اما در نهایت دلم میخواست به جای غرق بیکسی هام شدن غرق آغوش تو بشم ولی حیف که اینجا دنیاست و نه تو برای من آغوشت رو باز نگه میداری و نه من در آغوشت جامیگیرم.
با یه "تو آدم این بازیا نیستی فاطمه" صلح دادم به هرچی جنگ و قهره وسط مغزم.
من آدم دوستی های پیچیده نیستم، من آدم کامل بودن نیستم، من آدم اجتماعی بودن نیستم، من آدم با پشتکار بودن نیستم، من آدم درس خوندنای طولانی نیستم، من آدم تصمیم گرفتن های جدی نیستم، من آدم به دست گرفتن روابط نیستم، من آدم کارهای ریسکی نیستم، من آدم خودم رو تو دل بقیه جا کردن نیستم، من آدم صبح و شب بیرون رفتن و لای مردم لولیدن نیستم، من آدم خودم رو پرت کردن وسط مهلکه نیستم، من آدم ساکت موندن نیستم، من آدم بی غل و غش عشق دادن و توقع نداشتن نیستم، من آدم سوختن و ساختن نیستم، من آدم تحمل مچاله شدن دلم از دلتنگی های بی سر و ته نیستم، من آدم هیچکدوم از این کار ها نیستم.
پس بیخیال، بزار یه مدت مثل یه سیب زمینی خسته توی خودم آروم بگیرم و دیوار های دورم رو بلند تر بچینم و به جای حسرت بر سر نداشته ها و نساخته هام با همین واقعیت پوچم خوشحال بمونم.