eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت91 🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند.. به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان
🔴رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می زدن و کمک می خواستن..هر کس دیگه ای هم بود نگران می شد.. تانیا جلو اومد و با نگرانی گفت :تارا خواهرم..کمکش کنید..غش کرده.. سریع گفتم :چی شده؟..الان کجاست؟.. ترلان رو به ما گفت :همراه من بیاید بهتون میگم.. دنبالش رفتیم..استرس دخترا روی ما هم تاثیر گذاشته بود.. ترلان جلوتر رفت و به یکی از اتاقا اشاره کرد..تعجب کرده بودم که اگر حالش بد شده زنگ می زدن اورژانس دیگه چرا ما رو صدا زدن؟..ولی خب شاید هم از ترس و اضطراب زیاد اینکارو کردن..به هرحال زیاد بهش فکر نکردم و هر سه رفتیم تو.. ولی کسی تو اتاق نبود..تا به خودمون بیایم در اتاق بسته و از بیرون قفل شد.. رادوین به در زد و بلند گفت :چرا درو قفل کردید؟!..اینجا که کسی نیست؟!.. صدای قهقهه شون رو شنیدیم:چرا اتفاقا..بگردید شاید باشه.. اینبار رایان با عصبانیت به در کوبید :چی میگید شماها؟..این چه کاریه؟..باز کنید درو.. جواب ندادن..خنده م گرفته بود.. نمی دونم چرا من عصبانی نبودم..نه حرصم گرفته بود و نه هیچی..از اینکه می دیدم هیچ کدومشون چیزیشو نشده خوشحال بودم.. وقتی گفت تارا غش کرده نگرانی تموم وجودمو گرفت..ولی الان خیالم راحت شده بود.. *************** "رایان"👇 راشا می خندید با حرص گفتم :تو چرا هرهر می کنی؟..پاشو بیا درو بشکنیم.. روی تخت نشست و دستشو به پشت تکیه داد :بی خیال بابا..چرا بشکنیش؟..خب بازیشون گرفته بذار خوش باشن فکرکنن ما رو اذیت کردن..اینجا هم اتاقه دیگه..می گیریم می خوابیم.. رادوین با اخم گفت :چی میگی تو؟..اینجا اتاقه اوناست..ما هم تو خونه ی اوناییم..اینو می فهمی؟.. راشا: خودمون که نخواستیم..اونا اینطور خواستن.. -این کارشون بچه بازی بود..اخه این دیگه چه روشیه واسه اذیت کردن؟.. راشا پا روی پا انداخت و با خیال راحت رو تخت دراز کشید..یه پتو بالای تخت بود که سرشو گذاشت روی اون..با لذت لبخند زد وچشماشو بست :وای چه نرمه..جون میده تخت تا صبح بخوابی..بی خیاله اون سه تا بشید..جا به این باحالی گیرتون اومده بگیرید بخوابید بابا.. فقط نگاش می کردم..چه راحتم خوابیده..راشا همیشه خوش خواب بود.. یه دفعه با چیزی که دیدم چشمام تا اخرین حد گرد شد و دیگه چیزی نمونده بود از کاسه بزنه بیرون..اصلا زبونم نمی چرخید چیزی بگم.. به زور گردنم رو چرخوندم و به رادوین نگاه کردم..ولی اون گوشه ی دیوار نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده بود.. خواستم صداش کنم ولی زبونم بند اومده بود.. دوباره به راشا نگاه کردم ..مار خیلی اروم از کنارسرش خزید..رسید پهلوش..درست نزدیک به راشا حرکت می کرد.. با لکنت گفتم :ر..رررر...رررااااا..ررراااشش ششاااااا..راشا.. راشا چشماشو نیمه باز کرد و نگام کرد..رنگم پریده بود..وقتی نوجوون بودم یه بار مار نیشم زده بود و ازهمون موقع با دیدنش روح از تنم در می رفت.. میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حالا خوده واقعیش رو داشتم به چشم می دیدم نه ریسمون بود و نه طناب.. خواب الود گفت :چیه چرا استارت می زنی روشن نمیشی؟..ای بابا..بذار بخوابم دیگه.. به پهلو خوابید..حالا مار تو بغلش بود..یعنی انقدر خره که هنوز نفهمیده؟.. چشماش بسته بود..ولی یهو باز شد..اروم اروم گشاد شد..با تردید سرشو اورد پایین و تو بغلشو نگاه کرد..سر مار درست رو دستش بود..هیچ حرکتی نمی کرد.. تعجب کرده بودم که چطور تا الان نیشش نزده..معلوم بود اهلیه.. بشمار سه رنگ از رخ راشا پرید..مار نسبتا بزرگی بود.. پیش خودم حرکت راشا رو پیش بینی می کردم و گفتم الان اروم خودشو می کشه کنار به طوری که مار تحریک نشه .. خوبه که حواسش هست چکار کنه.. ولی حواسم نبود راشا وقتی از چیزی وحشت کنه دیگه عقل و منطق و کلا هر چی سیستم فکری و ذهنیشه ازکار میافته و حالا با دیدن مار همین حالت بهش دست داده بود.. https://eitaa.com/manifest/1883 قسمت بعد