eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
392 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانےکه‌شهید‌باکرۍ،شهردارارومیه‌بود روزی‌برایش‌خبرآوردندکه‌براثر بارندگےزیاد،دربعضےنقاط ‌سیل‌آمده‌است.. مهدۍگروه‌هاۍامدادۍرااعزام‌کرد وخودهم‌به‌کمک‌سیݪ‌زدگان‌شتافت.. درکنارخانه‌اۍ،پیرزنےبه‌شیون‌نشسته‌بود، آب‌واردخانه‌اش‌شده‌بودو کف‌اتاق‌هاراگرفته‌بود.. درمیان‌جمعیت‌ چشمِ‌پیرزن‌به‌مهدۍ‌خیره‌شده‌بود که‌سخت‌کارمےکرد،پیرزن‌به‌مهدۍگفت: خداعوضت‌بدهد،مادر،خیرببینے نمےدانم‌این‌شهردار‌فلان‌فلان‌شده‌کجاست، اۍکاش‌یك‌جوازغیرت‌شماراداشت.. ومهدۍفقط‌لبخندمےزد.. :) 🌱|@martyr_314
ای عاشقانِ اباعبدالله..! بایستی شهادت را در آغوش گرفت گونه‌ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند بایستی محتوای فرامینِ امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به‌ جا آورده باشیم.. :) 🌱|@martyr_314
🙃🍃 تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒 حرف زدن هم بلد نیست😕 پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕 روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو!🙃 بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂 بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود تا روز عقدمون💍 روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳 مرتب بود و تر و تمیز با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍 همسر 🌱|@martyr_314
گام‌برداشتن‌درجاده‌یِ‌عشق هزینه‌میخواهد؛هزینه‌هایی‌که انسان‌راعاشق‌وبعدشهیدمیکند...! 🌱|@martyr_314
🙃🍃 خانه مان کوچک بود گاهی صدايمان می‌رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم می‌خواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لایِ در خونه‌تون باز باشه من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد که اين قدر می‌خنديد؟ همسر 🌱|@martyr_314
چند حبه قند رویِ زمین پیدا کرد با ناراحتی رفت رویِ یک کاغذ نوشت: مواظب باشید خونِ دوستِ شهیدتان را با اسراف لگد نکنید..🌚 🌱|@martyr_314
آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: [پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره] 🌱|@martyr_314
همان اول انقلاب دادستان اروميه شده بود من و حميد را فرستاد برويم يکے از ساواکے‌ها را بگيريم پيرمرد عصا به دستے در را باز کرد گفت: پسرم خونه نيست گزارش که مے‌داديم چند بار از حال پيرمرد پرسيد مےخواست مطمئن شود که نترسيده است... 🌱|@martyr_314
خدا کمکش رو به کسانی میده که مطیعش باشند و مجری محض اوامرش :)☘ 🌱|@martyr_314
دنیا مثل شیشه‌ای می‌ماند که یکدفعه می‌بینی از دستت افتاد و شکست :) 🌱|@martyr_314
اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.. 🌱|@martyr_314
از شهرداری یک بنز داده بودند بهش سوارش نمی‌شد فقط یک بار داد ازش استفاده کردند داد به پرورشگاه عروسی یکی از دخترا بود گفت: ماشینو گل بزنین واسه‌ عروس 🌱|@martyr_314