از حالا که جوان هستید
و قوای جوانی محفوظ است،
جدیت کنید به اینکه هوای نفس را از نفس خودتان خارج کنید.
#امام_خمینی
🌱|@martyr_314
ارباب..!
اونِی که دیدی گناهاشُ
کـاش بِبینی اشکـاشَم
من آرزو کَردم وقتِ مُردن
تو بَغلت باشَم
نَزار که تَنها شَـم..
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یڪے از برادران پرسید:
«شما وقتےبا دشمن روبهرو مےشوید برای آنڪه ڪشته نشوید و توپ و تانڪ آنها در شما اثر نڪند چه مےگویید؟»
آن برادر خیلے جدی جواب داد:
«البته بیشتر به اخلاص برمےگردد والا خود عبادت به تنهایے دردی را دوا نمےڪند. اولاً باید وضو داشته باشے، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی ڪه ڪسے نفهمد بگویے:
«اللهم ارزقنا ترڪشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتڪ یاارحمالراحمین»
طوری این ڪلمات را به عربے ادا ڪرد ڪه او باورش شد و با خود گفت:
«این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر ڪه ڪلمات عربے را به فارسے ترجمه ڪرد، شڪ ڪرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
🌱|@martyr_314
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
هرچه به عنوان هديهي عروسي به ما دادند،
جمع کرديم کنارهم.. بهم گفت: «ما که اينا رو لازم نداريم. حاضري يه کار خير باهاش بکني؟»
گفتم: «مثلا چي؟»
گفت: «کمک کنيم به جبهه.»
گفتم: «قبول!»
بردمشان در مغازهۍ لوازم منزل فروشي. همهشان را دادم، ده_پانزده تا کلمن گرفتم..
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
#شهیدانہ
پسرش رو آورده بود محلِ کار.
از صبح که اومد ،
خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ...
پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد.
یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی...
نمی دانم حاج احمد برای چه کاری من رو احضار کرد.
وقتی رفتم داخل اتاق ،
محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد،
طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش.
با صدای بلند گفت:
کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟
گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ،
یه موز از سهم خودم بهش دادم...
نذاشت صحبتم تموم بشه.
دست کرد توی جیبش ،
بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری و میذاری جای یه دونه موزی که پسرم خورده...
#شهیدحاجاحمدکاظمی
منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
🌱|@martyr_314
ازدواجیکموضوعمقدسدرادیانمخٺلف بـهویژهدیناسلاماسٺ،اساسازدواجدر اسلامبرسادگےاسٺ :)!
#حضرت_آقا❤️
🌱|@martyr_314