eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت204 ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و
نفسشو اروم داد بیرون..سرشو کمی تکون داد و به انگشتاش که روی میز در هم گره کرده بود نگاه کرد..چرا هیچی نمیگه؟..د بگو لعنتی..مگه نمی بینی دارم عذاب می کشم؟.. بعضی از کماها قابل برگشت هستن ..مثل کماهای ناشی از اختلالات متابولیک و بعضی از کماهای ناشی از ضربه های مغزی که میزان آسیب کمتری به بافت مغزی رسونده باشه..ما هم امیدواریم بیمارتون در همین حد بمونه و یا بهبودی حاصل بشه..وگرنه.. وگرنه چی دکتر؟.. اگر احتمال این رو پیدا کنه که خون رسانی به مغز متوقف بشه.. مغز تمام کارکرد خود رو از دست بده و دچار تخریب غیر قابل برگشت بشه. و همینطور ما بتدریج در طی چند روز آینده تغییره چشمگیری در علائم حیاتیش مشاهده نکنیم اونوقت..بیمارتون به مرگ مغزی دچار میشه..در اون صورت فقط می تونیم اکسیژنش رو با دستگاه تامین کنیم..دیگه کاری ازمون ساخته نیست..فقط دعا کنید به اون مرحله نرسه.. حس می کردم اتاق با همه ی دم ودستگاش داره دور سرم می چرخه.. خدایا اینا دیگه چیه که دارم می شنوم؟..نه این امکان نداره..تارای من زنده ست و زنده هم می مونه..اون میتونه..میمونه..تارای من زنده می مونه.. حس کردم چشمام داره سیاهی میره..ولی خودمو کنترل کردم و نفهمیدم چطوری اومدم بیرون.. بعد هم دیگه نفهمیدم چی » کما « همه دوره م کردن که بفهمن دکترچی گفته..و من فقط یه کلمه از دهنم اومد بیرون شد..تنم یخ بست وبی حس شدم.. تانیا و ترلان توی محوطه ی بیمارستان نشسته بودند.. 10 روز گذشته بود ولی تارا همچنان در همان وضعیت به سر میبرد.. تانیا نفسش را همراه با آه بیرون داد و با بغض گفت: می ترسم ترلان.. از چی؟.. شماها یه جورایی دسته من امانتین ..می ترسم..می ترسم تارا خدایی نکرده چیزیش بشه و ... هیسسسسسس تانیا خواهش می کنم تمومش کن.. همراه با گریه ادامه داد: خدا اون روز و نیاره..تارا هیچیش نمیشه.. همانطور که جملاتش را زیر لب زمزمه می کرد رو به اسمان کرد و گفت: خدا نمیذاره که چیزیش بشه..بابا و مامان از اونجا هواشو دارن.. تانیا هم به اسمان نگاه کرد..قطره اشکی از چشمانش چکید..و همزمان قطره ای باران به روی گونه ش نشست..چشمانش را بست..قطرات باران نرم و ارام بر روی صورتشان می نشست.. دلشان گرفته بود و اسمان بارانی..گویی او هم دلگیربود.. از چه چیز؟..شاید ازاینکه امشب شب هشتم ماه محرم بود..از شب پنجم تا به الان باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.. شب ها اسمان می غرید وبا بارشش دله درد دیده ی انان را نا ارام می کرد.. " راشا" دستشو تو دستم گرفتم 2 تا پرستار داشتن دستگاهها رو چک میکردن..نگام به صورته رنگ پرده ی تارا بود ولی صداشون رو می شنیدم.. من دیگه کاری ندارم.. کجا میری؟.. نمازخونه..امشب شبه تاسوعاست.. اره می دونم..منم تا نیم ساعت دیگه میام..به چند تا از بیمارا باید سر بزنم..یکی دوتا هم تزریق دارم.. پس صبر می کنم با هم بریم.. باشه..ای کاش امشب خونه بودم..بابام هیئت داره.. پس نذری پزون داشتین؟.. اره..ولی حیف که نیستم.. بعد هم از اتاق رفتن بیرون..به ساعتم نگاه کردم.. 9:30 شب بود..توی این مدت نه غذای درست و حسابی خورده بودم نه استراحت کرده بودم..حالم زار بود و رنگم پریده.. نگام فقط تارا رو می دید و کلامم اسمه اون بود..وقتایی هم که بهم اجازه ی ورود نمی دادن می رفتم نمازخونه ..انقدر دعا و گریه میکردم که همونجا بی حال می افتادم.. دلمو صاف کرده بودم..با خودم..با خدا..توی این شب ها ذکرم امام حسین بود و درخواستم شفای تارا.. ادم مذهبی نبودم..یادم نمیاد اخرین بار کی نماز خوندم..ولی ادم بودم..ازهمه مهمتر مسلمون بودم و همیشه اینو قبول داشتم.. خدایا چرا وقتی به دره بسته می خوریم..چرا وقتی محتاجت میشیم یادمون میافته اون بالا خدایی هم هست که چشمش به دله بنده هاشه؟.. چرا تو رو یادمون میره که حالا اینطوری و توی این شرایط بخوای ازمایشمون کنی؟..بفهمی که هنوز بنده ت هستیم؟..فراموشت نکردیم؟.. فراموشت نکردم خدا..از یادم نرفتی..ولی بهم تلنگر زدی..بدجور هم تلنگر زدی.. این رسمش بود؟..خدایا این راهش بود؟..قربونت برم می زدی ولی نه از ریشه..این جسمه شکسته و روحه عذاب کشیده دیگه به چه دردت می خوره؟..جسمم خورد شده..دیگه روح برام نمونده..اگه هم باشه نابود شده..