13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 روایت وحید یامینپور از دیدار با سیدحسن نصرالله و نکات مهم ایشان درباره پایان رژیم صهیونیستی
🍃🌹🍃
🔻یامینپور، فعال رسانهای: شهید سیدحسن فرمود رژیم صهیونیستی یکی از پروژههای آمریکا در منطقه است؛ اما وجود این پروژه تا زمانی منطق دارد که هزینههایش بیشتر از فایدههایش نشود.
🔹سیدحسن میگفت نقش ما در منطقه این است که هزینهها را به نحوی برای امریکا و اسراییل بالا ببریم که تاریخ پایان رژیم صهیونیستی زودتر فرابرسد.
🔺امروز رژیم صهیونیستی باور دارد که در وضعیت مرگ و زندگی قرار دارد و میگوید حالا که قرار است من نباشم پس سیدحسن را ترور میکنم.
#طوفان_تبیین | #پایان_اسقاطیل
🇮🇷قرارگاه شهدا ⬇️
http://eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
1403.07.23.pdf
1.11M
🇮🇷
نشریه اخبار روزانه
دوشنبه 23 مهرماه 1403
✔️ حرف روز
✔️ گزارش روز
✔️ خبر ویژه
✔️ اخبار
✔️ اخبار کوتاه
#اخبار_روزانه
🇮🇷قرارگاه شهدا ⬇️
http://eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🌷 جزئیات مراسم تشییع پیکر شهید نیلفروشان
🌷 پیکر شهید نیلفروشان سه شنبه در میدان امام حسین(ع) تهران تشییع و چهارشنبه در اصفهان به خاک سپرده میشود.
✏️ در اطلاعیه روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آمده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
▪به اطلاع مردم قدرشناس و شهید پرور ایران اسلامی می رسد؛مراسم تشییع و خاکسپاری سردار رشید و اندیشمند، سرلشکر پاسدار شهید عباس نیلفروشان مستشار عالی جمهوری اسلامی ایران در لبنان بشرح زیر خواهد بود؛
روز دوشنبه ۲۳ مهر ماه پس از انتقال پیکر مطهر شهید، مراسم تشییع و طواف در شهرهای نجف، کربلا و مشهد برگزار می شود.
▪روز سه شنبه ۲۴ مهر ماه ساعت ۹ صبح مراسم تشییع در میدان امام حسین علیه السلام تهران برگزار خواهد شد.
▪مراسم وداع در روز چهارشنبه در اصفهان، تشییع و خاکسپاری در بعد از ظهر پنجشنبه ۲۶ مهر ماه در اصفهان برگزار خواهد شد.
صبح فردا
به استقبال شهیدی میرویم
که از خط مقدم مبارزه با
پلیدترین و رذلترین مردمان جهان
بازگشته است.
پیکر مطهر شهید نیلفروشان
نه صبح فردا (سهشنبه)
در تهران تشییع خواهد شد.
میدان امام حسین علیهالسلام
به سمت میدان شهدا
به عاشقان جهاد و مقاومت خبر بدهید.
#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهید حسن اکبری
(ابو محسن)
تاریخ تولد : 1349/03/24
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1395/09/20
محل شهادت : تدمر - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 1 فرزند
محل مزار شهید : تهران - امامزاده حمیده خاتون (س)
مروری کوتاه بر زندگی شهید مدافع حرم «حسن اکبری»
شهید جاویدالاثر «حسن اکبری» ۲۴ خرداد ۱۳۴۹ در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی فعلی و در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید. مزار این شهید معظم در امامزادگان جعفر و حمیده خاتون در باغ فیض پونک می باشد.
شهید «حسن اکبری» ۲۴ خرداد ۱۳۴۹ در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی فعلی و در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت چشم به جهان گشود، پدر و مادرش با زحمت فراوان و با کسب روزی حلال مشغول بزرگکردن ۱۰فرزند بودند؛ پدر و مادر قدکشیدن فرزندان را هر روز در کنار انواع مشکلات میدیدند تا اینکه در سال ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی شروع شد.
یک سال بعد جنگ که حسن قدری بزرگ شد، هرروز به مادرش میگفت اجازهاش را از پدر بگیرد تا به جبهه برود ولی مادرش مخالفت میکرد، حتی مسئول اعزام بسیج محله هم مخالف بود و دلیلش میگفت سنّ کم حسن بود؛ تا اینکه اولین حضور حسن اکبری در جبهه، مخفیانه و بدون اطلاع والدین و با دستکاری در شناسنامه اتفاق افتاد.
حسن اکبری طی حضور چندباره در جبهه، به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و جانباز ۵۵ درصد شد و برادر دیگرش نیز جانباز ۲۵ درصد دفاعمقدس شد.
در خلال جنگ تحمیلی، حسن اکبری در سپاه پاسداران انقلاباسلامی استخدام شد او دورههای تکاوری، چتربازی، جنگهای چریکی، اسلحهشناسی و خنثیسازی بمب و انواع مینها را آموخت سپس در دانشگاه امام حسین (ع) با درجه استادی مشغول به تدریس دانشجویان در رشته دافوس گردید.
در سال ۱۳۹۴ پدر شهید حسن اکبری فوت کرد و حسن بعلت دلبستگی شدید به پدرش بسیار دلتنگ او بود و به مادرش میگفت که دوست دارد با پدرش محشور شود و سال بعد در کنار پدرش خواهد بود. عربدهکشی نیروهای تکفیری در سوریه و تجاوز آنان به حریم آلالله باعث شد تا حسن نزد مادرش برود و از او کسب اجازه نمود تا جهت خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده سوریه به آن کشور اعزام شود با اینکه مادرش مخالفت مینمود اما حسن سرانجام مادرش را راضی کرد و در شهریور سال ۱۳۹۵ عازم سوریه شد.
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود ۱۰ روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملا بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت اما هرروز غمِ جاماندن از قافله شهدا برای او سخت و سختتر میشد.
اینبار برای کسب اجازه، مادرش را قسم حضرت زینب (س) داد و بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا بار دیگر نیز به سوریه اعزام شود.
ارتش سوریه با همکاری سپاه و نیروهای ایرانی درصدد آزادسازی بزرگترین و مهمترین شهر سوریه پس از دمشق یعنی حلب بود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ حاج حسن اکبری همراه چندتن از نیروهای سپاه که درحال پاکسازی منطقه تدمر در حومه شهر حلب بودند، مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکرش متلاشی شد پیکر سردار حسن اکبری تاکنون به وطن بازنگشته است و خانوادهاش چشمانتظار آن هستند. مزار یادبود شهید جاویدالاثر حسن اکبری در امامزاده بیبی سکینه (س) باغ فیض تهران قرار دارد.
شهید حسن اکبری شهید مدافع حرم در سوریه
شهید «حسن اکبری» 24 خرداد 1349 در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی و در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت چشم متولد شد. او و خواهران و برادران 10 فرزند پدر و مادر زحمت کشی بودند که برای تربیت فرزندان تلاش می کردند. مدتی که از آغاز جنگ تحمیلی گذشت حسن بزرگتر و نوجوانی باغیرت شده بود و تلاش می کرد تا راهی برای رفتن به جبهه پیدا کند.

مادرش مخالفت می کرد و می گفت سن تو برای جنگیدن کم است. تا اینکه اولین حضور حسن اکبری در جبهه، مخفیانه و بدون اطلاع والدین و با دستکاری در شناسنامه اتفاق افتاد. او بارها به جبهه اعزام شد و طی جنگ تحمیلی چندین بار به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و جانباز 55 درصد شد. او سال 68 با دختری در همسایگی خود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر به نام شیما بود. در دوران دفاع مقدس، حسن اکبری در سپاه پاسداران استخدام شد. او دورههای تکاوری، چتربازی، جنگهای چریکی، اسلحهشناسی و خنثیسازی بمب و انواع مینها را آموخت سپس در دانشگاه امام حسین(ع) با درجه استادی مشغول به تدریس دانشجویان شد.
سال 1394 پدرش فوت کرد و حسن به علت دلبستگی شدید به پدرش بسیار دلتنگ او بود و به مادرش میگفت که دوست دارد با پدرش محشور شود و سال بعد در کنار پدرش خواهد بود. وقتی خبر تجاوزات گروه های تکفیری به حریم اهل بیت(ع) در سوریه آمد، حسن اکبری هم به عنوان یک نظامی متخصص داوطلب بود تا از تجربیات با ارزش نظامی اش برای حضور مستشاری در سوریه استفاده کند. او داوطلب شد تا جهت خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده سوریه به آن کشور اعزام شود با اینکه مادرش مخالفت میکرد اما حسن سرانجام مادرش را راضی کرد و در شهریور سال 1395 عازم سوریه شد.
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اثر اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود 10 روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملا بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت. برای اینکه مجدد راهی سوریه شود، مادرش را به حضرت زینب(س) قسم داد و بالاخره توانست او، همسر و دخترش را راضی کند تا بار دیگر لباس مدافعان حرم را بپوشد.
سردار شهید حسن اکبری سمت فرماندهی گردان تخریب را در تدمر سوریه برعهده داشت که نهایتا در جریان عملیات بزرگ و مهم آزادسازی حلب در بامداد 20 آذر 1395به شهادت رسید. او به همراه چندتن از همرزمانش مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفته و به شهادت رسیدند. پیکر سردار حسن اکبری مفقود شد و خانوادهاش چشمانتظار باقی ماندند. مزار یادبود شهید جاویدالاثر حسن اکبری در امامزاده بیبی سکینه سلام الله علیها باغ فیض تهران قرار دارد. حالا پیکر این شهید مدافع حرم بعد از گذشت 7 سال در جریان تفحص مناطق سوریه پیدا شده و به کشور بازگشته است.
شهیدی که در جانبازی به خواستگاری رفت و روز عقد دخترش نبود

حسن اکبری ۲۴ خرداد ۱۳۴۹ در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی فعلی و در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت به دنیا آمد. یک سالی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت که حسن هرروز به مادرش میگفت اجازهاش را از پدر بگیرد تا به جبهه برود ولی مادرش مخالفت میکرد، حتی مسئول اعزام بسیج محله هم مخالف بود و میگفت سن کم حسن است؛ تا اینکه اولین حضور حسن اکبری در جبهه، مخفیانه و بدون اطلاع والدین و با دستکاری در شناسنامه اتفاق افتاد. حسن اکبری طی حضور چندباره در جبهه، به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و جانباز ۵۵ درصد شد و برادر دیگرش نیز جانباز ۲۵ درصد دفاعمقدس شد.
در خلال جنگ تحمیلی، حسن اکبری در سپاه پاسداران انقلاباسلامی استخدام شد او دورههای تکاوری، چتربازی، جنگهای چریکی، اسلحهشناسی و خنثیسازی بمب و انواع مینها را آموخت؛ سپس در دانشگاه امام حسین (ع) با درجه استادی مشغول به تدریس دانشجویان در رشته دافوس شد.
تجاوز نیروهای تکفیری به حریم آلالله باعث شد تا حسن نزد مادرش برود و از او کسب اجازه کرد تا جهت خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده سوریه به آن کشور اعزام شود با اینکه مادرش مخالفت میکرد اما حسن سرانجام مادرش را راضی کرد و در شهریور سال ۱۳۹۵ عازم سوریه شد.
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود ۱۰ روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد. پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملاً بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت اما هرروز غم جا ماندن از قافله شهدا برای او سخت و سختتر میشد.
اینبار برای کسب اجازه، مادرش را قسم حضرت زینب (س) داد و بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا بار دیگر نیز به سوریه اعزام شود. ارتش سوریه با همکاری سپاه و نیروهای ایرانی درصدد آزادسازی بزرگترین و مهمترین شهر سوریه پس از دمشق یعنی حلب بود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ حاج حسن اکبری همراه چند تن از نیروهای سپاه که در حال پاکسازی منطقه تدمر در حومه شهر حلب بودند، مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکرش متلاشی شد و بیش از شش سال پیکر سردار حسن اکبری به وطن بازنگشت. سرانجام پیکر مطهرش طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط تیم تفحص ایثارگران سپاه و نقسا در سوریه از طریق آزمایش DNA شناسایی شد، به وطن بازگشت و ۱۶ آذر تشییع و در گلزار شهدای باغ فیض به خاک سپرده شد.
جانباز بود که به خواستگاری آمد
خانم کاشفی همسر این شهید مدافع حرم درباره آغاز زندگی مشترکشان که به دفاع مقدس و شهادت برادرش برمی گردد، گفت: حسن آقا تخریبچی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) و از دوستان برادرم بود. برادرم سال ۶۶ شهید شد. بعد از شهادت برادرم در رفت و آمدهایی که حسن آقا به منزل ما داشت، من را دید. وقتی او به خواستگاریام آمد، جانباز بود. در دورهای که برای آشنایی صحبت میکردیم به من گفت: «وقتی به خواستگاری ام آمد، جانباز بود، گفت: «من جانباز هستم و مشکلات جسمی دارم. ممکن است این مشکلات تا چند سال آینده تشدید شود؛ اگر بخواهی با من ازدواج کنی باید آماده مواجهه با این مشکلات باشی.» بنده پذیرفتم من جانباز هستم و مشکلات جسمی دارم. ممکن است این مشکلات تا چند سال آینده تشدید شود؛ اگر بخواهی با من ازدواج کنی باید آماده مواجهه با این مشکلات باشی.» بنده پذیرفتم. در دوره زندگی مشترکمان میدیدم که حسنآقا چقدر درد میکشید، اما خودش را شاد و سرحال نشان میداد. گاهی وقتها پیش میآمد که بیشتر از یک ماه در بیمارستان بستری بود که در آن ایام به بیماران هم روحیه میداد.
روز عقد تنها دخترمان در سوریه بود
وی درباره دل کندن همسرش از تنها دختر و خانواده ادامه داد: وقتی شیما کم سن و سال بود، حسنآقا به خاطر جراحات ناشی از جنگ، چند ماه متوالی در بیمارستان بستری میشد و دخترمان خیلی پدرش را نمیدید. کمکم که شیما بزرگتر شد، وابستگی زیادی به پدرش پیدا کرد. حسنآقا برای اعزام به سوریه ساعتها با شیما صحبت میکرد تا او را راضی کند. حتی شیما تا چند روز با پدرش سرسنگین بود تا بلکه پدرش را منصرف کند اما بالاخره شیما راضی شد و گفت: «بابا! فقط مراقب خودت باش.» در همین ایامی که حسنآقا به سوریه رفت و آمد داشت، شیما به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت داد و روز عقد تنها دخترمان، حسن آقا در سوریه بود که تلفنی با عاقد صحبت کرد. بعد از اینکه حسن آقا به تهران برگشت، دختر و دامادم طی سفری به مشهد رفتند و زندگی مشترکشان را شروع کردند.
راضی نیستم دعا کنی برگردم!
خانم کاشفی با اشاره به دومین اعزام شهید حسن اکبری به سوریه افزود: حسن آقا دو سه روز قبل از اعزام، با همکاران و دوستانش خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید. به من گفت: «به شیما این را نگو؛ شاید این بار بروم و دیگر برنگردم. اگر من رفتم و شهید شدم و پیکرم برنگشت، از تو راضی نیستم که سر نمازهایت دعا کنی برگردم.»حسن آقا دو سه روز قبل از اعزام، با همکاران و دوستانش خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید. به من گفت: «به شیما این را نگو؛ شاید این بار بروم و دیگر برنگردم. اگر من رفتم و شهید شدم و پیکرم برنگشت، از تو راضی نیستم که سر نمازهایت دعا کنی برگردم.» من هم راضی میشوم به مقدرات الهی و حسن آقا با غسل شهادت برای آخرین بار عازم سوریه میشود.
وی با یادآوری آخرین تماسهای شهید اکبری گفت: ۱۷ آذر ۱۳۹۵ منزل دخترم بودم که حسن آقا تماس گرفت و گفت: «ساکم را بستهام و احتمالاً ۲۲ آذر برگردم؛ اگر آمدم تماس میگیرم بیایید دنبالم.» همسرم مجدداً ۲۰ آذر تماس گرفت و گفت: «من را حلال کن.» گفتم: «قرار است برگردی!» گفت: «احتمال زیاد برمیگردم و اگر برنگشتم حلالم کن.» حسن آقا بعد از این تماس تلفنی به شهادت رسید و دوستانش خبر شهادتش را دادند. این خبر به قدری برای شیما سنگین بود که تا یک هفته در بیمارستان بستری شد. بعد از آن هم دخترم مدتی به منزل ما نمیآمد. میگفت: «احساس میکنم بابا هست اما میبینم نیست، خیلی اذیت میشوم.»
به خاطر نوهاش برگشت
همسر این شهید مدافع حرم ادامه داد: با اینکه همسرم گفته بود دعا نکن من برگردم، دعا نمیکردم اما همیشه منتظرش بودم. از طرفی پیگیر اخبار شهدا در سوریه بودیم. شیما شنیده بود که داعشیها چه بلایی سر پیکر شهدا میآورند، به همین خاطر نگران بود و میگفت: «نکند داعشیها سر بابای من را هم بریدند و پیکرش را قطعه قطعه کنند!» بالاخره این انتظار بعد از هفت سال تمام شد و به ما اطلاع دادند پیکر حسن آقا پیدا شده است. همسرم به شیما میگفت: «دوست دارم نوه داشته باشم. یک نوه برای من به دنیا بیاور.» بعد از شهادت همسرم، شیما شرایط روحی خوبی نداشت که فرزندی به دنیا بیاورد و میگفت: «بابام دوست داشت نوهاش را ببیند. بابام نیست، نمیخواهم فرزندی بیاورم.» امسال دخترم باردار شد، در همین ایامی که همسرم شهید شد، نوهاش به دنیا آمده است. فکر میکنم اگر شهید اکبری برگشت، به خاطر نوهاش برگشت.
غم هجران تمام شد
وی درباره دیدار با همسرش، بعد از هفت سال در معراج شهدا افزود: وقتی همسرم را در معراج شهدا دیدم، به او گفتم خوش آمدی. غم هجران تمام شد و میدانم به خاطر نوهات برگشتی و با آمدنت دیگر دخترمان چشمانتظار نیست. شیما هم در ماه پایان بارداری است. شیما به معراج شهدا آمد تا برای آخرین بار پدرش را در آغوش بگیرد. نگران حال شیما بودیم، اما خوشبختانه روحیه بالایی داشت. شیما پیکر پدرش را در آغوش گرفت و گفت: «بابا! در بچگی تو من را بغل میکردی و الان من تو را در آغوش میگیرم. بابا! تو رفتی که برگردی اینطور برگشتی.» حاضرین در معراج شهدا با این حرفهای شیما به گریه افتادند. شیما کلی با پدرش درد دل کرد و هر دو آرام شدیم از انتظاری که به سر آمد.
انصاف است بمانم؟
یکی از دوستان شهید حسن اکبری در خاطرات خود آورده است: اولینباری که حاجحسن رفت سوریه مجروح شد، زمانیکه برگشت رفتم عیادتش؛ بعد از کلی صحبتکردن به او گفتم: «حاجی به نظرت بَس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی، الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسه دیگه، خسته نشدی؟» حاجحسن اولش سکوت کرد؛ بعدش نگاهی به آسمان کرد و آهی از تهِ دل کشید و گفت: «شما که نمیدونید جوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی! نمیدونید دیدن رفیقهایی که به خاطر من یا رفقای دیگهشون، خودشون رو روی مین مینداختن که بقیه سالم بمونن یعنی چی؟! آیا این انصافه که من بمونم؟شما که نمیدونید جوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی! نمیدونید دیدن رفیقهایی که به
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
روز عقد تنها دخترمان در سوریه بود وی درباره دل کندن همسرش از تنها دختر و خانواده ادامه داد: وقتی شی
خاطر من یا رفقای دیگهشون، خودشون رو روی مین مینداختن که بقیه سالم بمونن یعنی چی؟! آیا این انصافه که من بمونم؟»
_ الناز عباسیان: نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا از شبهایی که پا به پایشان از درد مجروحیت بیدار میماند. نمیداند از غم ترکشهای حسین بگوید یا شیمیاییشدن حسن. از غم رفتن همسر گریه کند یا پرکشیدن کوچکترین پسر. حاجیه خانم لطیفه پناهی تمام روزهای ۸سال دفاعمقدس، دلش برای دردانههایش پرپر میزد و با هر صدای زنگ و هر کوبیدن در از جا میپرید که مبادا یکی از پسرها آمده باشد. بالاخره جنگ تمام شد و پسرها آمدند. اما چه آمدنی. هرکدام با یادگاری از جنگ بر تنشان برگشتند اما هرچه بود مادر خدا را شکر میکرد که برگشتهاند. تا ۲۵سال بعد که بازهم پسر کوچکش حسن هوای رفتن به سرش زد. جانبازی ۵۰درصدی دوران جنگ هم مانعش نشد. برای دفاع از حرم آلالله رفت و شهید شد. اما پیکرش بازنگشت تا اینکه بعد از 8 سال خبر آوردند که خبری در راه است.
بدرقه پسرم حسین
دستهای چروکخورده و صورت آرامش از غم سالها میگوید؛ رنج و دردها. دفتر و دستکم را که روی زمین پهن میکنم لطیفه خانم قصه را از پسر بزرگش شروع میکند تا برسد به حاجحسن. دستم را میگیرد و میبرد به سالهای دور؛ از تولد فرزند تا دورانی که دشمن پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و همه بسیج شده بودند تا جواب محکمی به آن بدهند. بهار سال ۴۹بود که پسری به دنیا آمد و شد حسن اکبری. آخرین پسر حاجالله وردی و لطیفهخانم. حسن با دو برادر بزرگترش در همین خانه بزرگ شد و در حیاط و کوچهاش شیطنت کرد و قدکشید. رفیق برادرها بود و مایه دلگرمی خواهرها. تازه وارد دبیرستان شده بود که هوای جبهه به سرش زد. هر دو برادر رفته بودند و او هم طاقت ماندن نداشت. شال و کلاه کرد و راهی شد. لطیفهخانم با یادآوری خاطرات لبخندی بر لبانش مینشیند و میگوید: «حاج اباذر پسر بزرگم ارتشی بود و از زمان شروع جنگ در فاو و اندیمشک و کردستان خدمت میکرد. اما به دو پسر دیگرم حاج حسین و حاج حسن کوچکتر بودند اجازه نمیدادم که بروند. سال ۶۲تازه وارد دبیرستان شده بودند که فهمیدم در بسیج پایگاه شهید چمران(واقع در شهرک شریعتی) ثبتنام کردهاند. همان موقع رفتم سراغ مسئول بسیج و گفتم پسر بزرگم در جبهه است. چرا این بچهها را ثبتنام کردهای؟ اینها که سن و سالی برای جنگیدن ندارند. خندید و گفت حاجخانم فعلا در همین مسجد آموزشهای مقدماتی را میبینند و تا زمانی که شما راضی نباشید نمیتوانند بروند جبهه. تا روزی که حسن سراسیمه آمد خانه و گفت مامان داداش دارد میرود جبهه. گفتم ایرادی ندارد. برایش دعا کن که سالم برگردد. چادر سر کردم و رفتم بدرقه حسین تا با حال خوب برود.»

قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
_ الناز عباسیان: نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا
دو برادر به فاصله ۴۰روز رفتند جبهه
به اینجا که میرسد غمی برچهرهاش سایه میاندازد و میگوید: «۴۰روز بیشتر از رفتن حسین نگذشته بود که یکی از همسایهها آمد و گفت حسن راهی جبهه شده است. میدانستم عدد شناسنامهاش را تغییر داده که بتواند برود. برای همین نمیخواستم مانعش شوم. بازهم چادر سر کردم و این بار رفتم بدرقه حسن. به او گفتم به برادرش سلام برساند و آنجا هوای همدیگر را داشته باشند. پسرها رفتند و هر چندماه یکبار یکیشان مجروح و زخمی بر میگشت. آن زمان در محلهمان (شهرک شریعتی) فقط یکی از همسایهها تلفن داشت. هروقت که بچهها زنگ میزدند هر کاری داشتم رها میکردم تا فقط یک صدای مامانگفتنشان را بشنوم. دلم که میگرفت به یاد ائمه(ع) و مصیبت حضرت زینب(س) میافتادم و آرام میگرفتم. تا اینکه جنگ تمام شد و هر ۳تایشان برگشتند. حسین ترکش خورده بود و حسن هم شیمیایی شده بود و مدتی بعد معلوم شد نخاع و مهرههای کمرش هم آسیب دیده است. اما با همه اینها خدا را شاکر بودم که پسرهایم آمدهاند.»
خاطرات جنگ زنده شدند
پسرها کمکم سر و سامان گرفتند و تشکیل خانواده داده و مشغول کار شدند. حاجحسن جذب سپاه شد و در دانشگاه افسری تحصیل کرد و پس از مدتی هم در دانشگاه به تدریس پرداخت. تا اینکه مصیبتی به نام داعش ظهورکرد و همه در مقابلش برای دفاع از اسلام و حرم اهلبیت بسیج شدند. حاجحسن هم هوای رفتن داشت اما تنها چیزی که او را نگه داشته بود بیماری پدر بود. مانده بود تا بر بالین پدر باشد. پدر که رفت دیگر طاقت نیاورد. بار سفر بست و راهی شد. لطیفهخانم که چشمهایش پر از اشک شده دستی بهصورت حاجحسن درون قاب میکشد و از روز رفتن حاجحسن میگوید تا برسد به مجروحیت و برگشتنش. انگار همهچیز دوباره برای مادر تکرار شده است. باز هم پسر را راهی کرده و او مجروح برگشته بود. تنها تفاوتش این بود که حاجالله وردی هم رفته بود و او در تحمل غم حسن تنها شده بود.
حاجحسن با پایی مجروح برگشت و در بیمارستان بستری شد. هنوز کامل بهبود نیافته بود که بازهم ساز رفتن را سر داد. نیاز به استراحت و مداوا داشت، اما آن سوی حلب بچهها منتظرش بودند. این بار از همیشه سبکتر رفت. چشم به راهش بودیم تا اینکه ۲۰آذر خبر دادند شهید شده. پیکرش را هم پیدا نکردهاند اما دیدهاند که خمپاره به او اصابت کرده. ۴۰روز قبل از سالگرد پدرش رفت تا مراسم سالگرد پدر با اربعین خودش همزمان شود.
دادمش به پای عمهسادات(س)
چشم به راه بودن بد دردیاست. شبهای جمعه که میشود نمیدانی دلتنگیهایت را روی کدام سنگ قبر ببری تا دلت کمی سبک شود. ۸ سال شب و روز این مادر چنین گذشت. میگویند خاک با خودش سردی میآورد اما برای لطیفهخانم قضیه فرق میکند. غم در چشمهایش دو دو میزند. میگوید تا وقتی پسرش را به خاک نسپرده برایش گریه نمیکند. دلش هنوز داغ دارد و تنها با دیدن اثری از پسر آرام میگیرد: «۸ سال جبهه را گذراند اما قسمت این بود که برای دفاع از حرم حضرت رقیه(س) برود. من دادمش به پای عمه سادات(س) و امیدوارم ایشان هم قبول کند و در آن دنیا دستمان را بگیرد. اما منتظر بودم تا حداقل اثری از او برگردد و بتوانم پسرم را به دل خاک بسپارم.
قبل از رفتنش در قبرستان باغفیض برای خودش قبر خریده بود. روی همان قبر برایش یادبود درست کردهاند. اما من تا حالا آنجا نرفته بودم. میرفتم ببینم پسرم نیست؟ وقتی پسرم را درون خاک نگذاشتهام چگونه دلم آرام بگیرد؟ هر وقت دلم برای حاجحسن تنگ میشد میرفتم سر مزار پدرش گریه میکردم و میگفتم خوشبهحالت که رفتی غم از دستدادن فرزند را ندیدی. اما حالا دیگر وقت رفتن به باغفیض است. حسن من برگشته...»