقتشه.. وقته چی؟!..
هیچی..خب حالا من ساکت میشم تو حرف بزن.. -من حرفی ندارم..ظاهرا تو می خواستی یه چیزی به من بگی..
اون که بله..ولی الان وقتش نیست..موقعش که شد بهت میگم.. -موقعش کیه؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت و با شیطنت خندید..سر در نمی اوردم که قصدش چیه؟!..چرا انقدر باهام صمیمی برخورد میکنه؟!..چرا انقدر زود باهاش راه اومدم و اینی که تا دیروز از صدتا دشمن هم با من بدتر تا می کرد الان کاملا دوستانه باهاش رفتار می کنم..
واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!..اون هم اینقدر ناگهانی..
جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت..هر دو پیاده شدیم ..حتی درش هم به سبک درهای قدیم ساخته شده بود و حالتش سنتی بود..
داخلش فضای کاملا باز بود..سرسبز وزیبا..پر از درخت های بلند که زیر هر کدوم از درختا تخت های بزرگ و چوبی قرار داشت..مخصوص خانواده های سنتی پسنده ایرانی..
وای عاشقش بودم..از اینجور سبک ها خوشم می اومد..روی یکی از تخت ها دنج ترین جای ممکن نشستیم داشتم از دیدن محیط اطرافم که بی شباهت به باغ های شمال نبود لذت می بردم که صداش رو شنیدم..
چطوره؟..
من که تو حال و هوای خودم بودم گنگ نگاش کردم و گفتم :چی؟!..
خندید وبا دست به اطراف اشاره کرد :خب اینجا رو میگم دیگه..به نظرت چطوره؟..
اوه عالیه..همیشه از اینجور جاها خوشم می اومد..عاشق وسایل و تزییناته سنتی هستم..
همون موقع گارسون با منو اومد پیشمون..هر دو جوجه سفارش دادیم البته راشا کباب کوبیده هم به سفارشاتمون اضافه کرد...
https://eitaa.com/manifest/2192 قسمت بعد