خادم الشهید:
لطفا پیام پنهان تاثیر گذار روی ضمیر ناخودآگاه رو برای خادم الشهید بفرستید 😊
@mostfa1402
❌ببخشید که مزاحمتان شدم
❌خدا بد نده
❌شکست خوردم
❌خسته نباشی
از شهدا به شما
الــو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟...
قرارمون این نبود....😔
قرارمون بی_حجابی نبود...
بی_غیرتی نبود....
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامه بدید...
اما دارید « راحت » ادامه میدید...
چفیه هامون خونی شد
تا چادرتون خاکی نشه...
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...
ما شهید نشدیم که مرغ و میوه ارزون بشه...
ما شهید شدیم که بی_حیایی ارزون نشه...
حرف آخر :
این رسمش نبود...😭
#حرف_دل
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
از شهدا به شما الــو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟... قرارمون این نبود....😔 قرارم
🍃نمےشناسمِتـان
امّـا
در این قاب تصــویر،
نگاهتـان خیلـے آشناست
اینقدر ڪہ دلتنـگتان مےشوم💔
ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم🥀
گفت:راستی جبهه چطور بود؟؟🤔
گفتم:تا منظورت چه باشد؟🤨
گفت:مثل الان رقابت بود؟؟😃
گفتم:آری در خواندن نماز شب!!😍
گفت:حسادت بود؟؟😒
گفتم:آری در توفیق شهادت!!....❤️
گفت:جر زنی هم بود؟؟😮
گفتم:برای شرکت در عملیات...😻
گفت:بخور بخور هم بود؟؟🍟🍔
گفتم:تا دلت بخواهد ترکش میخوردیم...🔫
گفت:پنهان کاری هم بود؟؟😁
گفتم:آری ،نصف شب ها در واکس زدن کفش بچه ها!...👟👞
گفت:آواز هم میخواندید؟؟🎼
گفتم:با نوای دلبرانه، شب های جمعه ،دعای کمیل....🧡
گفت:استخر هم میرفتید؟؟🚣
گفتم:شنا در اروند،کانال ماهی و مجنون حال دیگری داشت!!...💞
گفت:گفت سونا خشک هم داشتید؟؟😂
گفتم:تابستان سنگر های کمین،شلمچه ،طلائیه...😇
گفت:زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟🤣
گفتم:دشمن با تک تیرانداز و قناصه بر میداشت....😊
گفت:پس بفرما رژلب هم میزدید؟؟😅😅
گفتم،:آری ،وقتی بوسه بر پیشانی خونی دوستان میزدیم....😘
گفت:.......چیزی نگفت،سکوت کرد....😞
گفتم:بگو .... بگو...🗣
آهسته زیر لب گفت :شهدا شرمنده ایم....😔😔
#به_سبک_شهدا🕊
#شـهـیـدانـه❤️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج❤️
شهید سردار حاج محمدناصر ناصری در سال ۱۳۴۰ در روستای گازار از توابع بیرجند در خانوادهای مذهبی متولد شد. کودکیاش در زادگاهش گذشت و پس از آن به منظور ادامه تحصیل، راهي شهرستان بيرجند شد. در دوران مبارزات انقلابي مردم ايران در تظاهرات عليه رژيم شاه شرکت داشت و در تعطيلي مدارس و برپايي راهپيماييها از نيروهاي مؤثر بود.
شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. در اين سالها به مبارزه با منافقين پرداخت و در اوايل سال ۱۳۶۲ به فرماندهي سپاه بيرجند رسيد و راهي جبهههاي نبرد شد و تا پايان جنگ در ميان رزمندگان حضور داشت. پس از پايان جنگ تحميلي در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي مشغول به خدمت شد و پس از چندي به عنوان نماينده فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزار شريف، در روز ۱۷مرداد سال ۱۳۷۷ در کنسولگري جمهوري اسلامي ايران، به وسيله نيروهاي طالبان به شهادت رسيد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
#شهید_محمد_ناصر_ناصری
#معرفی_شهید
🌹@martyrscomp قرارگاه شهدا
گذری برزندگی سرلشکر شهید محمد ناصر ناصری در آستانه روز شهادت
شهید محمد ناصر ناصری،در روز ۱۷ مرداد ماه سال ۱۳۷۷ ، توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف ، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی و بی منطق هستند ، شهد شیرین شهادت را بنوشد.
به گزارش نسیم قائن ، سردار شهید « محمدناصر ناصری » در سال۱۳۴۰ در روستای سیستانک از توابع شهر اسفدن در خانوادهای مذهبی متولد شد .
محمدناصر سنین طفولیت را در روستاهای سیستانک وگازارسپری می کند و برای گذراندن دوران ابتدایی ، به روستای اسفدن می رود که در بیست و چهار کیلومتری سیستانک واقع شده است . با تمام مشقاتی که در راه ادامه تحصیلش وجود داشته ، علاقه وافری از خود به درس خواندن نشان می دهد .
یکی از آن مشقات ، دوری از پدر و مادر بوده است . شاگرد ممتاز بودن در طول سال های دبستان و قبولی یک ضرب در امتحانات نهایی کلاس پنجم و نیز نبودن مدرسه راهنمایی در آن اطراف ، پدرش را وا می دارد تا شرایط ادامه تحصیل وی را در شهر بیرجند فراهم نماید .
در حالیکه نوجوانی دوازده ساله بوده ، راهی آن دیار می شود و باجدیت پی درسش را می گیرد .
از دوران دبیرستان ، در زمره نیروهای موثر انقلاب قرار می گیرد و به زودی سر منشاء اقدامات جمعی زیادی ، مثل تظاهرات و یا حمله به یگان های نظامی می گردد .
یکی از خصوصیات بارز او در ایام مبارزه این است که با به خرج دادن همتی بالا،درعین انجام فعالیت های چشمگیر انقلابی ، هرگز از درس خواندن باز نمی ماند و هرسال تحصیلی را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر می گذارد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، در تاسیس کمیته انقلاب اسلامی (سابق) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نقشی کلیدی ایفاء می نماید و در حالی که به عضویت سپاه در می آید ، موفق به اخذ دیپلم نیز می گردد .
سخن گفتن از سردار شهید ، محمد ناصر ناصری ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزرگوار به افغانستان و افغانی ها ، قطعا کاری ناقص خواهد بود . او که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان ، کم و بیش با مردمان آن سامان برخورد هایی داشته ، همزمان با تجاوز شوروی سابق به آن کشور ، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدین افغانی نیز فعال می گردد و به شکل گسترده ای اقدام به حمایت از نهضت جهادی آنان می کند . در عین حال ، از انجام وظیفه در حراست از دستاورد های انقلاب اسلامی نیز باز نمی ماند . در همین راستا می توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقین در شهر های بیرجند و قائن و نواحی اطراف آنها اشاره نمود .
سال های پنجاه و نه و شصت ، ضمن قبول مسئولیت سپاه زیرکوه و حل و فصل نمودن مشکلات حاد آن ، سفری به دو شهر « شیندند »و « فراه» می کند و ضمن گفت وگو با مسئولین جهادی افغانستان ، راهکارهای کمک به آنها را بیشتر و بهتر بررسی می نماید .
در همان ایام که فرماندهی سپاه زیرکوه را به عهده داشته ، با دختری از خانواده مذهبی ازدواج می نماید . پس از شروع جنگ تحمیلی ، با تمام مشغله ای که داشته انجام وظایف سنگین دیگری را هم بردوش خود احساس می کند. با اینکه به خاطر وجود مسائل خاص در بیرجند و اطراف آن و نیاز ضروری به حضور فیزیکی او در آن جا، مسئولین مانع رفتنش به خط مقدم می شده اند، ولی در عین حال به صورت پراکنده و کوتاه چند باری عازم مناطق جنگی می شود و از طرفی هم ضمن پشتیبانی های تدارکاتی، در شهر های بیرجند ، قائن و گناباد ، نقش بسیار مهمی را در بسیج نیروهای مردمی و اعزام آنها به جبهه ایفا می کند
. سال ۱۳۶۳ ، با حفظ سمت قبلی ، فرماندهی سپاه بیرجند را نیز می پذیرد و همچن
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
گذری برزندگی سرلشکر شهید محمد ناصر ناصری در آستانه روز شهادت شهید محمد ناصر ناصری،در روز ۱۷ مرداد ما
ان از حضور در جبهه های جنگ باز نمی ماند که در همین سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤلیت یکی از محورهای اطلاعات و عملیات تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه ) در عملیات عاشورا (میمک ) هم شرکت می کند که به سختی از ناحیه کتف و پا مجروح می شود .
سال ۱۳۶۴ ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهیدمحمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش می شنود و استعداد بالای او را شناسایی می کند ، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش می نماید .نهایتا موفق می شود . او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهده اش بگذارد . بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمی توان نادیده گرفت .البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه ، در تحقق یافتن این مهم بی تاثیر نیست .
پس از پایان جنگ ، همچنان با روحیه ای خستگی ناپذیر، در سنگرهای مختلفی مشغول خدمت به نظام و انقلاب می شود. در این میان با استفاده از اوقات اندکی که برای استراحتش باقی می ماند، مشغول ادامه تحصیل نیز می شود که حاصل آن ، اخذ مدرک لیسانس در رشته مدیریت است .
سرانجام این انسان خستگی ناپذیر در روز ۱۷ مرداد ماه سال ۱۳۷۷ ، توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف ، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی و بی منطق هستند ، شهد شیرین شهادت را بنوشد . پیکر پاک شهید در محل بوستان شهدای شهر بیرجند دفن به خاک سپرده شده است .
*** قسمتی از وصیت نامه سردار شهید محمد ناصر ناصری : « چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمی توانم پوزشی بطلبم فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم شما امانت داران خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید امروز روزی است می باید امانت را به صاحب امانت باز گردانید درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق می فرستی و درود بر تو مادری که فاطمه گونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا می کنی …. » .
💠@martyrscomp قرارگاه شهدا
سردار شهید « محمدناصر ناصری » در سال1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانوادهای مذهبی متولد شد .
حمدناصر سنین طفولیت را در روستاهای گازار و سیستانک سپری می کند و برای گذراندن دوران ابتدایی ، به روستای اسفدن می رود که در بیست و چهار کیلومتری سیستانک واقع شده است . با تمام مشقاتی که در راه ادامه تحصیلش وجود داشته ، علاقه وافری از خود به درس خواندن نشان می دهد . یکی از آن مشقات ، دوری از پدر و مادر بوده است . شاگرد ممتاز بودن در طول سال های دبستان و قبولی یک ضرب در امتحانات نهایی کلاس پنجم و نیز نبودن مدرسه راهنمایی در آن اطراف ، پدرش را وا می دارد تا شرایط ادامه تحصیل وی را در شهر بیرجند فراهم نماید . در حالیکه نوجوانی دوازده ساله بوده ، راهی آن دیار می شود و باجدیت پی درسش را می گیرد .
از دوران دبیرستان ، در زمره نیروهای موثر انقلاب قرار می گیرد و به زودی سر منشاء اقدامات جمعی زیادی ، مثل تظاهرات و یا حمله به یگان های نظامی می گردد . یکی از خصوصیات بارز او در ایام مبارزه این است که با به خرج دادن همتی بالا،درعین انجام فعالیت های چشمگیر انقلابی ، هرگز از درس خواندن باز نمی ماند و هرسال تحصیلی را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر می گذارد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، در تاسیس کمیته انقلاب اسلامی (سابق) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نقشی کلیدی ایفاء می نماید و در حالی که به عضویت سپاه در می آید ، موفق به اخذ دیپلم نیز می گردد .
سخن گفتن از سردار شهید ، محمد ناصر ناصری ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزرگوار به افغانستان و افغانی ها ، قطعا کاری ناقص خواهد بود . او که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان ، کم و بیش با مردمان آن سامان برخورد هایی داشته ، همزمان با تجاوز شوروی سابق به آن کشور ، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدین افغانی نیز فعال می گردد و به شکل گسترده ای اقدام به حمایت از نهضت جهادی آنان می کند . در عین حال ، از انجام وظیفه در حراست از دستاورد های انقلاب اسلامی نیز باز نمی ماند . در همین راستا می توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقین در شهر های بیرجند و قائن و نواحی اطراف آنها اشاره نمود .
سال های پنجاه و نه و شصت ، ضمن قبول مسئولیت سپاه زیرکوه و حل و فصل نمودن مشکلات حاد آن ، سفری به دو شهر « شیندند »و « فراه» می کند و ضمن گفت وگو با مسئولین جهادی افغانستان ، راهکارهای کمک به آنها را بیشتر و بهتر بررسی می نماید . در همان ایام که فرماندهی سپاه زیرکوه را به عهده داشته ، با دختری از خانواده مذهبی ازدواج می نماید . پس از شروع جنگ تحمیلی ، با تمام مشغله ای که داشته انجام وظایف سنگین دیگری را هم بردوش خود احساس می کند. با اینکه به خاطر وجود مسائل خاص در بیرجند و اطراف آن و نیاز ضروری به حضور فیزیکی او در آن جا، مسئولین مانع رفتنش به خط مقدم می شده اند، ولی در عین حال به صورت پراکنده و کوتاه چند باری عازم مناطق جنگی می شود و از طرفی هم ضمن پشتیبانی های تدارکاتی، در شهر های بیرجند ، قائن و گناباد ، نقش بسیار مهمی را در بسیج نیروهای مردمی و اعزام آنها به جبهه ایفا می کند . سال 1363 ، با حفظ سمت قبلی ، فرماندهی سپاه بیرجند را نیز می پذیرد و همچنان از حضور در جبهه های جنگ باز نمی ماند که در همین سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤلیت یکی از محورهای اطلاعات و عملیات تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه ) در عملیات عاشورا (میمک ) هم شرکت می کند که به سختی از ناحیه کتف و پا مجروح می شود .
سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهیدمحمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش می شنود و استعداد بالای او را شناسایی می کند ، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش می نماید .نهایتا موفق می شود . او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهده اش بگذارد . بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمی توان نادیده گرفت .البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه ، در تحقق یافتن این مهم بی تاثیر نیست .حجت الاسلام ابراهیمی در این باره می گوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود .
او تا پایان جنگ ، چهار بار گرفتار مجروحیت های سخت می گردد که برخی ترکش های آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتا در حالی دعوت حق را لبیک می گوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج می برده است. پس از پایان جنگ ، همچنان با روحیه ای خستگی ناپذیر، در سنگرهای مختلفی مشغول خدمت
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
سردار شهید « محمدناصر ناصری » در سال1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانوادهای مذهبی متولد
به نظام و انقلاب می شود. در این میان با استفاده از اوقات اندکی که برای استراحتش باقی می ماند، مشغول ادامه تحصیل نیز می شود که حاصل آن ، اخذ مدرک لیسانس در رشته مدیریت است .
سرانجام این انسان خستگی ناپذیر در روز 17 مرداد ماه سال 1377 ، توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف ، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی و بی منطق هستند ، شهد شیرین شهادت را بنوشد . پیکر پاک شهید در محل بوستان شهدای شهر بیرجند دفن به خاک سپرده شده است .
*** آقای شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرین لحظه های زندگی شهید ناصری و شهدای دیگر کنسولگری جمهوری اسلامی ایران ،چنین می گوید :
« طالبان وارد خیابان کنسولگری شده بودند و هر موجود ی را که می دیدند ، به طرفش تیر اندازی می کردند . دود ناشی از انفجارهای متعدد ، از همه جای شهر سر به آسمان کشیده بود . صدای تیراندازها هر لحظه به ما نزدیک تر می شد .
شهید ناصری از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود . آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت . می گفتند : پاکستا ن حفظ جان شما را تضمین کرده است و از هر لحاظ خاطر ما را جمع کردند که در صورت سقوط شهر ، اتفاقی برای مان نخواهد افتاد . به اعتبار همین ضمانت ها، هنگامی که گروه کوچکی از طالبان ، در کنسولگری را به صدا در آوردند ، ما در را به روی شان باز کردیم . آنها وحشیانه در می زدند و یکریز . این نشان می داد که اگر در را باز هم نمی کردیم ،به زور وارد می شدند . در بین این گروه کوچک ، چند نفر پاکستانی هم به چشم می خورد که بعدها فهمیدم بعضی از آنها از اعضای گروهک صحابه پاکستان بودند . به هر حال ، آنها هم مثل سایر طالب ها خشن بودند و بی منطق و به زبان پشتون صحبت می کردند . با این که برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولی آنها بدون هیچ دلیلی معترض ما شدند و با ضرب و شتم ، همه مان را بردند داخل اتاقی در زیرزمین که یک در آهنی داشت .قفل بزرگ و محکمی به آن زدند و رفتند . شاید بیراه نباشد اگر بگویم از همه ما آرام تر ، ناصری بود .همان بزرگوار هم بود که گفت : اینها کار را تمام خواهند کرد. مشخص بود که این گروه کوچک برای کار خاصی آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموریت ویژه ای به شان واگذار شده است که البته من بعدها فهمیدم واقعیت امر هم چیزی جز این نبوده است . در آن اتاق ، یک گوشی تلفن بود که طالب ها متوجه اش نشده بودند . وقتی خاطرمان جمع شد که آنها رفته اند بالا ، ناصری بلافاصله و برای چندم ،مشغول تماس شد.
آن روز او یک بار دیگر هم موفق شد با ایران تماس بگیرد و موقعیت مان را برای شان توضیح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به کار بگیرند تا خطری متوجه ما نشود .این آخرین تماس ما با ایران بود. چرا که طالب ها کلا تمام سیستم های ارتباطی را از بین بردند . آنها از همان ابتدای کار، شروع کرده بودند به سرقت تمام اموالی که در کنسولگری بود؛از ماشین ها گرفته تا مواد غذایی ، و حتی ظروف غذاخوری بچه ها. چهل ،پنجاه دقیقه بعد ،یک جوان طالب آمد پایین .آمارمان را گرفت.وقتی می خواست برود بیرون ،با لهجه غلیظ پشتون و با لحنی پر از کینه ،چیزی گفت و رفت .یکی از بچه ها که به زبان پشتونی وارد بود ، گفت : انگار برادرش قاچاقچیه . وقتی از علت این حرفش پرسیدم ، فهمیدم که برادر آن جوان در ایران ، در شهر زاهدان زندانی است .او گفته بوده که انتقام برادر زندانی اش را از ما خواهد گرفت ! طولی نکشید که همان جوان دوباره آمد پایین. این بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هایش پیدا بود . فاصله ما تقریبا چهار متر بود . دو میز آهنی وسط اتاق بود که بین ما و او حایل می شد. ماهنوز به قولی که پاکستانی ها به وزارت امور خارجه ایران داده بودند، دلخوش بودیم . اما این بار جوان طالب ،همین که روبه روی ما قرارگرفت ، با اسلحه ای که در دست داشت ، دوسه تیر به طرف سقف شلیک کرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در کمال بی رحمی همه را بست به رگبار . درست در لحظه ای که او به سقف شلیک کرد و سر اسلحه اش را آورد پایین ، من توانستم خودم را پرت کنم روی زمین. در همین حین ، شاید در کمتر از یک ثانیه ، همه بچه ها گلوله خوردند . یک تیر هم که کمان کرده بود،خورده بود به پای من ، که البته این را چند ساعت بعد فهمیدم ؛ اولش فکر می کردم که من هم گلوله خورده ام. در آن لحظه نفسم را در سینه حبس کرده بودم.
چند تا از همکاران در دم شهید شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صدای ناله به گوش می رسید. یکی از آنها ناصری بود که بدن مطهر و خونینش افتاده بود روی من. معلوم بود دارد آخرین نفس ها را می کشد. با همان آخرین رمقش ، مشغول شد به گفتن ذکر مقدس حضرت سیدالشهدا (سلام الله علیه) . صدای (یا حسین ، یاحسین) گفتنش، هنوز هم تو
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
به نظام و انقلاب می شود. در این میان با استفاده از اوقات اندکی که برای استراحتش باقی می ماند، مشغول
ی گوشم است. هرآن انتظارمی کشیدم آن جوان طالب برای زدن تیر خلاص به مجروح ها بیاید. ولی در کمال ت
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ی گوشم است. هرآن انتظارمی کشیدم آن جوان طالب برای زدن تیر خلاص به مجروح ها بیاید. ولی در کمال ت
عجب،دیدم هیچ صدایی بلند نمی شود. شاید نیم ساعت به همان حال ماندم و جرات تکان خوردن پیدا نکردم.کم کم فهمیدم که آن نیروی طالب،گورش را گم کرده است، در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود که مجروح ها ، به تدریج در اثر خون ریزی جان خواهند داد » .
*** قسمتی از وصیت نامه سردار شهید محمد ناصر ناصری : « چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمی توانم پوزشی بطلبم فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم شما امانت داران خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید امروز روزی است می باید امانت را به صاحب امانت باز گردانید درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق می فرستی و درود بر تو مادری که فاطمه گونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا می کنی .... » .
Error loading player:
No playable sources found
شهدای استان خراسان جنوبی شهدای شهرستان بیرجند شهدای خراسان جنوبی شهید محمدناصر ناصری زندگینامه شهید محمدناصر ناصری تاریخ شهادت شهید محمدناصر ناصری شهدای روستای گازار درباره شهید محمدناصر ناصری فعالیت های شهید محمدناصر ناصری خاطره ای از همرزم شهید محمدناصر ناصری مزار شهید محمدناصر ناصری سرداران شهید خراسان جنوبی سرداران شهید بیرجند وصیت نامه شهید محمد ناصر ناصری فایل تصویری معرفی شهید محمد ناصر ناصری خصوصیات شهید محمدناصر ناصری محل شهادت شهید محمدناصر ناصری سرکنسولگری افغانستان دیدار رهبر انقلاب با خانواده شهید محمدناصر ناصری شهدای ایرانی در افغانستان عکس شهید محمد ناصر ناصری martyr mohammad naser naseri 6220 مشاهده
مطالب مرتبط
شهید محمد چاهی
سردار سرتیپ پاسدار شهید محمود کاوه
سردار شهید محمدناصر ناصری
🍂🍃@martyrscomp قرارگاه شهدا
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید محمدناصر ناصری:
«چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است.
من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمی توانم پوزشی بطلبم؛ فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم.
شما امانت داران خوبی بودید امانت خدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید. امروز روزی است که می باید امانت را به صاحب امانت باز گردانید. درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق می فرستی و درود بر تو مادری که فاطمه گونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا .»
✅@martyrscomp قرارگاه شهدا
ایثارنامه | فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید "محمد ناصر ناصری جازار"
سهشنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۴
پنجاه و دومین جلد از مجموعه کتاب های یادنامه شهدای شاخص خراسان رضوی با عنوان "ایثار نامه" به سفارش معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی تألیف شده است. فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید "محمد ناصر ناصری جازار" بخشی از این مجموعه است که به معرفی آن پرداخته ایم.
. آپلود متن و فایل های جلد 52 ایثارنامه
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی طی پروژهای 10 مرحلهای به معرفی سبک زندگی قهرمانان حوزه ایثار و شهادت به نسل جوان پرداخته است.
بر این اساس کتابهای جیبی، الکترونیکی، و کتاب صوتی 72 تن از شهیدان شاخص استان از میان شهیدان انقلاب اسلامی، ترور، دفاع مقدس، مرزبانی، دیپلمات و مدافع حرم منتشر و رونمایی شده است.
کتاب «فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید "محمد ناصر ناصری جازار» یکی از این آثار است که مؤلف در این یادنامه سعی داشته با گردآوری خاطراتی به مرور بخشهایی از زندگی آن شهید والامقام بپردازد و مخاطب را با ابعاد شخصیتی و روحیات آن شهید در چارچوب شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان آشنا سازد.
جلد پنجاه و دوم ایثارنامه به عبارت دیگر نگاهیست به زندگی آن شهید از منظر نزدیکترین اشخاص و اطرافیان وی که در طول زندگی ارزشمند و افتخارآفرین او تا لحظه عروج الهی ، شاهد رشد و تعالی وی بوده اند.
«زهرا غفار نقیبی» مؤلف کتاب ، در بخش آغازین کتاب به معرفی شخصیت و خلاصه ای از زندگی آن شهید پرداخته است و در ادامه با بیان خاطرات ناب از آن شهید سعی داشته پس از کسب شناخت و معرفت نسبت به آن شهید، نگرش وی در ذهن مخاطب نهادینه گردد. بدینگونه مخاطب با همزاد پنداری و احساس نزدیکی بیشتری نسبت به زندگی خود و آن شهید نگاه کرده و به الگوهای رفتاری آن شهید توجه خواهد داشت و تأثیر بخصوصی از خصایص اخلاقی و رفتاری آن شهید خواهد پذیرفت.
اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی، کتاب فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید محمد ناصر ناصری جازار را به سفارش معاونت فرهنگی و آموزشی آن بنیاد در 60 صفحه، قطع جیبی، شمارگان دو هزار نسخه و به بهای 50هزار ریال (غیر قابل فروش) تألیف و روانه بازار نشر کرده است.
نوید شاهد خراسان رضوی به عنوان پایگاه رسمی اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت اقدام به انتشار نسخه الکترونیکی، نسخه صوتی و پوستر های کتاب «فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید محمد ناصر ناصری جازار» نموده است که در ادامه مطلب ضمن مشاهده، لینک دانلود مربوطه قرار دارد.
شایان ذکر است شناسنامه نشر کتاب مذکور به شرح ذیل می باشد:
شناسنامه کتاب
عنوان کتاب :
فرازهایی از زندگی سردار سرلشگر شهید محمد ناصر ناصری جازار
عنوان فروست :
ایثارنامه (مجموعه یادنامه شهدای خراسان رضوی)
تهیه و تولید :
معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی
مجری طرح :
اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی
گردآوری و بازنویسی :
زهرا غفار نقیبی
ویراستار :
سید محمد آریا نژاد
ناظر تولید :
سید مجید حسینی
مدیر تولید :
حمید دیانی
هماهنگی تولید :
سید محمد آریا نژاد
تطبیق اسناد :
طیبه وزیری
مدیر هنری :
عباس پرچمی
دستیار صفحه آرا :
بهناز فهمیده اسکندری
شمارگان :
2000 نسخه
ناشر :
نشر ایمانپور
نوبت چاپ :
اول، بهار 1398
شابک :
978-622-95486-2-2
قیمت :
50،000 ریال «غیر قابل فروش»
(چاپ و نشر این کتاب با ذکر منبع بلامانع است)
(کلیه مطالب این کتاب بر اساس اطلاعات مرکز اسناد ایثار بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی تدوین شده است)
💢@martyrscomp قرارگاه شهدا
روایت مروت و مردانگی شهدا
| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |
مرید و مراد شهید کاوه
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سال ۱۳۶۴، سردار پر آوازه دفاع مقدس، شهید محمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش میشنود و استعداد بالای او را شناسایی میکند، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش مینماید. نهایتاً موفق میشود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهدهاش بگذارد.
بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمیتوان نادیده گرفت.
البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه، در تحقق یافتن این مهم بی تأثیر نیست.
حجت الاسلام ابراهیمی در این باره میگوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود. شاید بتوان گفت در یک آن، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظهٔ دیگر ناصری مراد میشد و کاوه مرید. هر دو به یکدیگر عشق میورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیتهای سخت میگردد که برخی ترکشهای آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتاً در حالی دعوت حق را لبیک میگوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج میبرده است.
شهید محمد ناصر ناصری
💢💢
در خدمت مردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری کار داشت.
گاهی که خانه می ماند استراحت کند، تلفن همراهش را خاموش می کردم.
وقتی بیدار می شد، می گفت:چرا تلفن را خاموش کردی؟ این را گرفته ام
که همیشه در دسترس باشم و هر کسی که کار داشت، راحت بتواند پیدایم کند.
خاطره ای از همسر شهید محمد ناصر ناصری
متولد:7/3/1340
شهادت:17/5/1377مزار شریف- افغانستان
🍁
دعا کن شهید بشوم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.
شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم
با همان لحن همیشگی گفـت:
« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.
با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه
خداحافظی کردم.
آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.
جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.
از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.
از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،
خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»
گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد
تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:
« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد.
رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@martyrscomp قرارگاه شهدا
گمشدهی مزار شریف: خاطرات سردار شهید محمدناصر ناصری
مؤلف: سعید عاکف
ناشر: ملک اعظم
زبان: فارسی
ردهبندی دیویی: 955.0844092
سال چاپ: 1397
نوبت چاپ: 1
تیراژ: 1000 نسخه
تعداد صفحات: 472
قطع و نوع جلد: رقعی (شومیز)
شابک 10 رقمی: 6006123215
شابک 13 رقمی:
🌴@martyrscomp قرارگاه شهدا
سردار شهید محمدناصر ناصری به روایت خانواده شهید
سردار شهید محمدناصر ناصری به روایت خانواده شهید
خانم هاشمي، همسر شهيد محمدناصر ناصری در بيان خاطرات ازدواج خود به سال ۱۳۵۹ اشاره مي کند و مي گويد:
«محمدناصر که با وي نسبت خويشاوندي داشتم، بستگانش را براي خواستگاري ام فرستاد. پدر و مادرم چون شناخت بيشتري از ايشان داشتند، قبول کردند اما خودم ترديد داشتم و نمي دانستم چه جوابي بدهم.با اين که درباره خوبي هاي ايشان زياد شنيده بودم اما مي دانستم زندگي کردن با چنين افرادي سختي هاي خاص خودش را دارد. در همان ايام مدتي مريض شدم يک روز محمد ناصر از باب ديد و بازديد به خانه ما آمد و از اتاق کناري احوال مرا پرسيد و چند دقيقه اي نشست. اما مادرم او را به صرف ناهار دعوت کرد. همين که وقت نماز ظهر شد، از مادرم جانماز خواست.من کنجکاو بودم که ببينم چطور نماز مي خواند.ايشان با حال و هوايي خوش و صوت و لحن زيبا، اذان و اقامه را گفت و مشغول نماز شد. راز و نياز عاشقانه وي مرا به شدت تحت تاثير قرارداد به طوري که بيماري ام را فراموش کردم. با خود فکر کردم که او بايد در درگاه خدا آبرويي داشته باشد و خلاصه اين که آن نماز باعث شد همان روز جواب مثبت دهم و مقدمات ازدواج ما فراهم شود. شبي را که بنا بود مراسم عقدکنان ما برپا شود،هرگز از خاطر نمي برم. از ۳ -۲ روز قبل محمدناصر ماموريت رفته بود و طبق قرار، بايد خودش را تا ساعت ۷ شب مي رساند. اقوام و تعدادي از آشنايان و افراد سرشناس را دعوت کرده بوديم. همين امر تشويش و اضطراب مرا دو چندان مي کرد و دائم چشمم به عقربه هاي ساعت بود.عقربه ها به ۷ رسيد و از آن گذشت، ولي از محمد ناصر خبري نبود. همه سراغ داماد را مي گرفتند و کم کم حوصله شان داشت سر مي رفت البته مي دانستند که او آدم بدقولي نيست. مي گفتند: «حتما برايش مشکلي پيش آمده است و هرجا باشد خودش را مي رساند». عقربه ها از ۸ و ۹ هم گذشت اما از او خبري نشد! حالا فقط بستگان نزديک مانده بودند و بقيه بعد از شام به خانه هايشان رفتند. من فقط نگران سلامت محمدناصر بودم. وقتي آمد تنها عذرخواهي کرد و چيزي نگفت. ولي بعدها دوستانش گفتند که در درگيري با گروهي از اشرار مسلح گرفتار شده بود و همرزمانش هرچه اصرار کردند که او برگردد و خودش را به مراسم برساند، قبول نکرده است».
* خاطره ای از زهرا ناصری (دختر شهید):
«یک بار که پدرم میخواست به افغانستان برود، من نمیگذاشتم و گریه میکردم، با فکر کودکانه خود و با این تصور که دیگر پدر نمیتواند برود و پیش من میماند، در را قفل کردم و کلیدش را هم مخفی کردم. راننده پدر منتظر بود و حتی تا پشت در هم بالا آمدند، اما من نمیگذاشتم ایشان بروند. پدر با صحبت کردن و وعده زود آمدن، راضیام کرد، اما دیگر خود هم نمیدانستم کلید کجا مانده و همه را درگیر پیدا کردن کرده بودم؛ درحالیکه پدر همچنان مهربانانه با من صحبت میکرد و اصلاً بابت این کار دعوایم نکرد. آخرین مأموریت پدر را نیز یادم است. در مشهد زندگی میکردیم و وقت جدایی از پدر رسید. این بار بیش از همیشه بهانهگیر شدم و گریه کردم. پدرم برای آرام کردن من، رفتن را به تأخیر انداخت و با هم در شهر گردش کردیم و برایم از مغازه کلی خوراکی خرید. بعد در منزل کمی بیشتر پیش ما ماند و رفت. رفتنی که دیگر بازگشتی نداشت».
*** خاطره ای از سعید ناصری (پسر شهید):
«پدر در زمان جنگ مسئولیتهایی داشت. پس از جنگ بحث افغانستان پیش آمد و پدر همچنان در مأموریت بود. او در ولایتپذیری و مطیع ولایت بودن الگوی عینی بود. شهید ناصری برای نسل ما و پس از ما یک الگوی به تمام معنا بودند. من قدری کوچکتر که بودم از پدر میپرسیدم: «چرا شما کمتر خانه هستید و همیشه در سفر و مأموریت و افغانستان هستید؟» و پدر در جوابم میگفت: «مردم افغانستان بسیار مظلوم هستند. آنجا فرزندان یتیم زیادی دارد، مسلمانان مظلوم و ستمدیده زیادی هستند که ما باید به آنها کمک کنیم و هرچه برایشان کار کنیم، باز هم کم است».
✳️@martyrscomp قرارگاه شهدا
چگونگی شناسایی پیکر مطهر سردار ناصری بعد از 40 روز/ ماجرای آخرین دیدار شهید ناصری با پدر و مادرش
وقتی بالا سر پیکر محمدناصر رسیدم، دیدم بر خلاف مسائل طبیعی و بر خلاف ذهنیتی که داشتم، جنازه تقریباً سالم است و چندان هم متلاشی نشده، طوری که حتی توانستم ردّ گلولهها را روی بدن مطهرش تشخیص بدهم.
💠@martyrscomp قرارگاه شهدا
وصیتنامه
دوران انقلاب بود، من و محمدناصر در شهر بیرجند، در اتاقی اجارهای و با هم زندگی میکردیم. به خلاف دوران قبل از انقلاب، به صورت شبانهروزی تلاش می کرد و زحمت میکشید و دیگر کمتر خانه میآمد. با تمام این حرفها، از درس خواندن هم غافل نمیشد و برای همین خواب و استراحت خود را به حداقل میرساند.
یک روز بعد از ظهر وقتی آمد خانه، دیدم با عجله کاغذی و قلمی درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد. دو تا استکان چایی ریختم و آوردم که با هم بخوریم؛ تو فکر افتادم که با این عجله چه می نویسد و اصلاً چرا عجله دارد؟
وقتی از نوشتن فارغ شد، دیدم دارد آمادهی رفتن می شود. پرسیدم:«کجا؟!»
گفت:«باید بریم یک مأموریت، ممکنه دو سه روز دیگه نیام.»
به کاغذی که آن را لب طاقچه گذاشته بود، اشاره کردم و گفتم:«اون چی بود که نوشتی و ما رو محرم خودت ندونستی که چیزی در موردش بگی؟»
گفت:«وصیتنامه است دایی؛ چون این روزها درگیری زیاد پیش می آد، گفتم بنویسمش که اگه خدا طلبید، بدون وصیتنامه نباشم.»
تا این حرف را گفت: از شدت عشق و علاقه ای که بهش داشتم، اندوهناک شدم. شاید برای دلداریام گفت: «بالاخره دایی مرگ حقه، چه بهتر که آدم در راه اسلام کشته بشه!»
بعد از آن، از من خواست که چنانچه شهید شد، آن وصیتنامه را باز کنم و بخوانم. او درحالی خودش را آماده ی شهادت کرده بود، که هفده، هجده سال بیشتر نداشت.
خداداد هاشمی زاده(دایی شهید)
🌹@martyrscomp قرارگاه شهدا
تنها آرزو
یادم هست در یکی از عملیاتها شانه اش تیر خورده و زخم عمیقی برداشته بود. وقتی من و بعضی از آشنایان و بستگانش به عیادتش رفتیم، دیدم با اینکه زخم مهلکی برداشته، ولی در اثر کتمان درد، خندان و مثل همیشه بذلهگو است. نهتنها خودش از این بابت هیچ غم و اندوهی نداشت، بلکه دیگران را نیز تسلی و دلداری می داد و می گفت:«چیزی نیست!»
فکر کنم همان دفعه بود که وقتی از شهادت صحبت شد، دیدم او در این باره آرزویی که خاص برخی از صحابه ی بزرگوار بوده است. او آرزو داشت که در مواجهه با قومی خشن و ستمگر، با وضعی اسفناک به شهادت برسد.
در واقع تحقق یافتن این آرزو، یکی از دلایل اثبات اخلاص بالایش بود.
حجت الاسلام فقیه امام جمعه زیرکوه قاین
دلیلی برای مرخصی
ماه مبارک رمضان ساله هفتاد و شش، برای چند روزی شنیدم سر کار نمی رود. چنین خبری را درباره او به سختی می شد قبول کرد؛ چرا که سابقه نداشت کارش را به کلی تعطیل کند.
چون آن روزها از جنگ و این چیزها خبری نبود و از افغانستان هم می دانستم برگشته، بنابراین حدس زدم که باید کسالتی برایش پیش آمده باشد، برای همین هم در اولین فرصت با او تماس گرفتم تا از این حدسم مطمئن شوم. وقتی به حسب رسم و رسومات اینطور مواقع گفتم: بلاها دور باشه؛ خندید و پرسید:«چطور؟»
گفتم: «شنیدم سر کار نمیروی، فکر کردم شاید مریض شده باشی؟»
گفت:«الحمدلله الان صحیح و سالم هستم و هیچ مشکلی ندارم.»
آن روز کلی اصرار کردم تا بالاخره راز این کارش را فاش کرد. گفت: «ماه مبارک رمضان هست و به فکر توشه و زاد راه افتاده ام.»
گویی می دانست آخرین ماه رمضان عمرش هست.
آذری
نهایت ایثار
من علاوه بر اینکه در دفتر شهید ناصری کار میکردم، به نحوی از مسائل مادی او نیز با خبر میشدم.
ناصری با توجه به سابقه زیادش در خدمت به نظام و انقلاب، و مسئولیتهای کلیدی در طول سالهای متمادی عهدهدارش بود، در آن زمان- یعنی سال هفتاد و چهار- نه ماشین داشت و نه خانه و این نداشتن تا لحظه ی شهادت هم ادامه پیدا کرد.
آنچه من می دانستم از مال و منال دنیا دارد، دو، سه میلیون تومان پس انداز شخصی اش بود.
اوایل که در دفتر او کار می کردم، گاهی می دیدم بعضی از بچه ها که گرفتاری شدید مالی پیدا کرده بودند، می آمدند پیشش و درخواست وام اضطراری می دادند. او اگر امکانش بود از طریق خود تشکیلات مشکل آنها را حل می کرد والا معرفیشان می کرد کمیته امداد.
این که چرا آنها را معرفی می کند به کمیته امداد، برایم سوال شده بود و دوست داشتم بدانم چه رابطه ای با بچه های کمیته امداد دارد که گاهی به صورت خیلی محرمانه و آبرومند، برای بچه ها وام جور می کند.
بعدها از طریق یکی از کارکنان آن جا، به طور اتفاقی فمیدم که ناصری همان دو، سه میلیون تومان پس انداز خودش را به آنها داده که چنین مواردی از آن پول به بچه ها وام بدهند!
حسین صداقت
بچههای ناتنی حاجی!
تو فامیل ما معروف بود که آقای ناصری در انجام کارهای خیر، بدون اغراق گوی سبقت را از خیلی ها ربوده؛ کارهای خیری که معمولاً نمی گذاشت کسی از آنها با خبر شود، مگر در مواردی که لازم بود. یکی از این موارد، بزرگ کردن سه بچه ی یتیم بود که با هم نسبت خواهر برادری داشتند؛ یک پسر چهارساله و دو دختر هشت و 10 ساله.
سال1359، دو سه روز قبل از عروسی، آن سه را به من نشان داد و گفت: «من تا حالا سعی کردم برای این بچه ها پدر باشم، شما هم انشاءالله از این به بعد باید جای مادرشون باشی تا اینها سر و سامون بگیرن.»
آنها در خانهای زندگی می کردند که بعداً فهمیدم آقای ناصری برایشان اجاره کرده است. همچنین فهمیدم که قوم و خویشی نداشته اند که به کارشان رسیدگی کند و آقای ناصری هر روز از آنها خبر می گرفته و از دسترنج خودش، امورات زندگیشان را تأمین می کرده و حتی خرج تحصیل آنها را هم داده است.
شب ازدواج، هر سه ی آنها را در مراسم جشن مختصر ما حضور داشتند. برخوردی که آقای ناصری با آن سه داشت، مهربان تر و صمیمی تر از برخوردهای یک پدر خوب با بچه هایش بود. شاید همین مرا واداشت تا آن شب از باب شوخی به او بگویم: «من با کسی ازدواج کردم که سه تا بچه داره.»
وقتی جنگ شروع شد، بارها پیش می آمد که حاجی برای چند ماه می رفت مأموریت و بیرجند نمی آمد، اما پیوسته از طریق نامه و تلفن از آنها خبر می گرفت و همچنان اموراتشان را اداره می کرد. جالب این جا بود که آن سه بچه از دوری حاجی خیلی بیتابی می کردند و دائم چشم به راهش بودند.
چند سال بعد، پسر حاجی! در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و مدتی به عنوان یک معلم خوب به شهرستان برگشت؛ و آن دو دختر هم زیر نظر حاجی و با کمک او ازدواج کردند.
بعد از شهادت حاجی، یک روز یکی از اقوام آمد خانه ی ما و گفت
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
تنها آرزو یادم هست در یکی از عملیاتها شانه اش تیر خورده و زخم عمیقی برداشته بود. وقتی من و بعضی ا
: «چند روز پیش رفته بودم سر مزار شهید ناصری صحنه ی عجیبی دیدم.»
پرسیدم:«چه صحنه ای؟!»
گفت:«ی