💢در کشور ما هر 10 سال یک اتفاق مهمی رخ داده و از :
1⃣ بهمن 57 انقلاب شد❗️
و اغاز تحریم ها در سال 58
2⃣خرداد 68 رحلت شهادت گونه امام خمینی (ره)
3⃣ 78 فتنه کوی دانشگاه و ...
4⃣ 88 فتنه بهایی های سبز
98 .......
*⃣ جالب اینه که رهبر عزیزمان در همه این سالها نقش خاصی داشتند.👌
👈در انقلاب قصد #تروشون رو داشتند
👈در 68 #حکم_ولایت_فقیه گرفتند
👈در 78 #استغاثه کردن به امام زمان (عج)
👈در 88 استغاثه کردن به امام زمان (عج)
✅ هر بار با کمک امام عصر ارواحنا فدا #فتنه ها را پشت سر گذاشته ایم این بار هم با کمک حضرت حجت (عج) آخرین فتنه را که #فتنه_اکبر نام دارد را پشت سر خواهیم گذاشت و به کوری چشم دشمنان #تمدن_نوین_اسلامی را بر پا می کنیم!
ان شاء الله
@manzoomeye_hosn
هو
🔸کتابهاے تذکره را بخوانید با شرح حال بزرگان آشنا شوید; ببینید در راه معشوقشان ڪہ تحصیل علم و کمال است، مشتهیات نفسانے را زیر پاگذاشتند;
این بود که شیخ طوسی شدند; علامہ حلي شدند; محقق طوسي شدند; فارابي شدند;ملاصدرا شدند، صاحب جواهرشدند و...
🔸بالاخره هم ڪوشش و هم ڪشش مي خواهد، صبر مي خواهد وانسان جویاے علم و معرفت همہ چیزرا باید زیر پا بگذارد مگر خدا و راه استڪمال را
🔸با پریشان خاطری وڪثرت تعلقات و هم گوناگون داشتن وعدم استقامت نمي توان به جایي رسید
استاد باید قوی باشد اما شاگردهم باید استقامت داشته باشد تااستقامت نباشد کسي بہ جایي نمي رسد
«ان الذین قالوا ربنا اللہ ثم استقاموا، تتنزل علیهم الملائڪة...»
__________
📚نامه ها و برنامه ها
👤علامہ حسن زاده ی آملی روحی فداه
@manzoomeye_hosn
.
👌 #جالب_و_آموزنده
"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
👈بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم
@manzoomeye_hosn
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سخاوت
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛
"سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خان
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت هفتاد و شش
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.
و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی..
و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ….)
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ …. دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟)
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ )
سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. )
خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ )
چشمانش را بست ( خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..)
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ )
گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. )
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. )
لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..)
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی ندا
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خان
شت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..
خواهرِ، دانیال.. )
چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟
از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید..
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد..
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..)
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟)
پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..
مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.)
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد..
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
🌹🌹پيامبر صلي الله عليه و آله:
💠 صِنْفانِ مِنْ اُمَّتى اِذا صَلُحا صَلُحَتْ اُمَّتى وَ اِذا فَسَدا، فَسَدَتْ اُمَّتى،
💠 قيلَيا رَسولَ اللّه ِ وَ مَنْ هُما؟ قالَ: اَ لْـفُقَهاءُ وَ الاُْمَراءُ؛
♦️دو گروه از امّت من اگر صالح شوند، امّتم صالح مى شوند و اگر فاسد شوند، امّتم فاسدمى شوند.
♦️عرض شد اى رسول خدا آن دو گروه كدامند؟ فرمودند: #عالمان و #حاكمان.
📚 خصال، ص 37
@manzoomeye_hosn
#حتما_بخوانید
#نکته_بسیار_ظریف
⁉️ #پرسش_مهم
🔹چرا گاهی وقتی کسی تصمیم به خودسازی وتهذیب نفس میگیرد اخلاقش بدتر می شود وزودتر نارا حت می شود⁉️
🔰همين که تصمیم به ادم شدن گرفته ای ادمی مشرب میشوی.
🍁قران را بگشا.
🍁داستان پدرت را بخوان.
🍁او تا به مقام ادمیت قدم گذاشت آزمایشات به استقبالش آمد.
🍁 تو هم آدمی مشربی.
🍁داستان های قران بیان سرگذشت توست.
🔰شیطان نفست دشمن قسم خورده ای است.
🍁امروز که تصمیم بر ترک گناه گرفتی فردا موقعیت های فراوان گناه به استقبالت می آید
🍁و چون همیشه با نفس خویش در مبارزه ای و درگیری درونی داری کم #طاقت میشوی و #زود_رنج میگردی.
🔰اگر دیدی افرادی که تصمیم به #ترک گناه میگیرند کم طاقت تر میشوند و #زود رنج میگردند بدان این ناشی از درگیری #درونی ان هاست که ان ها را خسته میکند و کسی که $خسته شود #زود_رنج میگردد.
🔰همت کن.
🍁 #همت کن که راه برایت باز است و عالم مسخر توست.
🍁بدان آزمایشها هم به نفع توست
🍁و تمام عالم هدایتگر توست.
🍁فقط همت کن و پس ان استقامت بورز.
🔸غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
🔸ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
📔پندهای حکیمانه
🌿علامه حسن زاده آملی
@manzoomeye_hosn
🔷🔹کسانی که بر گردنِ خدا حق دارند
🌹🌹پیامبر اکرم (ص) فرمودند: روز قیامت که میشود، از سوی خداوند متعال خطاب میرسد:
🔻🔺 «مَنْ کَانَ أَجْرُهُ عَلَی اللهِ، فَلْیَدْخُلِ الْجَنَّةَ.»
👈 هر کس که بر گردنِ خدا حق دارد، وارد بهشت شود.
همه تعجّب میکنند.
خطاب میرسد:
☝️هر کس که هنگامِ نزاع و درگیری، از خود بخشش نشان داده، و #عفو کرده، تا مسأله اصلاح شود، بر گردنِ خدا حق دارد.
بعد پیغمبر فرمودند:
🔻🔺«الْعَافُونَ عَنِ النَّاسِ، یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَیْرِ حِسابٍ.»
👈 کسانی که از لغزشهای مردم میگذرند و #عفو میکنند، بدونِ حساب وارد بهشت میشوند.
👌 چون خدا در قرآنش، پاداشِ چنین شخصی را بر عهده گرفته، که از فضلِ بی پایانش مرحمت کند:
فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللهِ (شوری/۴۰)
🔹 هر کس عفو و اصلاح کند، پاداش او با خداست.
📚 کتاب شریفِ تفسیر مجمع البیان.
♦️انسان باید خیلی کوچیک باشه، که این مدال و این جایگاه رو رها کنه، و بگه:
نه، من نمیبخشم..
من میخوام دلم خنک بشه..
❌این خیلی زشته...
♦️ خدا میگه «أَجْرُهُ عَلَى اللهِ»
🔷 تو ببخش، من باهات حساب میکنم.
🔹 انگار خدا خودش رو مدیونِ چنین کسی میدونه، و میگه اجرت با منه.
❌ ولی ما دستِ خدا رو پَس میزنیم و میگیم:👇
«میخوام دلم خنک بشه.»
@manzoomeye_hosn
🍽 درباره ی نمک!!!
🔵 در سخنان معصومین تحت عنوان طب اسلامی، به خوردن نمک سفارشات فراوانی شده به خصوص قبل و بعد غذا،
و از آنجایی که مردم نمک را عامل اصلی ایجاد و ازدیاد فشارخون می دانند این امر ممکن است برای عدّه ای قابل درک نباشد.
🔵لازم به توضیح است که همانگونه که خداوند درقرآن کریم از عسل نام برده و فرموده (وفیهِ شِفاء)،واضح و مُبرهن است فقط عسلی می تواند مورد نظر قرآن و عامل شفا باشد که کاملاً طبیعی باشد ،عسلی که تهیه شده از زنبور هایی که درطبیعتِ بکر و از انواع گل ها تغذیه کرده باشند، نه عسلی که ساخته شده توسط زنبوری است که شهد شکر مصرف کرده است.
🔵و حال نمکی هم که توسط معصومین سفارش شده آیا می تواند منظور نمک تصفیه شده و دارای مواد شیمیایی باشد؟
🔵نمک طبیعی(نمک دریا) است که نه تنها بیماری زا و عامل بالابردن فشارخون نیست بلکه مفید نیز هست، نمک دریا عاری از پتاسیم است وپتاسیم تنظیم کننده و پایین آورنده ی فشار خون می باشد اما نمک های تصفیه شده و مصنوعیِ سفید، سرشار از سدیم است و سدیم عامل بالابرنده ی فشارخون.
🔵نکته ای که درمورد تهیه ومصرف نمک دریا قابل توجه است و باید دقت کرد این است که نباید رنگ کدر و تیره داشته باشد چون ممکن است دارای املاح مضری مانند سرب باشد.
امروزه خوشبختانه نمک دریاچه ارومیه نمکی کاملا طبیعی با رنگ سفید در بازار موجود است که می توانید بدون نگرانی آن را مصرف کنید.
🔵خوردن نمک قبل غذا باعث ضدعفونی شدن دهان و از بین بردن میکروبهایی می شود که اگر همراه غذا وارد معده شوند می توانند باعث بیماری شوند. و بعد غذا باعث ضد عفونی کردن دهان می شود واز ایجاد بوی بد دهان جلوگیری می کند.
🔵در ظاهر تنها عامل برتریِ نمک تصفیه شده برنمک دریا، یُدی است که به آن اضافه شده امّا همین مسئله یعنی زیاد مصرف کردن یُد، متاسفانه خود عامل بیماری است زیرا بدن انسان در هر روز به مقداربسیار کمی یُد نیاز دارد.
🔵توصیه ی ما به شما این است که مقدار بسیار کمی از نمک تصفیه شده را(فقط به اندازه ی تامین یُد بدن، به نمک دریا افزوده و میل بفرمایید. (نمک اصلیِ مصرفی تان از نمک دریا باشد.)
#طب_اسلامی
@manzoomeye_hosn
✅فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود:
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند
و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند
یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید
عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت
آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
📚بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹
@manzoomeye_hosn
🔶آخوند فاسد، بدتر از ساواکی
🔹امام خمینی (ره):
خدای متعال میداند که من نسبت به آخوندهای فاسد آنقدر شدید هستم که نسبت به سایر مردم نیستم. ساواکی پیش من محترمتر است از آخوند فاسد […] آنقدر صدمهای که اسلام از یک آخوند فاسد میخورد از محمدرضا نمی خورد. در روایات هست که آخوند فاسد و ملای فاسد در جهنم از بوی تعفنش اهل جهنم در عذاب هستند. در این دنیا هم از بوی تعفن بعض از آخوندهای فاسد، دنیا در عذاب است. ما طرفداری از عمامه نمیکنیم. ما طرفداری از اسلام میکنیم. این اسلام پیش شما باشد معظم هستید. پیش هرکس باشد معظم است.»
@manzoomeye_hosn
✅ فُقَهای شَر ّ
قال امیر المومنین علیه السلام : قال رسول الله صلی الله علیه و آله: سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَا يَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى فُقَهَاءُ ذَلِكَ الزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاء تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج8، ص 308)
⚡️امام علی علیه السلام از رسول الله صلی الله علیه و آله نقل فرمود: زمانی بر مردم می آید که از قرآن جز رسمش و از اسلام جز اسمش باقی نمی ماند. مردم مسلمان نامیده می شوند در حالی که دورترین مردمند از اسلام..... فقهای آن زمان، بدترین (شر) فقها زیر سایه آسمانند. فتنه از آنها خارج می شود و به آنها بر می گردد.
@manzoomeye_hosn
✅به #جهنم روانه می شوند ولی دست و پا و صورت آنها نمی سوزد!
#فوق_العاده_زیبا
💠امام صادق علیه السلام :
⚡️در روز #قیامت دستور داده میشود که افرادی را به جانب آتش ببرند و خداوند عز و جل به مالک (نگهبان جهنم) میفرماید:
به آتش بگو که پای آنها را نسوزاند که با آن به جانب #مساجد میرفتند، و صورت آنها را #نسوزاند که آنها خوب وضو میگرفتند، و دستهای آنان را نسوزاند که آن را برای دعا بلند میکردند، و زبان آنان را نسوزاند که بسیار قرآن تلاوت میکردند!
نگهبان #جهنم ب آنها می گوید:
ای بدبختها! شما چه حالی داشتید [با این کارهای خوبی که میکردید، چرا جهنمی شدید]؟
میگویند: ما [این کارها را] برای #غیر_خدا انجام میدادیم!
پس حالا به ما گفته شده : بروید پاداشتان را از همان کسی که برایش کار میکردید بگیرید!
📚ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص224
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و شش گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگ
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت هفتاد و هفت
آن شهید..
پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد..
نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت..
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..
اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..)
مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا..
کمی خنده دار نبود؟؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت( تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم.
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم..
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده..
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.)
صدایِ کمی خجالت زده شد ( میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد..
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..)
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد ( عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید..
اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..)
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود..
در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند..
حسام حیف بود..
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم..
کامم تلخ شد ( اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم..)
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار..
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..)
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. ( من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..)
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند ( عجب..
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین..
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتر شمام وقتو تلف نکنید..)
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟
با خشم روبه رویش ایستادم ( تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟
اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی..
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. )
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت ( پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه..
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. )
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند..
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت هفتاد و شش گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگ
مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟؟ )
به صورتش نگاه کردم ( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟)
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد ( اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..)
تعجب کردم ( از کجا میدونید؟؟)
لبخند زد ( دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید..
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟)
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. ( فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. )
نگذاشت حرفم تموم شود ( وجب به وجب..
حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟)
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜
#زنان_بدانند
با #احترام گذاشتن به مرد، میتوان او را برای همیشه عاشق خود کرد!
💠 تحقیقات نشان داده است که مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح میدهند تنها بمانند ولی به آنها بیاحترامی نشود!
👌و از سوی دیگر اکثر خانمها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان دادهاند.
💠اگر مردها و زنها بتوانند یکدیگر را بهدرستی درک کنند، میتوانند کنار هم زندگی آرام و بیدغدغه و پر از #عشق داشته باشند.
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
🔰ویژه روز #عفاف و #حجاب
🌹🌹امیرالمومنین علی علیه السلام:
🔹مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ.
💢مجاهد شهيد در راه خدا، پاداش او بزرگتر از پاداش عفيف پاكدامني نيست كه قدرت بر گناه دارد و آلوده نمي گردد، همانا عفيف پاكدامن، فرشته اي از فرشته هاست.
📚نهج البلاغه، حکمت ۴۷۴
@manzoomeye_hosn
🌹🌹پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله:
♦️چون پس از من #زنا رايج شود، مرگ ناگهانى زياد مى شود
♦️و چون #كم_فروشى كنند، خداوند آنان را به قحطى و كمبود مبتلا مى گرداند
♦️و چون #زكات ندهند، زمين بركات خود، مانند غلات و ميوه ها و معادن را از آنان دريغ مى دارد
♦️و چون در #قضاوت ستم نمايند، بر ظلم و تجاوز يكديگر را يارى كنند
♦️و چون #عهدها را بشكنند، خداوند دشمنشان را بر آنان مسلّط كند
♦️و چون #قطع_رحم كنند، ثروت در دست اشرار افتد
♦️و هنگامى كه #امر_به_معروف و #نهى_از_منكر ننمايند و از نيكان از اهل بيت من پيروى نكنند،خداوند اشرارشان را برآنان مسلّط كند و نيكانشان دعا كنند ولى مستجاب نشوند .
📚 تحف العقول، ص 51
@manzoomeye_hosn
💠آثار روانی عفاف و حجاب در انسان
🔷الف) دل آرام و مطمئن
🔸از آن جا که حجاب یکی از احکام الهی است، انسان با عمل کردن به دستورات خداوند متعال به مقام قرب الهی نائل می شود. در جوار امن و قدس ربوی قرار می گیرد و در نتیجه به یک طمأنینه و اطمینان قلبی در رعایت احکام اسلامی دست می یابد و به کمال رضایت مندی می رسد .
🔸دوست داشتن و محبوب دیگران بودن یک نیاز فطری و روانی انسانی است که با حفظ حدود شرعی و اطاعت از خداوند و محبوب خدا و اولیا شدن نیاز را ارضاء نموده و به اطمینان خاطر می رسد. و در پرتو این امر احساس ارزشمندی، اعتماد به نفس پیدا می کند چیزی که نبود آن باعث جلوگیری های خیابانی و مشکلات ارتباطی می شود.
🔷ب) حجاب، نیاز فطری
🔸انسان ها یک نیاز فطری درونی به نام حیا و شرم دارند. علاوه بر مطالعات مردم شناسی و روان شناسی جنسی، از مطالعات تاریخی نیز استفاده می شود که انسان در هیچ مقطعی بدون پوشش زندگی نکرده است و این مطلب حاکی از وجود شرم و حیای ذاتی انسان است.
🔸پرفسور اسوالد شوارتز، طبیب و روان شناس اتریشی می نویسد: «علاوه بر مردم شناسی تجزیه و تحلیل روان شناسی نیز ثابت می کند که احساس شرم، یکی از صفات عمده نوع بشر است. هیچ قبیله ای هر قدر هم بدوی بوده باشد شناخته نشده است که از خود شرم بروز ندهد و بچه های کوچک نیز شرم دارند.»
🔸از آیات مربوط به خلقت حضرت آدم و حوا نیز فطری بودن پوشش و حجاب استفاده می شود. پس حجاب پاسخ مثبت به این نیاز درونی و فطری است که در نهایت به سلامت روانی فرد منجر می شود.
🔷ج) حفظ بهداشت روانی
🔸یکی از فواید و آثار مهم حجاب، ایجاد آرامش روانی است. فقدان حجاب و آزادی معاشرت های بی بند و باری میان زن و مرد هیجان ها و التهاب های جنسی را فزونی بخشد و تقاضای سکس را به صورت عطش روحی و یک درخواست اشباع نشدنی در می آورد.
🔸استاد شهید مطهری در این زمینه می فرماید:
«روح بشر فوق العاده تحریک پذیر است، اشتباه است که گمان می کنیم تحریک پذیری روح بشر محدود به حد خاصی است و از آن پس آرام می گیرد.... هیچ مردی از تصاحب زیبا رویان و هیچ زنی از متوجه کردن مردان و تصاحب قلب آنان و بالاخره هیچ دلی از هوس سیر نمی شود. از طرفی تقاضای نامحدود خواه نا خواه انجام نشدنی نیست و همیشه مقرون است با نوعی احساس محرومیت و دست نیافتن به آرزوها که به نوبه خود منجر به اختلالات روحی و بیماری های روانی می گردد.»
🔷د) بازیابی شخصیت
🔸اگر زنان از حجاب بی بهره باشند هر گونه توجهی به آنان جنبه شهوانی دارد، در نتیجه ارزش های راستین آنان فراموش می شود. به همین جهت تا زمانی که جاذبه ظاهری دارند مورد توجه هستند و وقتی این جاذبه از بین می رود، احساس غربت، پوچی و پشیمانی می کنند.
🔸هر قدر زن از شخصیت معنوی و زیبایی های درونی بر خوردار باشد به همان میزان خود را از به نمایش گذاشتن زیبایی های ظاهری بی نیاز می بیند و احساس ارزشمندی بدون شروط دیگران پیدا می کند. پس حجاب رمز بازیابی شخصیت زن مسلمان است چنین زنی در خود کمبودی احساس نمی کند و ارزش خویش را در تن آرائی و خودنمایی و حرکات هوس انگیز نمی داند.
#روز_عفاف_و_حجاب گرامی باد.
@manzoomeye_hosn
مولای من ...
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
🌸🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃
@manzoomeye_hosn
#علت_گریه_آیت_الله_بهجت_در_نماز
«تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت (ره)میخواندند را دیدم و لذت بردم.
تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامهام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.
یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح میرفتم قم نماز میخواندم و برمیگشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .
کم کم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد میکشه؟ چرا داد میزنه؟ چرا با درد سلام میده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم.
به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد میکشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران میخونم، این هفته هفته آخرمه …
یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطهور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف میزدم، آقا اگر بهم نگی میرم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی میگفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟
سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم میگفتم آقا چطور حرفهای من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمیتوانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!
خوشحال بودم و پشت آقا نماز میخواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوهای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.
یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد میکشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران بازمیگشتم تا آقا رحلت کردند.»
این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیتالله العظمی بهجت (ره) بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیتالله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد.
@manzoomeye_hosn
💠علامه طهرانی:
⚡️آن خانواده یهودی که دربین خود
با محبت و انس و اُلفت زندگی میکنند
به خداوند نزدیک تر هستند از یک
خانواده شیعه که درحال ناراحتی
وکدورت به سر میبرند.
📙مهر فروزان
@manzoomeye_hosn