eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت126 🔴ولی وقتی کارت رو به ترلان دادم از ته دل خواستم که بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم..بهش
🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها اگر حرفامون رو شنیدید، باید بدونید که من مجبور شدم..راشا به خاطر من اون پیشنهادو داد و چون از قبل دلش کمی گیر تارا بود خودش هم اومد وسطه گود..من مطمئنم ..چون برادرمو خیلی خوب می شناسم.. این جدال بین ما 4 نفر بود و تانیا و رادوین ساکت گوشه ای ایستاده بودن.. اصلا شماها از کجا حرفای ما رو شنیدید؟!..نکنه میکروفنی چیزی اینجا نصب کردید؟!.. تارا پرخاش کرد: نخیر..همه مثل شماها پست نیستند..وقتی اومدید تو حیاط و سرو صدا راه انداختید فهمیدیدم..کنجکاو شدیم اومدیم اینور که صداتون رو از داخل پنجره شنیدیم..دیگه واضح تر از این؟!.. فقط خداروشکر می کنم که این کنجکاوی ما رو کشید اینطرف و تونستیم پی به ذاته پلیدتون ببریم.. درضمن..نیازی نیست بار و بندیلتون رو ببندید برید رد کارتون..این ماییم که از این ویلای کوفتی میریم .. ولی وقتی که باهاتون تسویه حساب کردیم.. اینبار رادوین مداخله کرد و اروم گفت :من از طرف این دوتا نفهمه بی شعور از شماها معذرت میخوام..من خودم هم خبر نداشتم..این سر و صداهای امشب هم به خاطرهمین بود.. ولی اگر من تموم حرفاشون رو شنیدم..شماها هم شنیدید..مطمئنم که هر دوشون از کرده خودشون تا حد زیادی پشیمونن..بهشون هیچ حقی نمیدم ..ولی این رو بهتون قول میدم..حتی حاضرم قسم بخورم که برادرای من هیچی توی دلشون نیست..هر کاری که انجام بدن آنیه..همه ی رفتارهاشون عجولانه ست.. رایان مجبور شد وگرنه می افتاد پشت میله های زندان..راشا همراهش بود چون همیشه تو همه کارهاش عجوله و من بارها بهش تذکر دادم که این راهش نیست.. اگر اینا دوتا آدم دغلباز و مکار بودن انقدر زود وا نمی دادن..جوری که تهش به جای اینکه شماها رو خامه خودشون کنند این خود اونها بودند که به دام عشق شماها گرفتار شدند..یعنی جای اینکه شمارو گرفتار کنند خودشون دلشون گیر کرد..اگر اینکاره بودن که وضع و اوضاعشون این نبود.. رو به تارا که شمشیرشو اورده بود پایین و نگاهش به رادوین بود کرد و گفت :خود شما..مگه امشب راشا بعد از اعتراف به عشقش از شما نخواسته بود که همه چیز رو فراموش کنید؟!..گفته بود حیفید و اون لیاقتتون رو نداره.. رو به ترلان ادامه داد :به شما هم حق میدم عصبانی باشید..ولی این که با اسلحه و شمشیر بخواید این دوتارو مجازات کنید اصلا درست نیست..اینها اگر واقعا عاشق باشن بهترین مجازات براشون اینه که.. نگاهمون کرد و ادامه داد :عشقشون رو برای همیشه فراموش کنند..این عشق ممنوعه رو زیر خروار ها باور و فکر اشتباه مدفون کنند و دیگه حتی بهش فکر هم نکنند..به نظر من این بهترین مجازاته..واگر مطمئنید که شماها احساسی بهشون ندارید..بهتره همینکارو بکنید..همین.. منو رایان تند نگاش کردیم و گفتم :این دیگه چه نظریه؟ !..آخه .. تو خفه شو که هر چی اتیشه از گوره تو بلند میشه.. رایان به جای من جواب داد :رادوین ما که گفتیم پشیمونیم..دیگه چرا.. ترلان داد زد :چرا چی؟!..مرتیکه چی واسه خودت می بری و می دوزی؟!..عشقه چی؟!..کشکه چی؟!.. انگار زیاد به خودتون اعتماد به نفس دارید..ولی بهتره بدونید تموش رو لولو بخوره لذت بخش تره..چون به هیچ دردی نخوره.. به تارا نگاه کردم..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. اروم گفتم :نظر تو هم همینه؟!.. چشماشو باریک کرد و با انزجار گفت :هم این و هم اینکه..ازت متنفرم..تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه ادم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم.. نم اشک رو تو چشماش دیدم..قلبم لرزید..بغض بدی به گلوم چنگ می زد..به طرف در دوید و به سرعت بیرون زد... خواستم دنبالش برم که با فریاد بلند رادوین ایستادم.. بمون سرجات راشا.. ترلان هم عقب عقب رفت و در همون حال رو به رایان گفت :پست تر و منفور تر از تو ادمی ندیدم..ازت بیزارم... رایان بزرگوار..بیزارم روشو برگردوند و از ویلا بیرون زد ..رایان تا تو درگاه دنبالش رفت ولی خارج نشد..از همونجا به ترلان نگاه کرد..صداش زد..ولی بی فایده بود تانیا با پوزخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت: محبت به نامرد کردند بسی محبت نشاید به هر نا کسی تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست رو به رادوین گفت :فکر کنم معنی اسم تو میشه " جوانمرد "..درسته؟!..این رو یه جایی خونده بودم که الان یادمه نمی دونم تو تا چه حد مثل معنای اسمت هستی..ولی..مردی و جوونمردی رو به برادرات نیاموختی آقای بزرگوار..هر سه شما راهتون رو اشتباه رفتید با همون پوزخند پشتشو به ما کرد و بعد از مکث کوتاهی از ویلا بیرون زد رو به رادوین داد زدم :همینو می خواستی؟ چرا اون حرفا رو زدی؟! eitaa.com/manifest/2241 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۵ 🔵شادی با تعجب: - چرا؟ - مامان می خواد یه مراسم چشم بترکون برای فامیلی بابا بذاره و
۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم - من قیافم خوب نیست ارسطو، همین جا حرفمو میگم. ارسطو :- ولی من تو کافی شاپ منتظرتم. پیاده شد و داشت می رفت که بوق زدم. ایستاد. ماشین رو قفل کردم و رفتم کنارش و سرمو پایین انداختم. با هم وارد شدیم حس می کردم همه دارن ما رو نگاه می کنن. ارسطو که نگاه های خیره و معذب بودن منو درک کرده بود بهم نزدیک تر شد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به طبقه ی بالای کافی شاپ برد. دستش با کمرم برخورد نداشت، فقط انگار داشت ساپورتم می کرد یکی از پشت یا جلو می دیدمون فکر می کرد ارسطو دستش رو کمرمه ولی از بغل معلوم بود دستش ازم فاصله داره. بالا کسی جز یه پسر جوون نبود. نشستیم پشت میز. ارسطو با لبخند نگاهم کرد ولی حس می کردم با دیدن چهرم داره زجر می کشه. سرمو پایین انداختم - فردا و پس فردا خونمون مهمونه، فامیلامونن. نمی خواستم خونه باشم، به خونوادم گفتم رفتم سفر کاریه دو روزه. کارم همین بود، می خواستم یه دفعه حرفم رو ضایع نکنی اگه یه وقت بهت زنگ زدن. حرفی نزد. نگاهش کردم ارسطو: - با رفتنت پیشت بودنم رو ازم گرفتی، با حرفای تلخت و بی محلیات صداتو ازم گرفتی، الانم که داری نگاهتو ازم می گیری! چرا؟ چرا انقدر تو خسیسی دختر؟ لبخند زد. حرفاش انقدر با احساس زده شد که کم آوردم، غرق چشمای سرخش شدم، غرق حس توی نگاهش. اونم نگاهش تو صورتم می لغزید. خندم گرفت. هر دومون انگار یه ساله همو ندیدیم. ارسطو:- باشه قبول چیزی بهشون نمیگم، ولی باید بگی کجا می خوای بری؟ شرطش خوب نبود. دوست نداشتم کسی بفهمه. اما با دیدن چشمای قاطعش فهمیدم راهی ندارم - باشه، یه مغازه ی بیست متری. ارسطو با تعجب نگاهم کرد - مغازه از کجا آوردی؟ براش تعریف کردم که با اخم نگاهم کرد - حق مخالفت نداری ارسطو خان که اگه کنی بهت میگم پرستو خانم! اخمش رفت و لبخند عمیقی زد ارسطو:- می دونی سارا اگه کسی غیر تو بهم بگه پرستو چی کارش می کنم؟ شیطون خندیدم - چی کار؟ نگاهش روی چال گونه ی چپم افتاد که تو خنده دیده شده بود. ارسطو:- خیلی وقت بود این چال رو ندیده بودم. خندم قطع شد . تقریبا قرمز شده بودم ارسطو:- باشه فقط باید آدرس اون مغازه رو بدی. قبول کردم و بهش دادم. قهوه ای در سکوت خوردیم . البته با نگاه خیره ی ارسطو رو من و سرخ شدن من از خجالت بیرون کافی شاپ خواست بره که گفتم: - وایستا ماشین نداری تا خونه می رسونمت - نیازی نیست، برو زود برسی. رسیدی بهم زنگ بزن - اوکی. تعارف که نمی کنی رفیق؟ شیطون خندید و نزدیکم اومد و درست تو یه قدمیم ایستاد ارسطو: - امروز شیطون شدیا! نمی دونم تا الان چه جوری خودمو .. حرفشو خورد و با نگاه براقش نگاهم کرد. لحظه ی احساسی بود. کوچه ی تاریک و دو نفر عاشق هم رو به روی هم چشم تو چشم هم، نم نم بارون. خلوت بودن کوچه و نگاه براق ارسطو. نگاهم تو نگاهش بود که حس کردم دستش داره میاد که رو صورتم بشینه. اون انگار مست بود ولی من فهمیدم و کشیدم عقب نمی فهمیدم به چیه من جذب می شه. نه قشنگی داشتم نه هیچی. ارسطو با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. نمی فهمیدم چرا داره می خنده!؟ حرصی شدم - رو آب بخندی - با خودت چی فکر کردی اون جوری رفتی عقب!؟ چیزی نگفتم، سکوت کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. ارسطو بازم خندید - نکنه فکر کردی می خوام نوازشت کنم؟ نه، نخیر بانو. هنوز خیلیا هستن که یه نگاه بهشون بندازم جلوم غش می کنن شما که در مقابلشون .. حرفشو قطع کرد. انگار فهمید داره چی میگه. با ترس نگاهم کرد. می دونستم می خواد دستشو رو صورتم بذاره. می دونستم انقدر تو حال خودش نیست که داره چرت و پرت می بافه که مثلا من ناراحت نشم، کارشو یادم بره. اینو از ترس توی چشماش می فهمیدم، ولی دروغه بگم نشدم. یکم ناراحت شدم. فکر کنم از چهرم فهمید که اومد جلو، رفتم عقب. با هر قدمش که جلو می ذاشت می رفتم عقب. به دیوار خوردم. رو به روم ایستاد اشکم ریخت - آره راست میگی من در مقابلشون هیچم. می دونم خیلی دوست دارن تو یه نگاه بهشون بندازی و توام نمی دونم می ندازی یا نه!؟ ولی بدون آقای سالاری من نمی خوام، نمی خوام بهم نگاه بندازی. اگه بخوای کاری می کنم که دیگه حتی نبینی منو. می دونم دیدنم عذابت می ده اینو از چشمای خندونی که سوار ماشین شد و با دیدنم غمگین شد فهمیدم. فکر کنم این طوری برای هر دومون بهتر باشه. همین طور پشت سر هم بلند حرف می زدم که با حرفش خفه شدم، دهنم باز موند ارسطو: - غلط کردم! حرف تو دهنم ماسید، تا حالا اعتراف و همچین حرفی رو از زبون یه مرد نشنیده بودم https://eitaa.com/manifest/2240 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۶ 🔵ارسطو :- چی شده؟ نکنه افتخار نمی دید با بنده ی حقیر یه قهوه بخورید؟ تلخ خندیدم -
۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس، غلط کردم چون واقعا کردم. درست میگی، درست حس کردی رفتی عقب. تحملم تموم شد. نفهمیدم، مست نگاه اشکیت شدم. می خواستم اون اشک مرواریدی رو از روی صورت بانوم بردارم که اون زودتر به خودش اومد و رفت عقب. دوست نداشتم ناراحتت کنم. خواستم یه چیزی بپرونم که حرکتم یادت بره، ولی ... ولی مثل همیشه گند زدم! منو ببخش. این اشکا رو واسه من بی ارزش هدر نده. فقط ... فقط منو ببخش! پشتشو بهم کرد و گفت: - مراقب خودت باش، خیلی! رفت. شونه هاش می لرزید. طاقت نیاوردم. دویدم سمتش و پیچیدم و رو به روش ایستادم و راهشو سد کردم. با چشمای گشاد و اشکی نگاهم کرد. لبخندی زدم - آقای متشخص حداقل منو تا ماشینم همراهی کن، تاریکه ها؟ خندید و گفت: - بریم شیطون خانم. تا ماشین باهام اومد و از هم خداحافظی کردیم. رفتم سمت مغازه. با خودم رو فرشی، خوراکی، یه پتو مسافرتی، فلاسک چای و آب برداشته بودم. رسیدم. قفل در خیلی سفت باز شد، ولی بالاخره شد! رفتم تو و برق رو زدم. روشن نشد. می دونستم شاید لامپش خراب باشه. لامپی رو که برداشته بودم رو رفتم روی صندلی که اون جا بود و وصلش کردم. چند بار چشمک زد و آخر روشن شد. وای یه موش درست کنار پایه ی صندلی بود! جیغی کشیدم و موشه ترسید و انقدر دور خودش چرخید که بالاخره راه خروجو پیدا کرد و رفت بیرون مغازه. سریع در رو بستم و قفلشم کردم. رو فرشی رو پهن کردم و روش نشستم. لباسامو در آوردم و روی رو فرشی دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و کمی آب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای پرنده ها بیدار شدم. چشمامو که باز کردم وحشت کردم. بازم همون موشه بود که روی مانتو و شالم بود. همش داشت اونا رو می جوید. حالم بد شد. این از کجا دوباره اومد تو؟؟ پریدم و صبر کردم. بعد از یه ساعت از یه سوراخ نسبتا بزرگ تو دیوار رفت بیرون. خندم گرفت. خب منم از اون سوراخ رد می شم چه برسه به موشه! مانتو و شالم رو گوله کردم و چپوندم تو اون سوراخه. خیالم راحت شد. با آبی که آورده بودم دستمو شستم و کیکی خوردم و چای هم برای خودم ریختم. خب اینم از اولین روز پیک نیک! داشتم به مانتوی جویده شدم نگاه می کردم که ... خاک بر سرم! من بدون مانتو و شال چه جوری بر گردم خونه؟! خواستم برش دارم که هم سوراخیش و هم چندش بودنش مانعم شد. ناامید به مانتوی از دست رفتم نگاه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. انقدر فکر کردم که آخرش خسته شدم و با خودم گفتم ولش کن، فردا یه راهی پیدا می کنم. ظهر ساعت نزدیک دو بود که تلفنم زنگ خورد ارسطو بود - بله؟ ارسطو: - سلام بانوی بد اخلاق، چرا تو لبی؟ - هیچی! کاری داری؟ - اوهو چه اخمویی تو. منو بگو داشتم می اومدم مهمونی خونتون خانم. خندم گرفت - کجا؟ - پیش تو - چرا؟ - نهار خریدم، جوجه. دارم میام با هم بخوریم. ناچار قبول کردم. بلند شدم و کمی اطراف رو تمیز کردم که دیدم خاک عالم بر سرم من که فقط یه تاپ تنم بود! یه دفعه صدای در مغازه اومد. عین فرفره داشتم دور خودم می پیچیدم که چشمم به پتو مسافر تیم خورد. برش داشتم و دور خودم پیچیدمش. موهامم تقریبا نیم سانتی رشد کرده بود و دیدنش گناه داشت، رو سریم هم انداختم و به سختی در رو باز کردم و ارسطو شیطون وارد شد و خودش در رو بست و روشو کرد سمتم. با دیدن من تو اون قیافه اول با تعجب بعد خنده ی بلندی سر داد ارسطو: - این چه ریختیه دختر؟ مانتو روسریت مگه نیست؟ آهان حتما تو چله ی تابستون سردت شده؟! - نخند مسخره، بدبختی من خنده داره؟! یه دفعه خندش قطع شد ارسطو:- مگه من همچین چیزی گفتم دیوونه؟! آخه خنده دار شدی! - بله می دونم خودم - خب بگو ببینم مانتو روسریت کجاس برات بیارم! - نمی تونی، نیستن - یعنی چی؟ - موش خوردتش دیشب منم فرو کردمش تو سوراخ دیوار دیگه موشه نیاد. موندم بدون وسایل - عیب نداره. بشین غذامونو بخوریم میرم برات می خرم میارم. بشین. با خیال راحت روی رو فرشی نشستم و آب رو گذاشتم وسط و اونم رو به روم نشست و غذامونو گذاشت - بخور روشن شی بانوی پتو پیچ شده! خندیدم و شروع به خوردن کردم. وسطای غذا بود که دیدم بهم خیره شده. رد نگاهش رو گرفتم و به سرم رسیدم - موهات داره در میاد! نگاهش کردم یاد روزی افتادم که تو مسافر خونه با خودم فکر کردم آخرین باری که داریم با هم غذا می خوریم، ولی الان بازم داریم می خوریم کنار هم خوشبختی رو حس کردم ارسطو: - به چی فکر می کنی این جوری منو نگاه می کنی؟ بابا یه شرمی، یه خجالتی، نکنه یادم رفته لباس بپوشم؟! نمایشی به خودش نگاه کرد که هر دومون خندیدیم. https://eitaa.com/manifest/2250 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت127 🔴رایان زیر لب اروم گفت :می دونم..قبول دارم ما اولش با نامردی اومدیم جلو.. ولی شماها
🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی؟!.. از کجا معلوم؟!..فکر می کنی اون دیگه باور میکنه؟!.. ساکت شدم..حقیقت همین بود..تارا حرفای من رو قبول نداره..تا دنیا دنیاست بگم دوستش دارم باز..نه..نباید اینطور بشه..نباید.. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم .. در و محکم به هم کوبیدم و از داخل قفلش کردم..کلافه دور خودم چرخیدم..دوست داشتم بزنم هر که چی توی اتاق هست رو بشکنم.. شاید اینجوری حرصمو خالی می کردم.. زدم..شکستم..خ ورد کردم..صدای شکسته شدنشون رو شنیدم..دیوونه شده بودم..به خاطر حرفاش..نگاه نمناکش.. (عارم میاد حتی نگات کنم چه برسه که بخوام..اصلا اسم مرد روت بذارم..راشا..معنی اسمت میشه " راه عبور" آره؟!..دقیقا بهت می خوره ولی میدونی تو کدوم راهی؟!..راهی که مستقیم می خوره به در جهنم.. کسی که هیچ بویی از مردونگی نبرده و فقط جسم یه مرد رو یدک می کشه..جات همونجاست..ازت متنفرم.. تا سر حد مرگ..به حرفای شادی ایمان دارم که هیچ پسری قابل اعتماد نیست..هر چی گرگ و نامرده ریخته دورمون..تخمه آدم مورد اعتماد و با وفا رو ملخ خورد..این رو امشب به وضوح هم دیدم ..هم شنیدم.. نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم ..همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم).. خدایا من یه نامردم..تارا من رو به چشم به نامرده عوضی می بینه..چرا اینجوری شد؟!..ای کاش عاشقش نبودم..ای کاش این حس لعنتی توی قبلم ریشه نمی کرد.. از موچ تا کف دستم شکاف نسبتا عمیقی ایجاد شده بود و خون قطره قطره از نوک انگشتم به روی شیشه خورده ها می چکید..به کف دستم نگاه کردم..یه تیکه شیشه ی بزرگ فرو رفته بود.. ای کاش توی قلبم فرو می رفت..که تموم بشم..که به پایان برسم..که نباشم تا ببینم تارا داره اذیت میشه..به خاطره منه ابله..اون اشک می ریزه..دل کوچیکش درد داره.. مطمئنم..شک نداشتم که تا قبل از اینها اون هم نسبت به من یه علاقه ای داشت..این رو توی چشماش و برقی که تو نگاهش نهفته بود خوندم.. ولی امشب اون برق خواستنی جاش رو به نفرتی عظیم داد..اینا رو دیدم و شکستم..از خورد شدن تارا وجودم ویران شد..پس همون بهتر که بمیرم و نباشم..بمیرم ونبینم..بمیرم و..خلاص شم.. رادوین و رایان محکم خودشون رو به در می کوبیدن تا بتونن بشکننش.. ولی مگه این در شکسته می شد؟!..نه..اگر قرار بود بشکنه تا الان افتاده بود کف اتاق..ولی باید بمونه..باید سرجاش محکم بایسته..تا راشا پایان زندگیشو تجربه کنه.. خون به تندی از داخل شکاف دستم خارج می شد و اطرافم رو پر کرده بود..سرم سنگین شد..زانو زدم.. نمی خواستم خودمو بکشم..اصلا ماله این حرفا نبودم..ولی حالا که ناخواسته دستم به این روز افتاده چرا که نه؟!..حالا که تارا ازم نفرت داره چرا باشم؟!..بهتره که برم..به قول خودش..معنای اسمم "راه عبور" ه..و این راه به جهنم ختم میشه..پس میرم..مقصدم..یک راست جهنم.. این ترانه رو زیر لب خوندم..اروم و..زیرلب.. آی خدا دلگیرم ازت.........آی زندگی سیرم ازت آی زندگی می میرمو............عمرمو میگیرم ازت این غصه های لعنتی..............از خنده دورم می کنن این نفس های بی هدف............زنده به گورم می کنن چه لحظه های خوبیه...............ثانیه های آخره فرشته ی مردن من..............منو از اینجا می بره چه اعتراف تلخیه..............بی تو رسیدن ته خط وقت خلاصی از هوس.............آی دنیا بیزارم ازت شریک ضجه های من...............بگو که گوشت با منه ببین که زخم های تنم................شاهد حرفای منه(ترانه ی نفس های بی هدف محسن یگانه).. چشمام تار شد..بستمش..صدای شکستن در هم باعث نشد چشمامو باز کنم..حتی سیلی هایی که رادوین به صورتم ميزد ..چشمام بسته بود..نمی خواستم بازش کنم..نباید می دیدم..نباید می شنیدم..تموم تنم بی حس شد..یخ کردم.. داره روح از تنم جدا میشه..دارم بی حسی مطلق رو حس می کنم..برای همیشه..تا ابدیت.. بدنم می لرزید..باید جون می دادم..باید میمردم..این عذابی بود که بی شک تحمل می کردم.. نباید باشم..وقتی که یه نامردم چرا زنده بمونم؟!..کارم خودکشی نیست..چون از عمد نبود..ولی حالا که اتفاق افتاده..می خوام که..بمیرم.. دیگه نمی تونم..تموم جونی که تو تن داشتم خلاصه می شد تو فشردن موچ دست رادوین با دست سالمم.. جون دادن خیلی سخت بود..پرپر شدن دردناک بود..ولی..به همه ی مصیبتاش می ارزید.. داشتم جون می دادم..حالا که یخ کردم..حالا که بدنم سرد و بی حسه.. فقط همون فشار بود و..تاریکی مطلق.. ****** تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. هر چی دخترا رو صدا می زد هیچ کدام جوابی نمی دادند.. هر دو توی اتاق هایشان بودند.. https://eitaa.com/manifest/2249 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت128 🔴باید می زدم..می فهمی؟!..تمومش کن راشا.. چطوری؟!..من تارا رو دوست دارم..اینو میفهمی
🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی..بیدار شو دیگه.. چند لحظه طول کشید..در باز شد و ترلان با صورتی خواب الود .. چشمانی پف کرده و سرخ تو درگاه ایستاد.. ترلان: اَه..چی میگی تانی؟!. تانیا با اخم نگاهش کرد:یعنی چی که چی میگی؟!..معلوم هست شما دوتا چتونه؟!.. ساعت از 10 گذشته..بیاید صبحونه حاضره.. ترلان خمیازه ای کشید و به طرف دستشویی رفت: خب تو صبحونه ت رو می خوردی.. چرا صبر کردی ما بیدار شیم؟!.. تانیا:می دونی که از تنهایی صبحونه خوردن متنفرم..زود بیا تا چایی یخ نکرده.. ترلان دستش را در هوا تکان داد و وارد دستشویی شد.. به طرف اتاق تارا رفت و اینبار بلندتر به در ضربه زد.. تانیا: تارا..تارا بیدار شو..دختر لنگه ظهره اونوقت تو هنوز خوابی؟!.. صدایی نشنید..خوابه تارا هیچ وقت سنگین نبود..با این سر و صداها تا الان باید بیدار می شد.. دستگیره را گرفت و کشید..در باز شد.. تارا روی تختش خوابیده بود و پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود.. تانیا به طرفش رفت: پاشو دختر چقدر میخوابی؟!..سابقه نداشته.. پتو را از روی سرش برداشت... تارا سرش را توی بالشت فرو کرد.. با صدایی خش دار و گرفته گفت:نکن تانی..برو بیرون .. تانیا:کجا برم؟!..پاشو صبحونه حاضره.. تارا:نمی خورم.. تانیا: چرا؟!.. کلافه سرش را بیشتر فرو کرد:اشتها ندارم..حالا برو بذار خبرم یه دقیقه تنها باشم.. با تعجب نگاهش کرد..شانه ش را گرفت و با یک حرکت او را به سمت خود کشید..حالا میتوانست صورت تارا را ببیند.. چشمان پف کرده و سرخ..صورت خیس از اشک..رنگ پریده با نگاهی خسته و گرفته.. تانیا بهت زده زمزمه کرد:با خودت چکار کردی دختر؟!..این چه وضعیه؟!.. تارا روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد .. با گریه گفت:مگه چی شده؟!..هان؟!..من حالم خیلی هم خوبه..من خوبم تانیا..خوبم.. هق هق می کرد...سرش را پایین گرفته بود .. انگشتان ظریفش را لابه لای موهایش فرو برده بود و به موهایش چنگ می زد..زانوانش را در اغوش گرفته بود و بی قرار خودش را تکان میداد.. تانیا بغلش کرد و روی موهایش را بوسید..تا به حال تارا را اینطور ندیده بود..خیلی راحت حدس زد که منشاء این کلافگی ها از کجاست.. زمزمه کرد:دوستش داری اره؟!.. تارا وحشت زده سرش را بلند کرد..خودش را از اغوش تانیا جدا کرد وتند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه..نه نه..اصلا..اون عوضی منو گول زد ولی من خامش نشدم..نه.. همچنان اشک می ریخت و زیر لب جملاتی را تکرار می کرد.. تانیا: تارا چرا خودتو اذیت می کنی؟.. نگرانتم خواهری..آخه تو که اینجوری نبودی؟.. داد زد :من خوبم تانیا..فقط دست از سرم بردار.. تانیا از روی تخت بلند شد و ایستاد:خیلی خب..آروم باش..اگه صبحونه نمی خوری پس پاشو حاضر شو باید کم کم راه بیافتیم.. با چشمانی خیس نگاهش کرد:کجا؟!.. تانیا: خونه ی عمه خانم..امروز مراسم چهلمه..همینجوری هم دیر شده و کلی آبروریزی به بار اومده..پاشو تنبلی نکن.. تارا: ولی من نمیام..حوصله ندارم.. تانیا چند لحظه نگاهش کرد: می خوای اینجا تنها باشی؟!.. تارا مستقیم در چشمانش زل زد..نه..دوست نداشت حتی لحظه ای اینجا را تحمل کند.. تارا:باشه میام.. تانیا لبخند زد: باشه..پس پاشو لااقل یه لیوان شیر بخور تا ضعف نکنی..فردا رو هم اونجا میمونیم..بعد بر میگردیم.. تارا ملتمسانه نگاهش کرد وگفت:میشه ازت خواهش کنم دیگه اینجا نمونیم؟!..برگردیم خونه..خسته شدم.. تانیا: مگه اینجا رو دوست نداشتی؟!..یادته میگفتی اینجا رویایی و با حاله؟!..پس چی شد؟!.. تارا با نگاهی غمگین به دیوار اتاقش زل زد و زیر لب گفت :نه..دیگه هیچ جذابیتی برام نداره..این اتاق عین گور سرده و این باغ برام کاملا بی روحه..دیگه دوستش ندارم..به هیچ وجه.. تانیا: خیلی خب..دیگه کم کم دانشگاهه من و ترلان هم شروع میشه..به هر حال مجبوریم برگردیم..اینجوری برای ما هم سخته چون مسیرمون دور میشه..باشه..وقتی از خونه ی عمه خانم برگشتیم لوازممون رو جمع می کنیم.. تارا هیچ جوابی نداد و هنوزهم مسیر نگاهش به دیوار اتاق بود.. https://eitaa.com/manifest/2258 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۷ 🔵با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد. ارسطو:- آره درست شنیدی بانوی بدجنس،
۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم کنار هم غذا می خوریم. مرسی که اومدی. ارسطو لبخندی بهم زد و گفت: - خواهش می کنم بانوی احساسی من! غذامون که تموم شد براش چای ریختم ارسطو:- چه تکمیل هم اومدی، چای! قهوه دارید خانم؟ - نه دیگه، آقای محترم بهتره چایتون رو بخورید و برید و ماشینتونو از پارک من بکشید بیرون. ارسطو غرق خنده شد - چته؟ مردی از خنده! - می دونی یاد چی افتادم؟ - چی؟ - یاد قیافه ی ترسو و خجول تو، روز اولی که اومدی شرکت برای استخدام ماشینت تو پارک من بود حالا ماشین من تو پارک توئه خندیدم. ناخود آگاه لب باز کردم - چه روزایی بود، اون موقع خوش بودم. تنها دغدغه ی زندگیم ترس از این بود که مادر پدرم بفهمن یواشکی نقاشی می کنم. هنوز سالم بودم. کاش زمان بر می گشت عقب، کاش... ارسطو که حالمو فهمید چاییشو خورد و ایستاد ارسطو: - میرم برات مانتو و شال می خرم. شب با غذا میام - نه اذیت می شی! خودم خوراکی آوردم. ارسطو اخمی کرد- نشنوم این حرفا رو. ساعت هشت این جام. رفت بیرون و در رو خودش از پشت قفل کرد. غرق خوشی بودم. لحظه های بودن با ارسطو برام بهترین لحظه های عمرم بود. آدمی به با محبتی ارسطو ندیده بودم تا حالا. دراز کشیدم و لبخند زدم به زندگی. یادم رفت، بیماریم یادم رفت. ارسطو تمام فکرمو گرفته بود و جایی برای به یاد آوردن سرطان وجود نداشت. همون جور خوابم برد. با صدایی بیدار شدم که فهمیدم ارسطوئه ولی نمی دونم چرا نای بیدار شدن نداشتم. پهلوم درد می کرد. نتونستم تکون بخورم. پتو هنوز روی بدن و سرم بود. ارسطو وارد شد و منو دید لبخندی زد ارسطو:- بفرما زیاد که میام دیگه استقبال هم ازم نمی کنی! پاشو بهم خوشامد بگو با صدای ضعیفی گفتم: - نمی تونم. نگران شد اومد سمتم و از رو همون پتو بازوهامو تو دستش گرفت و منو نشوند و به دیوار تکیم داد. حس می کردم گرمای دستاش حتی از زیر پتو داره منو می سوزونه. تكون خفیفی به دستم دادم که دستاشو برداشت. ارسطو:- درد داری؟! - خیلی! دارم می میرم ارسطو. کلافه دستی به سرش کشید - کجاته؟ - پهلوم، دلم، کمرم و قفسه ی سینم - پاشو بریم دکترا - نه، نه خوب می شم - پس بذار دکتر خبر کنم! ناچار گفتم: - ارسطو خوب شدم، بهترم. وسایل برام خریدی؟ ارسطو پاکتی جلوم گذاشت و هنوز چشماش نگران بود. لبخندی بهش زدم - خوبم ولی خدا می دونه دردم به قدری بود که اگه ارسطو نبود به سنگ زمین چنگ می زدم - برو بیرون بزار بپوشمشون. ارسطو خندید. - ای به چشم بانوی مو کوتاه. رفت بیرون و من با کلی درد و گاز گرفتن لبم از درد لباسا رو پوشیدم. مانتوی ساده ی مشکی بود با یه شال سبز رنگ. - پوشیدم. اومد و کنارم نشست و به بسته ی بزرگ گذاشت زمین و بازش کرد. باورم نمی شه. پیتزا بود، لازانیا، سیب زمینی پخته با پنیر، همبرگر، ساندویچ بندری، از همه مهم تر نون سیر و قارچ سوخاری بود که دلم براش ضعف رفت. دستمو دراز کردم بردارم که با قاشق زد رو دستم. نگاهش کردم. - چرا می زنی؟ - دستتو نشستی؟ - برو بابا بی خیال، نهایت مردنه که من تا چند وقت دیگه می میرم. نمی دونم اصلا چرا اون حرفا رو زدم؟ نمی خواستم بزنم، خواستم شوخی کنم. ولی انگار ارسطو جدی برداشت کرد و بلند شد. عصبی بود. رگ گردنش برجسته شده بود و چشماش قرمز. مگه من چی گفتم؟ حقیقت بود دیگه! با داد ارسطو گوشامو گرفتم - تو غلط می کنی بمیری، سارا یه بار دیگه فقط یه بار دیگه جرات داری حرفتو تکرار کنی اون موقع است که خودم با دستای خودم می کشمت. روشو برگردوند رفت سمت در. داشت می رفت. نه! بی اختیار بلند شدم و گوشه ی لباسشو گرفتم. با بهت برگشت سمتم و به دست من که پایین لباسش توش بود نگاه کرد و دوباره به چشمام. دلم رو به دریا زدم و گفتم: - ببخشید. چهرش نرم شد. خندیدم و شیطون گفتم: - به قول بعضیا غلط کردم. و خندیدم اونم خندید و لباسشو از دستم کشید بیرون و اومد رو به روم نشست. دستامونو کمی آب زدیم و شروع کردیم. می تونم بگم بهترین شام زندگیم بود. منی که از غذای بیرون همیشه ایراد می گرفتم در کنار ارسطو زیباترین و خوشمزه ترین شب و غذا رو گذروندم و خوردم. غذا که تموم شد خودمو پهن زمین کردم و گفتم: - ترکیدم. ارسطو هم خندید و دراز کشید: - تا حالا انقدر غذا نخورده بودم. سرمو کج کردم و نگاهش کردم، اونم سرش کج بود و نگاهش به من، غلتی زد و تقریبا کنارم اومد. نزدیکم بود. احساس خطر کردم و خواستم بلند شم که دستشو انداخت دورم و رو زمین گذاشت. هیچ تماسی باهام نداشت. چشماش شیطون بود، فهمیدم داره اذیتم می کنه. خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم. تو یه حرکت آکروباتیک از زیر دستش خزیدم و خودمو کشیدم بیرون انقدر لاغر بودم که هیچ تماسی باهاش نداشتم. https://eitaa.com/manifest/2254 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 سلام به همه اعضای کانال امروز یه پارت ویژه داریم از رمان که تا ساعت ۱۸ تقدیمتون میشه 🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۸ 🔵ارسطو:- بی شوخی به چی فکر می کردی؟ صادقانه گفتم: - به این که این دومین باره داریم
۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگاهم که کرد نتونستم خندمو نگه دارم، بلند خندیدم اونم همزمان با من خندید و بلند شد و ایستاد ارسطو:- بهتره تا تو ماست مالی کردنش گند نزدم برم خونمون بخوابم. ازم خداحافظی کرد و رفت و من غرق در رویای ارسطو خوابم برد.صبح بازم با صدای پرنده ها بیدار شدم و چشمامو باز کردم اما این بار موشی ندیدم لبخندی زدم. صدای زنگ موبایلم اومد. برش داشتم. ارسطو - سلام بانوی خواب آلود - سلام ارسطو:- حاضر شو داریم میایم دنبالت. چشمام کامل باز شد - کجا؟ - تو حاضر شو - تا نگی کجا نمیام! - مگه با خودته؟! و صدای بوق اشغال زیباترین صدایی بود که در لحظات ضایع شدنم بهم روحیه داد دست و صورتمو شستم و یادم افتاد لوازم آرایش همراهم نیست. زنگ زدم به ارسطو - بله؟ - ببین من نمی تونم بیام، وسایل نیاوردم - چه وسایلی؟ نکنه بازم موش خورد تشون؟ - نخیر منظورم وسایل دیگه بود آی کیو - بنده رو عفو کنید بانو حالا به این بنده ی حقیر آی کیو توضیح بدید چه وسایلی؟ نمی دونستم چه جوری بهش بگم، خجالت می کشیدم بگم بدون آرایش نمیام - خب، خب من صورتم مناسب بیرون رفتن نیست - خیالی نیست! و باز هم صدای بوق اشغال. عصبی حاضر شدم و گفتم: - اصلا میام تا جلوی همه خجالت بکشی. صدای در که اومد رفتم بیرون و در کمال تعجب سه تا ماشین دیدم. ارسطو بود، برزو و شادی، رها و نگین و ملکی برادرش. همشون سراشون از پنجره بیرون بود و منو نگاه می کردن. ارسطو با مهربونی، شادی با یه غم عمیق و بقیه معمولی بودن. انگار می دونستن و نمی خواستن به روی خودشون بیارن. به همشون سلامی دادم و سریع سوار ماشین ارسطو شدم. صدای در پنجره ی در کنار من اومد که ارسطو در رو باز کرد و شادی کیف لوازم آرایششو داد دستم و بدون حرفی رفت. ماشینا یکی یکی راه افتادن. هنوز با ارسطو حرف نزده بودم نیم ساعتی گذشته بود که گفت: - نمی خوای انجام بدی؟ منم که از عالم و آدم جدا بودم با تعجب برگشتم سمتش - چی رو؟ - آرایش، مگه برات مهم نبود؟ - چرا؟ ارسطو:- پس شروع کن که یه ساعت دیگه می رسیم - کجا داریم می ریم؟ - ویلای کرج ما؟ بدون حرف دیگه ای در کیف رو باز کردم و با خجالت کرمی به چهره ی رنگ پریدم زدم. ارسطو حواسش به جلو بود. رژ گونه ای زدم و مداد مشکی به چشمام کشیدم. با مداد هم داخل ابروهامو پر کردم. فقط مونده بود رژلب که همیشه چندشم می شد مال کسی دیگه ای رو بزنم. کیف رو بستم که همزمان با نگاه ارسطو غافلگیر شدم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و نگاهش که به لبم افتاد ابروشو بالا داد. می دونستم لبام کبود رنگ بود. خجالت کشیدم، بی حیا! ارسطو خندید - حالا نمی خواد از من خجالت بکشی. خندید و رژ لبی رو از جیب لباسش در آورد و داد دستم - پاک پاکه، همین الان خریدم. تعجب کردم، این از کجا می دونست!؟ ارسطو که چشمای گردم رو دید خندید. - شادی گفت، خودشم رفت خرید و داد من بهت بدم. ای شادیه دیوانه. درشو باز کردم. سرخابی رنگ بود. شادی همیشه سلیقش تو رژ خوب بود. قشنگ زدم که بازم ارسطو نگاهم کرد و این بار لبخند اطمینان بخشی زد که اعتماد به نفسم بالا رفت. با خوشحالی گوش به آهنگ توی ماشین سپردم که حالم رو دگرگون کرد. زیر بارون نفساتو دوست دارم عطر خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم دوست دارم فقط چشماتو وا کنی تا ببینی که چقدر دوست دارم همه خوبیاتو باور می کنم نمی تونم بی تو طاقت بیارم زیر بارون نفساتو دوست دارم بوی خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویایی می شه با تو این قلب یخی جون می گیره دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم دوست دارم که دست گرمتو بگیرم دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم ارسطو با نگاه خاصی نگاهم کرد ارسطو:- من عاشق این آهنگم، تو چی؟ نتونستم حرفی بزنم. بعد از نیم ساعت رسیدیم و همه با هم وارد ویلا شدیم. لباسی همراهم نداشتم با همون مانتو رو مبل نشستم که همه رو در حال تکاپو دیدم. با صدای ارسطو دست از دید زدن بقیه برداشتم - بله - یه لحظه بیا، تلفن کارت داره. تعجب کردم، یعنی کیه؟! من که صبح به مامان زنگ زدم. رفتم تو اتاق و ارسطو در رو بست - کیه؟ ارسطو: - عمه ی خاله بزرگ خدا بیامرز ابوریحان بیرونی https://eitaa.com/manifest/2257 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳۹ 🔵با بهت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه نشست و سرشو خاروند. خیلی خنده دار شده بود. نگ
۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند خندید - مسخرم می کنی پرستو جون؟ - نمک نریز دختر، بیا کارت دارم. نشست رو تخت و چمدونشو باز کرد و لباسی مردونه در آورد و داد دستم. ارسطو: – از رو لباست بپوشش، اگرم چندشت می شه ... شیطون خندید و نزدیکم شد - اصلا بیخود کرده چندشت بشه. بهت زده از حرفش بلوز رو برداشتم - تو از کجا فهمیدی من لباسم مناسب نیست؟ - از بانوی پتو پیچ شده ی دیروز صبح! خندید منم خندم گرفت. مرسی ارسطو - خواهش. در رو باز کرد و رفت بیرون. بلوزشو رو تاپم پوشیدم و شالمم طوری سرم کردم سر بی موم دیده نشه. در رو باز کردم و رفتم بیرون. دیدم مردا در حال کباب درست کردنن و خانوما می خوان برن استخر ته باغ. شادی:- بیا بریم سارا سروش رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. یاد باران افتادم. خدایا چقدر سهیل بی وفا شده. سهیلی که جونش برام در می رفت، سهیلی که شبا تا بوسم نمی کرد نمی خوابید حالا شاید یه ماه بشه که ندیدتم. باران! دلم براشون تنگ شده، حتی برای اون نرگس. سروش رو بغل کردم و به خودم فشردمش، حس کردم باران بغلمه، بوسیدمش و گذاشتمش که دوید سمت باغ. خندیدم و همره دخترا رفتیم سمت استخر. فهمیدم همه دارن با لباس میرن تو آب. ملکی رو که دیدم فهمیدم استخر مرد و زن قاطی درست کردن واسه خودشون. خجالت می کشیدم برم، ولی همه رفته بودن. فقط من مونده بودم که نمی دونم چی شد که دستی هولم داد تو آب و همه خندیدن و من با سر رفتم تو آب. جای شکرش باقی بود که عمقش زیاد بود و به کف استخر نخوردم. شنا کردم تا اون ور استخر و بدون نفس گرفتن برگشتم سمتشون . سرمو بالا آوردم که همشون هورایی برام کشیدن و با دیدنم با تعجب نگاهم کردن. ملکی و برزو سریع طرف دیگه ای رو نگاه کردن ولی شادی و نگین با ناراحتی نگاهم کردن. نمی دونستم چی شده چرا نگاهشون فرق کرده؟ یه دفعه ارسطو پرید تو آب و خودشو بهم رسوند و چیزی شناور روی آب رو گرفت و دستشو جلو آورد و انداخت رو سرم. تازه فهمیدم چی شده. خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و تازه فهمیدم آرایشمم حتما پاک شده! ارسطو با نگرانی نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم. چقدر این پسر مهربون و پاک بود. حتی دستشم بهم نخورد. می دونستم آدم مذهبی نیست، می دونستم داره به عقایدم احترام می ذاره. تو اوج بیچارگی لبخند مسخره ای بهش زدم و از کنارش رد شدم و از استخر بیرون رفتم. دویدم به سمت خونه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفلش کردم. چند دقیقه گذشته بود که صدای در اومد و متعاقبش صدای شادی. در رو باز نکردم. بعد از ده دقیقه به خودم اومدم، نباید تفریحشونو خراب کنم، اونا اومدن تفریح، خوش گذرونی نامردیه این کارا رو کنم و تفریحشونو زهره بدون آرایش در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم تو سالن، هنوز منو ندیده بودن رها: - تقصیر توئه دیگه ارسطو. چرا هولش دادی تو آب؟! ارسطو دستی به گردنش کشید. ارسطو:- خیر سرم خواستم خجالتش بریزه. شادی:- حتما الان نشسته داره گریه می کنه. ملکی:- سارا خانم خیلی دختر احساساتی و معتقدیه، الان حتما خیلی ناراحت شده. شادی;- ارسطو برو بیارش بیرون گندیه که خودت زدی ارسطو:- نمی تونم - لازم نیست ارسطو بیاد خودم اومدم. رفتم جلو و با همون لباسای نم دار نشستم رو مبل - چرا دارید دوست منو با حرفاتون آزار می دید؟ به ارسطو اشاره کردم. تقریبا جو با لحن شوخ من شاد شد. ملکی:- مثل این که همین دوستتتون بودن که پرتتون کردن تو آب - آب روشناییه جناب ملکی همه خندیدن رها:- که روشناییه؟ باشه فردا صبح هم رو حرفت هستی؟ - چطور؟ شادی: - می خواد با آب بیدارت کنه دیگه خنگه خدا! تعجب کردم - مگه امشب می مونید؟ همه خندیدن برزو:- سارا خانم این همه راه نزدیم بیایم از تهران بیرون و چند ساعته برگردیم. با تعجب به ارسطو نگاه کردم . می دونستم همشون می دونن مریضیمو. آروم گفتم: - ولی من نمی تونم بمونم! ارسطو: - چرا؟ - فردا صبح جواب آزمایشمو باید بگیرم. همه با ناراحتی نگاهم کردن ارسطو - شماره ی دکترت رو داری از روز فردا مطمئن شیم بعد برگردیم؟ - آره، الان می دم بهت. شماره رو بهش دادم و اونم رفت بیرون. جو تقریبا سنگینی بود. بعد از چند دقیقه ارسطو با خنده برگشت ارسطو:- سارا خانم شب همین جا موندگار شدی - یعنی فردا جوایش آماده نیست؟ ارسطو:- چرا هست خندید. - من باید برم ارسطو ارسطو:- صبر داشته باش دختر، شماره ی این جا رو بهش دادم صبح برامون جواب رو فکس کنه ملکی:- یه دکتر غریبه و این کارای خیر خواهانه. ارسطو:- بابا یارو رفیقم از آب در اومد، رفیق دوره ی دبیرستانم. رها؛- ایول عجب شانسی داریم. همه می خندیدن ولی دلشوره ی من باعث حالت تهوع هم داشت می شد. با صدای خفه ای گفتم: - ساعت چند؟ ارسطو:- شش صبح https://eitaa.com/manifest/2262 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت129 🔴تانیا به طرف اتاق ترلان رفت و تقه ای به در زد.. تانیا:ترلان..خواب به خواب که نرفتی
🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره ماشین به فضای سرسبز اطراف دوخته بود. ولی انگار هیچ چیز را نمی دید..گویی فکر و ذهنش جای دیگری بود.. ترلان هم سکوت کرده بود ..سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد.. تانیا با دقت رانندگی می کرد و هر از گاهی از آینه تارا و گاهی هم ترلان را زیر نظر داشت.. تانیا: شماها چرا انقدر ساکتید؟!..راستی تارا نونو رو با خودت اوردی؟ !..روز نیستیم از گشنگی نمیره؟.. تارا که گویی حواسش انجا نبود زمزمه کرد: پشت ماشینه.. تانیا با تعجب گفت:چرا اونجا؟!..تو که یه لحظه هم از خودت جداش نمی کردی؟!.. تارا: حوصله ی سر وصداهاشو ندارم..بی خیال شو دیگه.. ترلان همچنان ساکت بود و هیچ توجهی به حرف های انها نداشت..برعکس همیشه که تا تارا حرفی میزد او هم دنبالش را می گرفت و جر و بحثشان می شد.. فضای ماشین کسل کننده بود و تانیا از این محیطه سرد و بی روح متنفر بود .. با صدای نسبتا بلندی گفت :می خوام یه چیزی بهتون بگم ولی خواهش می کنم تا حرفام تموم نشده حتی یه کلمه هم وسطه حرفم حرف نزنید.. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: دیشب هر سه ما مکالمات پسرا رو شنیدیم..راشا..و رایان..به همه ی کارهایی که در قباله شماها انجام داده بودن اعتراف کردن.. اینکه قصدشون گول زدن شماها اون هم به خاطر رسیدن به ثروتتون بوده..ولی مگه کر بودید که ادامه حرفاشون رو هم بشنوید؟!.. اگر نیمه ی اول حرفاشون رو باورکردید چرا نمی تونید نیمه ی دوم رو هم باور کنید؟!.. گفتن که اولش با نقشه اومدن جلو ولی خیلی زود دلباختن..من تا به الان گفتم و هنوزم میگم که سر و کار من با عشق و عاشقی و معشوق و..چه می دونم از این چرت و پرتا نیست.. ولی ادم هستم و یه ادم هم احساس داره..درسته هنوز نتونستم اون کسی که واقعا دوستش دارم رو پیدا کنم..ولی خیلی خوب درک می کنم که یه آدمه عاشق چطور آدمیه.. نگاهش چیه..کلامش و گفتارش چطوریه..همه اینها رو می دونم چون می تونم درک کنم.. دیشب وقتی که شماها داشتین ازشون گله می کردین و تموم مدت تهدیدشون می کردید من ساکت ایستاده بودم و فقط با دقت نگاهشون میکردم.. توی نگاه راشا خوندم که خیلی عاشقه..با اینکه خودم عاشق نیستم ولی تونستم اون عشق رو توی چشماش بخونم.. تارا..وقتی بهش گفتی " نامرد " نگاهش یخ بست..وقتی گفتی " فراموشش می کنی " شکست..دیگه کور که نبودم تموم حالتاشون رو زیر نظر داشتم.. می خواستم بدونم کی عاشق تره و داره راست میگه و کی داره این وسط دروغ میگه..ولی هر دوی اونها عاشقن..منتهی راشا عاشق تره..و حدس میزنم برخوردش هم با تو بیشتر بوده.. و اما رایان..اون منطقی تر رفتار می کنه..معلومه که زیاد درگیر احساسات و این حرفا نیست..وقتی به ترلان نگاه می کرد می دیدم که با عشق و علاقه نگاهش میکنه..دوز وکلکی تو کارش نیست.. ما چیزی از گذشته ی اونها نمی دونیم..اینکه کی هستن و چطور ادمایین..اصلا از کجا اومدن و..ولی توی این مدت که همسایه بودیم..ما سه تا دختر تنها و بی دفاع..اون ها هم سه تا پسر که می تونستن خیلی بلاها به سرمون بیارن..جوری که آب از آب تکون نخوره.. می دونید که سواستفاده چیه؟!..فکر نمی کنم آدمی توی این دنیا باشه که اینطور گذشت کنه و چشم بپوشونه.. نه خب..هستن آدمای چشم پاک و شاید هم چشم و گوش بسته..ولی از سه تا پسر اون هم با این سر و تیپ بعیده.. کار اونها اشتباه بود..خیلی هم اشتباه بود و سزاوار مجازات شدن هم هستند..همون مجازاتی که برادرشون گفت به نظر من عادلانه ست..ولی شماها نباید این وسط خودتون رو عذاب بدید.. اگر هر دو عاشق واقعی باشن دست نمی کشن و بازم قدم جلو میذارن..اون هم از راه درستش..ولی اگر تموم کاراشون و حرفاشون یه مشت دروغ بوده باشه..دیگه میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن.. تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود:ولی اگر هم برگرده من دیگه قبولش ندارم..چون اعتمادی بهش ندارم.. تانیا: کاملا حق داری تارا..اینکه نتونی بهش اعتماد کنی..و اون هم اگر عاشقت باشه..اعتمادت رو جلب می کنه.. تارا: نمی تونه..چون دیگه نمی خوام حتی یک ثانیه تحملش کنم.. ترلان لب باز کرد و با حالتی گرفته گفت:من هم با تارا موافقم..تمومه حرفای دلم رو اون زد..ما هیچ کدوم دیگه نمی تونیم به اون دوتا فکر کنیم و یا بذاریم به حریممون نزدیک بشن..ورود اون دوتا توی زندگی ما کاملا ممنوعه.. https://eitaa.com/manifest/2268 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۰ 🔵داشتم تو ذهنم حرفشو حلاجی می کردم که فهمیدم داره مسخرم می کنه. نگاهش کردم که بلند
۴۱ 🔵ملکی:- ما که خوابیم. همه خندیدن و منم خنده ی تصنعی ای باهاشون کردم که فکر کنم ارسطو اینو فهمید. نگاهش ریز شده بود. تا شب کار چندان خاصی نکردیم، فقط چند دست بازی والیبال و مشاعره که تو مشاعره من بردم و تو والیبال تیم مردا. نصفه شب بود که از درد بیدار شدم. رو تخت نیم خیز شدم که پهلوم تیر کشید و اشکم در اومد. نمی دونستم چی کار کنم. دردم درست مثل درد دیروز بودبه سختی نشستم و دستمو رو پهلوم فشردم. نمی دونستم باید کسی رو خبر کنم یا نه ساعت چهار صبح بود. فقط دو ساعت تا اومدن جواب قطعی آزمایش مونده. به سختی ایستادم و رفتم تو سالن. تقریبا همه ی بچه ها تو اتاقا خوابیده بودن. آروم رفتم سمت آشپزخونه و کمی آب خوردم. حس می کردم دردم بیشتر شد. آروم رفتم بیرون و رفتم سمت دستگاه فکس تو سالن. نشستم رو کاناپه ی کناریش و از درد مچاله شدم. هر چند دقیقه ناله ای می کردم و دوباره آروم می شدم. با صدایی کنار گوشم یه متر پریدم هوا! تاریک بود و فقط سایه می دیدم - کیه؟ ارسطو:- منم. چرا ناله می کنی سارا؟ چی شده؟ چراغ کم نور بالا سرمون رو روشن کرد و نمی دونم چی تو صورتم دید که با وحشت اومد سمتم و دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعد برداشت ارسطو:- چته سارا؟ چرا پیشونیت یخ کرده؟ جاییت درد داره؟ هم تو بهت حرفاش بودم هم دستای گرمش رو پیشونی مثل یخ من. کمی خودمو عقب کشیدم - درد دارم ارسطو مثل دیروز. فکر کنم ... فکر کنم دارم بهش نزدیک میشم. ارسطو با تعجب نگام کرد. ارسطو:- به چی؟ - به مرگ! دارم حسش می کنم. در دام داره می سوزونتم. انگار داره اجزای بدنم تجزیه میشه از همه بیشتر پهلومه. ارسطو:- خجالت بکش! مگه نگفتم از این حرفا بزنی خودم می کشمت؟! پاشو برو تو اتاقت - نه نیم ساعت مونده تا شش ارسطو:- انگلیسی بلدی؟ - آره ولی نمی دونم اصطلاحات پزشکی هم می فهمم یا نه. ارسطو:- آرش گفت تشریح متنی آزمایش رو هم خودش برامون فکس می کنه - چه خوب! ارسطو:- چه حسی داری؟ - واقعیتو بگم؟ ارسطو:- آره - حس سبکی! می ترسم، خیلی می ترسم ارسطو. من مامانمو دوست دارم، بابامو، سهیل، باران و حتی نرگس رو. ولی از یه جهت ناراحت مردنم نیستم. حداقل می دونم کسی زیاد نبوده تو این دنیا که از مردنم ناراحت بشه. شاید یکم سهیل بود که فکر کنم دیگه نیست! تو چی فکر می کنی؟ ارسطو:- من ... من فکر می کنم تو هیچیت نمیشه و خوب میشی. چون با رفتنت یکی دیگه هم دق می کنه و می میره و من می دونم خدا دلش نمیاد دو تا جوون به این خوبی و خوش تیپی رو از رو زمین برداره. خندم گرفته بود. نصفه شبی شوخیم گرفته بود - اون یه نفر که دق می کنه کیه؟ ارسطو:- یعنی می خوای بگی نمی دونی؟ یه نفر هست که می شناسیش. جونش برات در میره. همیشه پشت سرت مراقبت بوده بدون این که بدونی. اون یه نفر الان .. بیب بیب. صدای دستگاه فکس بود که حرف ارسطو رو قطع کرد. با این که منتطر این فکس بودم ولی از این که حرف ارسطو جای حساسش قطع شد عصبی شدم. ارسطو رفت سمتش و بعد از چند دقیقه برگه رو داد دستم - تو بخونش ارسطو:- نمی تونم - چرا؟ ارسطو:- نمی تونم دیگه! رفت سمت دیوار و لامپشو روشن کرد. نشستم رو مبل و ارسطو مقابلم نشست و به من زل زد. می دونستم می خواد از حالت چهرم واقعیتو بفهمه. بارون می بارید و به شیشه می خورد. همیشه بارون رو رحمت خدا می دونستم. ارسطو قیافه ی وحشت زده ای به خودش گرفته بود - چرا این جوری نگاه می کنی؟ - مسخره بازی در نیار سارا! بخون. ورق رو باز کردم و باز به ارسطو نگاه کردم. - نمی خوای حرفتو کامل کنی؟ - کدوم حرفمو؟ - همون حرفی که صدای فکس بریدش. ارسطو تلخ خندید - بعد از خوندن تو میگم - یعنی به این برگه بستگی داره؟ - نه حرف من به هیچی بستگی نداره! حالا بخون. نمی دونم چرا خوشحال شدم. از حرف ارسطو خیلی خوشم اومد. الان که با این برگه تو دستم باید غمگین ترین آدم می بودم ولی نبودم. حرف ارسطو دلخوشم کرد. برگه رو با دستای لرزون باز کردم. از اصطلاحات پزشکی چندان چیز مهمی نفهمیدم و برگه ی تشریح آزمایشو برداشتم. صدای نفسای بلند ارسطو رو می شنیدم. می فهمیدم حالش از من بدتره. از خط اول شروع به خوندن کردم. در کل پنج خط بود. خط اول با نگرانی تموم شد. خط دوم با بهت. خط سوم با چشمای اشکیم و خط چهارم اشکام ریخت رو نامه و خط پنجم، تمام! یعنی ... یعنی! خدایا! خدایا! سرمو بالا آوردم و به ارسطو نگاه کردم. نمی دونم از صورت اشکیم چی برداشت کرد که گریش به هق هق تبدیل شد. می تونم اعتراف کنم تا حالا گریه ی یه مرد رو ندیده بودم. بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم. هر دوتامون با چشمای خیس به هم نگاه می کردیم. صدای گریه ی هر دومون سکوت خونه رو شکونده بود. https://eitaa.com/manifest/2272 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت130 🔴توی مسیر خانه ی عمه خانم بودند..تارا رنگ پریده و گرفته نگاه پر از غمش را از پنجره
🔴تانیا: از حالت و رفتار تارا خیلی راحت می تونم حدس بزنم که اون هم احساسی به راشا داشته..الان رو نمی دونم ولی قبلا داشته..ولی تو چی ترلان؟!..حالت گرفته ست ولی..آشفته نیستی.. ترلان پوزخند زد و گفت :اره اشفته نیستم..چون عاشقش نبودم و نیستم..عصبانیتم از اینه که خیلی راحت داشتم خامش می شدم و کلافگیم هم از اینه که داشتم بهش احساس پیدا میکردم.. تانیا: الان چی؟!.. ترلان: دارم سرکوبش می کنم.. تانیا نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد: پس هنوز نتونستی فراموشش کنی..فعلا داری با احساست مبارزه میکنی.. ترلان سکوت کرد.. تارا پیشانیش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و چشمانش را بست..با بسته شدن چشمانش ناخداگاه چهره راشا پشت پلک هایش ترسیم شد.. خواست چشمانش را باز کند ولی نتوانست..نیرویی مانعش می شد..با دل و عقلش در جدال بود که عقل پیروز شد و به آرامی چشمانش را از هم گشود.. ولی با باز شدن پلک هایش ازهم قطره اشکی زلال و شفاف از گوشه ی چشمش به روی گونه چکید..بغض نداشت..دلش گرفته بود..دوست داشت توی یک اتاق تنها بنشیند و تمام عُقده هایی که بر دلش سنگینی می کردند را خالی کند..با اشک..آه..ناله.. با شنیدن صدای تانیا سرش را بلند کرد.. تانیا: بچه ها رسیدیم..سر و وضعتون رو درست کنید زیادی تابلویید.. تارا به ترلان نگاه کرد..چشمان او هم به اشک نشسته بود.. ترلان پوزخند زد و رو به تانیا گفت :مثلا چهلمه عمه خانمه..همه فکر می کنن این اشکا از داغ دوریه… پس همچین هم تابلو نیستیم.. تانیا: اینم حرفیه.. هر سه از ماشین پیاده شدند ... صدای صوت قرآن فضای باغ عمه خانم را پر کرده بود..مردان و زنان در رفت و آمد بودند.. در این بین سروش که مشغول رسیدگی به امور بود متوجه آنها شد..لبخند بر لب به طرفشان آمد.. سروش: سلام..چرا انقدر دیر کردید؟!.. هر سه جواب سلامش را دادند..تانیا نگاهی به اطراف انداخت و گفت :کاری برامون پیش اومد واسه همین..ظاهرا همه اومدن.. سروش: آره..البته نه همشون.. ترلان: بچه ها بریم تو..بده همینجوری اینجا وایسادیم.. سروش به ساختمان اشاره کرد:حق با ترلانه..برید تو .. تانیا: کمکی چیزی لازم ندارید؟!.. سروش: نه خدمتکارا هستن.. هر سه به طرف ساختمان رفتند که سروش تارا را صدا زد..ترلان و تانیا رفتند داخل ولی تارا پشت به سروش ایستاد.. قدمی برداشت و رو به روی تارا قرار گرفت..نگران چشم به او دوخت و گفت :تارا چیزی شده؟!..چرا رنگت پریده؟!..حس می کنم حالت خوب نیست.. تارا با صدایی خش دار گفت :نه خوبم..خب چهلمه عمه ست واسه همین ناراحتم.. مشکوک نگاهش کرد: مطمئنی واسه همینه؟!.. تارا: آره.. سروش : نگرانتم تارا.. با این کلامه ارام و زمزمه واره سروش.. تارا که تمام مدت به اطراف نگاه می کرد اینبار نگاهش به سمت او جلب شد.. تارا:چرا؟!.. پوزخند زد و سرش را پایین انداخت: تا قبل از اینکه وصیت نامه خونده بشه شما هنوز هم پولدار بودید.. ولی الان وضع فرق کرده و ثروتتون دو برابر شده..خب..اینجوری نگاه پر از طمعه خیلیا متوجه شماست..ولی بیشتر از همه نگران تو هستم..نمی خوام یه وقت.. تارا که منظور سروش را کاملا متوجه شده بود میان حرفش پريد: نه سروش..نمی خواد نگرانه من باشی..مطمئن باش از پس خودم بر میام..انقدرا هم بچه نیستم.. در دل به خود ناسزا گفت: اره..معلوم بود چقدر سرت میشه..خیلی خوب راشا رو شناختی..تموم مدت داشت با حرفاش گولت می زد و تو هم تموم مدت گولشو خوردی..خیلی خری تارا..خیلی.. سروش: نه تو بچه نیستی..اتفاقا خیلی هم فهمیده ای..ولی من با این حرفا خواستم بدونی که الان همه ی حرف و حدیث مردمی که اطرافمون هستن شده مسئله ی ارث و میراث عمه خانم که به شماها رسیده و..می دونی که چی میگم؟.. تارا: آره..کاملا متوجه ام..مردم هم هر چی دلشون می خواد بگن..برام مهم نیست.. سروش لبخند زد و نگاهش کرد..تارا که نگاه مستقیم او را به روی خود دید گفت: من دیگه میرم تو..فعلا.. پشتش را به او کرد و به طرف ساختمان رفت.. و تمام مدت سنگینی نگاه سروش را به روی خود حس میکرد.. دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود..نگاه های سروش..حرفهای مردم..پول..ثروت..و حتی..راشا.. شاید خودش را گول می زد ولی..این را باور داشت که همه چیز برایش فراموش شده ست.. مهمانان بعد از صرف ناهار مجلس را ترک کردند..ساعت 4 در مسجد مجلس ختم برگزار می شد.. ویلا خلوت تر شده بود..عده ای هم که حضور داشتند از اقوام نزدیک بودند.. دخترا تمام مدت متوجه رفتار خوش و مهربانانه عمو خسرو و زن عمو ملوک شده بودند.. فقط در این بین سها بود که همچنان با آنها سرد برخورد می کرد..حتی..مغرورتر از گذشته..نشانه هایی از حسادت در چشمانش دیده می شد که تمام مدت متوجه دخترا بود.. عمو خسرو..ملوک خانم..دخترا ..سروش و روهان ..در سالن کناری نشسته بودند.. https://eitaa.com/manifest/2273 قسمت بعد