eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
349 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
يکی از مخفی‌گاه‌های اسلحه شهيد سيد علی اندرزگو كه پس از شهادتش كشف شد.
https://www.aparat.com/v/UnyFQ 📽 گفتگو با همسر شهید سیدعلی اندرزگو در برنامه نیمه پنهان ماه.🌗 حتما ببینید.👌🏻
🏴 شهید سیدعلی اندرزگو از زبان همسر شهید🎤 حدود سال ۱۳۴۹ بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آن‌زمان من‏ ۱۷ سالم بود و ایشان حدودا ۲۹ سال؛ دختری بودم که به‌لحاظ تربیت و جوّ مذهبی‏ خانواده، زیاد به مسجد می‏‌رفتم. پیش‌نماز مسجد محل‌مان در چیذر، حاج آقا موسوی‏ ایشان را به خانواده‌ ما معرفی کرد. حاج آقا می‏‌گفت: "این جوان که طلبه‌ حوزه‌ی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که می‏‌خواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این‏ شرایط را داشته باشد: اول این‌که برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‏‌ای باشد، سوم این‌که خانواده‏‌شان شلوغ نباشد." قرار شد برای دیدن همدیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقه‌ی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعه‌ی اول آن‌جا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی نپذیرفته بودم و علل خاصی هم‏ داشت. یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و به‌خصوص کارمند صنایع دفاع؛ اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. من گفته بودم که می‏‌خواهم زن یک طلبه‌ی روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آن‌ را از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگاران، ساواکی بوده است. موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان آن‌زمان برای ما به‌نام "شیخ‏ عباس تهرانی" معرفی شده بود. جالب این‌که حتی طلبه‏‌های حوزه‏‌ای که او در آن‌جا درس‏ می‏‌خواند و حتی خود حاج آقا موسوی، او را به همین نام می‏‌شناختند. گوشه‏‌ای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، به‌خاطر خجالت و حجب‌ و حیا، نه من می‏‌توانستم‏ ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که از خانه خارج‏ شد، از پنجره نگاهش کردم البته طوری که متوجه نشود. لباس قبای نیمچه‏‌ای تنش‏ بود و کلاه عرق‌چین مشکی بر سر گذاشته بود. آن‏طور که می‏‌گفتند، تازه طلبه‌ی مدرسه‌ی چیذر شده بود. بعدها خودش می‏‌گفت، طالب زیادی داشته است ولی قبول نکرده بود که با آن‌ها ازدواج کند. چون جوانی بود خوش‏‌سیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسه‌ی چیذر درس می‌خواند و مردم هم به طلبه‏‌ها و اهل دین علاقه‌ی زیادی داشتند. خانواده‏‌هایی بودند که برای آن‌ها، به‌خصوص برای او غذا می‏‌بردند و یا لباس‌های‌شان را می‏‌شستند و بعضی هم درخواست می‏‌کردند که دامادشان شود. هنگامی که در خانه‌ی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش‏ آمده بود؛ وقتی سوال می‏‌کردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی می‏‌گذاشت و در نهایت‏ گفت: «من زیر بوته‏‌ای هستم و کسی را ندارم.» برای بار دوم که آمد صحبت کند، چون‏ درست همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم، به من گفت: «من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‏‌توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله.» من‌هم در جواب گفتم: «من می‏‌خواهم با کسی ازدواج کنم که اگر مسئله‏‌ای‏ پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم.» در میان صحبت‌هایش به هیچ‏وجه درباره‌ی سابقه‌ی مبارزاتی‏‌اش و این‌که دنبالش هستند، حرفی نزد و ما همه فکر می‏‌کردیم او یک طلبه‌ی ساده و معمولی است. از زمان‏ خواستگاری تا ازدواج‌مان سه ماه طول کشید. مهریه ۶۵۰۰ تومان بود که وقتی‏ می‏‌خواست به مکه برای سفر حج برود، مهریه‌ام را بخشیدم. پس از ازدواج، یک‌سال و خورده‏‌ای در محله‌ی چیذر تهران ساکن بودیم، که ماهی ۱۶۰ تومان اجاره‏‌خانه می‏‌دادیم. در کنار درسش، منبر هم می‏‌رفت و در مسجد رستم‏‌آباد نماز می‏‌خواند. 🕯 🕯
🏴 در خانه‏‌مان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آن‌را قفل می‏‌کرد. گاهی خیلی تند می‏‌آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن می‏‌گذاشت یا برمی‏‌داشت و درش را قفل می‏‌کرد. وقتی می‏‌پرسیدم داخل این کمد چیست می‏‌گفت: «امانات و وسایل مردم است که نمی‏‌خواهم کسی به آن‌ها دست بزند.» یکی از روزها جوانی به‏ خانه‏‌مان آمد. چیز غیرعادی‌ای نبود. می‏‌آمدند و می‏‌رفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من در اتاق دیگر. من مهدی پسرمان را که آن‌زمان دوماهه بود، نگهداری می‏‌کردم. ناگهان صدای شلیک گلوله‏‌ای از اتاق آن‌ها به‌گوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق‏ و آمد طرف من و مهدی. دست‌پاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: «چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد.» بعدها فهمیدم که آن جوان که نشناختمش، برای دیدن آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که در حین تمرین، گلوله‏‌ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏‌رود و به ضبط‌صوت‏ می‏‌خورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می‏‌آورد، برای این‌که سر مرا گرم‏ کند، سبزی می‏‌خرید و با خود به خانه می‏‌آورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم‏ کردنم بود. هیچ‌گاه احتیاط را از دست نمی‏‌داد. حتی زمانی که می‏‌خواست به من توصیه کند که‏ مراقب اوضاع باشم، می‏‌گفت: «اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا می‏‌گیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفته‏‌ام و آنها دنبالم هستند، برای همین حول‏ نکن و فقط بگو به خانه نیامده‏‌ام و نمی‏‌دانی کجا هستم." سال ۵۱ زمانی که در خانه‌ی آقای حیدری می‏‌نشستیم، سریع آمد خانه و گفت: «وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت‏ تصادف کرده، می‏‌رویم تبریز دیدنش.» یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آن‌جا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ‏ رفت به آبادان. جاهای دیگر هم برای تبلیغ می‏‌رفت و اسلحه هم می‏‌آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‏‌رفت، به او مرغ و خروس زنده می‏‌دادند؛ وقتی برمی‏‌گشت، کلی مرغ و خروس با خود می‏‌آورد. یک بار هم پدر و مادرم را آورد خانه‌مان. آنها خانه ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد می‏‌کرد؛ گفت بروم‏ درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت ۱۲ شب بود. یک‌دفعه زنگ خانه به‌صدا درآمد. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴 بیرون که رفتم دیدم خانه تحت‏ نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آن‌ها هم بالاجبار خانه‌ی ما را نشان داده بودند. با این‌که خانه تحت‏ نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او می‏‌ترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد به خانه آمد. از آمدن او به‌ داخل خانه تعجب کردم. به او گفتم: «مأمورین در کوچه و جلوی خانه‏ هستند، چه‌طور آمدی داخل؟» گفت: «آیه‌ی واجعلنا من بین ایدیهم سدا را خواندم. من آنها را می‏‌دیدم، ولی آنها مرا نمی‏‌دیدند.» غروب روز بعد بود که وسایل را جمع کردیم. جالب این بود که هنگام آمدن به خانه، تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس‏ طلبگی آمده بود. سال ۵۱ یعنی حدود سه سال پس از ازدواج‌مان، در سفری به افغانستان‏ رفتیم. در آن‌جا وقتی جمع بودیم، خطاب به‌دوستانش گفت: «همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏‌داند.» رو کرد به من و گفت: «اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیر خلاص به حسن‌علی منصور را من زده‏‌ام و از سال ۴۳ تا حالا فراری هستم و مأمورین‏ دولت به دنبالم.» موقعی خواستیم برگردیم گفت: «یادت باشد که اسم من حسین‏ حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی.» در قم که وسایل دم‏‌دستی را جمع کردیم، شبانه به‌طرف تهران حرکت کردیم. همه‌ی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را روی آن خوانده بودم، همان‏طور پهن بود و خربزه‏‌هایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. گفتم: «چرا این‌قدر عجله می‏کنید؟» گفت: «اگر یکی دو ساعت دیگر این‌جا باشیم، ساواکی‌ها می‏‌ریزند این‌جا.» ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم‏ درست یک‌ ساعت بعد مأمورین ریخته‏‌اند توی خانه. کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمع‏ و جور بود. به تهران که‏ رسیدیم، رفتیم خانه‌ی آقای "چایچی" یا "چای‌فروش". خانه‏‌شان اطراف میدان خراسان‏ بود. یکی دو روز آن‌جا بودیم. اتفاقا یک خورش‌قیمه خوش‏مزه هم پختم. دو روزی که‏ آن‌جا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یک‌بار عمامه‌ی سفید سرش می‏‌گذاشت، یک‌بار عمامه‌ی سیدی. یک‌بار هم عمامه‌ی بزرگ مشکی. خواهرم آن‌جا همراه‌مان بود. او را بردیم خانه‌ی عمویم. بعد یک‌شب من و آقاسید عازم شدیم. یک پیکان نو آمد دم خانه که‏ راننده‏‌اش برای من ناشناس بود. 🕯 🕯
🏴 نگفت که کجا می‏‌رویم. در راه بود که فهمیدم می‌رویم مشهد. این کار همیشگی‏‌اش بود. هیچ‏‌وقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمی‏‌گفت‏ مقصدمان کجاست. آقا یک اسلحه کمرش بود. در راه که با راننده صحبت می‏‌کرد، متوجه شدم درباره‌ی روش‌های وحشیانه شکنجه توسط ساواک که روی نیروهای انقلابی‏ انجام می‌شد، حرف می‏‌زنند. به مشهد که رسیدیم، ساعت ۲ شب بود. با وجودی که خیلی به رعایت مسائل‏ شرعی حساس بود، در مسافرخانه‏‌ای یک اتاق با دو تخت گرفت و هر سه نفرمان شب‏ آن‌جا خوابیدیم. من روی یک تخت آن‌طرف اتاق، راننده روی یک تخت و خود آقا روی‏ زمین. آن‌زمان مهدی یک‌سال داشت که همراه‌مان بود. فردا به راننده سفارش‌هایی‏ کرد. به او گفت بماند تا او برگردد؛ بعد ما را در خانه‌ای برد و خودش رفت پهلوی راننده. به او گفت فعلا طرف تهران نرود و چیزی هم به کسی نگوید. پولش را هم داد. البته این‏ کارها برای رعایت احتیاط بود. ده روزی در مشهد بودیم. از آن‌جا رفتیم زابل. یک هفته‏‌ای هم آن‌جا منزل آقای‏ "حسینی" بودیم. دلال‌های افغانی آن‌زمان حدود سال ۵۱-۵۰ دوازده هزارتومان گرفته‏ بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان به افغانستان را بدهند. ولی آقا می‏‌گفت‏ این افغانی‏‌ها پول‌مان را می‏‌خورند و کاری انجام نمی‏‌دهند. به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به‏ افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفس‌راحتی کشید و گفت: «آخیش، راحت‏ شدیم.» مثل این‌که تعقیب‌ها و مراقبت‌های ساواک خیلی مزاحم کارش بود. بعدها از همان‏ دلال‌ها شنیدیم که یکی دوتا از آنها گفته بودند: «اگر بخواهیم اینها را از مرز خارج کنیم، اگر گیر بیفتیم ما را لو می‏دهند، پس آنها را بکشیم.» و قصد داشته‏‌اند که در طی مسیر، ما را از بین ببرند که به‌لطف خدا نشد. یک هفته‏‌ای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند بدترین ایام را کجا گذراندی می‏‌گویم: «زابل، زابل، زابل.» 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴 در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یک‌ماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانه‌ی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آن‌جا مریض و خیلی حالش بد شد. طبق توصیه‌ی آقا، پایم را از خانه بیرون نمی‏‌گذاشتم. صاحب‌خانه هم، گاهی غذا می‏‌داد و غالبا نمی‏‌داد. یکی از شب‌ها که آن‌جا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به‏ اتاق صاحب‌خانه رفت. شک کردم و از حرف‌هایش که به‌خوبی شنیده می‏‌شد، این‏طور فهمیدم که می‏‌گوید: «این مرد رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه‏‌اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم.» ساعتی نگذشت که مرد صاحب‌خانه به اتاق ما آمد. در حالی‏که حدود ده تا قرص در دستش بود، آن‌را به من داد و گفت: «بگیر این قرص‌ها را بخور.» خودم را زدم به این‌که متوجه چیزی نشده‏‌ام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاق‌شان. زنش با او جر و بحث می‏‌کرد و می‏‌گفت: «آخه مرد، این زن و بچه‏ چه گناهی دارند، اینها پناه آورده‏‌اند به خانه‌ی ما» زن خیلی التماس می‏‌کرد و سرانجام‏ مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه‏‌ام بود، منصرف کرد. ساعت حدود یک نیمه‌شب بود که در خانه به‌صدا درآمد. زن صاحب‌خانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه‏‌ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیش‌تر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من‏ نبینم، گفت: «خانم زود وسایل‌تون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند.» سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه، وقتی جروبحث زن و مرد صاحب‌خانه را می‏‌شنیدم، یک آن رفتم به‌یاد داستان‏ حضرت موسی، فرعون و آسیه زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خودم‏ می‏‌گفتم: این مرد فرعون است و زنش آسیه. خیلی پیاده رفتیم. کوچه‏‌ها را در تاریکی، سریع رد می‏‌کردیم. مهدی در بغل من‏ بود. مرد یک‌بار او را در بغل گرفت و کمک کرد تا برویم. در طی مسیر خیلی سعی‏ می‏‌کرد من چهره‏‌اش را نبینم. اول حرکت هم گفت که به هیچ‏‌وجه به چهره‏‌اش نگاه‏ نکنم. ساعتی بعد رسیدیم به خانه‏‌ای داخل کوچه. وارد که شدیم، دیدم خانه یک حیاط دارد و چهار اتاق در طرفین. داخل اولین اتاق که شدم، آقای اندرزگو را دیدم. خیلی‏ خوشحال شدم. باورم نمی‏‌شد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریه‏‌ام می‏‌گرفت. در این‏ یک‌ماه خیلی سختی کشیده بودم. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴 آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن‏ پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند. وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دل‌جویی بدهد و گفت: «زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی‏ لطف خدا شامل حال‌تان شد. حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام‏ بدهی و تعدادی اسلحه را با خودت حمل کنی. من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند.» صبح روز بعد، حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحه‌ی کمری(کلت) و تعدادی‏ خشاب، به‌دور کمرم بستم و لباس‌هایم را روی آن پوشیدم. باتوجه به این‌که کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را در کنار آقا می‏‌دیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، صورتش را تراشیده بود، عینکی به‌چشم زده، و کت و شلوار قهوه‏‌ای رنگ شیکی‏ پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت،‏ ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی می‏‌کردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافه‏‌های‌مان به هم‌دیگر نمی‏‌خورد. به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجه‏‌دار هیکل درشت و بدقیافه‏‌ای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که‏ گفت: «همه‌ی مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند.» آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و من‌هم طبق آموزش‌هایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دل‌درد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای این‌که حالم بهتر شود، برویم توی پاسگاه. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقای اندرزگو را به‌عنوان فراری و تحت‏ تعقیب زده‏‌اند روی دیوار. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. خونسرد و عادی سوار شدیم و رفتیم. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴 آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال ۵۷ بود. آن‌روزها حالش فرق داشت و می‏‌گفت: «احساس می‏‌کنم ساواک بدجوری دنبالم‏ است. اوضاع خیلی دارد سخت می‏‌شود. می‏‌خواهم بروم تهران و اعلامیه‏‌های امام‏ خمینی را چاپ کنم. اعلامیه‏‌ها درباره‌ی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه است.» آن‌ روز آقا، یک‌دست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامه‌ی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی، دیگر چهره‌ی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: «می‌گم‏ حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!» برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی‏ زیبا پاسخ داد و گفت: «نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت می‏‌شوند. آن‌روز این لباس را خواهم پوشید، عمامه‌ی سیدی‏‌ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آن‌روز که مردم با خوشحالی به‏ استقبال امام و همه‌ی روحانیون می‏‌آیند.» خنده‏‌ای زیبا کرد و ادامه داد: «آن‌روز از شما هم به‌عنوان این‌که همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پای‌تان قربانی خواهند کرد.» ولی حال و هوایش چیز دیگری می‏‌گفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک می‏‌شود. اسارت آن‌هم به‌دست طاغوت، از او کاملا بعید بود. آن‌روز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی‏ نبود که به‌راحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز می‏‌دانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود. شب بیستم ماه رمضان بود، همسایه‏‌های‌مان که از حرم می‏‌آمدند، متوجه می‏‌شوند چندنفر دارند از دیوار خانه‌ی ما بالا می‏‌روند. داد می‏‌زنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک‏ فرار می‏‌کنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همه‌ی وسایل را به هم ریختند و اسلحه‏‌های‏ آقا را پیدا کردند. در طی زندگی‏مان، ساواک چهار بار خانه‌ی ما را غارت کرد. فقط در یکی از این حمله‏‌ها بود که به‌گفته‌ی آقا، حدود ۲۰۰ هزار تومان کتاب، آن‌هم چندسال‏ پیش از پیروزی انقلاب که ۲۰۰ هزار تومان پول زیادی محسوب می‏‌شد، از خانه‏ بردند. کتاب خانه‌ی آقا، خیلی عالی بود ولی ساواک همه را برد. موقعی که ساواکی‌ها در خانه بودند، مدام هلی‏کوپتر بالای مشهد رفت‏ و آمد می‏‌کرد که خیلی غیرعادی بود. 🕯 🕯
🏴 گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبی‌رنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه‏‌ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ‏ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر به‌سر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به‏ عقب لندرور سوار شویم. آن‌روزها، سیدمهدی ۶ ساله بود، سیدمحمود ۵ ساله، سیدمحسن ۲ سال و سیدمرتضی ۷ ماهه و شیرخوار. آن‌زمان دو بچه‏‌ی‏ کوچک‌تر را لاستیکی می‏‌کردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آن‌ها دور یک میز نشسته و شروع کردند به‏ خوردن و من با چهار بچه کارم شده بود تر و خشک کردن‏ بچه‏‌ها. کهنه‏‌های آنها را شستم و از لج ساواکی‌ها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. این‌کار خیلی‏ عصبانی‌شان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. من‌هم این‌کار را خوب انجام دادم. ماشین به‌داخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آن‌جا بودیم و فردا صبح راه‏ افتادیم طرف تهران. یک‌راست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که‏ رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچه‏‌هایم می‏‌ترسند. یکی از آن‌ها گفت: «پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی.» چادر را کشیدم‏ ولی خوب همه جا را می‏‌دیدم. وارد دفتر ازغندی شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای این‌که خودم را به‌سادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبل‌ها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: «ما تا حالا توی زندگی‌مون از این چیزها ندیدیم، همین‌جا خوبه.» یکی از آنها به بقیه گفت: «این زن ساده است و چیزی نمی‏‌فهمد.» ولی یکی دیگر گفت: «نه، این داره زرنگی‏ می‏‌کنه، او با شوهرش هم‌دست بوده.» شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشتناک بود. در سلول بغلی‏ ما، مردی را شکنجه می‏‌دادند که خیلی فریاد و ضجه می‏‌زد. 🕯 🕯
🏴 داخل سلول، بچه‏‌ها را تر و خشک می‏‌کردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که می‏‌خواهم کهنه‏‌های بچه‏‌ها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط، کهنه‏‌ها را شستم و انداختم روی ماشین‌های مدل بالای‏ رؤسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند، خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: «برای چی این‌کار را می‏‌کنی؟» گفتم: «توی زندان که جا ندارم، کهنه‏‌ها را این‌جا انداختم تا خشک شود.» دیگری گفت: «آخر برای خودت می‏‌گویم، این‌کهنه‏‌ها کثیف است، بچه‏‌ها مریض می‏‌شوند، می‏‌گویم بروند برای بچه‏‌هایت پوشک بخرند.» که من گفتم: «نخیر لازم نکرده، شما می‏‌خواهید بچه‏‌های مرا با این چیزها بکشید، همین کهنه‏‌ها بهتره.» دو روز بعد بچه‏‌ها را بردند خانه‌ی پدرم تحویل دادند، ولی مرتضی که هفت‌ماهه بود و شیرخوار، پهلوی خودم ماند. یکی دو ماهی آن‌جا بازجویی می‏‌شدم. در بازجویی گفتند: «تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج‏ نکردی؟ او خوب بود و ...» که من گفتم: «می‏‌بخشید، من نمی‏‌دانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم.» آن روزها کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر می‏‌کردم رفته است پهلوی امام. روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار می‏‌کشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی‏ چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی‏ ایشان. آن‌جا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمی‏‌کردم. گفتم نه، ولی امام گفت: «چرا، این‏گونه است و سید بزرگوار شهید شده‏ است.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" شکنجه‏‌گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیه‌ی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشت‌زهرا (س) نشان‌مان داد. آن‌روز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را می‏‌دیدم که می‏‌گفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده‏ است. الان هم آقا در قطعه‌ی ۳۹ در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. دور از قطعه شهدا. غریب‌ غریب. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🏴 همسایه آیت‌الله خامنه‌ای (مد ظله العالی) مقام معظم رهبری شهید اندرزگو را به اسم دکتر خطاب می‌کرد که کسی اسمی از ایشان نشنود. یک دوره ما در مشهد ساکن بودیم و دو سه کوچه پایین‌تر از کوچه ایشان زندگی می‌کردیم. ایشان تعریف کرده‌اند که می‌دانستند که کوچه ما کدام است اما خودشان را منع کرده بودند که پلاک خانه ما را به خاطر بسپارند. ایشان نگران این بودند که در صورت دستگیر شدن مبادا زیر شکنجه ساواک پلاک خانه ما را بگویند.  در زمانی که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بودند و در یکی از سالگردهای پدر با پدربزرگ مادری، مادرم و برادرانم به ساختمان ریاست جمهوری رفتیم و این عکس متعلق به آن روز است.  نقل از فرزند شهید 🕯 🕯  
‌🏴 📖روضه حضرت علی‌اکبر‌(ع) را خوب می‌خواند «اندرزگو» با آرامش و اطمینان قلب با دیگران تعامل می­‌کرد. روحی آرام و قلبی مطمئن داشت. چنان آرام و سوزناک دعا می­‌خواند که هم خودش آهسته اشک می‌ریخت و هم دیگران را به گریه وا می‌داشت و وقتی نوبت به قرآن سرگرفتن می‌رسید، این اشک­‌ها و ناله­‌ها سوز بیشتری پیدا می‌کرد. در توسل و ارتباط با معصومان(ع) آرامش خاصی می‌یافت و این آرامش به همسرش نیز منتقل می‌شد. هرگاه اسم حضرت «علی‌اکبر‌(ع)» بر زبان می‌آمد گریه می­‌کرد؛ او عاشق آن حضرت بود. «سیدعلی» روضه حضرت «علی اکبر (ع)» را خوب می­‌خواند. 🕯 🕯