#تیکه کتاب
بلند می شوم، او هم بلند می شود
دلم نمی خواهد پدر که نابیناست بیاید دم در..
و بچه های سرویس او را ببینند.😶
تند میروم کفش هایم را پایم می کنم.
مامان دم در اتاق می ایستد.
او توی حیاط جلوتر از من ایستاده است.
حتی دمپایی هایی را که مامان برایش خریده بود پایش کرده است.
میگوید: ببینم هم قد من شده ای یا نه؟ 🧐
میگویم: خداحافظ.
میگوید: صبر کن، بند یکی از کفش هایت باز است👟
فکر میکنم پای راستت است. 😳
از کتاب: فقط بابا میتواند من را از خواب بیدار کند
#نوشته مژگان بابامرندی🍃
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب📚
قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم به او گفتم من تیر و طایفه ام هم سر جهازم است. فرانسوا گفت که عاشق تیر و طایفه است به خصوص مال من. حالا هر وقت به دیدن فامیل می رویم که همه شیفته ی شوهرم هستند می بینم که ازدواج او با من اصلا به خاطر همین تیر و طایفه بوده. بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم با همدیگر یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم. یا مثلا: چینی های لیموژ در نبودشان لذت بیشتری به ارمغان آورده بودندتا وقتی که توی گنجه بودند.
#نویسنده فیروزه جزایری دوما🍃⚘️
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب
به نگهبان گفتيم اين جا موش داره ما را اذيت می کنه، باعث بيماری می شه کفش هايمان را خورده ولی اون گفت: نه شماها خيالاتی شديد به رئيس زندان گفتيم گفت اگر راست می گوئيد بايد موش بگيريد و به ما نشون بديد.
ناچار شديم يکی از کفش ها را با کمی غذا بر سر راه موش ها بگذاريم وقتی موش آمد و روی پتو رفت ۴ نفری ۴ گوشه پتو را گرفتيم چند بار محکم کوبيديمش به ديوار، دريچه سلول را زدیم تا نگهبان بيايد.
تا دريچه باز شود بدون اين که چيزی بگوئيم موش را گرفته و به نگهبان نشان داديم و پرت کرديم بيرون، نگهبان به شدت وحشت کرد و دريچه را به شدت به هم زد خيلی جالب بود فهميديم عراقی ها هم از موش می ترسند. برادرهاي سلول بغلی مي خنديدند، رئيس زندان آمد و گفت شما می خواستيد سرباز ما رو اذيت کنيد، موش گرفتين و انداختين به جونش، يکي از خود سربازهای عراقی هم به يکي از اسرای ما قضيه را گفته بود که اين ها زن نيستند، اين ها خصلت زنانه ندارن، موش می گيرن مي اندازن تو يقه ها، همان برادر می گفت هيچ حادثه ای اشک من را در نیاورد جز اين که به وجود شما خواهرها افتخار کردم و برای آن سرباز قسم خوردم
که همه ی زن های ما اينجوريند.
#کتاب_من_زنده_ام
#نوشته_مصومه_آباد یکی از اسرای ایرانی در جنگ عراق🌷
https://eitaa.com/mano_maman
#تیکه کتاب
اگر ذهنتان را آلوده كنيد، قانون طبيعت در همانجا و همان زمان شما را تنبيه خواهد كرد. اين قانون صبر نمیكند تا شما بميريد و شما را به جهنم ببرد. شما عذاب جهنم را همين حالا حس خواهيد کرد و احساس بدبختی خواهید نمود. 🌵
همينطور اگر ذهنتان پاک و لبريز از عشق و دلسوزی و خيرخواهی باشد، در همينجا و همين حالا پاداش میگیرید.🍂
نگاه كنيد؛ اگر ذهنتان پاک باشد و هيچ نوع منفیگرایی در آن نباشد، احساس آرامش و شادی فراوان میكنيد. مطلب به همين سادگی است.🍄
نوشته #گویانکا
کتاب : اینک مراقبه
#روزمرگی
https://eitaa.com/mano_maman
#تیکه کتاب 📚
با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم. در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه😭 کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا ♡نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا♡ سبعین کم، کربلا♡ هفتاد کیلومتر». نام کربلا♡ که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید.😭 گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه 😭اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه.😭 امشب به بهانه آقا امام حسین (ع) یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود گریه کردم😭.
#کتاب_پایی_که_جا_ماند
#نوشته: سید_ناصر_حسینی_پور
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه-کتاب📚
شاگردی از استاد پرسید: خواهش می کنم به من بگو از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟
استاد جواب داد: تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است، حتی از ظاهر او هم نمی توان به این شناخت رسید. اما می توانی از فضایی که در حضور او به وجود می آید، او را بشناسی؛ چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد.
#کتاب_چهار_صد_داستان
نوشته نوربرت_لش_لایتنر
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب 📚
صدایی مثل چهار نعل رفتن اسب را میشنوم😵 می گوید" قلبش تشکیل شده." نیم خیز می شوم: "قلب"؟
با دست من را می خواباند: "اولین عضوی که تشکیل میشه قلبه" آن چیزریز در من قلب شده !!!تا از این حال و هوا در بیایم 🥺می خواهد
با دستهایش پای رفتنم را بگیرد
دکتر حوله را روی شکمم میاندازد پدرش خبر داره ؟سرم را به نشانه بله تکان میدهم. دستکشش را توی سطل می اندازد باید بیاریش اینجا تا صدای قلب این وروجک را بشنوه اگه خواستی از صدا و تصویر این چندماه سی دی داشته باشی به منشی بگو، لباس می پوشم به کلمه چند ماه فکر می کنم روی صندلی می نشینم میگوید "آزمایشات و بده "با زیپ کیفم بازی می کنم انجام نداده ام ابروهایش بالا می رود پس اینجا چیکار می کنی ؟ سایه بژ و مات پشت چشم هایش منتظر جواب من است . میگویم من توی شرایط بدی ناخواسته باردار شدم دارم برای آزمون دکترا آماده میشم😔 حداقل دو تا سفرِ خارجی در پیش دارم موقعیتهای شغلی خوبی بهم پیشنهاد شده در این شرایط واقعا نمیتوانم مادر بشم با همسرم صحبت کنین قانعش کنین به سقط دکتر نفس عمیقی می کشد و می گوید باشه
ادامه دارد
#کتاب: مثل نهنگ نفس تازه می کنم
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب📚
اما امیریل من را از بی حد و حصر مهر ورزیدن پشیمان کرد، از همان روزهای اول وقتی اولین بار برای بندر گریه کردم و توی آغوشم نگرفت وقتی من را با غم هایم تنها گذاشت بازهم باید این بار مشترک را تنهایی به دل بکشم؟ نگاهی به شکمم می اندازم بغض آلود میگویم مثل این که باید باهات کنار بیام. تو با من کنار می آی ؟ چیزی درونم میزند میرقصد می.چرخد پذیرفتنش را شاید یک تنه جشن گرفته است، مثل من که همیشه موفقیتهایم را تنهایی جشن میگیرم. این اولین شباهتش به من .است هق هق خفه ام بلند میشود.
امروز زودتر از پژوهشکده برگشته ام باید برای افطار خودمان را به خانه توران خانم برسانیم. تقه ای به در حمام میزنم پیرهن آبیت رو اتو کرده م، با شلوار سرمه ایت.» مدت هاست با اینکه من هم مثل او شاغلم، این جور کارها از لطفی مکرر به وظیفه ای مقرر تبدیل شده اند.
لیلا در را باز میکند و در جواب مادرش میگوید داداش امیر و مستوره هستن. با توران خانم روبوسی میکنم به سمت آقا جواد میروم میگوید: «نیستی. خوب سراغی از ما نمیگیری!» توران خانم به دادم میرسد «صد بار بهش گفتم هی نگو چرا دیر اومدین مگه اینجا اداره س؟ دلت تنگ شده پاشو برو زنگشون رو بزن.» احتمالاً امیریل بابت آن شب به مادرش چیزی گفته است. چه فایده؟ زخم زخم است؛ درمان هم که بشود، جایش می ماند. با لبخند میگویم: «ببخشین. درگیر بودم، نشد جواب بدم.»
- حالا شاید یکی ،مرد شما نباید باخبر بشین؟ سرانگشت هایم را فشار میدهم ببخشید دوم را هم میگویم. لیلا از آشپزخانه با
خنده بیرون می آید. میگوید جون دلم مادر شوهر، اگه بذاره پدرشوهر.» همه می خندند، حتی آقا جواد امیریل نگاه تأیید کننده ای به لیلا می اندازد و به هم چشمک میزنند از توران خانم میپرسم سپیده و احسان کی می آن؟» اونا که مشخص نیست.
به سمت میز می رود بوی غذا معده ام را به هم ریخته امیدوارم بالا نیاورم امیریل روی مبل ولو شده، با پدرش حرف میزند اگر شوهر ليلا شيفت نبود، الآن باهم
ادامه دارد
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب
از کتاب شهید نوید👇
اگر میبینید روی این صندلی نشسته ام و خیره شده ام به عکس روی دیوار خانه اگر می بینید دست و دلم به کار نمی رود از خستگی نیست. اسم شما روی هر کاری بیاید، دیگر خستگی معنی ندارد. من هم خسته نیستم. فقط دلتنگم. جای خالی نوید را این جور وقت ها بیشتر احساس میکنم وقتهایی مثل امروز که باید کوچه را آماده کنیم برای مجلس روضه ی شما اگر نوید بود، الان با شوق وذوق به کارهای روی زمین مانده سروسامان میداد. نه اینکه نباشد .هست همین الان هم یقین دارم اینجاست؛ ولی امان از از رسم بد این دنیا که چشم دیدن خیلی چیزها را از آدم میگیرد. عکسش را میبینید؟ همین عکس روی دیوار خانه میبینید چطور دارد به من نگاه میکند و لبخند میزند. با محبت بود هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم. بحث میکردیم با هم، سر خیلی چیزها می نشستیم ساعتها با هم حرف میزدیم، بیشتر درباره ی سیاست هم نظر نبودیم، ولی نوید همیشه احترام من را نگه میداشت. هیچ وقت تلاش نمیکرد نظر من را عوض کند؛ فقط نظر خودش را با احترام میگفت و به حرفهای من هم گوش می داد. خیلی وقت ها که توی هال مینشینم به جای خالی نوید نگاه میکنم، میروم
روایتی از زندگی شهید نوید صفری
نوشته مرضیه اعتمادی
راوی :پدر و دوست
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب
اگر ذهنتان را آلوده كنيد، قانون طبيعت در همانجا و همان زمان شما را تنبيه خواهد كرد. اين قانون صبر نمیكند تا شما بميريد و شما را به جهنم ببرد. شما عذاب جهنم را همين حالا حس خواهيد کرد و احساس بدبختی خواهید نمود. 🌵
همينطور اگر ذهنتان پاک و لبريز از عشق و دلسوزی و خيرخواهی باشد، در همينجا و همين حالا پاداش میگیرید.🍂
نگاه كنيد؛ اگر ذهنتان پاک باشد و هيچ نوع منفیگرایی در آن نباشد، احساس آرامش و شادی فراوان میكنيد. مطلب به همين سادگی است.🍄
نوشته #گویانکا
کتاب : اینک مراقبه
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب
📝ایام محرم بود. شور و شوق بچهها در این ایام بینظیر میشه. هر کس دوست داره به نحوی ارادتش رو به اربابش نشون بده. اون موقع مجید هفت و یا هشت سال بیشتر نداشت. یه روز تو خونه گذاشتمش و رفتم بازار. تا من برگشتم دیدم مجید دامن سیاه من رو برداشته و با قیچی تکه تکه کرده و باهاش چند تا پرچم مشکی درست کرده!
📓دوستانش رو هم دعوت کرده بود منزل ما و به هر کدام از دوستانش یه دونه از این پرچمها داده بود.
📝صحنه خیلی جالبی بود. بچههای کوچک و معصوم دور حیاط میچرخیدند و سینه میزدند. تا من رسیدم به من گفت مامان جان هیئت اومده خونه ما، زود برو ناهار درست کن! مهمون داریم.
📓بعد از کلی سینه زنی و هیئت داری خسته و گرسنه اومدند ناهار خوردند. چندین مرتبه این برنامه تکرار شد و من با شور و اشتیاق برای عزاداران با اخلاص امام حسین (ع) غذا درست میکردم.
راوی مادر شهید محمد صانعی موفق
کتاب:ابوطاها
✍روزمرگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
📚 یکی از نشانههای عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگیاش را داشته باشی.
اگر همسرم به من بگوید عاشق توام چون روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه میخری و ظرفها را هم خوب میشویی، مرا ناامید کرده!
چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر میرسد.
چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانه توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی...
اثر:آهستگی
نویسنده:میلان کوندرا
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه کتاب
🌼