مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت82 🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.
#قرعه
#قسمت83
🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا
میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه..
تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه..
ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم..
تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده..
تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش
فرار می کنی..
تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..
********************
صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه
می کردند..
جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود..
فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای
اونها قرار داشت
به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند..
انگار از وجود دخترا در ویال غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند..
ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..
تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش
می گفتن به ما چه..
تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون
مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..
ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه
بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..
تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..
ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..
****************
دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..
چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو
پر می کرد..
تانیا :تازه 2 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون
بشیم..
تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..
تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..
ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به
دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..
eitaa.com/manifest/1808 قسمت بعد