eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت84 🔴تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون
🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی من می خوام هیچی نگم باز نمیشه..خاک تو اون سرتون کنن..مثلا اومدید مهمونی؟..به چه حقی تو حیاط خونه ی ما از این غلطا می کنید؟.. پسر سینه سپر کرد و با اخم گفت :شما کی باشی؟..مفتشی؟..شاید هم از طرف گشت اومدی ما رو ارشاد کنی..برو بذار باد بیاد تو هم.. ترلان که مرز خشم رو هم رد کرده بود خواست پرخاش کند که تانیا دستش را گرفت.. رو به پسر با اخم گفت :خیلی خوب کاری کردید واسه من بلبل زبونی هم می کنید؟..عجب ادمایی پیدا میشن..بی حیاها.. دست ترلان رو کشید..ولی نگاه پر از خشم ترلان به ان پسر بود.. تارا اطراف رو پایید..راشا و رایان روی بالکن ایستاده بودند.. اروم رو به دخترا گفت :دوتاشون اونجان..بزن بریم که شروع شد.. تانیا :دارم بهتون میگم..هیچ حرکتی نمی کنید..مثلا عزاداریم و اومدیم اعتراض کنیم.. ترلان :خیلی خب بابا..چندبار میگی.. نزدیک بالکن شدند..راشا زودتراز رایان متوجه دخترا شد.. با دیدنشان در وحله ی اول تعجب کرد ولی کم کم لبخند پررنگی روی لبانش نقش بست.. ******** "تانیا"👇 زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما.. از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده.. رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم.. زل زد به ما و گفت :کی شماها رو راه داده تو؟!.. با اخم بی توجه به حرفش گفتم :مهم نیست و لازم هم نیست بدونید..سر وصداتون بیش از حده..اگر فراموش کردید بهتره یادتون بندازم ما هم داریم درست کنار ویلای شما زندگی می کنیم.. صدایی جدی از پشت سر پسرا گفت :نه یادمون نرفته.. نگاهش کردم..خود عوضیش بود..رادوین..از فکر اینکه این اشغال اون شب باعث ترس و وحشتم شده بود خونم به جوش می اومد..به طوری که دلم می خواست با ناخنام ریز ریزش کنم.. جلومون ایستاد.. رو به راشا گفت :بچه ها صدات می کنن.. راشا:واسه چی؟!.. شونه ش رو بالا انداخت و زل زد به من:میگن بازم براشون بزنی وبخونی.. راشا پوفی کرد و کلافه گفت :ای بابا تا الان 3 بار زدم بسه دیگه..گفتم می ترکونم ولی مهمونی رو گفتم نه خودمو..