eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
51.5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
آغوش مادرانه ام برایت گسترده است🫂 اینجا تجربه هامو باهات به اشتراک میذارم❤️ با کلی تَرفَنــــــــــــــدِ: 🔸آشپزی 🔸مشاوره 🔸خانه داری 📲با جان و دل می‌شنوم: @ghorbani_29 ⭕️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423 @yazahra205
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❌وقتی بالاخره «نه» گفتم مدت‌ها بود همیشه وقتی کسی ازم کمکی می‌خواست اگه خودم خسته بودم می‌گفتم «باشه». 😔 یه روز یکی از همکارا خواست کاری رو که مال خودش بود بنداز گردن من. نفس عمیق کشیدم و گفتم: «راستش این بار نمی‌تونم، کارای خودم عقب می‌مونه.» قلبم تند می‌زد، ولی اون فقط گفت: «باشه، خودم انجامش می‌دم.» اون روز فهمیدم نه گفتن گناه نیست. یه موفقیت کوچیک، اما خیلی مهم بود برای خودم.🥰 . 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
امروز صبح وقتی زنگ ساعت زودتر از همیشه به صدا درآمد، با خودم جنگ داشتم که بلند شم یا نه. شب قبلش تا دیروقت کار کرده بودم و چشم‌هام هنوز سنگین بود. اما یادم افتاد که قول داده بودم صبح برم پیاده‌روی، فقط نیم ساعت. با کلی بی‌میلی از تخت بلند شدم، لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. هوا خنک بود و نسیم ملایمی می‌وزید. صدای پرنده‌ها و خیابون خلوت یه حس آرامش خاصی داشت. ده دقیقه که راه رفتم، دیگه احساس خستگی نمی‌کردم. برعکس، حس می‌کردم انرژی گرفتم. برگشتم خونه، دوش گرفتم و با انگیزه نشستم پشت کارهام. اون پیاده‌روی کوتاه باعث شد تمام روزم پرانرژی و منظم باشه. آخر شب که به لیست کارهام نگاه کردم و دیدم اکثرشون تیک خورده، با خودم گفتم: «همین انتخاب‌های کوچیکن. 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
خاطره: پرچم‌های کوچک، دل‌های بزرگ 🏴❤️ چند سال پیش، ایام محرم در یک محله‌ی نسبتاً قدیمی در جنوب تهران سپری می‌شد. من نوجوانی ۱۵ ساله بودم و تازه به هیئت محله‌مون وارد شده بودم. مثل خیلی‌ها، فقط دلم می‌خواست بخشی از شور و حال محرم باشم. اما احساس می‌کردم کار مهمی ازم برنمیاد 😕. یک روز قبل از تاسوعا، مسئول هیئت گفت که پرچم‌های کوچک عزاداری که باید در کوچه‌ها نصب می‌شد، هنوز آماده نیستند و فرصت زیادی هم نداریم ⏳. کار ساده‌ای بود: چوب، پارچه، گره‌زدن و آویزان کردن. اما تعدادشون زیاد بود. کسی داوطلب نمی‌شد، همه دنبال کارهای «مهم‌تر» بودند، مثل پذیرایی 🍵 یا زنجیرزنی 🥁. من و یکی از دوستانم داوطلب شدیم 🙋‍♂️. تا ساعت ۲ نیمه‌شب 🌙 نشستیم در حیاط مسجد، پرچم‌ها رو آماده کردیم. روز بعد، با دوچرخه 🚲 در کوچه‌ها چرخیدیم و پرچم‌ها رو یکی‌یکی نصب کردیم. خسته شده بودیم 😩، ولی وقتی شب فرا رسید و چراغ‌ها روشن شد و کوچه‌مون سیاه‌پوش شده بود 🖤، احساس کردیم که انگار ما هم سهمی در این عظمت داشتیم ✨. مادری از پنجره خانه‌اش فریاد زد: «خدا خیرتون بده بچه‌ها، امسال خیلی قشنگ‌تر شده!» 🙏 برای من، اون شب یک موفقیت واقعی بود 🎯. نه پولی در کار بود 💸 ، نه اسم و رسمی. فقط دل خوش بود و حس مفید بودن 💖. همون شب فهمیدم که گاهی کوچک‌ترین کارها، اثرگذارترین‌اند، به‌خصوص وقتی برای یک نیت پاک انجام می‌شن 🌱. 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
صبح که پامیشم، اصلاً حس و حال هیچ کاری ندارم. همه چی بهم ریخته، مخصوصاً حال خودم. ولی نمی‌دونم چی شد که همون‌جوری با لباس خونه، شروع کردم یه تیکه از اتاقو جمع کردن. مثلاً فقط می‌خواستم اون لیوان چای دیشب رو ببرم بذارم توی ظرف‌شویی. ولی بعدش یهو دیدم دارم لباسای رو زمین‌و جمع می‌کنم... بعد وسایلمو مرتب می‌کنم... بعدش موسیقی گذاشتم، دستمال برداشتم گردگیری... و یه ساعت بعد، اتاقم برق می‌زد. نشستم وسط اتاق، یه لیوان آب خوردم، گفتم: "نه بابا، تو امروز از پس خودت براومدی." نه مهمونی داشتم، نه کسی قراره ببینه. ولی تهش حس قهرمان بودن داشتم، فقط برای خودم. همونا که معلوم نیست چرا، ولی حالتو خوب می‌کنن 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
یه روز خیلی شلوغ داشتم. کلی کار انجام داده بودم، حال دلمم خوب بود. به خودم گفتم: امروز واقعاً زرنگ بودم، یه پاداش به خودم بده! 😄 به‌جای رفتن کافه یا خرید، رفتم یه روضه‌ی جمع‌و‌جور تو محل... ازون روضه‌هایی که وقتی میری، فکر می‌کنی فقط رفتی برای شنیدن، ولی یهو یکی از خانم‌ها یه جمله گفت که جوش زد تو مغزم! گفت: «امام حسین نه فقط وقت غم، وقت خوشی هم رفیقته... شادی‌تو هم پاک‌تر می‌کنه.» 📌 اون شب با یه حس فوق‌العاده برگشتم خونه، با یه انرژی عجیبی همه کارهای عقب‌مونده خونه رو مرتب کردم، و حتی یه پیج کاری رو هم که ماه‌ها دلم می‌خواست شروع کنم، بالاخره زدم 💻✨ اون روضه، پاداش حال خوبم بود... نه مرهم حال 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
سال اولی که برای اربعین رفتم، اصلاً فکر نمی‌کردم بتونم کل مسیر نجف تا کربلا رو پیاده برم.😢 زانو‌هام مشکل داشت و خانواده هم می‌گفتن «تو که نمی‌تونی، نصف راه خسته می‌شی».❌ ولی همون روز اول، وقتی دیدم یه خانم مسن با عصا داره با لبخند قدم برمی‌داره، انگار یه نیرویی اومد توی دلم. هر چند قدم که می‌خواستم بشینم، یاد نگاهش می‌افتادم و بلند می‌شدم😊 روز سوم، وقتی از دور گنبد طلای حرم امام حسین علیه‌السلام رو دیدم، گریه‌م گرفت… نه از خستگی، از این‌که فهمیدم می‌شه کاری رو که فکر می‌کنی نمی‌تونی، فقط با نیت خالص و صبر انجام بدی👌 اون روز برای من یک موفقیت بزرگ بود؛ نه فقط رسیدن به کربلا، بلکه این‌که یاد گرفتم هیچ مانعی بزرگ‌تر از اراده قلبی نیست. 🖤 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
🕊️ خاطره از بخشش یه بار دوران دانشگاه، یکی از هم‌کلاسی‌هام جلوی بقیه یه حرفی زد که خیلی دلم رو شکست. روزها با خودم فکر می‌کردم چرا این کارو کرد؟ چرا من؟ خیلی دلم می‌خواست جوابشو بدم یا حتی باهاش قهر کنم😢 اما یه شب توی روضه، وقتی روضه‌خوان داشت از گذشت امام حسین علیه‌السلام برای دشمن‌هاش می‌گفت، یه لحظه به خودم اومدم… با خودم گفتم: "اگه آقام، با اون همه ظلم، گذشت، من چرا نتونم از یه حرف ساده بگذرم⁉️" فرداش، رفتم و با لبخند سلام کردم. باور نمی‌کنی، همون آدم بعد از چند روز اومد و گفت: "راستش از حرفم خیلی پشیمون شدم، ولی روم نمی‌شد عذرخواهی کنم…" اون روز فهمیدم گاهی گذشت، فقط دل منو سبک نمی‌کنه، دل طرف مقابل رو هم آزاد می‌کنه. ✨ از اون به بعد همیشه به خودم می‌گم: گاهی گذشتن از بعضی دلخوری‌ها، بزرگ‌ترین موفقیت روزمره‌ست. 🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸