eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت201 رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..
تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی.. روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد.. پسرا با سرگرد حرف می زدند.. سرگرد: شما هم باید با ما بیاید.. راشا: چرا جناب سرگرد؟!.. چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد میتونید برید.. رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد.. با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد.. نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد.. " رایان " الو.. پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که.. -نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت- اره.. و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم.. منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم.. لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد.. بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند.. بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم.. شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود.. چه عجب..افتخار دادید.. صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم.. وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟.. بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر.. رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد.. سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد.. نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام.. پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..ق خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد.. زرنگ شدی.. بودم..چکا رو رد کن بیاد.. ابروشو انداخت بالا .. باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟.. -چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟.. چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود.. صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد.. هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش.. با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟.. -اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم.. عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم.. چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود خوبی توش خوابیده.. برگشتم و نگاش کردم.. من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم.. متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون.. از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم.. توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد.. شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 10 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه همکف برسیم.. چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟.. خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم.. رایان..من..من هنوزم دوستت دارم.. با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو.. با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟.. پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر هم می کنی؟.. به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست.. -ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی.. چرا؟.. داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم... به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..