eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
51.5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
آغوش مادرانه ام برایت گسترده است🫂 اینجا تجربه هامو باهات به اشتراک میذارم❤️ با کلی تَرفَنــــــــــــــدِ: 🔸آشپزی 🔸مشاوره 🔸خانه داری 📲با جان و دل می‌شنوم: @ghorbani_29 ⭕️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423 @yazahra205
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتونه چند هفته پیش رفتیم بهشت زهرا از مادر دو شهید بی بی براتون گفتم که رفته بوديم پیشش😍 حالا میخوام این خانواده رو بهتون معرفی کنم 🔽 خانواده بی‌بی موسوی قبل از انقلاب، زیاد از افغانستان به ایران می‌آمدند🤝بی‌بی۱۳ ساله بود که با یکی از جوانان فامیل به نام سیدباقر ازدواج کرد و در ۱۴ سالگی مادر شد.🤱 سیدمحمد اولین فرزندش دوساله که شد به ایران🇮🇷مهاجرت کردند. چون بیشتر اقوامشان در اصفهان بودند آنجا را برای زندگی انتخاب کردند. بعد از مدتی به دلیل کار کشاورزی سیدباقر به تهران آمدند👌 بی‌بی بعد از آن صاحب فرزندان زیادی شد. سیدابراهیم، مهدی، مرضیه، حوریه، اسحاق و محمدرضا به فاصله‌های یک سال و نیم تا دوسال از هم به دنیا آمدند.❤️ ‌...شنبه ها بخوانید 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
ادامه از قسمت قبل🔽 بقیه ماجرا را از زبان بی‌بی موسوی بخوانیم سیداسحاق موقع اعزام به من گفت: «مادر اگر من شهید شدم مبادا گریه کنی!» گفتم: «مگر می‌شود گریه نکنم؟!» گفت: «من که برای دفاع از حرم بی‌بی‌جان می‌روم؛ اگر شهید شوم و شما گریه کنی، آبروی من پیش حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌رود.» وقتی دیدم گریه من سیداسحاق را ناراحت می‌کند، همانجا از خدا خواستم که کمی از صبر حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را به من بدهد. به قدرت خداوند وقتی که پسرانم را راهی سوریه کردم، خیلی مقاومت و شجاعت پیدا کردم. همسرم گریه می‌کرد، اما من می‌خندیدم. طوری که به من می‌گفت: «خانم! بچه‌ها جبهه رفته‌اند و تو داری می‌خندی؟» گفتم: «من بچه‌هایم را در راه خدا دادم. آن‌ها برای دفاع از حرم می‌روند و دعا کردم پایم نلرزد؛ تو هم همینطور باش.» 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
ادامه از قسمت قبل🔽 بقیه ماجرا را از زبان بی‌بی موسوی بخوانیم بعد از ۷۰ روز دلتنگی پسرانم برگشتند. سیداسحاق خیلی دلش گرفته بود. وقتی از او دلجویی کردم گفت: «لیاقت شهادت را نداشتم مادر.» گفتم: «پسرم همین که برای دفاع از حرم بی‌بی‌جان می‌روی کافی است. شما می‌روید تا دشمن را شکست بدهید، نه اینکه شهید بشوید.» اسحاق گفت: «نه مامان! شهادت لیاقت می‌خواهد.» بعد از مدتی دوباره به سوریه برگشتند. سیداسحاق بار دوم که برگشت سینه‌اش زخمی شده بود اما از من پنهان کرد. پسرم ۱۰ روز در تهران بود و دفعه سوم هم با زخم ترکش‌هایش راهی سوریه شد. در دوره‌ای که پسرانم به سوریه می‌رفتند، داعشی‌ها یکی از دوستان نزدیکشان به نام شهید «رضا اسماعیلی» را ذبح، و فیلمش را پخش کرده بودند. من به سیداسحاق می‌گفتم: «نمی‌ترسی تو را هم بگیرند و سرت را ببرند؟!» می‌گفت: «نه نمی‌ترسم. اگر سر من را ببرند، مطمئنم امام حسین(علیه‌السلام) مرا در آغوش می‌گیرد؛ این چه ترسی دارد؟! فکر می‌کنند با دیدن این فیلم‌ها ما می‌ترسیم و دیگر سوریه نمی‌رویم؟! اما، ما نمی‌ترسیم که هیچ، بیشتر مصمم می‌شویم که به سوریه برویم و انتقام آنها را بگیریم.» وقتی برگشت گفت: «دیگر نمی‌روم‌. من لیاقت شهادت ندارم!» دلش شکسته بود. رفت یک وانت قسطی خرید و زد به کار. شش ماه به جبهه نرفت. 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸