#حضرت_رقیه
#شهادت
فرصت نکردهای که تنت را بیاوری
یا تکههایی از بدنت را بیاوری
بیتن رسیدهای که برای دلم خبر
از تلخی نیامدنت را بیاوری
سر مینهم به نیت دامان تو بر آن
گر پارهای ز پیرهنت را بیاوری
دردانه تو هستم و بوسم نمیکنی؟
یا رفتهای لب و دهنت را بیاوری؟
ای حنجر بریده به من قول میدهی
این بار شرح سوختنت را بیاوری؟
میدانم این که نعش خودت را نیافتی
میشد برای من کفنت را بیاوری
بابا، اگر دوباره سراغ من آمدی
یادت بماند این بار که تنت را بیاوری…
#حضرت_رقیه
#شهادت
مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود
.
درد رقیه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود
.
شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
.
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
.
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
.
صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
.
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
.
کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
محمد سهرابی
#حضرت_رقیه
#شهادت
بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم
یکی دوتا که نیست کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه وگرنه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر"
از من چه مانده است؟ بگویی" که دخترم"
اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال میکنم انگشترت کجاست؟
که تو سوال میکنی از حال معجرم
دیدم چگونه سرت را به طشت زد
حق میدهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمیخورد
بابا سرم تنم کمرم پهلویم پرم
علی اکبر لطیفیان
#حضرت_رقیه
#شهادت
حالا که برگشتی سرت پیکر ندارد
بابا رقیه طاقتی دیگر ندارد
از بس که خورده سنگ و چوب و ضرب خنجر
یک جای سالم این سر و حنجر ندارد
سرخی چشمم را ببین از ضرب سیلی
حوریهات سویی به چشم تر ندارد
ای گوشوار عرش! بنگر دخترت را
گوشم شده پاره، دگر زیور ندارد
از تازیانه بالهای من شکسته
دیگر کبوتربچهی تو پر ندارد
زهرا مرا بوسید در صحرا که دشمن
هرگز نگوید دخترت مادر ندارد
دردانهات را با شهیدان همسفر کن
تاب جدایی از علی اصغر ندارد
بس کن «وفایی» اضطرابم بیشتر شد
تاب سخن دیگر دل مضطر ندارد
🖋سیدهاشم وفایی
#حضرت_رقیه
#شهادت
ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم
حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم
بابا تحملِ نفسم مشكلم شده
از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم
با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز
پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند
گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من
بابا برايشان فقط اسباب بازي اند
از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد
احوال خواهرت چقدر ريخته به هم
بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست
رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم
يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد
شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم
جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي
جاي سر پسرت خورد بر سرم
يك چند بار را كه خود من شمرده ام
افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان
جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟
بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند
قدري چكيد خون جبينت به روي من
انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام
افتاد نقش روي نگينت به روي من
دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست
هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد
عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش
روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد
**
ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد
در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است
لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي
با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است
حسن لطفي
#حضرت_رقیه
#شهادت
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی
روی پرو بالم نشسته جای زخمی
دنبال تو شیرین ترین بابای دنیا
منزل به منزل میروم باپای زخمی
دیروز و امروزم پراز درد است بابا
تو نیستی میترسم از فردای زخمی
از بامها آتش بروی معجرم ریخت
یادم نرفته سوزش و گرمای زخمی...
که باعث کم پشتی موهای من شد
خون لخته شد در بین این موهای زخمی
یک دختر زخمی نشسته چشم بر در
درانتظار دیدن بابای زخمی
بابا خودت گفتی که من دنیات هستم
حالا ببین جان میدهد دنیای زخمی
بابا بیا درلحظه های آخر من
مادر بزرگم آمده زهرای زخمی
من مثل یک رود پراز خونم ولی تو
ای وای من بابای من دریای زخمی
با نیزه آمد پیکرت را زیر و رو کرد
پاشیده ای در دشت ای صحرای زخمی
درقاب چشمان کبود عمه زینب
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی...
مهدی امامی
#حضرت_رقیه
#شهادت
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
🖋یوسف رحیمی
#حضرت_رقیه
#شهادت
شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعههای تنت؟!
که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمیخواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است
@marsieha
#حضرت_رقیه
#شهادت
مرا دشمن به قصد کُشت میزد
به جسم کوچک من مُشت میزد
هرآن گه پایم از ره خسته میشد
مرا با نیزهای از پُشت میزد
*
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بیشماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره
*
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
شاعر:سید هاشم وفایی
@marsieha
#حضرت_رقیه
#شهادت
نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان میداد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایهات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه!ای خورشید! گرمیت جان به کاروان میداد
دیگر آسان نمیتوان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان میداد
سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان میداد؟
کم کم آرام میشوی آری، سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف میزدم آه، درد دوری اگر امان میداد
🖋رضا يزداني
@marsieha
#حضرت_رقیه
#شهادت
آوردمت اینجا سر بابا به سختی
اخر رسیدم من به تو اما به سختی
این روزها خیلی سرت بابا شلوغ است
آنقدر ها که می شوی پیدا به سختی
گاهی به نیزه گاه در طشت طلایی
یک شب بیا و بگذران با ما به سختی
بوی غذای هر شب همسایه هامان
آزار داده کودکانت را به سختی
یادت می آید که چگونه می دویدم
عمه عصایم می شود حالا به سختی
چشمان من رو به سیاهی می رود حیف
ای سرجدا می بینمت اینجا به سختی
از آن شب زجرآور صحرای غربت
بالا نمی آید نفس الا به سختی
من گم شدم ای کاش پیدایم نمی کرد
می لرزم از کابوس آن صحرا به سختی
دور از نگاهت بی هوا با قصد کشتن
تا پای جان میزد مرا بابا به سختی
ما را به نام خارجی ها می شناسند
بی زارم از این نامسلمانها به سختی
از کوچه های سنگ دل های شامی
در برده ام این جان زخمی را به سختی
از بس سرم دستم دهانم درد دارد
بی تاب رفتن گشته ام بی تاب سختی
🖋حسن کردی
@marsieha
#حضرت_رقیه
#شهادت
#سینه_زنی
نم نم داره بارون میاد
داره برام مهمون میاد
خرابه بوی نون میاد
وای وای وای
داره از راه دور میاد
تو طبقی از نور میاد
از سفر تنور میاد
وای وای وای
آروم آروم از طبق بیا کنارم
سر رو سرت بزارم
حرف نگفته دارم
چند شبه بابا یه لقمه نون نخوردم
اسمتو که میبردم
فقط کتک می خوردم
وای وای وای
حالا که اومدی بمون
یه ذره لالایی بخون
میخوام بخوابم بابا جون
وای وای وای
ما بینمون فاصله بود
سهمم فقط آبله بود
خنده های حرمله بود
وای وای وای
ربابو ببین
اصلا نمیخوره آب
هرروز نشسته بی تاب
تنها به زیر آفتاب
شبا دیگه یا خواب بچش میبینه
یا خواب آب میبینه
داره عذاب میبینه
امان از این غریبی
نبودی و اسیر شدم بابا یه روزه پیر شدم
بازار شام تحقیر شدم
وای وای وای
الهی که اون محله ی یهودی
خراب بشه به زودی
خدا رو شکر نبودی
عمه رو نشون میدادن از سر بام
امون از این جدایی
از من نپرس از من نخواه بگم از مجلس گناه
از اون همه تیر نگاه
وای وای وای
از من سوال از تو جواب عمه کجا بزم شراب
دخترای ابوتراب
وای وای وای
نزدیک بود امروز کنیز خونه ای شم
ببین آروم نمیشم
باید بمونی پیشم
یا بمون و یا منم ببر بابایی
با هم میریم دو تایی
دیگه بسه جدایی
امون از این غریبی