11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهیدمجتبي عطائي حسين زاده
نام پدر : علي اصغر
دانشگاه : فردوسي مشهد
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : زبان و ادبيات فارسي
مكان تولد : مشهد (خراسان رضوي)
تاريخ تولد : 1340/03/16
تاريخ شهادت : 1361/01/02
مكان شهادت : شوش
عمليات : فتح المبين
شهيد مجتبى عطايى در شانزدهم خرداد سال 1340 در جمع خانوادهاى مذهبى در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود. پس از آن تا شش سالگى در شهر خون و قيام قم به سر برد. بعد به مشهد بازگشت و دوران ابتدایی را در مدرسه جوادیه گذراند. دبستان را در مدرسه ی جوادیه بعد از گذراندن دوران تحصيل و گرفتن مدرك ديپلم از دبیرستان ادب در سال 56 به عنوان كوچك ترين داوطلب شركت كننده در كنكور، در رشته ادبيات دانشگاه مشهد پذيرفته شد. سال سوم دانشگاه بود كه انقلاب فرهنگى بوقوع پيوست و دانشگاه ها تعطیل شد. در اين ايام او ادبيات عرب و يك دوره منطق و فلسفه عالى را گذراند و از تفسير قرآن بهرهاى كامل برد. اصول كافى را نیز به طور كامل مطالعه كرد. به زبان عربى و انگليسى آشنا بود. در تاريخ و شناخت بزرگان مهارتى عجيب داشت. در مقام بحث كسى نمىتوانست او را مغلوب سازد. از عهده بحث با تمام طرفداران مكاتب باطل به خوبى برمىآمد. از اسلام شناخت كاملى داشت، سياست را خوب مىفهميد و پيچيدهترين مسائل علمى براى وى آسان مىنمود.
نويسندهاى چيرهدست بود و شعر و نثرش در سطحى عالى قرار داشت. به دانش الكترونيك علاقه زيادى نشان مىداد. دورههاى خدمات اوليه پزشكى را در ايام تعطيل دانشگاه گذراند و كار با انواع دوربين هاى عكاسى و فيلمبردارى و هنر نقاشى و خطاطى و فن چاپ را در سطح وسيعى فرا گرفت. قبل از انقلاب صدها هزار عكس از امام را منتشر نمود و در پخش و تكثير اعلاميههاى انقلابى نقش به سزايى داشت. در بازگشت امام به تهران علاقه زيادى به زيارت ايشان داشت. تا اين كه يك بار در قم و بعد هم در ديدار ائمه جماعت مشهد با امام، به آرزويش رسيد.
او از مخالفين سرسخت بنىصدر بود. هنگامى كه آيت اللَّه خامنهاى به رياست جمهورى انتخاب شدند خوشحال بود كه حكومت بر محور اصولى خود قرار گرفته است، زيرا معتقد بود زمام حكومت بايد در ميان علويين روحانى باشد.
روزى كه مىخواست به جبهه برود، چهرهاش مصممتر از هميشه بود. مىخواست بيش تر ساخته شود و بيش تر بسازد.
سرانجام او در ایام شهادت زهرای اطهر در دوم فروردین سال 1361 در منطقه شوش در عملیات فتح المبین به درجه ی رفیع شهادت رسید. روز پنج شنبه 12 فروردين از ايام اللَّه بود، در ميان ده ها هزار تن، جنازه مطهرش با ديگر شهيدان همرزمش بر سر انگشت تشييع شد تا در كنار صحن مطهر على بن موسى الرضا(ع) پس از طواف در آرامگاه ابديش قرار گرفت.
شهیدی که زندگیاش با هنر عجین شده بود
🔹شهید مجتبی عطایی نویسندهای چيره دست بود و شعر و نثرش در سطحى عالى قرار داشت. وی به دانش الكترونيک علاقه زيادی نشان میداد. دورههاى خدمات اوليه پزشكى را در ايام تعطيل دانشگاه گذراند و كار با انواع دوربينهاى عكاسى، فيلمبردارى، هنر نقاشى و خطاطى و فن چاپ را در سطح وسيعى فرا گرفت.
🔹عطایی قبل از انقلاب صدها هزار عكس از امام را منتشر نمود و در پخش و تكثير اعلاميههای انقلابی نقش بسزايی داشت. در بازگشت امام به تهران علاقه زيادی به زيارت ايشان داشت تا اين كه یک بار در قم و بعد هم در ديدار ائمه جماعت مشهد با امام، به آرزويش رسيد.
🔹او از مخالفين سرسخت بنى صدر بود. هنگامى كه آيت الله خامنهای به رياست جمهورى انتخاب شدند خوشحال بود كه حكومت برمحور اصولى خود قرار گرفته است. روزى كه مىخواست به جبهه برود، چهرهاش مصمم تر از هميشه بود. مىخواست بيشتر ساخته شود و بيشتر بسازد.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
خاطرات خانواده شهيد مجتبي عطايي
راوي : خانواده شهيد
خاطرات پدر شهید:
کوچک ترین دانشجو
در خانوادهای مذهبی و در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در مدرسه جوادیه گذراند. بعد از پایان تحصیلات دبیرستان و گرفتن مدرک دیپلم در سال ۵۶ و در سن ۱۶ سالگی در کنکور شرکت کرد و کوچک ترین دانشجو بود. رشته دانشگاهیاش ادبیات بود. علاوه بر دروس دانشگاهی یک دوره منطق و فلسفه را گذرانده و تفسیر قرآن را به طور کامل مرور کرده و ۴ جلد اصول کافی را حفظ بود. در تاریخ و شناخت بزرگان مهارتی عجیب داشت. بیوگرافی حدود۷۰۰ نفر از بزرگان را به طور کامل میدانست. علاقه زیادی به زبان انگلیسی و عربی داشت. دین اسلام را به خوبی میشناخت و با کمونیست ها و بهائی ها به بحث و مناظره میپرداخت و در مقام بحث کسی نمیتوانست او را مغلوب کند. به سیاست، ادبیات، مسائل طبی، نویسندگی، الکترونیک، عکاسی و فیلمبرداری علاقه داشت. آن زمان چون من کتاب مینوشتم کارهای تایپ و حروف چینی نیز انجام میداد. در همه زمینهها کار میکرد. ارادت خاصی به ائمه خصوصاً حضرت زهرا(س) داشت.
پزشک
به مسائل طبی علاقه خاصی داشت و دورههای اولیه پزشکی را در ایام تعطیلی دانشگاه گذرانده بود. به همراه گروه هلال احمر و به عنوان امدادگر به جبهه رفته بود و کارهایی نظیر پانسمان، تزریق آمپول و کارهای سرپایی مجروحان را انجام میداد. بعد از شهادتشان و در مجلس ترحیماش افرادی آمده بودند و میگفتند که آقا مجتبی پزشک ما بوده. من گفتم او که پزشک نبوده و فقط مسائل اولیه امداد را بلد بوده است. همه تعجب کردند و گفتند ما فکر میکردیم که ایشان پزشک هستند.
علاقه به امام
به امام علاقه زیادی داشت و همیشه مشغول چاپ و پخش تصاویر و اعلامیههای ایشان بود. عکس ها را در پیراهنش مخفی میکرد و به خانهها، مدرسهها، ادارات میانداخت. وقتی که امام (ره) در نجف بودند پیام های امام را به صورت اعلامیه و خیلی سریع در بین مردم منتشر میکرد. در بازگشت امام به تهران علاقه زیادی به زیارت ایشان داشت تا این که یک بار در قم و بعد هم در دیدار ائمه جماعات مشهد با امام، به واسطه پدر بزرگوارش، به آرزویش رسید.
محور حکومت
از مخالفین سرسخت بنی صدر بود و همیشه بر ضد او صحبت میکرد و وقتی که آیت الله خامنهای به ریاست جمهوری انتخاب شدند خیلی خوشحال شد که حکومت بر محور اصول خود قرار گرفته است چون معتقد بود که زمام حکومت باید در میان علوین روحانی باشد.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات خانواده شهيد مجتبي عطايي راوي : خانواده شهيد خاطرات پدر شهید: کوچک ترین دانشجو در خانواده
این اشکال دارد
در کلاس ۱۱ مشغول تحصیل بود که یک روز آمد و به من گفت: بابا نمی شود از این به بعد شبانه درس بخوانم و دیپلم بگیرم. علت این کارش را پرسیدم. گفت: واقعا ناراحتم. گفتم برای چه؟ گفت که آن جا ورزش می کنند و در ورزش می رقصند. به او گفتم بابا آن که رقص نیست. گفت: چرا این اشکال دارد و رقص است. گفتم: باشد من با معلمت صحبت می کنم. در جواب من گفت که اگر بچه ها بخواهند برقصند این طوری بدتر می شود، من دیگر به مدرسه نمی روم. دیگر شبانه هم نرفت اما به قدری باهوش و زرنگ بود که خودش کتاب ها را خواند و امتحان داد و قبول هم شد.
توجه به فقرا
نسبت به افراد مستضعف و فقرا دقت زیادی داشت و خیلی حساس بود. در مجلس ترحیم اش حدود۲۰ نفر از یخ فروش ها آمده بودند و می گفتند که ایشان در آن زمان یخ می خریده و به ما می داده تا ما برای خودمان بفروشیم و حتی مقداری هم پول به ما داده تا ما خرج زندگی مان کنیم. به مجرد این که فرد مستمندی را می دید، در حد توانش به او کمک می کرد. بعضی اوقات هم که پولی نداشتیم فوری مقداری برنج یا روغن برمی داشت و به او می داد.
مسلسل میخواهم چه کار
در یکی از درگیری هایش با ساواک وقتی به خانه برگشت توی دستش مقداری کفش و مسلسل و این طور چیزها بود. من که تعجب کرده بودم ازش پرسیدم که این ها چیست که آوردی؟ اگر یک ساواکی تو را با این وسایل ببیند می دانی چه می شود؟ آوردن این ها به این جا اشکال شرعی دارد.
گفت که من این ها را برای خودم نمی خواهم، من مسلسل می خواهم چه کار؟! وقتی که اوضاع کمی آرام تر شد می برم و تحویل می دهم. با شنیدن این حرف ها کمی آرام گرفتم. بعد از آرام شدن اوضاع و احوال انقلاب، رفت و همه وسایل را تحویل داد.
سه هفته قبل از شهادت
۳ هفته قبل از شهادتش، برادرش آقا مصطفی خوابش را دیده بود که من و آقا مجتبی با هم هستیم و مجتبی لباس بسیار قشنگی پوشیده و ساعت ها با هم مشغول صحبت بودیم. خود من هم در خواب دیدم که با وضع خیلی خوب و عالی و در حالی که لبخند به لب و لباس های زیبایی به تن دارد، با من صحبت می کند. خیلی راضی به نظر می رسید.
گفتند دیگر خوب نمی شود
در دوران شیرخواری یک بار اسهال شدیدی گرفت. رفتیم دکتر خوب نشد. دوباره به درمانگاه رفتیم، دکترش گفت حالا بچه را آوردید؟! گفتم برای چه؟ مگر چه شده؟ گفت: بچه مرده؛ خیلی دیر آوردیدش و بعد برایش یک نسخه نوشت.
از اتاق که آمدیم بیرون، خیلی ناراحت و عصبانی بودم، نسخه را پاره کردم و به خانمم گفتم که بیا برویم خانه. بعد از آن، مجتبی خودش حالش خوب شد بدون این که حتی یک قطره شربت بخورد.
خاطرات مادر شهید:
خیلی مواظب بودم
وقتی مجتبی را حامله بودم خیلی مواظب بودم که هر جایی نروم، هر چیزی را نخورم، با وضو باشم، قرآن بخوانم، خیلی روی این مسائل حساس بودم. ۱۰-۱۲ سالش بود، اما توی همه کارهای خانه کمکم می کرد. لباسش را خودش میشست، اتاقش را مرتب می کرد، غذا درست می کرد، ماست درست می کرد، وسایل برقی را درست می کرد.
اسمت را نوشتم، برو مکه
هر وقت دلم تنگ می شود، خوابش را می بینم. می گفت: شما مکه برو، من می آیم بچهها را نگه می دارم. ۲ ماه به اعزام حجاج تمتع مانده بود که خواب دیدم مجتبی را که با کت و شلوار مشکی از اتاق بیرون آمد و ۳ مرتبه گفت: مادر اسمت را برای حج نوشتم، برو.
فردا موضوع را به پدرش گفتم. حاج آقا در آن زمان رئیس کاروان بودند. گفتند حالا شناسنامه و عکس ها را بده می روم ببینم چی می شود. مدارک را به بنیاد شهید داده بودند و کارهای اعزام من درست شده و عازم مکه شدیم. در حرم پیغمبر مشغول خواندن دعا بودم که مجتبی را دیدم که با لباس سفیدی رو به روی من ایستاده بود.