مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت209 تارا اخم کرد:خدا نکنه تو چیزیت بشه..وقتی بهم گفتی اون شب که حقیقت رو فهمیدم و گفتم
#قرعه
#قسمت210 "قسمت پایانی"
راشا اروم رهایش کرد..هر دو نفس نفس می زدند..راشا دستی به گردنش کشید و نفسش را بیرون داد..ولی باز هم طاقت نیاورد ..صورت تارا رو با دستاش قاب گرفت و در اخر محکم گونه ش رو بوسید..
صدای رادوین را شنیدند: شماها که هنوز اینجایین..
راشا: پس باید کجا باشیم؟..
بیاین اونطرف چادر زدیم..خیلی با صفاست..
تارا سرش را زیر انداخت و جلو افتاد..راشا هم با لبخند پشت سرش رفت..
رادوین: خب حالا که همگی کیفتون کوکه بهتره راشا هم یه دهن برامون بخونه هم گیتار بزنه که الان وقتشه..
صدای دست و جیغ و هورای بقیه به هوا رفت..
راشا گیتارش رو برداشت..دست تارا رو گرفت و کشید سمته خودش..تارا با خجالت کنارش نشست..انگشتانه راشا به نرمی روی تارهای گیتار لغزید..
وقتی شروع کردم به خوندن همگی همراهیم کنیدا..تنهام بذارید ادامه ش و نمی خونم..
رایان: باشه بابا ناز نکن بخون..
راشا با لبخند شروع به زدن و خواندن کرد..
تانیا کناره رادوین نشسته بود و دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود..
ترلان و رایان هم دست تو دسته یکدیگر کنار هم نشسته بودند..ترلان سرش را خم کرده بود و روی شانه ی رایان گذاشته بود..
و تارا با نگاهی عاشق به صورته راشا خیره شده بود و راشا هم همراه با نواختن و خواندن نگاهه نوازشگرانه و خالصش را نثاره وجوده یگانه عشقش..تارا می کرد..
» آهنگ "عاشقتم" از سیروان خسروی و امید حاجیلی «
کی مثل من .. میتونه اینقدر عاشقت باشه
بگو کی غیرِ من .. ته ته دلت تا ابد جاشه
باورش سخته امّا .. میتونی بفهمی از حرفام
که اگه نباشی من .. همیشه بدونِ تو تنهام
اگه بدونی که چقدرعاشقتم
میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس عاشقتم
میدونی احساسم به تو ..عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو با تو بودن واسه ی من شانس اگه تو بخوای میتونی با دلم
کاری کنی که از کنارت برم
اگرم بخوای میتونی با نگات
به من بگی که دل تو هم منو می خواد
بگو تو .. همونی
که پیشم .. می مونی
هیچکی مثلِ من نمیاد .. که تورو فقط واسه خودت بخواد
اگه بدونی که چقدرعاشقتم
میدونی احساسم به تو .. عزیزِ من خاصّه
دیوونتم .. داشتنه تو .. با تو بودن واسه ی من شانس
عاشقتم...
https://eitaa.com/manifest/2754 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتم 🍁صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما این
#ازدواج_اجباری
#قسمت_نهم
راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خودمو به دست بیارم مونده بودم ..از در اتاق که بیرون رفتم مستقیم رفتم سمت پله ها ..
خیلی خانمانه و ریلکس به سمت طبقه ی پائین سرآزیر شدم ..راستش دلم نمیخواست جلوی پسره کم بیارم ..چون قبلنا از همون سعیدی که بگم خدا چیکارش کنه ..شنیده بودم که پسر این خونواده خیلی مغرور و خودپسنده ..اصلا دلم نمیخواست حرکت ناشایستی از خودم نشون بدم تا بعدا سوژَش باشم ..واسه همین تا جایی که تونستم با یه قیافه ی ریلکس و مغرور از پله ها اومدم پائین .
به آخرین پله که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم سمت پزیرایی ..
قدم اول ...قدم دوم ....سوم....چهارم....پنجم....ششم ...دهم ...سیزدهم و بلاخره رسیدم ..
یه نگاه کلی به جمعی که تو پزیرایی بودن انداختم ..
پدرم و مادرم ..یه مرد مسن به همراه یه خانم مسن به هر دوشون میخورد آدمای مهربون و خوبی باشن خیلی خودمونی با پدرو مادرم بحث میکردن ..
در آخر چشمم خورد به دو نفری که اونطرف کنار هم نشسته بودن و در واقع میتونستم نیم رخ هر دو رو ببینم ..هر دو خوشتیپ و خوشکل بودن ..ولی اصلا برام مهم نبود ..حتی مهم نبود که کدومشون قراره همسر آینده ی من بشه ..
هیچکس هواسش به من نبود و هر کس داشت با یه نفر حرف میزد ..حتی متوجه تق تق پاشنه های کفشمم نشدن ..
یه قدم دیگه هم برداشتم و یه کمی صدامو صاف کردم ..در حالی که سعی میکردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه با صدای بلند سلام دادم که همه ی جمع ساکت شدن و بعد از مدتی که بهم نگاه کردن جواب سلاممو دادن ولی همون خانم مسنه از سر جاش بلند شد و اومد سمتم.
خانمه _ وای سلام عروس گلم ..چقدر تو نازی بیا اینجا عزیزم ..
اول بغلم کرد و یه کمی صورتمو بوسید بعد دستمو گرفت و منو کشید سمت جایی که خودش نشسته بود ..رو مبل نشست و به منم اشاره کرد که کنارش بشینم ..
به پدرم نگاه کردم که با چشاش بهم اجازه داد ..اومدم بشینم که صدای زنگ در بلند شد ..واسه همین دوباره صاف ایستادم ..و به آیفون تصویری از همون فاصله نگاه کردم ..استرس و میشد از تموم حرکاتم خوند ..میدونستم که کیه و از همین میترسیدم
بابا _ رزا جان واسه چی وایسادی ؟ خب برو درو باز کن ببین کیه دخترم ..
_ چشم بابا ..الان
به سمت در حرکت کردم ...با چشمای پر از استرس و کنجکاوی به تصویری که تو آیفون بود خیره شدم ..میدونستم کیه ولی بازم دلم میخواست انکارش کنم ..اخلاقشو میدونستم و از همین میترسیدم ..
************
از این میترسیدم که حرف یا بحثی به وجود بیاد و اون نتونه خودشو کنترل کنه ..پدر و مادرمم بیش از اندازه دوسش داشتن و این کارو سختر میکرد . نه میتونستم بیرونش کنم و نه جلوشو بگیرم مجبور بودم صبر کنم ببینم امشب قراره چی پیش بیاد ..
اگه این موضوع پیش نمیومد مطمئن بودم همسر آیندم امیر بود کسی که پدرم انتخاب کرده بود و من هم به طور اتفاقی حرفاشو با مامان شنیدم ..
سرمو تکون دادم و با استرس فراوان درو باز کردم . خودمم به سمت در رفتم و جلوش ایستادم فکر کنم رنگم پریده بود .دستامم که به وضوح میلرزید و نمیتونستم جلوشو بگیرم ..دست خودم نبود ..خونواده ی من بیشتر از هر چیزی رو آبروش حساسه و اگه امشب اشتباهی پیش بیاد بابا صد در صد ازم ناراحت میشه..
واسه همینم به امیر چیزی نگفته بودن ..داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو دیدم کشیده شدم تو یه جای امن ..
به خودم که اومدم دیدم امیر هست ..داشت تندتند کنار گوشم حرف میزد .
امیر _ سلام ..دختر چته تو ؟ چهار ساعته جلوت وایسادم حتی صدامم نمیشنوی که ..چرا رنگت پریده ؟ خبریه ؟ اتفاقی افتاده ؟ دِ حرف بزن دیگه دختر جون به لبم کردی ..
https://eitaa.com/manifest/2755 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نهم راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دهم
🍁خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش کاملا مشخص بود ..دوست نداشتم از اصل موضوع با خبر شه حداقل امشب ولی سر یه فرصت مناسب خودم همه چیز رو بهش میگفتم اون که اومد .پس دلیلی نداشت که ازش پنهون بشه .
سعی کردم خونسردیه خودمو به دست بیارم ..تا بتونم بدون هیچ لرزش صدایی جوابشو بدم ..فکر کنم کمی موفق بودم ..دسشتو گرفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردیم ..
_ سلام پسرِ پروو مگه نگفتم نیا ..خب خودم همه چیزو بهت میگفتم ..الانم لطفا زیاد حرف نزن ..
دیگه به پذیرایی رسیده بودیم و کاملا تو دید همه بودیم . از طرفی دستامونم تو دست هم بود و نگاه خیره ی اون دو تا پسر هم به دستام ..
این بود که یه کمی معذبم کرده بود .. تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم ولی فایده ای نداشت سفت گرفته بود و محکم فشار میداد ..
هنوز کاملا به جمع نرسیده بودیم با صداش که از لای دندوناش به سختی شنیده میشد همون جا متوقف شدم و برگشتم سمتش ..
امیر _ اینا کین اینجا ؟ نگو همونایی که فکر میکنم ..
بعد با دستش اشاره کرد سمت میز ..با ترس برگشتم که ببینم به چی داره اشاره میکنه که چشام قفل شد تو دو تا تیله ی عسلی مایل به سبز ..سردی و تمسخر رو میشد از طرز نگاهش کاملا حس کرد .. سریع نگامو ازش گرفتم و به مسیر دست امیر نگاه کردم ..
به گل و شیرنی اشاره میکرد ..برگشتم سمتش و یکی از دستاشو گرفتم تو دستم ..با التماس زل زدم بهش .
_ امیر ..خواهش میکنم یه امشب خودتو کنترل کن ..نزار آبروی پدرم ریخته بشه ..من فردا همه چیزو برات توضیح میدم .الان فقط همینو بدون که مجبورم وگرنه خودمم نمیخوام ..
امیرم داشت خیره بهم نگاه میکرد .
_ امیر لطفا ....کوتاه بیا ..آره درسته خواستگارن ..
امیر از لای دندونای چفت شدش غرید
امیر _ خواستگارن که هستن ..اینا که سن بابای منو دارن ..
درست بود حق با امیر بود ولی سعی کردم که آرومش کنم ..خوب بود که حواس خانم و آقای آریامنش اینور نبود .وگرنه ممکن بود فکرایی در مورد ما بکنن که اصلا از فکر کردن بهشونم متنفرم ..دختر مقیدی نیستم ولی رو خیلی چیزا حساس هستم و مرز هارو کاملا رعایت میکنم ..
_ امیر ازت خواهش کردم ..لطفا یه امشب بخاطر من چیزی نگو ..تو که خواستگاریای قبلیمو بهم ریختی چیزی بهت گفتم ؟؟؟ نه ولی این یکی رو نمیشه چون پای خیلی چیزا وسط هست ..
عصبی بهم نگاه کرد با دستش دستمو که رو صورتش گذاشته بودم و پس زد و به سمت جمع حرکت کرد ..اخماش کاملا تو هم بود و پیدا بود که از چیزی عصبیه ..
امیر _ سلام
بلند به همه سلام داد و متقابلا هم جواب گرفت ..به سمت پدرم رفت و بعد از بوسیدن دستش کنارش جای گرفت ..مامان هم بلند شد تا بره براش چایی بیاره ..
منم دوباره به سمت جمع حرکت کردم و خواستم برم پیش پدرم تا بشینم کنارش که با صدای خانم آریامنش سر جام ایستادم
خانم آریامنش _ دخترم کجا داری میری بیا اینجا بشین تا بهتر بتونم ببینمت ..
لبخند زوری زدم و به سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم دستامو گرفت تو دستاش ..
آقای آریامنش _ خب سعید جان معرفی نمیکنی ؟
بابا دستشو گذاشت رو زانوی امیر ..
بابا _ این آقا پسر گل امیر ارسلان هستش پسر خواهر زنم
دیگه توجه نکردم بهشون چون خانم آریامنش ازم سوال پرسید
خانم آریا منش _ عزیزم درس میخونی ؟
_ بله خانم آریامنش
یه کمی اخماشو کرد تو هم
خانم آریامنش _ به من نگو خانم آریامنش احساس پیری بهم دست میده نازی جون صدام کن
_ چشم نازی جون
یه خورده باهام حرف زد و سوال پرسید که چند سالمه درس میخونم یا نه ؟ چی دوست دارم ؟ خلاصه خیلی چیزا ..خیلی جالب بود به جای اینکه پسرش ازم بپرسه خودش داشت میپرسید.
https://eitaa.com/manifest/2757 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دهم 🍁خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_یازدهم
🍁اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من به امیر نگاه میکردم و امیرم خیره خیره به اون دو نفر ..اون دونفرم که خیلی بیخیال پاهاشونو رو هم انداخته بودن و داشتن با هم حرف میزدن
نمیدونم چقدر داشتم به امیر نگاه میکردم که با صدای بابام که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم ..
بابا _ رزا جان دخترم آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا کمی با هم حرف بزنید ..
از جام بلند شدم و بدون اینکه به اون دونفر نگاه کنم ببینم اصلا کدومشونن خواستم به سمت اتاق برم که با صدای امیر خشکم زد ..آخر کار خودشو کرد
امیر با عصبانیت _ چی ؟ کجا برن ؟ مگه نمیبینید که پسره سنش دو برابر رزاست اونوقت برن با هم حرفم بزنن ..؟من نمیزارم
از جاش بلند شد و اومد سمت من ..دستمو گرفت و خواست بکشه سمت در که بابام به حرف اومد ..
بابا _ امیر تو دخالت نکن ..من پدرشم و این اجازه رو بهش میدم ..و البته به خواست خود رزا بود که اومدن اینجا ..پس لطفا دخالتی نکن ..
امیر _ این ..؟به خواست این اومدن ..؟این خانم غلط کرده که به خواست این اومدن ..مگه من مرده باشم و بزارم این وصلت سر بگیره ..دوباره دستمو گرفت کشید.
آریامنش _ اینجا چه خبره ؟
یکی از پسرا با تمسخر _ مگه نمیبینی پدر ؟
دوباره با تمسخر به ما نگاه کرد که این نگاهش باعث شد امیر خیز برداره سمتش ..همزمان صدای یا خدای مامان و دویدن سریع بابا به سمت امیر و بسته شدن چشمای من بود .
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
اما قبل از این که مشت امیر فرود بیاد تو صورت اون پسره بابا جلوشو گرفت
بابا _ منو ببخشید الان میام
بلافاصله دست امیر و کشید و با هم رفتن بیرون ..حالا من مونده بودم و مامان و خانواده ی اون پسره ..هنوزم اون پسر دومی که همراهش بود برام مجهول بود ..تا جایی که من میدونستم این خانواده فقط یه پسر داشتن ولی الان دو نفر اینجا هستن ..
زیاد نتونستم دنبال جواب سوالهای توی ذهنم بگردم .
آقای آریامنش _ با این وضعی که من دیدم الان فکر نکنم به نتیجه ای برسیم ..بلند شو خانم ..
نازی خانم هم بلند شد ..وای نه ..اگه برن که بد میشه ..خدا چیکار کنم ..؟ اگه فردا با پلیس بیاد چی ؟ اگه بابامو بندازن زندان ..
مامانم هیچی نتونست بگه ..خب اگه منم بودم خجالت میکشیدم تو روشون نگاه کنم .این اولین دفعه ی امیر نیست که یه همچین
حرکتی از خودش نشون میده ..کاملا آبرومون رفت.
سرمو زیر انداخته بودم و اصلا بهشون نگاه نمیکردم ...وقتی از کنارم رد میشدن پوزخندای اون پسره رو اعصابم بود ..ولی نازی خانم اول بقلم کرد و آروم در گوشم گفت
نازی جون _ دخترم اصلا خودتو ناراحت نکن ..این موضوع یه اتفاق بود و اصلا هم مهم نیست ..نگران چیزی نباش من ازت خوشم اومده و حواسم بهت هست.
با لبخند کم جونی نگاش کردم اونم بعد از بوسیدن صورتم و خداحافظی رفت یه ثانبه بعدش همونطور که سرم پائین بود یه کارت اومد جلوم ..
با تعجب اول به کارت و بعد از بلند کردن سرم به طرف نگاه کردم..آریامنش بود ..
فکر کنم از حالت نگاه کردنم پِی به سوالم برد که خودش به حرف اومد ..
آریامنش _ ببین دخترم با این که الان خیلی بهم بی احترامی شد ولی من هنوزم سر حرفم هستم ..چون میدونم که تقصیر تو نیست ..این کارت منه فردا بیا دفترم تا با هم صحبت کنیم ..یادت باشه حتما بیای ..میتونه یه شانس دوباره باشه ..
با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم ..
https://eitaa.com/manifest/2758 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_یازدهم 🍁اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_دوازدهم
🍁با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم .
شرکت ساختمانیه ساشا
شماره دفتر و مبایلش هم همون زیر کارت بود + آدرسش
بعد از نگاه کردن به کارت سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ..قیافه ی مهربونی داشت ولی در حین حال پر از جذبه ..
_ چشم فردا خدمت میرسم ..
آریامنش _ پس ساعت 9 شرکت باش ..
بعد از خداحافظی که البته هر دو تا پسرا بدون خداحافظی رفتند ..خودمو با شتاب پرت کردم رو مبل و دوباره زل زدم رو کارت ..
یعنی اسم خودشه ؟ یا اسم یکی از پسراش ؟
مامان _ رزا ؟ عزیزم حالت خوبه ؟ کجایی تو با توام ؟
با صدای مامای چشممو از کارت گرفتم و دوختم بهش
_بله مامان
مامان _ حواست کجاست دختر جون ..میگم این چیه دستت ؟ آقای آریامنش چیکارت داشت ؟
_ هیچی مامان چیزی نیست ..الان خستم خوابم میاد بعدا در موردش صحبت میکنیم .
همون موقع بابا با یه قیافه ی گرفته وارد خونه شد .دلم گرفت درست از همون چیزی که میترسیدم سرمون اومد
..الان بابا حتما کلی از دستم ناراحته
خواستم برم سمتش و بغلش کنم تا ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم ..روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم ..فقط و
فقط تونستم یه کلمه رو با هزار جون کندن بگم
_ بابا منو ببخشید عذر میخوام ..شب بخیر
به سمت اتاقم حرکت کردم ..به وسطای پله رسیده بودم که با صدای مامان متوقف شدم ولی برنگشتم
مامان _ دخترم بیا شامتو بخور بعد برو بخواب
_ نه مامان میل ندارم
مامانم هم چون درکم میکرد هیچی بهم نگفت ..با هزار فکر جور واجور به سمت اتاقم رفتم ..
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ..نگاهی به ساعت
انداختم که 7 و نیم صبح رو نشون میداد ..بعد از کمی فکر کردن یادم اومد که امروز قراره برم شرکت آریامنش ..پوفی از سر بی حوصلگی و خستگی کردم و با زحمت از تخت دل کندم
..به سمت حموم رفتم تا طبق معمول دوش کوتاهی بگیرم ..
حدود 15 مین بعد دوشم تموم شد بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم اول
از همه به سمت میز آرایشم رفتم و سشوارمو زدم به برق ..حدود 20 مین هم گیر خشک کردن و شونه کردن موهام بودم ..بعد از
اینکه کارم با موهام تموم شد به سمت کمد لباسام رفتم تا لباس انتخاب
کنم .اول از همه لباسای حیاطی رو زود زود پوشیدم و بعد از حدود 5 دقیقه زل
زدن به کمد تصمیم گرفتم یه شلوار تنگ سفید به همراه یه مانتوی
شیک و سنگین به رنگ مشکی و شال و کفش پاشنه دار سورمه ای رو
بپوشم ..بعد از پوشیدن لباسام دوباره به سمت آینه رفتم تصمیم به آرایش کردن
نداشتم ..نیازی هم به آرایش نبود فقط به یه برق لب بسنده کردم ..موهامو با کش محکم بستم پشت سرم و یه مقداریشم کج ریختم رو
صورتم با انداختن شال و برداشتن گوشی و سوئیچ ماشین بلاخره
تصمیم گرفتن که برم پائین ..این وسط فقط نمیدونستم که واس مامان باید چه بهونه ای بیارم ..اصلا
دلم نمیخواست تا قبل از اینکه بفهمم موضوع چیه چیزی بهش بگم ..از پله ها که پائین اومدم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن مامان .._ مــــــامـــــــان ...مـــــــامـــــــان ..هیچ جوابی نشنیدم ..خب به احتمال زیاد خونه نیست ..یه کمی خیام
راحت شد ..به سمت آشپزخونه رفتم و خوردن یه قهوه ی تلخ رو به هر
چیزی ترجیح دادم ..استرس داشتم و این باعث میشد نتونم چیزی بخورم ..با اینکه احساس
گرسنگی میکردم ولی چیزی از گلوم پائین نمیرفت ..حدود یه 10 مین هم برای خوردن قهوه گذشت .. نگاهی به ساعت
مچیم انداختم که 8 :15 رو نشون میداد ..دیگه وقت رفتن بود ..بعد از آب کشیدن فنجون از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم ..دنبال یه آهنگ مناسب گشتم تا بتونه یه کمی فکرمو آزاد کنه .و بلاخره
بعد از کلی کناکش به هیچ نتیجه ای نرسیدم پس تصمیم گرفتم که تو
سکوت به رانندگی کردنم ادامه بدم ..اما این وسط فکرای متفاوتی تو ذهنم در حال جولان بودن و حتی
نمیتونستم درست تمرکز کنم ..تا رسیدن به شرکت چندین بار نزدیک بود
تصادف کنم که خدا رو شکر به موقع متوجه شدم و جون سالم به در
بردم ..بعد از پارک کردن ماشین جلوی ساختمون و قفل کردنش یه نگاه گذرایی
به ساختمون انداختم ..یه ساختمون تجاریه ی کاملا مدرن و بزرگ ..پیدا بود که کلی وقت
گذاشتن واسه درست کردن و دکورش ..وارد ساختمون شدم و به سمت اطلاعاتی که درست رو به روی در
ورودی بود رفتتم دو تا مرد مسن اونجا بودن که هر کدوم مسئول پاسخگویی به یه چیزی
بود ..به سمت یکیشون رفتم .._ سلام مرد _ سلام ..میتونم کمکتون کنم ؟_ بله راستش من با آقای آریامنش کار داشتم ..میشه بدونم شرکتشون
تو کدوم طبقه هست ؟مرد _ ببخشید ولی وقت قبلی داشتین ؟_ نه ولی خودشون در جریان هستن اگه میشه اطلاع بدین مرد _ چند لحظه صبر کنید ..بعد مشغول شماره گیری شد .....
.
https://eitaa.com/manifest/2759 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دوازدهم 🍁با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم . شرکت ساختمانیه س
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سیزدهم
🍁بعد مشغول شماره گیری شد ...بعد از مدتی حرف زدن دوباره به سمت من برگشت مرد _ ببخشید اسمتون ؟_ بله رزا نعمتی هستم مرد دوباره اسمم و گفت چند لحظه صبر کرد . بعد از مدتی تلفن رو گزاشت و دوباره منو مخاطب قرار دادمرد _ بله بفرمائید از اون طرف طبقه ی 12 بعد از تشکر کردن از اون مرد مسن به سمت آسانسور رفتم و منتظر شدم ..بلاخره بعد از مدتی آسانسور اومد و منم سوار شدم ..نگاهی به شماره های توی آسانسور انداختم کل کلید ها 12 طبقه بیشتر رو نشون نمیداد ..پس معلوم بود که کل ساختمون تجاری مال این شرکته .آخه اسمای هر قسمت رو کنار دکمه ی همون طبقه زده بودند و این کا رو برای یه تازه واردی مثل من خیلی راحتر میکرد ..کلید 12 رو فشار دادم و لحظاتی منتظر موندم ..بعد از مدتی با صدایزنی که اعلام میکرد طبقه ی 12هُم، از آسانسور خارج شدم و بهسمت دری که رو به روی آسانسور بود رفتم ..نگاهی به در انداختم ..یه در قهوه ای سوخته با کنده کاریای زیبا ..بعد از مدتی معطلی چشمم به دوربینی افتاد که بالا گوشه ی در نصب بود و الان زوم بود رو من ..پس تا الان باید متوجه شده باشه که من اینجام ..نفسمو فوت کردم و زنگ در رو فشار دادم بعد از چند لحظه انتظار یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داشت در و برام باز کرد بعد از سلام دادن به اون مرد رفتم
داخلشرکت مدرن و شیکی بود و با دو رنگ مشکی و خاکستری دکور شده
بود ..خیلی شیک و مدرن ..یه سالن نسبتا بزرگ و دو راهرو که
مسلما یکیش به توالت اون یکی به اتاق غذا خوری میخورد ..سه تا در بیشتر نیود رو یکیش بزگ نوشته شده بود مدیریت و یکی
دیگش هم معاون یه اتاق دیگه هم بود که کنار اون میز منشی قرار داشت و با توجه به در
بازش و مبلایی که داخل بود پیدا بود که اتاق انتظار هستش دست از کناکش برداشتم و به سمت میز منشی حرکت کردم ...بعد از
رسیدن به میزش یه سرفه ی مصلحتی کردم تا صدام صاف شه با سرفه ی من منشی سرشو بلند کرد و نگاهی بهر کرد ..یه زن 30
ساله ..برعکس خیلی از منشیهای دیگه ای که قبلا دیده بودم این
یکی آرایش چندانی نداشت و خیلی هم ساده بود ..منشی_ برفرمائید ..میتونم کمکتون کنم ؟صدای مهربون و دوستانش باعث شد که یه خنده ی کوچولو بیاد رو
صورتم ..اونم متقابلا بهم لبخند زد و منتظر نگام کرد .._ بله سلام .راستش میخواستم که آقای آریامنش رو ببینم ..منشی _ باشه عزیزم چند لحظه صبر کن اطلاع بدم لبخندی زدم و منتظر شدم ..اونم بعد از اینکه به خود آقای آریا منش
اطلاع داد بهم نگاهی انداخت با لبخند ازم خواست تا برم داخل منم لبخندشو جواب دادم و به سمت در اتاق رفتم ..پشت در اتاق
ایستادم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دو تا تقه به در زدم ..با شنیدن صدای خشک و رسمیه ی آریامنش در باز کردم و وارد اتاق
شدم ..یه اتاق بزرگ با همون دکور بیرونی ..فقط وسایلای داخل اتاق کمی
متفاوت بود ولی واقعا شیک و مدرن چیده شده بود وهر چیزی دقیقا
جایی بود که باید باشه ..چشمم و از اتاق گرفتم و دوختم به رو به روم که خود آریامنش رو دیدم
در حالی که دستاشو گره زده بود به هم و گذاشته بود رو میزش آریامنش _ بیا بشین دخترم ..از کلمه ی دخترمش خوشم اومد .و تازه یادم افتاد که یادم رفته سلام
کنم ..سریع به خودم اومدم و صدامو صاف کردم _ سلام آریامنش _ سلام بیا بشین رفتم و نشستم رو مبلایی که رو به روی میزش بودند ..آریامنش _ خب چی میخوری تا سفارش بدم ؟_ مرسی آقای آریانش من چیزی میل ندارم ..بهتره با هم صحبت کنیم آریامنش _ اونم به موقعش .چقدر تو عجولی دختر جون ..بعد تلفن روی میزش و برداشت و سفارش دو تا قهوه با کیک رو داد ..بعد
از جاش بلند شد و اومد رو به روی من نشست ..دوباره دستاشو به هم گره زد و گذاشت رو زانوهاش ..چونش رو هم
تکیه داد به دستاش و زل زد بهم داشتم کم کم معذب میشدم که به حرف اومد ..آریا منش _ خب فکر کنم بدونی که چرا اینجایی کمی جا به جا شدم .._ بله ولی نه کامل آریامنش _ خب من بهت میگم ..صدای تقه ای در بلند شد و بعد از اون همون پیرمردی که درو برام باز کرده بود با سینیه تو دستش وارد شد ..به قهوه و یه کیک رو گذاشت جلوی من و یه قهوه و کیک رو هم گذاشت رو به روی آریامنش.
https://eitaa.com/manifest/2760 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سیزدهم 🍁بعد مشغول شماره گیری شد ...بعد از مدتی حرف زدن دوباره به سمت من برگش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهاردهم
🍁بعد از خارج شدن اون مرد آریامنش دوباره حرفاشو از سر گرفت
آریامنش _ خب دخترم من در مورد تو از سعیدی زیاد شندیم ..از نجابتت
از شیطون بودنت از روحیت و خیلی چیزای دیگه ..ولی الان نمیخوایم در مورد این چیزا صحبت کنیم ..خوبه گفتی وگرنه نمیدونستم ..هه
آریامنش _ ببین دخترم اینو میدونم که کاملا سعید تو رو در جریان اتفاقاتی که افتاده گذاشته ..درسته ؟
_ بله درسته
آریامنش _ و اینو هم لابد میدونی که منو پدرت با هم دوستیم شکه شدم ..نه پدر هیچ وقت در این مورد با من صحبتی نکرده بود ..فکر
کنم از حالت صورتم فهمید
آریامنش _ پس نگفته بهت ؟ خب اشکالی نداره چیز مهمی نیست
..بگذریم داریم از بحث دور میشیم ..الان میخوام دلیل اینجا بودنتو بهت بگم ..فکر کنم میدونی که دختر من با پسر سعیدی فرار کردند سرمو تکون دادم ..نمدونم چرا هی بحث رو میپیچوند
_ آقای آریامنش لطفا بحث رو نپیچونید ..برید سر اصل مطلب
آریا منش _ باشه ..راستش قصد من از این ازدواج فقط و فقط پسرمه نه
هیچ چیز دیگه ..در واقع اون پولی که سعیدی با کلک و چیزای
دیگه سر من و پردت کلاه گذاشت هیچی نیست ..در واقع برای من
هیچی نیست ..ولی بهونه ای هست واسه پسرم تا بتونه به کسایی
که عامل این اتفاق بودند ضربه بزنه متوجه ای که چی میگم ؟_ نه راستش دارم گیج میشم ..آریامنش _ ببین دخترم من قصد ندارم پولی از پدرت بگیرم یا بندازمش
زندان ولی مشکل اینجاست که تمام سفته ها و چکا دست پسرمه
..این ازدواج هم فقط به این بهونس که در ازاش من شرکت رو به نام
ساشا کنم و سفته ها رو ازش بگیرم ..در واقع ساشا تو و خونوادتو
مقصر این اتافاق میدونه .. _ چی؟ آخه چرا ؟آریامنش _ اون میدونست که پسر سعیدی قبلا خاستگار تو بوده و بعد از
اینکه تو بهش جواب رد دادی اومده سمت دختر من .._ ولی آخه اینا چه ربطی به من داره ؟ من حق ندارم واسه زندگیه خودم
..خودم تصمیم بگیرم ..؟با صدای عصبه ی یه نفر که به زور از لای دندوناش داشت حرف میزد از
جام پریدم .. در واقع ترسیدم
_ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی .
_ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی .با تعجب برگشتم سمت در . این کی بود که جرعت میکرد به جای من
تصمیم بگیره ؟ چطور همچین حرفی رو میزنه ..؟از عصبانیت دستامو
مشت کرده بودم جوری که ناخن هام داشت پوست دستمو سوراخ
میکرد ..اولین چیزی که به چشمم خورد یه جفت کفش مشکی نوک تیز و براق
مرودنه بود ..بعد شلوار مشکی که پیدا بود برای کت و شلوار بود ..یکمی
بالاتر دستش بود که یکیش تو جیب شلوارش و تو اون یکی دستشم
کیف سامسونتش بود ..یکمی بالاتر یه بلوز آبی کمرنگ و روش هم کتش به همراه کراوات
مشکی که خط های آبی کمرنگ داشت ..خب تا اینجا که قشنگ پیداست مرد خوشتیپ و خوش هیکلی هست
ببینیم بقیش چطوره ...یکمی بالاتر یه صورت تقریبا کشیده . ته ریش خوشکل ..یکمی بالاتر
لبای کوچیک و برجسته دماغی متناسب با صورتش چشمایی عسلی مایل به سبز ..ابروهایی پر و مردونه ..بالاتر پیشونیش ..و در آخر موهاش که دو طرف کم بود و بالاش به اندازه
ی یه وجب بلند بود که حالت داده بود بهش ..در کل میشه گفت پسر جذابی بود و حدودا بهش میخورد که30.31 رو
داشته باشه ..با صداش که داشت با خشم حرف میزد به خودم اومدم و سرمو سریع
انداختم پائین
پسره _ کنکاشت تموم شد ؟ اگه چیزی مونده که ندیدی بیام نزدیکتر ..؟این دیگه چه آدم پروئی هست ..نه دیگه نمیشه ..سرمو بلند کردم و زل زدم بهش
_ من به شما نگاه نمیکردم ..
پسر _ هه لابد من بودم که چهار ساعت محو جمالت بودم ؟ نه ؟
_ آره بجز شما اینجا مگه کس دیگه ای هم هست ؟جوش آورد کیفشو از همون جا پرت کرد رو مبلا و با خشم به سمتم اومد
..ولی صدای آریامنش باعث شد که برای یه لحظه وایسه ..
آریامنش _ ساشا این چه طرز برخورد با یه خانمه ؟ زود عذر خواهی کن و دیگه ادامه نده ..با تعجب صورتم چرخید سمت این آریامنش ..نـــــــــــه !!!!!! این
ساشاست ؟؟ یعنی من با این قراره مزدوج بشم ؟؟ نـــــــــه !! اسمشو دیشب از لا به لای حرفای بابا شنیده بودم ..البته یواشکی .جدا از خوشکلی و جذابیتش اخلاقش خیلی گنده ..آخه من چطور
باهاش سر کنم ؟؟
ساشا _ پدر بهتره شما دخالت نکنید ..
https://eitaa.com/manifest/2763 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهاردهم 🍁بعد از خارج شدن اون مرد آریامنش دوباره حرفاشو از سر گرفت آریامنش _ خ
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پانزدهم
🍁آریامنش _ یعنی چی دخالت نکنید ؟ تو هر کاری که دلت میخواد داری
میکنی ..بعد میگی دخالت نکنید ..این چه طرز برخورده ؟ این دختر قراره
زنت بشه ..این رفتارت اصلا درست نیست یه پوزخند زد و بعد نگاشو انداخت به من ..با همون خشم و عصبانیتی
که داشت غرید ساشا _ اا خوبه ..خب مگه نمیگید که قراره زنم بشه ..؟من میخوام با
زنم دو کلام حرف بزنم ..خلاف شرعه ؟تا آریامنش خواست حرف بزنه یکی از دستاشو به نشونه ی سکوت بلند
کرد ..ساشا _ بله پدر میدونم ..ولی سعی نکن که به هیچ وجح نظرمو تغییر
بدی ..الانم من با این خانم کار دارم ..پس با من میاد به اتاقم ..با جسارت و لجی که نمیدونم چطوری جرعت کردم ..باهاش برخورد کنم
زبونم به کار افتاد _ دیگه چی ؟ همین مونده که به زور بیام زن توی بیریخت بشم ؟ کی
گفته ؟ من حتی یه لحظه هم اینجا نمیمونم ..ساشا _ جدا ؟ ولی من چیز دیگه ای فکر میکنم ..در واقع واسه اون چکا
و سفته ها مگه راه دیگه ای هم برات میمونه ؟آریامنش _ ساشا ..تمومش کن ساشا _ پدر گفتم دخالت نکنید ..یعنی نکنید ..این منم که قراره آینده با
این خانم زیر یه سقف باشم ..پس بهتره که خودم هم در این باره باهاش
حرف بزنم ..فکر نمیکنم جای هیچ بحث دیگه ای بمونه ..با ترس به آریامنش که هنوزم اسمشو نمیدونم نگاه کردم .اونم یه ذره به
ساشا نگاه کرد و بعد به من ( چه زود شد ساشا ؟ خب چیکار کنم مثل
اینکه قراره شوهرم بشه ها ؟ ) چشماشو یه بار باز و بسته کرد ..این
کارش مسلما یعنی این که نگران نباش ولی آخه مگه میشد ؟ از همه
بدتر مگه این زبون من بند میومد ..؟_ من هیجا با شما نمیام حرفی داری بهتره همینجا بگید ..برگشت سمتم و با دو قدم خیلی سریع خودشو رسوند بهم ..دستشو
به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ..ساشا _ تو خیلی غلط میکنی که نمیای ..مگه دست خودته ..سعی
نکن که با این کارا منو بیشتر از اینی که هست عصبی کنی چون تضمین
نمیکنم که آروم باشم و اون موقع هست که اون روی منو میبینی
..گرفتی ؟؟؟با ترس یه قدرم به عقب برداشتم ولی قبل از اینکه جوابشو بدم یه
نگاهی به آریامنش انداختم ..در هر صورت من مجبورم که با این شخص
ازدواج کنم ..با چشمام و حرکت آروم دهنم بهش فهموندم که جوابم
مثبت هست اونم فقط سرشو تکون داد ..منم دوباره به این شازده نگاه کردم که داشت با تمسخر و پوزخند بهم
نگاه میکرد ..ای پرو منو مسخره میکنی ؟منم با دستم دستشو که به نشونه ی تهدید سمتم گرفته بود پس زدم
و ایندفعه دست من بود که تهدید وار داشت جلوش تکون میخورد _ خوب گوش کن شازده پسر ..به من هیچ ربطی نداره که تو فکر
معیوبت چی میگذره اوکی ..؟کی گفته قراره من زن تو بشم ؟ جنابعالی
در خواب بینی پنبه دانه ..و در ضمن مگه تا حالا اون روی سگت و نشون
ندادی ؟ مگه روی دیگه ای هم داری و رو نکردی ..؟هر چی باشه هیچ
آدم عاقلی نمیاد زن توی بی عقل بشه ..گرفتی یا امام هشتم ..قیافرو ..الانه که بیاد منو بکشه .خدایا خودمو به خودت
میسپارم ..با خشم غرید ساشا _ تو چه زری زدی ؟_ زرو که تو زدی بعد خیلی سریع کیفمو برداشتم و به سمت در دوئیدم ..اما تو لحظه ی آخر که خواستم در باز کنم موهامو از پشت کشید و منو گرفت ..هر کاری کردم نتونستم از دستش فرار کنم آخرم با پام یکی محکم زدم رو پاش که اونم نامردی نکرد و فار دستشو دور گردنم بیشتر کرد . ..فکر کنم قصد
کشتن منو داشت خدایا نه من هنوز جوونم ..دیگه کم کم داشتم نفس کم میاوردم و همه
چیز داشت جلوی دیدم تار میشد ..فقط لحظه ی آخر خود آریامنش رو
دیدم که سعی داشت پسرشو ازم جدا کنه ..دیگه هیچی نفهمیدم و همه چی جلوی دیدم تارو تاریک شد
https://eitaa.com/manifest/2764 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پانزدهم 🍁آریامنش _ یعنی چی دخالت نکنید ؟ تو هر کاری که دلت میخواد داری میکنی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شانزدهم
🍁با احساس اینکه کسی مچ دستمو گرفته چشمامو باز کردم ..تو گلوم احساس درد شدیدی میکردم طوری که حتی نمیتونستم به راحتی بزاق دهنمو قورت بدم ..اولش که چشامو باز کردم دیدم یه کمی تار بود ولی کم کم درست شد ..اولین چیزی که به چشمم خورد سقف سفید بود ..یه کمی تعجب کردم ..اما وقتی پایه ی سرم و پرستاری که داشت نبضمو میگرفت و دیدم تازه یادم اومد که چه خبر شده بود ..اومدم حرف بزنم که گلوم درد گرفت .پرستار که کل حواسش به زمان سنج تو دستش و شمردن نبض من بود با تکون خردن من به من نگاه کرد و وقتی دید که بیدارم یه لبخند مهربون نشست رو لباش پرستار _ بلاخره بیدار شدی خانم خشکله .؟با کلی تلاش سعی کردم حرف بزنم ..البته موفق شدم ولی صدام حتی خودمم متعجب کرد ..خیلی بد شده بود پرستار _ نمیخواد نگران بشی ..بخاطر فشاری هست که به گلوت اومده درست میشه ..بعد دوباره لبخند زد ..منم به همون لبخند نصفه نیمه بسنده کردم ..تو رو خدا ببین این پسره چه بلایی سر من آورده ؟ اگه میمردم چی ؟ کی میخواست جواب بابا و مامانمو بده ؟ خجالت نمیکشه اونطوری منو گرفته بود و قصد جون منو داشت ..اه چقدر خشن ..متنفرم ازش ..متنفر پرستار _ خب خانمی خوبه که به هوش اومدی من برم دکترتو خبر کنم .و به شوهرت خبر بدم .ولی شوهر جذابی داریا ناقلا حالا منو میگی چشما شبیه هندونه ..از تعجب دیگه فکر کنم شاخام تا سقف کشیده بود ..به سختی حرف زدم بس که گلوم درد میکرد ..صد در صد هم کبود شده ..نامرد حالا خدا میدونه تو خونه من اینو چطور از مامان بابا پنهون کنم .._ چی ؟ شوهرم ؟پرستار _ آره دیگه همونی که بیرون وایساده ..بیچاره کلی نگرانت بود یه پوزخند ناخواسته اومد رو دهنم ..هه اون نگران بود خب معلومه .بایدم باشه ..با این دسته گلی که به آب داده شازده ..منم جای اون بودم نگران میشدم ..ولی به چه جرعتی خودشو شوهر من معرفی کرده تا اومدم بگم که اون شوهر من نیست پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره صدای در بلند شد ..پشت بندش در باز شد و اول یه دکتر و به دنبالش ساشا اومد داخل ..تعجب کردم توقع داشتم آقای آرایامنش بیاد ولی انتظارم زیاد طول نکشید چون حدود 10 ثانیه بعدش اونم وارد شد ..منتظر پدر یا مادرم بودم ولی وقتی دیدم خبری ازشون نیست ناامید چشممو از در گرفتم و دوختم به دکتر که الان بالای سرم ایستاده بود و با لبخند داشت نگام میکرد ..
دکتر _ خب چه عجب خانم به هوش اومدی ..با تعجب نگاش کردم..خودم میدونم که این جور مواقع قیافم خیلی باحال میشه ..به خاطر همین به نیش گشاد شده ی دکتر اصلا اهمیتی ندادم _ مگه چه مدتی هست که اینجام ؟دستشو به حالت فکر کردن زد زیر چونش دکتر _ راستشو بخوای یه 12 ساعتی میشه که منتظریم تا خانم به هوش بیاد ازش خوشم اومد رفتار خیلی خودمونی و خوبی داشت جوری که آدم بدش نمی امد باهاش حرف بزنه ..یه سری سوال ازم پرسید که جوابشو دادم .موقعی هم که میخواست بره بیرون کارتشو از جیبش در آورد و داد بهم .تا به قول خودش اگه مشکلی برام پیش اومد بهش زنگ بزنم .بعد هم رفت ..ولی قبل از رفتن به ساشا گفت تا بره واسه کارای ترخیص چون ضاهرا که مشکلی نداشتم نگاهی به اسم روی کارت انداختم سیاوش فهیمی متخصص و جراح مغز و اعصاب ..اوو کی میره این همه راهو ..اصلا بهش نمیخورد ولی چرا این دکتر من بود ؟ من که مشکل اعصاب ندارم ..با تعجب داشتم به کارت نگاه میکردم اصلا حضور اون دو نفر رو به کلی یادم رفته بود ..کارتو گذاشتم کنارم و به ساعت نگاه کردم که حدود 10 شب رو نشون میدادیهو مغزم سوت کشید .وای یعنی مامان بابا الان در چه حالین ..اینقدر تو فکر و نگران این بودم که مامان بابا الان نگرانمن و من بهشون چیزی نگفتم که اصلا نفهمیدم آریامنش کی اومد سمت تخت و از کی تا حالا یه بند داره حرف میزنه با تکونای دستش جلوی صورتم به خودم اومدم آریامنش _ دخترم ....دخترم ..حالت خوبه ؟ صدامو مشنوی ؟
https://eitaa.com/manifest/2771
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شانزدهم 🍁با احساس اینکه کسی مچ دستمو گرفته چشمامو باز کردم ..تو گلوم احساس در
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هفدهم
🍁_ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین یه سوهان کشیده شد رو مغزم و باعث عصبانیتم شد ساشا _ بله خب اگه منم از یه دکتر مشهور و پولدار شماره میگرفتم هوش و حواس واسم نمیموند ..بعد با حالت تمسخری برگشت و از اتاق رفت بیرون ..بیشعور حتی وای نستاد تا جوابشو بهش بدم آریامنش _ خودتو ناراحت نکن دخترم ..خیلی وقته که رفتارش همینه .بعد با ناراحتی به در نگاه کرد ..منم برگشتم و به خود آریامنش نگاه کردم .برعکس اون چیزی که قبل از اینکه بخوان بیان خواستگاری در موردش فکر میکردم بود ..خیلی مهربون و با فهم و شعور بود درست برعکس پسرش من چی فکر میکردم در موردش و اون چی خودشو نشون داد ..من فکر میکردم به خاطر خودش و پولاشه که حاضر شده منو به عقد پسرش در بیاره اما الان که میبینم هیچ سودی واسه خودش نداره بلکه واسه پدرم داره این کارو میکنه ..تا اسم پدرم اومد دوباره یادش افتادم ..ای وای .._ ببخشید ..ببخشید ..آریامنش _ بله چیزی شده ؟ چیزی نیاز داری دخترم ؟_ نه راستش پدر و مادرم ..میدونید ..چیزه ..آخه یه خورده نگرانم .با مهربونی بهم نگاه کرد برگشت و یه صندلی رو از اونطرف برداشت و گذاشت کنار تختم خودشم نشست روش آریامنش _ نگران نباش من زنگ زدم بهشون و گفتم که پیش منی اما تا این موقع اونم از صبح تا حالا ؟؟ چطور پدرم اجازه داده ؟دقیقا همین حرفو به زبون آوردم _ ولی از صبح تا حالا ؟ چطور آخه ؟ چطور اجازه داده ؟آریامنش _ نگران نباش پدرت منو میشناسه ..گفتم قراره در مورد موضوع ازدواج با هم صحبت کنیم چشام گرد شد ..اصلا من پشیمون شدم ..اولش که جای تعجب داره آخه بابا نمیگه این همه مدت رو فقط واسه صحبت کردن من پیش این بودم ؟ بعدشم من کی خواستم با این پسر عتیقش ازدواج کنم ؟ اصلا من پشیمون شدم مگه جونمو از سر اره آوردم که راه به راه بدم به این شازده ؟ _ چــــــــی ؟ ازدواج ؟ نه من پشیمون شدم .با یه قیافه ی ناراحت نگام کرد آریامنش _ میدونم که با این رفتاراش پشیمونت کرده ..ولی دخترم منم الان میخواستم در مورد همین موضوع با هم صحبت کنیم ..تو به حرفام گوش کن اگه دیدی بعد از اونم نمیخوای کمکم کنی باشه من حرفی ندارم .بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟
بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟
تصمیم گرفتم بزارم تا حرفاشو بزنه ... آریامنش _ ببین دخترم ساشا ، کلا از همون اولم یه پسر مغرور و از خود راضی بود جوری که به هیچ دختری اجازه نمیداد تا از حدش فراتر بره ..ولی برعکس به خواهرش بدجور وابسته بود ..طوری که اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد
..سر پسر سعیدی از همون اولم
مخالف بود ..کلی تلاش کرد تا آمار پسره رو در بیاره و فهمید که قبلا پسره عاشق تو بوده ..این بود که موقع خاستگاری با مخالفت شدیدش رو به رو شدیم .ولی سارا به
حرف هیچکش گوش نمیداد و بازم کار خودشو میکرد .. این بود که مارو نگران میکرد ..آخر سرم اونچیزی
که نباید میشد شد .._ اما اینا هیچکدوم تقصیر من نیست ..به من هیچ ربطی نداره ...آریامنش _ درسته منم همینو میگم ولی ساشا بد کینه به دل گرفته و اونم به خاطر همین دنبال مقصر میگرده ..پریدم وسط حرفش _ و لابد اون مقصرم منم نه ؟با شرمندگی نگام کرد ..ای خدا آخه این چه وضعیه که گرفتارش شدم ؟ آریامنش _ دخترم اولش منم با ازدواج شما مخالف بودم اما وقتی سعیدی از روحیت و چیزای دیگت حرف میزد کم کم پشیمون شدم ولی پشیمونیه اصلیم موقعی بود که دیدمت اونجا بود که مطمئن شدم
تو اون کسی هستی که میتونی زندگیه ی ساشا و تغییر بدی ..الانم مجبورت نمیکنم که بیای و زنش بشی ..اما ...پریدم وسط حرفش دوباره _ اما چی ؟یه جوری ننگام کرد که از کارم پشیمون شدم .._ ببخشید راستش خیلی کنجکاو شدم ..آریامنش _ اما دوست دارم که به پیشنهادم فکر کنی ..راستش من بهت پیشنهاد میکنم که به مدت یک سال باهاش زندگی کنی و سعی کنی تا از این اخلاق درش بیاری ..اگه بتونی این کارو کنی من بهت ضمانت میدم که بفرستمت بهترین دانشگاه آمریکا و در طول درس خوندنت هم خرجت رو بدم من توزندگیتون دخالت نمیکنم ..خدا بزرگه شاید عاشق شدید و اون زمان خودتم نخواستی بری ولی در
هر صورت من به ازای این کار هم خودتو ساپورت میکنم هم خونوادتو ..
https://eitaa.com/manifest/2772 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفدهم 🍁_ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین ی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هجدهم
🍁ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار بزنن ..اینو یادت باشه تا
دیگه جلوی من اون زبون سه متریتو تکون تکون ندی ..چون اگه این دفعه یه کمیشو کوتاه کردم دفعه ی
بعدی از ته حلقت میکنمش که کلا بیزبون شی موهامو ول کرد و سرشم برد عقب دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ساشا _ من به همراه پدرم پس فردا میایم خونتون بهتره جوابت مثبت باشه چون اگه منفی باشه قول
نمیدم که دیگه بتونی خونوادتو ببینی ..فکرم نکن که از حرفای پدرم بیخبرم پس بهتره زبون به دهن
بگیری و الان که اومد جوابتو بش بگی وگرنه من میدونم و تو شکه بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم تا دهن باز میکردم چیزی بگم خفه میشدم ..این چرا اینطوری
میکنه ؟ چرا دلش میخواد منو هی عذاب بده ؟ آخه من مگه چه هیزم تری بهش فروختم که باید
بخاطرش مجازات بشم ..بلاخره به خودم اومدم و زبونمو باز شد _ تو خیلی بیخود میکنی که بخوای کاری کنی ( چی گفتم همش اصرات ترسه ..خب معلومه ) کی گفته
من حاضرم زن توی روانی بشم ..عمرا ،حاضرم خودکشی کنم ولی زن تو نشم ...خواستم ادامه بدم که با فشاری که به مچ دستم آورد صدام خفه شد و شروع کردم به ناله کردن .. نامرد
همچین دستمو گرفته بود و فشارش میداد که دیگه اشکم داشت میریخت .._ آی آی دستمو ول کن روانی شکست ..آخ با تو ام ساشا _ خوبه که میدونی روانیم پس بهتره باهام راه بیای حرفات و نشنیده میگیرم ..میدونم که مامان
باباتو خیلی دوست داری پس کاری نکن کاریو که نمیوام باهات بکنم ..گرفتی ؟بعد به شدت دستمو پرت کرد که محکم خورد به لبه ی تخت و آخم بلند شد ..به سمت در رفت و درو
بازش کرد قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتمو انگشت اشارشو به حالت تهدید وار گرفت
سمتم ساشا _ بهتره به حرفایی که بهت زدم عمل کنی ..چون اینو بدون که اگه بخوای دورم بزنی آنچنان
حالی ازت بگیرم که تا جون داری یادت نره ..بعد هم رفت بیرون و درو محم زد به هم ..با بیرو رفتنش از اتاق شدت ریزش اشکام بیشتر شد همینطور
دستم بود که از درد زیاد نمیتونستم تکونش بدم نامرد همچین مچ دستمو فشار میداد که نزدیک بود پودرش کنه ..با به یاد آوریه
حرفاش از بس شدت گریم زیاد شده بود به نفس نفس افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم
..شاید کل حرفاش 5 دقیقه هم نشد ..ولی همچین منو به رگبار گناه نکرده بست که الان حتی خودمم
به خودم شک کردم که نکنه کاری کردم و خودم خبر نداشتم ..یهو احساس کردم که راه تنفسیم بسته شده هر چی تلاش میکردم که یه کمی هوا وارد ریه هام بشه
اما دریغ از یه ذره اکسیژن ..خدا به دادم رسید وگرنه مرگم حتمی بود ..چون همون لحظه در اتاق به
شدت باز شد و اول پدرجون و پشت سرش دوتا نگهبان به همرا یه دکتر و دو تا پرستار خیلی سریع وارد
اتاق شدن ..دکتر تا منو تو اون حال دید سریع با صدای بلند به پرستارا تشر زد .دوئیدنشون رو به سمتم دیدم ولی
چون دیگه تحملم تموم شده بود چشام بسته شد و بیهوش شدم ................با سوزش دستم چشمامو باز کردم و با دیدن همون دکتری که بهم کارتشو داده بود خیالم راحت شد
..فکر میکردم که ساشاست و دوباره اومده سراغم ..ببین باهام چیکار کرده که حتی از حظورشم وحشت
دارم..فکر کنم داشت ازم خون میگرفت ..اصلا اسم این دکتره چی بود ؟؟؟ صبر کن ببینم ..اه من که اینقدر کم
حافظه نبودم ..چینی بین ابروهام اومد و سخت تو فکر این بودم که اسم این دکتر خوشتیپ و خوش
اخلاق چی بود ؟بلاخره با دیدن کارتی که رو سینش بود یادم اومد اسمش چی بود ..سیاوش فهیمی یه لبخند نشست
رو لبام.
eitaa.com/manifest/2774 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هجدهم 🍁ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_نوزدهم
🍁سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این لحن صمیمیه دکتر یهو چشام گرد شد ..نه بابا چه قد زود چایی نخورده داداشی شد این ؟ سیاوش _ چیه ؟ از چی تعجب کردی ؟_ هیـــ...هیچی ؟ سیاوش _ خب خانم بگو ببینم دردی چیزی نداری ؟_ نه ..فقط یه کمی سرم درد میکنه..سیاوش _ اشکالی نداره با مسکن بهتر میشی این دردا طبیعیه ._ ببخشید آقای دکتر سیاوش _ بله ؟_ من از کی تا حالا بیهوشم ؟سیاوش _ از دیشب تا الان که تقریبا ظهره البته چند بار به هوش اومدی که دوباره از هوش رفتی شک
عصبیه ی خیلی بدی بهت وارد شده بود .._ شک عصبی ؟خب معلومه با اون حرفا و دیوونه بازیای دیروزیه اون دیوونه ی روانی بایدم این بلا سرم میومد ..اونم
منی که تا حالا هیچ بی احترامیی بهم نشده بود ..با کار دیروزش یهو یادم به دستم افتاد نگاهی به مچ
دستم انداختم که آه از نهادم بلند شد ..خدای من حالا با این چیکار کنم ؟ گردنم کم بود که واسه دستمم این کارو کرد ..درسته که پوستم برنز
بود ولی پوست فوق حساس و لطیفی داشتم که با کوچیکترین فشاری خیلی سریع کبود میشد
..دوستام همیشه بهم میگفتن خدا به داد شوهرت برسه یدیخت شب ازدواج هیچ کاری نمیتونه بکنه ..و
بعد میزدن زیر خنده ..با صدای دکتر که داشت دستشو جلوی صورتم تکون میداد به خودم اومدم..سیاوش - حالت خوبه ؟ با توام .._ هان ..نه یعنی بله ؟سیاوش _ باتوام میگم حالت خوبه ؟ _ بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..چیزی گفتید ؟سیاوش _ اشکالی نداره ..گفتم کار ساشاست ؟با گنگی بهش نگاه کردم ..این اون روانی رو از کجا میشناخت ؟ و از همه مهمتر از کجا میدونست که این
کار اونه ._ بله ؟سیاوش _ تعجب نکن ..صد در صد مطمئن هستم که کار خودشه .._ ولی شما ..سیاوش _ میدونم که از صمیمیت و رفتارم تعجب کردی .و همینطور اینکه از کجا مطمئن هستم که کار
ساشاست ..راستش من پسر دایی ساشا هستم و شب خواستگاری هم بودم ..ااا پس اون پسر دومی که همراه اونا بودن این بود ..گفتم چقدر قیافش آشناست ها ..آخه اون شب من
حتی به ساشا هم نگاه نکردم چه برسه به این بیچاره که همراهشون بود .._ آهان شرمنده نشناختمتون ..سیاوش با شیطنت ابروهاشو انداخت و به حرف اومد سیاوش _ اشکالی نداره زن داداش ولی انگار حسابی جریش کرده بودی که این بلا رو سرت آورده ..فقط یه لبخند زدم ..از لفظ زن داداشش اصلا خوشم نیومد ..راستش من اصلا دلم نمیخواست که زن اون
روانی بشم ..الان که هیچ صنمی باهام نداره داره اینطوری رفتار میکنه ..چه برسه به موقعی که زنشم
بشم ..اونوقت باید بیان چنازمو از تو خونش جمع کنن..سیاوشم بعد از چند تا سفارش و این چیزا از اتاق رفت بیرون ..دوباره رفتم تو فکر .راستش تصمیم گرفته
بودم که جوابشو رد بدم ..حرفاشو جدی نگرفته بودم هیچ کدومشونو ..مثلا میخواست چیکار کنه باهام ؟
هیچ کاری نمیتونست بکنه مملکت قانون داره الکی که
نیست .............الان تقریبا ساعت 5 بعد از ظهره و منم تصمیم گرفته بودم حداقل به امیر خبر بدم که کجام و این کارو
کردم..بیچاره کلی بهم زنگ زده بود و پیام فرستاده بود ولی جوابشو نداده بودم راستش نمیدونستم که
قراره این همه مدت تو بیمارستان بمونم ..پدر جونم بعد از کلی عذر خواهی و شرمندگی از کار پسرش و اطمینان از اینکه امیر میاد رفت ..البته
خودش نمیخواست که بره کلی بهش التماس کردم تا راضی شد راستش اصلا دلم نمیخواست که امیر
چیزی بدونه ..راستش تصمیم داشتم چیز دیگه ای رو بهونه بیارم دلم نمیخواست که بفهمه این کار
ساشاست .دلیلشو نمیدونستم ولی فقط همینو میدونستم که اصلا دلم نمیخواست کسی از این موضوع با خبر شه
..من تصمیم خودمو گرفته بودم ..بهش جواب رد میدادم و همون فرداش میرفتم یه شهر دیگه ..پیش
خالم..میرفتم شیراز از کجا میتونست منو پیدا کنه ..؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه ..و اینکه یه خبر خوب دیگه هم این بود که سعیدی رو گرفته بودن و دیگه با اون چک و صفته های پدرم
هیچ کاری نمیتونست انجام بده ..اما بیخبر از این بودم که با این تصمیم اشتبام دارم قبر خودمو با
دستای خودم میکنم ..باسهای بیمارستان رو با لباسای خودم عوض کرده بودم و روی تخت آماده نشسته بودم تا امیر بیاد و بعد از انجام
کارای مرخصیم از اینجا بریم
https://eitaa.com/manifest/2775 قسمت بعد