مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس،
#شیطنت
#قسمت ۳۸
🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم کنار هم غذا می خوریم. مرسی که اومدی. ارسطو لبخندی بهم زد و گفت: - خواهش می کنم بانوی احساسی من! غذامون که تموم شد براش چای ریختم
ارسطو:- چه تکمیل هم اومدی، چای! قهوه دارید خانم؟
- نه دیگه، آقای محترم بهتره چایتون رو بخورید و برید و ماشینتونو از پارک من بکشید بیرون. ارسطو غرق خنده شد
- چته؟ مردی از خنده!
- می دونی یاد چی افتادم؟
- چی؟
- یاد قیافه ی ترسو و خجول تو، روز اولی که اومدی شرکت برای استخدام ماشینت تو پارک من بود حالا ماشین من تو پارک توئه خندیدم. ناخود آگاه لب باز کردم
- چه روزایی بود، اون موقع خوش بودم. تنها دغدغه ی زندگیم ترس از این بود که مادر پدرم بفهمن یواشکی نقاشی می کنم. هنوز سالم بودم. کاش زمان بر می گشت عقب، کاش... ارسطو که حالمو فهمید چاییشو خورد و ایستاد
ارسطو: - میرم برات مانتو و شال می خرم. شب با غذا میام
- نه اذیت می شی! خودم خوراکی آوردم. ارسطو اخمی کرد- نشنوم این حرفا رو. ساعت هشت این جام. رفت بیرون و در رو خودش از پشت قفل کرد. غرق خوشی بودم. لحظه های بودن با ارسطو برام بهترین لحظه های عمرم بود. آدمی به با محبتی ارسطو ندیده بودم تا حالا.
دراز کشیدم و لبخند زدم به زندگی. یادم رفت، بیماریم یادم رفت. ارسطو تمام فکرمو گرفته بود و جایی برای به یاد آوردن سرطان وجود نداشت. همون جور خوابم برد. با صدایی بیدار شدم که فهمیدم ارسطوئه ولی نمی دونم چرا نای بیدار شدن نداشتم. پهلوم درد می کرد. نتونستم تکون بخورم. پتو هنوز روی بدن و سرم بود. ارسطو وارد شد و منو دید لبخندی زد
ارسطو:- بفرما زیاد که میام دیگه استقبال هم ازم نمی کنی! پاشو بهم خوشامد بگو
با صدای ضعیفی گفتم:
- نمی تونم.
نگران شد اومد سمتم و از رو همون پتو بازوهامو تو دستش گرفت و منو نشوند و به دیوار تکیم داد. حس می کردم گرمای دستاش حتی از زیر پتو داره منو می سوزونه. تكون خفیفی به دستم دادم که دستاشو برداشت.
ارسطو:- درد داری؟!
- خیلی! دارم می میرم ارسطو. کلافه دستی به سرش کشید
- کجاته؟
- پهلوم، دلم، کمرم و قفسه ی سینم
- پاشو بریم دکترا - نه، نه خوب می شم
- پس بذار دکتر خبر کنم! ناچار گفتم: - ارسطو خوب شدم، بهترم. وسایل برام خریدی؟ ارسطو پاکتی جلوم گذاشت و هنوز چشماش نگران بود. لبخندی بهش زدم
- خوبم ولی خدا می دونه دردم به قدری بود که اگه ارسطو نبود به سنگ زمین چنگ می زدم
- برو بیرون بزار بپوشمشون. ارسطو خندید.
- ای به چشم بانوی مو کوتاه. رفت بیرون و من با کلی درد و گاز گرفتن لبم از درد لباسا رو پوشیدم. مانتوی ساده ی مشکی بود با یه شال سبز رنگ. - پوشیدم. اومد و کنارم نشست و به بسته ی بزرگ گذاشت زمین و بازش کرد. باورم نمی شه. پیتزا بود، لازانیا، سیب زمینی پخته با پنیر، همبرگر، ساندویچ بندری، از همه مهم تر نون سیر و قارچ سوخاری بود که دلم براش ضعف رفت.
دستمو دراز کردم بردارم که با قاشق زد رو دستم. نگاهش کردم. - چرا می زنی؟
- دستتو نشستی؟
- برو بابا بی خیال، نهایت مردنه که من تا چند وقت دیگه می میرم. نمی دونم اصلا چرا اون حرفا رو زدم؟ نمی خواستم بزنم، خواستم شوخی کنم. ولی انگار ارسطو جدی برداشت کرد و بلند شد. عصبی بود. رگ گردنش برجسته شده بود و چشماش قرمز. مگه من چی گفتم؟ حقیقت بود دیگه! با داد ارسطو گوشامو گرفتم
- تو غلط می کنی بمیری، سارا یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جرات داری حرفتو تکرار کنی اون موقع است که خودم با دستای خودم می کشمت. روشو برگردوند رفت سمت در. داشت می رفت. نه! بی اختیار بلند شدم و گوشه ی لباسشو گرفتم. با بهت برگشت سمتم و به دست من که پایین لباسش توش بود نگاه کرد و دوباره به چشمام. دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- ببخشید. چهرش نرم شد. خندیدم و شیطون گفتم:
- به قول بعضیا غلط کردم. و خندیدم اونم خندید و لباسشو از دستم کشید بیرون و اومد رو به روم نشست. دستامونو کمی آب زدیم و شروع کردیم. می تونم بگم بهترین شام زندگیم بود. منی که از غذای بیرون همیشه ایراد می گرفتم در کنار ارسطو زیباترین و خوشمزه ترین شب و غذا رو گذروندم و خوردم. غذا که تموم شد خودمو پهن زمین کردم و گفتم: - ترکیدم.
ارسطو هم خندید و دراز کشید: - تا حالا انقدر غذا نخورده بودم. سرمو کج کردم و نگاهش کردم، اونم سرش کج بود و نگاهش به من، غلتی زد و تقریبا کنارم اومد. نزدیکم بود. احساس خطر کردم و خواستم بلند شم که دستشو انداخت دورم و رو زمین گذاشت. هیچ تماسی باهام نداشت. چشماش شیطون بود، فهمیدم داره اذیتم می کنه. خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم. تو یه حرکت آکروباتیک از زیر دستش خزیدم و خودمو کشیدم بیرون انقدر لاغر بودم که هیچ تماسی باهاش نداشتم.
https://eitaa.com/manifest/2254 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃
سلام به همه اعضای کانال
امروز یه پارت ویژه داریم از رمان #شیطنت
که تا ساعت ۱۸ تقدیمتون میشه
🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم
#شیطنت
#قسمت ۳۹
🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگاهم که کرد نتونستم خندمو نگه دارم، بلند خندیدم اونم همزمان با من خندید و بلند شد و ایستاد
ارسطو:- بهتره تا تو ماست مالی کردنش گند نزدم برم خونمون بخوابم. ازم خداحافظی کرد و رفت و من غرق در رویای ارسطو خوابم برد.صبح بازم با صدای پرنده ها بیدار شدم و چشمامو باز کردم اما این بار موشی ندیدم لبخندی زدم. صدای زنگ موبایلم اومد. برش داشتم. ارسطو - سلام بانوی خواب آلود
- سلام
ارسطو:- حاضر شو داریم میایم دنبالت. چشمام کامل باز شد
- کجا؟
- تو حاضر شو
- تا نگی کجا نمیام!
- مگه با خودته؟! و صدای بوق اشغال زیباترین صدایی بود که در لحظات ضایع شدنم بهم روحیه داد
دست و صورتمو شستم و یادم افتاد لوازم آرایش همراهم نیست. زنگ زدم به ارسطو
- بله؟
- ببین من نمی تونم بیام، وسایل نیاوردم
- چه وسایلی؟ نکنه بازم موش خورد تشون؟
- نخیر منظورم وسایل دیگه بود آی کیو
- بنده رو عفو کنید بانو حالا به این بنده ی حقیر آی کیو توضیح بدید چه وسایلی؟ نمی دونستم چه جوری بهش بگم، خجالت می کشیدم بگم بدون آرایش نمیام
- خب، خب من صورتم مناسب بیرون رفتن نیست
- خیالی نیست! و باز هم صدای بوق اشغال. عصبی حاضر شدم و گفتم: - اصلا میام تا جلوی همه خجالت بکشی. صدای در که اومد رفتم بیرون و در کمال تعجب سه تا ماشین دیدم. ارسطو بود، برزو و شادی، رها و نگین و ملکی برادرش. همشون سراشون از پنجره بیرون بود و منو نگاه می کردن. ارسطو با مهربونی، شادی با یه غم عمیق و بقیه معمولی بودن. انگار می دونستن و نمی خواستن به روی خودشون بیارن. به همشون سلامی دادم و سریع سوار ماشین ارسطو شدم. صدای در پنجره ی در کنار من اومد که ارسطو در رو باز کرد و شادی کیف لوازم آرایششو داد دستم و بدون حرفی رفت. ماشینا یکی یکی راه افتادن. هنوز با ارسطو حرف نزده بودم نیم ساعتی گذشته بود که گفت: - نمی خوای انجام بدی؟ منم که از عالم و آدم جدا بودم با تعجب برگشتم سمتش
- چی رو؟
- آرایش، مگه برات مهم نبود؟
- چرا؟
ارسطو:- پس شروع کن که یه ساعت دیگه می رسیم
- کجا داریم می ریم؟
- ویلای کرج ما؟ بدون حرف دیگه ای در کیف رو باز کردم و با خجالت کرمی به چهره ی رنگ پریدم زدم. ارسطو حواسش به جلو بود. رژ گونه ای زدم و مداد مشکی به چشمام کشیدم. با مداد هم داخل ابروهامو پر کردم. فقط مونده بود رژلب که همیشه چندشم می شد مال کسی دیگه ای رو بزنم. کیف رو بستم که همزمان با نگاه ارسطو غافلگیر شدم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و نگاهش که به لبم افتاد ابروشو بالا داد. می دونستم لبام کبود رنگ بود. خجالت کشیدم، بی حیا! ارسطو خندید
- حالا نمی خواد از من خجالت بکشی. خندید و رژ لبی رو از جیب لباسش در آورد و داد دستم
- پاک پاکه، همین الان خریدم. تعجب کردم، این از کجا می دونست!؟ ارسطو که چشمای گردم رو دید خندید.
- شادی گفت، خودشم رفت خرید و داد من بهت بدم. ای شادیه دیوانه. درشو باز کردم. سرخابی رنگ بود. شادی همیشه سلیقش تو رژ خوب بود. قشنگ زدم که بازم ارسطو نگاهم کرد و این بار لبخند اطمینان بخشی زد که اعتماد به نفسم بالا رفت. با خوشحالی گوش به آهنگ توی ماشین سپردم که حالم رو دگرگون کرد.
زیر بارون نفساتو دوست دارم
عطر خوب تو رو بارون می گیره
با تو زندگیم چه رویایی می شه
با تو این قلب یخی جون می گیره
دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم
دوست دارم که دست گرمتو بگیرم
دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه
دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم
دوست دارم فقط چشماتو وا کنی
تا ببینی که چقدر دوست دارم
همه خوبیاتو باور می کنم
نمی تونم بی تو طاقت بیارم
زیر بارون نفساتو دوست دارم
بوی خوب تو رو بارون می گیره
با تو زندگیم چه رویایی می شه
با تو این قلب یخی جون می گیره
دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم
دوست دارم که دست گرمتو بگیرم
دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه
دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم
ارسطو با نگاه خاصی نگاهم کرد
ارسطو:- من عاشق این آهنگم، تو چی؟ نتونستم حرفی بزنم. بعد از نیم ساعت رسیدیم و همه با هم وارد ویلا شدیم. لباسی همراهم نداشتم با همون مانتو رو مبل نشستم که همه رو در حال تکاپو دیدم. با صدای ارسطو دست از دید زدن بقیه برداشتم
- بله
- یه لحظه بیا، تلفن کارت داره. تعجب کردم، یعنی کیه؟! من که صبح به مامان زنگ زدم. رفتم تو اتاق و ارسطو در رو بست
- کیه؟
ارسطو: - عمه ی خاله بزرگ خدا بیامرز ابوریحان بیرونی
https://eitaa.com/manifest/2257 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگ
#شیطنت
#قسمت ۴۰
🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند خندید
- مسخرم می کنی پرستو جون؟
- نمک نریز دختر، بیا کارت دارم. نشست رو تخت و چمدونشو باز کرد و لباسی مردونه در آورد و داد دستم. ارسطو: – از رو لباست بپوشش، اگرم چندشت می شه ... شیطون خندید و نزدیکم شد
- اصلا بیخود کرده چندشت بشه. بهت زده از حرفش بلوز رو برداشتم
- تو از کجا فهمیدی من لباسم مناسب نیست؟
- از بانوی پتو پیچ شده ی دیروز صبح! خندید منم خندم گرفت.
مرسی ارسطو
- خواهش. در رو باز کرد و رفت بیرون. بلوزشو رو تاپم پوشیدم و شالمم طوری سرم کردم سر بی موم دیده نشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم مردا در حال کباب درست کردنن و خانوما می خوان برن استخر ته باغ. شادی:- بیا بریم سارا
سروش رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. یاد باران افتادم. خدایا چقدر سهیل بی وفا شده. سهیلی که جونش برام در می رفت، سهیلی که شبا تا بوسم نمی کرد نمی خوابید حالا شاید یه ماه بشه که ندیدتم. باران! دلم براشون تنگ شده، حتی برای اون نرگس. سروش رو بغل کردم و به خودم فشردمش، حس کردم باران بغلمه، بوسیدمش و گذاشتمش که دوید سمت باغ. خندیدم و همره دخترا رفتیم سمت استخر. فهمیدم همه دارن با لباس میرن تو آب. ملکی رو که دیدم فهمیدم استخر مرد و زن قاطی درست کردن واسه خودشون. خجالت می کشیدم برم، ولی همه رفته بودن. فقط من مونده بودم که نمی دونم چی شد که دستی هولم داد تو آب و همه خندیدن و من با سر رفتم تو آب. جای شکرش باقی بود که عمقش زیاد بود و به کف استخر نخوردم. شنا کردم تا اون ور استخر و بدون نفس گرفتن برگشتم سمتشون . سرمو بالا آوردم که همشون هورایی برام کشیدن و با دیدنم با تعجب نگاهم کردن. ملکی و برزو سریع طرف دیگه ای رو نگاه کردن ولی شادی و نگین با ناراحتی نگاهم کردن. نمی دونستم چی شده چرا نگاهشون فرق کرده؟ یه دفعه ارسطو پرید تو آب و خودشو بهم رسوند و چیزی شناور روی آب رو گرفت و دستشو جلو آورد و انداخت رو سرم. تازه فهمیدم چی شده. خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و تازه فهمیدم آرایشمم حتما پاک شده! ارسطو با نگرانی نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم. چقدر این پسر مهربون و پاک بود. حتی دستشم بهم نخورد. می دونستم آدم مذهبی نیست، می دونستم داره به عقایدم احترام می ذاره. تو اوج بیچارگی لبخند مسخره ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و از استخر بیرون رفتم. دویدم به سمت خونه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. چند دقیقه گذشته بود که صدای در اومد و متعاقبش صدای شادی. در رو باز نکردم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم، نباید تفریحشونو خراب کنم، اونا اومدن تفریح، خوش گذرونی نامردیه این کارا رو کنم و تفریحشونو زهره بدون آرایش در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم تو سالن، هنوز منو ندیده بودن
رها: - تقصیر توئه دیگه ارسطو. چرا هولش دادی تو آب؟! ارسطو دستی به گردنش کشید. ارسطو:- خیر سرم خواستم خجالتش بریزه. شادی:- حتما الان نشسته داره گریه می کنه. ملکی:- سارا خانم خیلی دختر احساساتی و معتقدیه، الان حتما خیلی ناراحت شده. شادی;- ارسطو برو بیارش بیرون گندیه که خودت زدی
ارسطو:- نمی تونم
- لازم نیست ارسطو بیاد خودم اومدم.
رفتم جلو و با همون لباسای نم دار نشستم رو مبل
- چرا دارید دوست منو با حرفاتون آزار می دید؟ به ارسطو اشاره کردم. تقریبا جو با لحن شوخ من شاد شد. ملکی:- مثل این که همین دوستتتون بودن که پرتتون کردن تو آب
- آب روشناییه جناب ملکی
همه خندیدن
رها:- که روشناییه؟ باشه فردا صبح هم رو حرفت هستی؟
- چطور؟
شادی: - می خواد با آب بیدارت کنه دیگه خنگه خدا! تعجب کردم
- مگه امشب می مونید؟ همه خندیدن
برزو:- سارا خانم این همه راه نزدیم بیایم از تهران بیرون و چند ساعته برگردیم. با تعجب به ارسطو نگاه کردم . می دونستم همشون می دونن مریضیمو. آروم گفتم:
- ولی من نمی تونم بمونم!
ارسطو: - چرا؟
- فردا صبح جواب آزمایشمو باید بگیرم. همه با ناراحتی نگاهم کردن
ارسطو - شماره ی دکترت رو داری از روز فردا مطمئن شیم بعد برگردیم؟
- آره، الان می دم بهت. شماره رو بهش دادم و اونم رفت بیرون. جو تقریبا سنگینی بود. بعد از چند دقیقه ارسطو با خنده برگشت
ارسطو:- سارا خانم شب همین جا موندگار شدی
- یعنی فردا جوایش آماده نیست؟
ارسطو:- چرا هست
خندید.
- من باید برم ارسطو
ارسطو:- صبر داشته باش دختر، شماره ی این جا رو بهش دادم صبح برامون جواب رو فکس کنه
ملکی:- یه دکتر غریبه و این کارای خیر خواهانه.
ارسطو:- بابا یارو رفیقم از آب در اومد، رفیق دوره ی دبیرستانم.
رها؛- ایول عجب شانسی داریم. همه می خندیدن ولی دلشوره ی من باعث حالت تهوع هم داشت می شد. با صدای خفه ای گفتم: - ساعت چند؟
ارسطو:- شش صبح
https://eitaa.com/manifest/2262 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت129 🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی
#قرعه
#قسمت130
🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود.
ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود..
ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد..
تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت..
تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟ !..روز نیستیم از گشنگی نمیره؟..
تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد:
پشت ماشینه..
تانیا با تعجب گفت:چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!..
تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه..
ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی میزد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد..
فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود ..
با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید..
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن..
اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه حرفاشون رو هم بشنوید؟!..
اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!..
گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست..
ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه آدمه عاشق چطور آدمیه..
نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم..
دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله
می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون میکردم..
توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم..
تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم..
می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها
عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس میزنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده..
و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست..
ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که آب از آب تکون نخوره..
می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم آدمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه..
نه خب..هستن آدمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده..
کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید..
اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود:ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم..
تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه..
تارا: نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم..
ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت:من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه..
https://eitaa.com/manifest/2268 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند
#شیطنت
#قسمت ۴۱
🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارسطو اینو فهمید. نگاهش ریز شده بود. تا شب کار چندان خاصی نکردیم، فقط چند دست بازی والیبال و مشاعره که تو مشاعره من بردم و تو والیبال تیم مردا. نصفه شب بود که از درد بیدار شدم. رو تخت نیم خیز شدم که پهلوم تیر کشید و اشکم در اومد. نمی دونستم چی کار کنم. دردم درست مثل درد دیروز بودبه سختی نشستم و دستمو رو پهلوم فشردم.
نمی دونستم باید کسی رو خبر کنم یا نه ساعت چهار صبح بود. فقط دو ساعت تا اومدن جواب قطعی آزمایش مونده. به سختی ایستادم و رفتم تو سالن. تقریبا همه ی بچه ها تو اتاقا خوابیده بودن. آروم رفتم سمت آشپزخونه و کمی آب خوردم. حس می کردم دردم بیشتر شد. آروم رفتم بیرون و رفتم سمت دستگاه فکس تو سالن. نشستم رو کاناپه ی کناریش و از درد مچاله شدم. هر چند دقیقه ناله ای می کردم و دوباره آروم می شدم. با صدایی کنار گوشم یه متر پریدم هوا! تاریک بود و فقط سایه می دیدم
- کیه؟
ارسطو:- منم. چرا ناله می کنی سارا؟ چی شده؟ چراغ کم نور بالا سرمون رو روشن کرد و نمی دونم چی تو صورتم دید که با وحشت اومد سمتم و دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعد برداشت
ارسطو:- چته سارا؟ چرا پیشونیت یخ کرده؟ جاییت درد داره؟ هم تو بهت حرفاش بودم هم دستای گرمش رو پیشونی مثل یخ من. کمی خودمو عقب کشیدم
- درد دارم ارسطو مثل دیروز. فکر کنم ... فکر کنم دارم بهش نزدیک میشم. ارسطو با تعجب نگام کرد.
ارسطو:- به چی؟
- به مرگ! دارم حسش می کنم. در دام داره می سوزونتم. انگار داره اجزای بدنم تجزیه میشه از همه بیشتر پهلومه. ارسطو:- خجالت بکش! مگه نگفتم از این حرفا بزنی خودم می کشمت؟! پاشو برو تو اتاقت
- نه نیم ساعت مونده تا شش
ارسطو:- انگلیسی بلدی؟
- آره ولی نمی دونم اصطلاحات پزشکی هم می فهمم یا نه.
ارسطو:- آرش گفت تشریح متنی آزمایش رو هم خودش برامون فکس می کنه
- چه خوب!
ارسطو:- چه حسی داری؟
- واقعیتو بگم؟
ارسطو:- آره
- حس سبکی! می ترسم، خیلی می ترسم ارسطو. من مامانمو دوست دارم، بابامو، سهیل، باران و حتی نرگس رو. ولی از یه جهت ناراحت مردنم نیستم. حداقل می دونم کسی زیاد نبوده تو این دنیا که از مردنم ناراحت بشه. شاید یکم سهیل بود که فکر کنم دیگه نیست! تو چی فکر می کنی؟
ارسطو:- من ... من فکر می کنم تو هیچیت نمیشه و خوب میشی. چون با رفتنت یکی دیگه هم دق می کنه و می میره و من می دونم خدا دلش نمیاد دو تا جوون به این خوبی و خوش تیپی رو از رو زمین برداره. خندم گرفته بود. نصفه شبی شوخیم گرفته بود
- اون یه نفر که دق می کنه کیه؟
ارسطو:- یعنی می خوای بگی نمی دونی؟ یه نفر هست که می شناسیش. جونش برات در میره. همیشه پشت سرت مراقبت بوده بدون این که بدونی. اون یه نفر الان .. بیب بیب. صدای دستگاه فکس بود که حرف ارسطو رو قطع کرد. با این که منتطر این فکس بودم ولی از این که حرف ارسطو جای حساسش قطع شد عصبی شدم. ارسطو رفت سمتش و بعد از چند دقیقه برگه رو داد دستم
- تو بخونش
ارسطو:- نمی تونم
- چرا؟
ارسطو:- نمی تونم دیگه! رفت سمت دیوار و لامپشو روشن کرد. نشستم رو مبل و ارسطو مقابلم نشست و به من زل زد. می دونستم می خواد از حالت چهرم واقعیتو بفهمه. بارون می بارید و به شیشه می خورد. همیشه بارون رو رحمت خدا می دونستم. ارسطو قیافه ی وحشت زده ای به خودش گرفته بود
- چرا این جوری نگاه می کنی؟
- مسخره بازی در نیار سارا! بخون. ورق رو باز کردم و باز به ارسطو نگاه کردم.
- نمی خوای حرفتو کامل کنی؟
- کدوم حرفمو؟
- همون حرفی که صدای فکس بریدش. ارسطو تلخ خندید
- بعد از خوندن تو میگم
- یعنی به این برگه بستگی داره؟
- نه حرف من به هیچی بستگی نداره! حالا بخون. نمی دونم چرا خوشحال شدم. از حرف ارسطو خیلی خوشم اومد. الان که با این برگه تو دستم باید غمگین ترین آدم می بودم ولی نبودم. حرف ارسطو دلخوشم کرد. برگه رو با دستای لرزون باز کردم. از اصطلاحات پزشکی چندان چیز مهمی نفهمیدم و برگه ی تشریح آزمایشو برداشتم. صدای نفسای بلند ارسطو رو می شنیدم. می فهمیدم حالش از من بدتره. از خط اول شروع به خوندن کردم. در کل پنج خط بود. خط اول با نگرانی تموم شد. خط دوم با بهت. خط سوم با چشمای اشکیم و خط چهارم اشکام ریخت رو نامه و خط پنجم، تمام! یعنی ... یعنی! خدایا! خدایا! سرمو بالا آوردم و به ارسطو نگاه کردم. نمی دونم از صورت اشکیم چی برداشت کرد که گریش به هق هق تبدیل شد. می تونم اعتراف کنم تا حالا گریه ی یه مرد رو ندیده بودم. بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم. هر دوتامون با چشمای خیس به هم نگاه می کردیم. صدای گریه ی هر دومون سکوت خونه رو شکونده بود.
https://eitaa.com/manifest/2272 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت130 🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره
#قرعه
#قسمت131
🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..آشفته نیستی..
ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا میکردم..
تانیا: الان چی؟!..
ترلان: دارم سرکوبش می کنم..
تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد: پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه میکنی..
ترلان سکوت کرد..
تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره راشا پشت پلک هایش ترسیم شد..
خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به آرامی چشمانش را از هم گشود..
ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله..
با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد..
تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید..
تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود..
ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه…
پس همچین هم تابلو نیستیم..
تانیا: اینم حرفیه..
هر سه از ماشین پیاده شدند ...
صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و آمد بودند..
در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه آنها شد..لبخند بر لب به طرفشان آمد..
سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!..
هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه همین..ظاهرا همه اومدن..
سروش: آره..البته نه همشون..
ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم..
سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با ترلانه..برید تو ..
تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!..
سروش: نه خدمتکارا هستن..
هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد..
قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست..
تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم..
مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!..
تارا: آره..
سروش : نگرانتم تارا..
با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش..
تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد..
تارا:چرا؟!..
پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید.. ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت..
تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پريد: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم..
در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی..
سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟..
تارا: آره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست..
سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت: من دیگه میرم تو..فعلا..
پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت..
و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس میکرد..
دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا..
شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست..
مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد.. ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند..
دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند..
فقط در این بین سها بود که همچنان با آنها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود..
عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند..
https://eitaa.com/manifest/2273 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارس
#شیطنت
#قسمت ۴۲
🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو از اون یکی اتاق. همشون که ما رو دیدن با سستی اومدن جلو. رها روی مبل افتاد و گریه کرد. ملکی هم بغض داشت و برزو كلافه هی دست تو موهاش فرو می کرد. شادی اومد جلوم ایستاد. صدای هق هق ارسطو گوشمو داشت کر می کرد. انگار براش عار نبود گریه جلوی این همه آدم. شادی دستمو گرفت. نگاش کردم. شادی - چ... چی ... ش ... شد؟ به تک تکشون نگاه کردم و در آخر به چشمایی که اونم به چشمام خیره بود نگاه کردم. -م ... من ... سر ... سرطان ندارم! تا چند ثانیه کسی عکس العملی نشون نداد. اولین نفر رها بود که با بهت نگام کرد و اومد جلو
رها:- تو چی گفتی؟ بین گریه خندیدم
- من ... سرطان ... ندارم ... ندارم. همه با تعجب نگام می کردن. ارسطو که فکر کنم سکته کرد. بچم داشت سکسکه می کرد. خندم گرفت. برگه رو پرت کردم هوا و دویدم سمت در ویلا و زدم بیرون. بارون تندی می بارید. کلی دویدم و بالا پایین پریدم. بلند داد زدم: - خدایا! خدا جونم شکرت! شکرت! چه جوری شکر کنم که بفهمی چقدر شاکرتم؟ خدا عاشقتم. رها و ملکی هم اومده بودن بیرون و به خل بازیای من می خندیدن ولی من اصلا متوجهشون نبودم. دیدم ارسطو نمیاد نگرانش شدم. رفتم تو دیدم شادی داره براش آب قند درست می کنه و برزو بغلش کرده و ارسطو حرف می زد
- باور کنم برزو؟ باور کنم این برگه رو داداش؟
برزو: - آره برادر من چرا داری خودتو عذاب می دی. شما باید الان خوشحال باشید. آب قندشو خورد و چشمش به من افتاد
- دیدی؟ دیدی گفتم خدادلش نمیاد دو تا جوون خوش تیپو ببره پیش خودش؟! دیدی؟ دوباره گریه کرد منم همین طور. هر چی از اون لحظات بگم کم گفتم. تازه فهمیدم دوستایی دارم که با هیچی تو دنیا عوضشون نمی کنم و ارسطو عشقم تو غم و شادی باهامه. تا یکی دو ساعت همه تو فاز گریه و اینا بودیم که یه دفعه رها گفت: - پس اگه سرطان نبوده چرا سارا انقدر ضعیف شده؟ با این حرفش همه به من نگاه کردن
- تو اون برگه نوشته بود جواب آرمایشم به خاطر اهمال یکی از پرسنل اشتباه شده ولی من بیماری دیگه ای دارم البته قابل درمانه!
ارسطو:- چی؟
- نارسایی شدید کلیه. خون دماغ ها و خون بالا آوردنا هم دلیلش همون بود. آرش نوشته بود همش علایمشون یکیه. یعنی نارسایی کلیه با خون ریزی بینی و دهان و قسمتای دیگه شروع میشه
ارسطو: - پس به خاطر همینه از دیروز پهلوت درد می کنه!
شادی:- راه درمانش چیه سارا جون؟
- دیالیز یا تو مواردی که بیماری تشدید بشه پیوند کلیه که ... که آرش مال منو ... نوشته بود
شادی:- د جون بکن دیگه
- مال من تشدید شده و باید منتظر یه کلیه باشم و تا اون موقع باید دیالیز باشم
برزو:- خب خدا رو شکر. همه با تعجب و عصبانیت نگاش کردن
برزو:- ای بابا چون بیماری لاعلاج نیست خدا رو شکر کردم دیگه. همه خندیدن و شادی و رها بغلم کردن. بعد از نیم ساعت نگین و سروش بیدار شدن و خواب آلود به جمع خوشحال ما پیوستن. نگین که صبحونش تموم شد با بهت به من نگاه کرد
نگین:- چی شد سارا؟ جواب آزمایشت اومد؟ همه از حرفش ترکیدن از خنده و تک تک اتفاقات رو براش تعریف کردن. نگین بغلم کرد و کلی گریه کرد و اظهار خوشحالی. خلاصه این جور شد که ما از کابوس سرطان خون خارج شدیم و به دنیای دیالیز و بیمارستان سلام گفتیم البته با یه فرق! همه ی خونوادم جریان رو فهمیدن. ظهر بود و تقریبا همه رو مبللا ولو بودن و هر کس کار مخصوص به خودشو انجام می داد که یه دفعه ای بلند گفتم:
- بیاید یه بازی کنیم. نگین که از همه کلافه تر بود و دنبال یه سرگرمی سریع گفت:
- چی بازی ای؟
- خب امم ... جوابش یه کلمه س نمی دونم!
رها:- خسته نباشی!
برزو:- ولی منم موافقم. حوصلمون داره سر میره. ارسطو - من یه جور بازی کارت بلدم که اگه دوست داشته باشید بهتون میگم!
شادی:- بگو ارسطو خان. ارسطو بازی رو برای هممون شرح داد و من حتی به کلمه هم نفهمیدم. نمی دونم چرا ولی اصلا حواسم بهشون نبود. فقط به این فکر می کردم که تا چند ساعت پیش هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و الان از همیشه بیشتر امید دارم. بازی شروع شد و خیلی شیک من باختم و من شدم نوکر و برزو شد حاکم
ارسطو:- برزو جان باید به کاری بگی انجام بده
برزو: - می دونم! امم باید امشب یه لازانیای خوشمزه بپزه. خیلی وقته هوس کردم و شادی برام نمی پزه؟ همچین مظلوم گفت همه خندیدن و قرار بر شام امشب شد. بازم چند دوری بازی کردیم که چون من بازی رو بلد نبودم همش می باختم و تا آخر بازی هزار تا کار باید انجام بدم از قبیل: شام لازانیا، شستن جوراب ارسطو
کشیدن چهره ی نگین و آخری پهن کردن رختخوابا و جمع کردنشون امشب و فردا صبح. وسط بازی بود که کلافه شدم و بلند شدم. همه با تعجب نگام کردن. - چیه؟ نگاه داره؟ این بازیه؟ خب یه بارکی بگید تا فردا نوکرتون من باشم دیگه
https://eitaa.com/manifest/2279 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت131 🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا دا
#قرعه
#قسمت132
🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد..
و سروش که گه گاهی به صورت گرفته و رنگ پریده تارا زل می زد و هنوز هم نگرانش بود..
ولی تارا بی توجه بود..
عمو خسرو با لحنی ارام و به ظاهر مهربان رو به دخترا گفت :خب عمو جون..چه خبرا؟..همه چیز خوب پیش میره؟..
تانیا لب باز کرد و لبخند مصلحتی تحویلش داد: خوبیم ممنون..بله عمو جان همه چیز خوبه..
عمو خسرو: تا کی می خواین توی اون ویلا تک و تنها بمونید؟!..قصد برگشت ندارین؟!..
با این حرفه عمو خسرو.. پوزخند معناداری روی لبان روهان نقش بست..تانیا با دیدن پوزخند او اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند..
تانیا: به زودی بر می گردیم..دانشگاه من و ترلان داره شروع میشه..
عمو خسرو مکث کوتاهی کرد و بی مقدمه گفت :راستی شماها نمی خواید یه فکری برای اینده تون بکنید؟!..
دخترا با تعجب نگاهش کردند..اینبار ترلان گفت:چی فکری؟!..
عموخسرو با لبخند نگاهش کرد: خب..شماها الان به سنی رسیدید که به ازدواج فکر کنید..امروز تمام مدت می دیدم که گاهی فرامرز پنهونی نگات می کرد..فهمیدم بهت نظر داره..ولی خب ازروی حجب و حیایی که داره مطئنم برای ازدواج می خوادت..از پدرش اقای شیبانی هم پرسیدم تایید کرد..چی از این بهتر دخترم؟!..پسر تحصیل کرده و خانواده داری هم که هست..عمه خانم خدا بیامرز هم که راضی به این ازدواج بود..پس چه اشکالی داره که..
ترلان: نه عمو..من اون موقع وقتی که عمه خانم زنده بودن هم بهشون گفتم که از فرامرز خوشم نمیاد..نمیگم موردی داره..نه اتفاقا خیلی هم آقا و فهمیده ست..ولی اون کسی که مد نظر منه اون هم برای ازدواج..فرامرز نیست..دوست دارم خودم برای آیندم تصمیم بگیرم..
عموخسرو جدی شد و گفت: که هر بی سر و پایی رو وارد زندگیت کنی؟!..دختر چرا اینو در نظر نمیگیری که وضعیت شماها الان زمین تا اسمون فرق کرده؟!..الان هر کدوم از شما جزو میلیاردر ها محسوب می شید..این هم خوبه و هم بد..فرامرز قبل از اینکه این ارثیه بهت برسه خواهانت بود..
رو به تانیا ادامه داد : و همینطور روهان..تا قبل از این تو رو می خواست و هنوز هم می خواد..ولی بعد ازاین اگر یکی پیدا بشه نمیشه بهش اعتماد کرد که از روی دلش اومده جلو یا چشم طمع به مال و ثروتتون داره؟!..
ترلان که از زور عصبانیت سرخ شده بود با یک ببخشید مجلس را ترک کرد..
تانیا با اخم به عمو خسرو نگاه کرد و جدی گفت: عمو جان حرفاتون محترم..ولی ما سه تا خواهر همدیگرو داریم و اینو بدونید انقدری عقلمون می رسه که تن به ازدواج به هر بی سرو پایی ندیم..
نگاه پرمعنایی به روهان انداخت و ادامه داد: تا به الان هزار بار به ایشون گفتم که چیزی بین ما نیست و نخواهد بود..تازه اگر گذشته شون رو هم فاکتور بگیرم می بینم هیچ علاقه ای بهش ندارم..پس ازدواجی که اینطوری بخواد شروع بشه همون نشه بهتره..با اجازه..
از جایش بلند شد و از در بیرون رفت..تارا هم در جایش ایستاد و خواست دنبالشان برود که عمو خسرو صدایش زد..
روهان همان موقع به سرعت از در خارج شد وبه دنبال تانیا رفت..
عموخسرو: تو کجا عروس گلم؟!..
تارا سرجایش خشک شد..بهت زده با دهان باز به عموخسرو نگاه کرد..
اینبار زن عمو ملوک ازجایش بلند شد وبامهربانی بی سابقه ای او را در آغوش کشید..
کنار خودش روی مبل دو نفره ای نشاند و گفت: اون دوتا می تونن هر تصمیمی برای آینده شون بگیرن دخترم..ما که بزرگترشون هستیم راهنماییشون کردیم..بقیه ش با خودشون..ولی تو رو به هرکسی نمیدیم..تو عروسه خودمونی دخترم..
تارا با تعجب به تک تکشان نگاه کرد..سروش سرش را پایین انداخته بود و مضطرب پایش را تکان میداد..
حس می کرد که حالش بیش از پیش خراب است.. دیگر حتی لحظه ای نمی توانست ان جمع را تحمل کند..
به زور از کنار زن عمو بلند شد و از پله ها بالا رفت ..
عموخسرو رو به ملوک خانم با اخم گفت: چرا اینجوری کرد؟!..هیچ کدوم از دخترای احسان ترتبیته درستی ندارن..این چه وضع برخورد با بزرگتره؟!..
سروش کلافه از جایش بلند شد: پدر من کار شماها هم درست نبود..اونها می تونن برای
آینده شون تصمیم بگیرن..چرا می خواین مجبورشون کنید؟!..شما که تا دیروز مخالف ازدواج من و تارا بودید..پس چی شده حالا از این رو به اون رو شدید؟!..
عمو خسرو: ساکت شو سروش..ما صلاحشون رو می خوایم..درضمن من با ازدواج تو و تارا مخالف نبودم..ولی اون هنوز بچه ست و بد و خوب سرش نمیشه..
سروش : پس اگه بچه ست چرا..
https://eitaa.com/manifest/2274 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت132 🔴نگاه خیره و مستقیم روهان متوجه تانیا بود که هر لحظه از این بابت بیشتر عصبانی می شد
#قرعه
#قسمت133
🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!..
سروش: من هنوزم میگم تارا رو می خوام..ولی نه به اجبار..
زن عمو ملوک: کی حالا خواست مجبورش کنه؟!..از خداش هم باشه..
سروش با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت: نه مامان..تارا لیاقتش بالاتر از منم هست..اینو نگید..درسته من دوستش دارم..ولی دلیل نمیشه که اونو مجبور به ازدواج با خودم بکنم..اگر بگه منو دوست نداره یه جوری خودمو می کشم کنار..ولی تا اونجایی که بتونم تلاش می کنم بتونه دوستم داشته باشه..
او هم از سالن بیرون رفت..
روهان: تانیا..مگه با تو نیستم..صبرکن کارت دارم..
تانیا ایستاد ولی برنگشت..روهان روبه رویش ایستاد..نفس نفس می زد..
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید و گفت:ببین دارم بهت چی میگم..تو چه بخوای چه نخوای باید با من ازدواج کنی..هیچ احدی هم نمی تونه جلوی این ازدواج رو بگیره..حتی تو..
تاینا داد زد :خواب نما شدی جناب..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..این آرزو رو که من با تو ازدواج می کنم به گور میبری..
روهان مرموز نگاهش کرد و گفت :حالا میبینیم..تا اون موقع که این همه پولدار نبودی میخواستمت.. ولی الان به هیچ وجه نمی خوام از دستت بدم که گیر یکی دیگه بیافتی..تو ماله منی تانیا..فقط من..اینو خوب توی اون گوشای کرت فرو کن..
تانیا: برو از جلوی شمام گم شو عوضی..بهت گفتم که هیچ کار ازت بر نمیاد..همه ی حرفات هارت و پورت بیشتر نیست..
روهان پوزخند زد و دستش را بالا آورد..همان گردنبند توی دستانش بود..یادگار مادر تانیا..
روهان: اینو که یادت میاد؟!..بعلاوه ی کلی از میراث خانوادگیتون که پیش منه..مطمئن باش اگر بدونی چیا هستند به خاطر اونها هم که شده تن به خواستم میدی..
تانیا متعجب نگاهش کرد که روهان با همان پوزخند بر لب رویش را برگرداند و به سرعت از کنارش رد شد..
عمو خسرو: حالا که می خواین 1 روز بمونید پس بیاید خونه ی ما..اونجا راحت ترین..
تانیا: نه عمو ممنونم..ولی از اول هم قصدمون این بود همینجا بمونیم..
عمو خسرو: غریبی می کنید عموجان؟!..اونجا هم مثل خونه ی خودتونه..
تانیا :نه عمو این چه حرفیه؟..شما لطف دارید..فردا رو هم اینجا هستیم بعد بر می گردیم ویلا ..
عمو خسرو: خیلی خب..اصراری نیست..هر طور راحتین همون کارو بکنید..ما دیگه میریم..
رو به ملوک خانم اشاره کرد..هر دو از جا بلند شدند..
عمو خسرو: سروش کجاست؟!..
ملوک خانک: گفت میره تو ماشین..سها هم باهاش رفت..
ترلان و تارا بالا بودند..هر دو سر درد را بهانه کرده بودند که در آن جمع حضور نداشته باشند..
تانیا:بابت همه چیز ممنونم عمو..امروز کلی تو زحمت افتادید..
عمو خسرو: نه عموجان همه ش بر حسب وظیفه بود..
جلوی در ایستاد و رو به تانیا ادامه داد: مواظب تارا عروس گلمون هم باش..
لبخند معنی داری تحویل تانیا داد و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت..
ملوک خانم صورت تانیا رو بوسید: خداحافظ تانیا جون..اگر فرصت شد فردا با سروش یه سر بهتون میزنیم..
تانیا مات و مبهوت به در بسته خیره شده بود..
جمله ی عمو خسرو در سرش تکرار شد
(مواظب تارا عروس گلمون هم باش..)..
یعنی..اونا تارا رو..اوه..
نگاهی به طبقه ی بالا انداخت..از پله ها تند تند بالا رفت..صدای خدمتکار رو شنید..
خانم به چیزی احتیاج ندارید؟..داریم وسایل رو جمع می کنیم..
نه... برو به کارت برس..
چشم خانم..
با قدم هایی بلند خودش را پشت در اتاق رساند..تقه ای به در زد..ولی جوابی نشنید..در را باز کرد و واردا تاق شد..
تارا کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد..سرش را چرخاند و با دیدن تانیا پرده رو کشید..
تارا: رفتن؟!..
تانیا: آره..
تارا روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت..تانیا درست رو به رویش روی تخت نشست و نگاه دقیقی به او انداخت..
تارا: چیزی شده؟!..
تانیا:عمو خسرو چی داشت می گفت؟!..چرا به تو..
تارا: میدونم..برای همین حالم گرفته ست..
تانیا: ولی اخه اون که سایه ی ما رو هم با تیر می زد..پس چی شده حالا تو رو عروسم می خونه و به ما این همه توجه می کنه؟!..البته حدس می زنم این قضایا از کجا آب می خوره..
تارا: چی؟!..
تانیا:ارثیه ی عمه خانم..می دونی که عمو خسرو همیشه چشم طمعش به اموال این و اونه..واسه ثروت عمه هم نقشه کشیده بود..ولی خب تا فهمید اون ثروت به ما رسید حالا جور دیگه ای واسه ش دندون تیز کرده..
تارا پوزخند زد.. سرش را در دست فشرد..
تارا: سرم داره منفجر میشه تانیا..از این همه فکرو خیال..نمی دونم چرا دلم الکی شور میزنه..
تانیا:شور می زنه؟!..چرا؟!..
تارا:نمی دونم..به خدا نمی دونم..فقط حس میکنم یه اتفاق بد افتاده..یه چیزی شده که حالمو اینطور منقلب کرده..
تانیا:چیزی نیست..به خاطر استرسیه که بهت وارد شده..به مرور از بین میره..
سرش را تکان داد و زمزمه کرد: خدا کنه..دارم دیوونه میشم تانی..مگه من چند سالمه که این همه دغدغه ی فکری دارم؟!..
eitaa.com/manifest/2282 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۲ 🔵 صدای در اومد و شادی و رها با چشمای خواب آلود اومدن بیرون و پشت بندش ملکی و برزو ا
#شیطنت
#قسمت ۴۳
🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که خواستم آخرین استفاده از محیط زیبای این جا رو ببرم و رفتم بیرون.کسی حواسش بهم نبود. رفتم و روی کنده ی درختی که پشت ویلا بود نشستم. خواستم با خدا حرف بزنم ولی نتونستم. هیچ کلمه ای تو ذهنم نمی اومد. یعنی عظمتشو نمی تونستم تو کلمه بگنجونم. قطره اشک شوقی از چشمم ریخت. چشمامو بستم. تو حال خودم بودم که با صدایی پریدم هوا. برگشتم و ارسطو رو دیدم.
ارسطو: - بانوی گرگرو چطوره
لبخندی زدم. - خوب! ارسطو هم رو به روم به دیوار تکیه داد و به من خیره شد
- سارا چه حسی داری؟
- نمی دونم. نمی تونم بگم ولی تو قلبم خبراییه که فق
تم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم.
ط خود خدا می بینه و می شنوه. نیازی نیست به زبون آوردنش
ارسطو:- خوشحالم که خوشحالی. خیلی خوشحالم که خوبی. باورم نمیشه کابوسا تموم شد
- منم همین طور. دیگه می خوام خودم باشم. می خوام کارهایی که یه عمر دوستشون داشتم و نکردم رو بکنم. می خوام خودم باشم و تظاهر نکنم. این مدت خیلی منو به خودم آورد. ارسطو خواست حرفی بزنه که موبایلم زنگ خورد. شماره ی خونه بود.
- بله؟
بابا - سلام سارا جان.
جان!؟ سارا جان؟!
- سلام.
بابا:- کجایی گلم؟ دیگه چشمام باز تر نمی شد
- بابا حالتون خوبه؟
- معلومه عزیزم. کجایی؟ کی میای بابایی؟
- چیزی شده بابا؟ کاری دارین؟
- راستش مهبد صبح از لندن اومده هیچ کس نیست حوصلش سر رفته. عصبی شدم. مهبد با شنیدن اسمش یاد پسر بچه ی دماغویی میفتم که فقط از بازی کردن چوقولی کردن بلد بود؟
- مگه من مليجكم بابایی!؟ به من چه حوصلش سر رفته؟ اصلا چرا اومده خونه ی ما؟
- یعنی چی عزیزم؟ دلش برامون تنگ شده
- هه الان اون جا کنارتونه درسته؟
- آره از کجا فهمیدی دخترم؟
- یکم به خودتون و رفتارتون نگاه کنید می فهمید از کجا فهمیدم! در ضمن من تا فردا ماموریت دارم نمی تونم برگردم
https://eitaa.com/manifest/2281 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که
#شیطنت
#قسمت ۴۴
🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کردم و نگام به چهره ی اخموی ارسطو افتاد. با اخمی ساختگی گفتم: - تو چته دیگه؟ نکنه تو هم میگی باید برم؟
ارسطو: - جریان چی بود؟ خواستم براش توضیح بدم که دوباره موبایلم زنگ خورد. کلافه گفتم: - بله؟
مامان: - بله و .... دختر کجایی؟ انقدر عصبی بود که نمی تونستم جوابشو بدم. خشم مامان یه چیز دیگه بود. مامان:- ببین سارا چی بهت میگم اگه تا دو ساعت دیگه خونه نباشی من می دونم و تو فهمیدی؟ فهیمدی رو انقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مگه میشه نفهمیده باشم؟! با بغض گفتم:
- چشم مامان! مامان - اومدنی گل و شیرینی بخر
- مامان! مگه من مهمونم گل و شیرینی بخرم؟ مگه اون جا چه خبره؟
- اگه دختر خوبی باشی خبرای خوب! انقدر وقتمو نگیر زود پیا
ارسطو: - چی شده؟
- باید برم خونه!
ارسطو - چی؟ این موقع شب؟ فردا صبح خودم می برمت
- همین الان باید برم
- این مهبد که گفتی کیه؟
- پسر عمه ی بزرگم.
- خونه ی شما اومده؟
- بله از لندن اومده خونه ی ما لنگر انداخته. ارسطو لبخندی زد: - تو حرص نخور بانوی خشمگین
- آخه حرص خوردنم داره دیگه. خیلی از این پسره خوشم میاد مامانم میگه اومدنی گل و شیرینی هم بخر. ارسطو با چشمای ریز شده نگام کرد
- من باید برم ارسطو
- می برمت
- نه زوده هنوز
- گفتم می برمت. و رفت داخل. چرا همه جدیدا برای من قلدر شدن؟ یاد حرف زدن بابا افتادم و خندم گرفت. اولین بار بود تو کل زندگیم بدجنس خندیدم. شایدم اومدن مهبد بتونه برای من فایده هایی هم داشته باشه! یکیش همین طرز حرف زدن بابا. بشکنی زدم. بلایی به سرت بیارم مهبد آقا که دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی؟ از این که داشتم می رفتم همه ناراحت بودن اما چاره ای نبود. حرف مامان من دو تا نمیشه. حاضر شدم و همراه ارسطو رفتیم بیرون
- میگم ارسطو خودم هم می تونم برما! خسته میشی. - نه شبه و خطرناک. نشستیم و راه افتاد. تو ماشین هی کلافه تو موهاش دست می کشید. حس می کردم می خواد چیزی بگه که نمی تونه
- بگو؟! با تعجب نگام کرد و لبخندی زد
- پس بانوی ما پیشگو هم هستن. چیزی نگفتم و لبخندی به حرفش زدم.
ارسطو: - سارا؟!
- بله؟
- این ... این پسره چند سالشه؟
- مهبد رو میگی؟ سی و دو
- کارش چیه؟ - مدرک نداره ولی تو لندن شنیدم پول پارو می کنه!
- ازدواج نکرده؛ نه؟
- نه
- قیافش چه جوریه؟ خندم گرفته بود
- ارسطو نکنه داری ازش خواستگاری می کنی؟ ارسطو با چشمای گرد نگام کرد
- منظورت چیه؟ - من منظورم واضح بود! تو منظورت از این سوالا چیه؟
- هی ... هیچی! تو ... تو از مهبد خوشت میاد؟ جون کند تا تونست جملش رو کامل بگه. می دونستم هدفش رو از این صحبتا، فقط نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه. خواستم کمی اذیتش کنم از این فضای غم بریم بیرون. با هیجان گفتم:- آره پسر خوبیه. پولدار، خوشگل، خونه و زندگی خارج کشور، خوش اخلاق و خلاصه همه چی تموم. چطور؟
ارسطو: - هم ... همین جوری تا برسیم رفته بود تو فاز غم منم چیزی نگفتم یکم به خودش بیاد. درسته خودخواهیه ولی برای کسی که می خوای باید بجنگی نه این که بشینی رقیب از میدون به درت کنه! همون جور که من تصمیم گرفتم برای به دست آوردنش بجنگم. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. من دوسش دارم و تنها کسی که می خوامش. البته در شرایطی که اونم منو بخواد. رسیدیم جلوی در خونه. ماشین رو تا توی پارکینگ آورد. خواستم پیاده شم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت: - خیالمو راحت کن
- چی؟
https://eitaa.com/manifest/2284 قسمت بعد