فرمانده آموزش نظامی لشکر مکانیزه 31 عاشورابه چمران تبریز معروف بود .سال 1341 ه ش درمحله شنب غازان تبریز ،در یك خانواده فقیر دیده به جهان گشود. تیز هوشی و نبوغ فكری اش از دوران كودكی آشکار بود.
در دوران تحصیلی استعداد فوق العاده ای ازخود نشان می داد، بطور ی كه، همه ساله ممتازترین شاگرد مدارس محل تحصیلش بود.
مدتی را در واحد عشایری سپاه مغان، به مربیگری آموزشهای عقیدتی و سیاسی نظامی پرداخت و چندی در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثی عراق، مشغول شد .سپس مربی نظامی پایگاه آموزشی، خاصبان سپاه تبریز شد.
دركلاسهای آموزشی فنون نظامی قبل از هر چیز برادران رابه تقویت ایمان توصیه می نمود و می گفت ما باید ایمانمان را قوی كنیم .چرا كه برنده ترین سلاح ما ایمان است.
سید رفیع رفیعی پس از مجاهدتهای بی شمار در راه اعتلای اسلام ناب موحمدی وایران بزرگ ,مسئولیت واحد آموزش نظامی لشگر عاشورا را به عهده گرفت.
با اینکه مسئولیت اومدیریت وفرماندهی امور آموزش نظامی لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در عملیات والفجر یك در سال 1362 شرکت کرد ودر همین عملیات نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی
نویسنده :
سال چهل و یک، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و درخانواده ای مستضعف دیده به جهان می گشاید.
پدرش اگرچه کارگر و زحمتکش بود، اما در داشتن ایمان و اعتقادات دینی، گوی سبقت را از بسیاری ربوده بود. کما اینکه در محله شنب غازان، در برگزاری هیأت های مذهبی و مجالس عزاداری، پیش کسوت بوده است و عشق به اهل بیت (علیهم السّلام) از همان دوران کودکی، در دل و جان سیدرفیع تثبیت می گردد.
یکی از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.
شاخصه دیگر سیدرفیع، حساسیت بیش از حد نسبت به استفاده از وقتش بود؛ چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند.
او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد؛ در ده سالگی سر کار بنایی می رفت و درآمد خود را تقدیم پدر می کرد تا کمک خرج خانواده باشد؛ هرچند که پدر از قبول این پول امتناع می نمود، اما اصرار و التماس سیدرفیع، پدر را مجاب به پذیرفتن آن می کرد.

مجله امتداد مهر 1386، شماره 22
... و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی
نویسنده :
سال چهل و یک، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و درخانواده ای مستضعف دیده به جهان می گشاید.
پدرش اگرچه کارگر و زحمتکش بود، اما در داشتن ایمان و اعتقادات دینی، گوی سبقت را از بسیاری ربوده بود. کما اینکه در محله شنب غازان، در برگزاری هیأت های مذهبی و مجالس عزاداری، پیش کسوت بوده است و عشق به اهل بیت (علیهم السّلام) از همان دوران کودکی، در دل و جان سیدرفیع تثبیت می گردد.
یکی از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.
شاخصه دیگر سیدرفیع، حساسیت بیش از حد نسبت به استفاده از وقتش بود؛ چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند.
او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد؛ در ده سالگی سر کار بنایی می رفت و درآمد خود را تقدیم پدر می کرد تا کمک خرج خانواده باشد؛ هرچند که پدر از قبول این پول امتناع می نمود، اما اصرار و التماس سیدرفیع، پدر را مجاب به پذیرفتن آن می کرد.
سید رفیع همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، مدرک دیپلم خود را می گیرد. وقتی ماجرای انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها اوج می گیرد، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنویِ آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را می زند.
او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان می گذراند و به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات طریق القدس داشته باشد. او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند.
سیدرفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و باصلابت قدم در میدان می گذارد که همگان را به تحیر وامی دارد. چنانچه به خاطر نبوغی که از خود نشان می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان».
او به خود سختی بسیار می داد و هرگز روی تشک نمی خوابید. هیچ وقت لباس فرم سپاه را بر تن نمی کرد و در مقابل سؤالات دوستانش، می گفت: من این لباس را فقط موقع عملیات می پوشم.
قبل از عملیات والفجر یک، پس از ماه ها تلاش، بالاخره موفق می شود رضایت فرماندهان را جلب کند و به عنوان مسؤول آموزش لشکر سی و یک عاشورا، عازم منطقه شود.
آن بزرگوار که همیشه در خانه و پادگان، با یقین از شهادت خودش سخن می گفت و قبل از آخرین اعزام، به برخی از دوستانش می گوید که امام زمان(عج) برات شهادت مرا امضا فرموده اند؛ سرانجام در روز بیست و دوم فروردین در اثر بمباران هوایی دشمن، در جبهه شرهانی، از منطقه فکه به دیدار محبوب خود می شتابد.
شهید سیدرفیع رفیعی در انتهای وصیت نامه الهی اش پیامی مطلبی دارد که برای لرزندان دل هر ایرانی آگاه و بیدار کافی است. او می نویسد: «ای ملت به پا خاسته ایران، اگر شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر(ص) به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد.»
جنازه مطهرش، در گلزار شهدای تبریز - وادی رحمت - به خاک سپرده شد. راهش پررهرو باد!
چند تذکر عمومی:
ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید.
ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید.
ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید.
ـ بدانید که آمریکا و شوروی و اسراییلِ مفسد، دشمنان شمایند و این شما هستید که باید آنها را از روی زمین پاکسازی کنید.
عکس زرق و برق دار
سیدعزیز رفیعی
دبستان که می رفت، چون همیشه شاگرد ممتاز بود و نمره هاش خوب می شد، جایزه زیاد به اش می دادند.
یک بار، یکی از آنجایزه ها، کتابی بود درباره زندگی شاه. عکس بزرگ و زرق و برق داری از آن ملعون و پدر معلون ترش را اول کتاب زده بودند. هر دوشان را کند و برد تو حیاط. دوتایی را باهم آتش زد.
مسیرهای دوگانه
سیدعزیز رفیعی
برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. آن روز پدرم نتوانست با موتور برود.
اتفاقاً سیدرفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت.
مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد:
«اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم.»
پدر شهید رفیعی این خاطره را مدتی بعد از شهادت فرزندش، وقتی شاهد سوءاستفاده هایی از بیت المال را در محل کارش بود، با بغض و اشک تعریف کرد.
او از پدرم خواسته بود بقیه مسیر را با تاکسی برود. با این که از روحیات پاک او خبر داشتیم، ولی این کارش برای ما کمی سنگین بود. از پدر پرسیدیم: «شما ناراحت نشدی؟»
گفت: «چرا ناراحت بشم؟ اتفاقاً خیلی هم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که همچین بچه ای به من داده که بین حلال و حروم فرق می گذاره و به این خاطر حتی ملاحظه بابای خودش رو هم نمی کنه.»
برنج سهمیه ای و عدالت
سید عزیز رفیعی
با این که از پادگان سیدالشهداء (ع) تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود و سیدرفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه.
خاطرم هست گاهی حتی دو ماه می گذشت و ما او را نمی دیدیم. همین عاملی شده بود تا هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و مثل یک مهمان تحویلش بگیرد. معمولاً شبی را که سیدرفیع خانه بود، سعی می کرد غذای خوبی بپزد.
یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای حاضری درست کرد.
سر سفره از سیدرفیع عذر خواست و به اش گفت که برنج مان تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد.
مثل این که سیدرفیع یک مهمان باشد، آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سیدرفیع بگوید: ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما.
از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به اش گفت: «رفیع جان، پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»
مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما به اون برنج محتاج ترن؛ برای همین هم هر کار کردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا.»
از این کارش ناراحت شدم. بعداً به اش گفتم: «اخوی ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی که به خونه رواست...»
ما زن بیوه ای در محله داشتیم که با کار کردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چندتا بچه قد و نیم قد را به تنهایی می کشید و بزرگ شان می کرد. یکی از بچه هایش هم ناقص الخلقه بود. آن روز سیدرفیع برایم او را مثال زد و گفت: هروقت عدالت دولت به حدی رسید که این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می کنم، ولی تا وقتی که این طوری نشه، نه.»
حفظ و نگهداری
رمضان فتحی
تمام وسایل نقلیه ترابری ما عبارت بود از یک لندرور و آمبولانس.
لندرور بیشتر دست سیدرفیع بود و گاهی دست بعضی از بچه های دیگر. از این ماشین استفاده های زیادی می شد. تمام برنامه های شناسایی و رفت و آمدهای دیگرمان با همین ماشین بود. اگر برنامه رزم شبانه داشتیم باز لندرور عصای دست مان بود. از همه مهم تر این بود که آن لندرور، کار سرویس رفت و برگشت به تبریز را نیز برای بچه های می کرد. گاهی که سیدرفیع خودش می خواست برود تبریز - با توجه به این که سی و پنج کیلومتر فاصله داشتیم تا شهر - تمام بچه ها را به صورت فشرده می ریخت توی ماشین و می بردشان. باز صبح زودِ روز بعد، همه را برمی گرداند پادگان.
خلاصه، هرکاری داشتیم، به آن یک ماشین انجام می دادیم. دقیقاً برای همین هم بود که خود سیدرفیع شخصاً کار حفظ و نگهداری لندرور را به عهده گرفته بود. هم خودش با احتیاط از آن استفاده می کرد و هم به دیگران سفارش می کرد مواظب باشند.
علاوه بر این، هرچند روز یک بار ماشین را یا خودش می برد مکانیکی یا می داد ببرند تا کاملاً سرویس شود. جالب این جا بود که بارها می دیدم از پول شخصی خودش برای ماشین خرج می کرد و حتی بنزین می زد.
با تمام کاری که از آن ماشین می کشیدیم، همیشه سرحال و سرپا بود؛ البته این تا وقتی بود که سیدرفیع به منطقه نمی رفت.
مثل یک غریبه
رمضان فتحی
برادرش سیدعزیز به عنوان یک نیروی بسیجی آمده بود آموزش ببیند. من چون هم محله آنها بودم، از این موضوع خبر داشتم و دیگران چیزی نمی داستند. آن زمان سیدرفیع هنوز مسئول آموزش بود.
روز اول که متوجه آمدن سیدعزیز شد، سفارشش را به من کرد که مبادا بین او و بقیه فرقی بگذارم.
سفارش دیگری هم کرد. گفت: به هیچ کس نگو که برادرم اینجاست.
به چشم خودم دیدم در تمام مدت آموزش، با او مثل یک غریبه برخورد کرد. هیچ فرقی بین برادرش و دیگران نگذاشت. از اواسط دوره به بعد هم که همه فهمیدند سیدعزیز برادر اوست، هیچ تغییری در برخوردهایش نداد.
سرمه بیداری
رمضان فتحی
چند ماهی را که پیش سیدرفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود که در مجموعه نیروهای پادگان می خوابید و سحرها اولین نفر بود که بیدار می شد.
یک سالن آموزشی طویلی داشتیم، که انتهای آن یک اتاق بود. شب تا وقتی تمام پرسنل کادر می خواستند بخوابند، ساعت یازده ـ دوازده می شد. سیدرفیع تازه آن موقع می رفت داخل همان اتاق.
یک شب از سر کنجکاوی پشت در اتاق رفتم تا ببینم او چه کار می کند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع کرد به خواندن قرآن. نزدیک یک ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو می شنیدم. بعد از آن چند رکعت نماز خواند.
وقتی فهمیدم می خواهد بیرون بیاید، زودتر از او رفتم آسایشگاه.
این برنامه هرشب سیدرفیع بود؛ یعنی بین ساعت یک و دو شب می خوابید؛ خیلی هم مواظب بود کسی متوجه برنامه اش نشود.
یادم هست صبح ها معمولاً او بقیه را بیدار می کرد. اگر هم گاهی خودم بیدار می شدم، می دیدم زودتر از من از خواب بلند شده است.
مبارزه
جبرییل هاتف
در یکی از نیمه ها شب های سرد زمستان سال شصت و یک از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی.
آن توالت ها از نوع قدیمی اش بود که سنگ های زبر و ذوزنقه ای داشت و با سنگ های فعلی و امروزی خیلی فرق می کرد.
آن وقت ها، قسمت هایی از پادگان ما آب لوله کشی نداشت که سرویس های بهداشتی یکی از آن قسمت ها بود. یک منبع نزدیک آنجا گذاشته بودند تا هرکس که می خواهد برود دستشویی، آفتابه را آب کند و با خود ببرد.
آن شب سیدرفیع را دیدم که با آفتابه آب داد آن سنگ های زبر و گود را می شوید و تمیز می کند. ما در آن زمان امکاناتی مثل فرچه و سنگ شوی و از این چیزها هم نداشتیم.
آن قدر این صحنه بر من اثر گذاشت که کم مانده بود به گریه بیفتم. رفتم جلو تا آفتابه را از دست او بگیرم بشورم.
از دیدنم جا خورد. اجازه نداد کمکش کنم. همان جا ایستادم تا کارش تمام شد. بعد از من قول گرفت که آن جریان را به هیچ کس نگویم.
برات شهادت
سید عزیز رفیعی
چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: اینجا به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم.
تمام مسئولان رده بالا اتفاق نظر داشتند که باید بماند.
این مسأله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به اش گفتم: «داداش جان، تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جات رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن.»
بعد هم با اطمینان گفتم: «مثلاً خود من یکیش.»
گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم اینکه عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسین. ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم برن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل.»
سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سیدرفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. این حال و هوا را وقت صبحانه خوردن و بعد از آن هم داشت.
یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی که موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود.
می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ایی که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد.
حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را گرفته بود دستش. با خوشحالی نشانم داد و گفت: بالاخره به ام حکم مأموریت دادند.
چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز تو ستاد اعزام نیرو دیده بودنش، می گفتند: حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: «من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان(سلام اللَّه علیه) گرفتم.»
شب قبلش در خواب دیده بود که آقا به او عنایت فرموده و برگه ای امضا شده را داده بودند دستش.
صدایی از بهشت
سید عزیز رفیعی
تا مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، اوضاع روحی من ریخته بود به هم. در آن ایام چون صبح ها خواب می ماندم، همیشه مادرم مرا برای نماز بیدار می کرد. نماز می خواندم و صبحانه ای می خوردم و می رفتم سرکار.
یک روز وقتی چشم باز کردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم. سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی که زدم، این بود که شاید خودش هم برای نماز بیدار نشده، ولی چنین چیزی اصلاً سابقه نداشت.
به هرحال، بیدارش کردم و گفتم: مادر چرا منو بیدار نکردی؟ نمازم رفت، کارم دیر شد.
دیدم با تعجب دارد نگاهم می کند. گفت: تو مگه خودت بیدار نشدی؟
گفتم: نه!
آن روز تا برای او قسم نخوردم، باورش نشد که من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود که به شدت گریه اش گرفت و اصلاً دست و پایش به لرزه افتاد.
خدا رحمتش کند؛ او سحر آن روز، مثل همیشه بلند می شود برای نماز. می بیند کسی توی حیاط دارد اذان می گوید. صدایش خیلی شبیه همان صدای خوش سیدرفیع بوده است. مادرم فکر می کند من هستم که دارم اذان می گویم. در دل تحسینم می کند و می گوید: «بارک اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان می گه!»
آن شب هیچ کس دیگر هم در خانه مان نبود که اذان گفتن را بیندازیم گردن او.
فرازهایی از وصیت نامه شهید سیدرفیع رفیعی که آن را یک روز قبل از شهادتش نوشته است:
ـ پدرم و مادرم؛ شما رسالت پدر و مادر شهید را برعهده دارید. نظر بیفکنید و ببینید پدر و مادر شهید کیست؟ حضرت حسین بن علی و لیلای نالان (علیهم السّلام)؛ به آن بزرگواران تأسّی بجویید و محکم باشید.
ـ ای مادران عزیز و پدران بزرگوار شهدا؛ من به شما ارادت داشته و دارم. خدا می داند چه امواج گرانی از مهر و علاقه در دلم از برای شما نهفته بود که با ریخته شدن خونم، آن را بر پیکر اجتماع تزریق نمودم. شما صبور باشید و بدانید که امروز دشمنان اسلام از رشادت شما سخت می ترسند.
بسمه تعالي
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عندربهم يرزقون قرآن کریم
شهادت فخراوليا ست.
ماچه بكشيم چه كشته شويم، پيروزيم. امام خمینی
با سلام برانبياءخدا وباسلام برخاتم پیامبران حضرت محمد عبدالله(ص)وسلام براهل بيت عصمت و طهارت اسلام سلام الله عليهم اجمعين وباسلام بر محضر مقدس حضرت صاحب الزمان (عج)وباسلام برنائب برحقش ، رهبرعظيم الشان انقلاب، روح خداامام امت خميني بت شكن ؛درود بر ياران وفادارش باد .
درود بر شهيدان گلگون كفن اسلام كه بانثارخون خود،خط حاكميت حق و دستورات الهي را تحكيم بخشيدند.باسپاس بی كران برخداوند سبحان چند كلمه ميخواهم با اين ملت شهيدپرور عزيز اسلامي كه خانواده عزيزهم جزوي از آن محسوب ميشوند صحبت نمايم. اگر از من انتظار وصيت داشتيد ميتوانم بگويم براي شما يك وصيت دارم كه شما رابه ساحل سعادت رساند. مواظب رهبرمان، روح خدا ،فرزند خلف زهراي اطهر، اميد مستضعفان جهان باشيدو پشتیبان باشید اورا.
به يادداشته باشيد كه ماباتظاهرات ميليوني با اين مرد الهي پيمان بسته ايم بر پيمانتان ثابت واستوار بمانيد. اگرسعادت بخواهيد عزت و عظمت و پيروزي و عصمت وطهارت و خداوقرآن بخواهيد همين بس كه پيرو حقيقي روح خدا هستيد.
پدرم و مادرم خداونداجرتان دهد عزت وعظمت بر شما ,خداوند مژده داده است صبور باشيد. امروز دشمنان خدادر مقابل مسلمين صف بسته اند. بايد به آنها تاخت ، آنها را متلاشی ونفسهاي شرآگين آنان راقطع نمود .شما به پدرومادرشهيد، نظر بيفكنيد و ببينيد پدر و مادر شهيد كيست؟حسين بن علي(ع) ؛ولي بنگيريدومحكم باشيد. زهرا مادرشهيداست وعلي پدرشهيد ,خدا می داند اين مادران عزيزشهدا اين پدران بزرگواركه دلشان سوخته چه مقامي دارند.
اي مادران پرمهرشهدا وپدران شهدا من به شما ارادت داشتم ودارم, ميدانیدچه امواج گراني از مهر و علاقه در دلم از براي شما نهفته بود كه باريختن خونم آن رابر پيكر اجتماع تزريق نمودم.
شما صبور باشيد كه امروز دشمنان اسلام از رشادت و شهادت شما سخت ميترسند .مادرعزيز وپدرمهربانم من شما را دوست دارم واميدوارم كه اجر عظيمي خدای مهربان براي شما عنايت فرمايد اجري كه مكرردر قران مجيد وعده فرموده , فقط شما به رسالت خودتان عمل فرماييد . طوري باشيد كه دشمن از شما ضعفي نبيند و كينه اي گران از دشمنان اسلام وقرآن به دل بسپارد.
اين وصيت من است بر ملت شهيدپرورم :
شما دربرابركفر جهاني هستيد، دست دردست هم چون كوه ثابت واستوار باشيد. از امام خود فرمان بريد وچنان به جبهه كفربتازيد كه مجال گريزرا از آنان سلب كنيد . ريشه كثيف آمريكا وشوروي واسرائيل غاصب را با دستهاي قوي وسلاح پرقدرت خود قطع نمائيد. نترسيد, با توکل به خداوند پيش روید كه، ما پيروزيم. سيد رفيع رفيعي
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
هر كس كه ميدان نبرد را ديده باشد، مىداند كه، تنها از خاكريز دشمن گذشتن كار هر مردى نيست. اينگونه از خاكريز خصم گذشتن و ميان صفوف دشمن نفوذ كردن معانى خونينى دارد: شايد پيشتر از آنكه به خاكريز دشمن برسى، رگبار تيربارى سينهات را بشكافد و شايد يكى از هزاران مين كاشته شده زير پايت سبز شود و آنوقت با پايى بريده، در ميان مينها دست و پا بزنى... شايد از خاكريز دشمن بگذرى و فرياد (ایست)نگهبان دشمن بر جا، ميخكوبت كند و تو اگر دست به اسلحه ببرى كه بىگمان غربال خواهى شد و اگر نه، اسارت و شكنجه و زيستن در قفس و ...
جنازه يكى از ياران ( پس از يورشى دشمن شكن ) پشت خاكريز خصم جا مانده است و اكنون مىدانيم كه اگر جنازه را برنگردانيم، شايد هرگز پيدا نشود. اما چه كسى بايد حيثيت مرگ و خطر را بار ديگر به بازى گيرد؟ كسى را بيم مرگ نيست. اما از فكر اسارت، اندوهى است كه به جان مىخزد و بر روح آدم چنگ مىاندازد: اگر اسير شوم؟... من تا حال شكنجههاى دشمن را تجربه نكردهام، اگر بخواهند به حرفم بياورند، اگر زير شكنجهها دهانم باز شود... نه...
اما (سيد) مصمم است كه برود و جنازه را بياورد. دوستان منعش مىكنند و برايش از خطر و موانع مىگويند. اما (سيد) براى رفتن آماده مىشود. خداحافظى مىكند و مثل نسيم از خاكريز خودى به طرف دشمن جارى مىشود. (سيد) مىرود و اضطراب و التهاب در جانمان رخنه مىكند. انتظار چنين است. از آن لحظه كه دوست از تو جدا مىشود، منتظر رجعتش هستى. او مىرود و تو از همان دم در انتظار آمدنش لحظهها را مىشمارى! (سيد) از نگاه ما ناپديد مىشود. چيزى مثل يك سؤال در ذهنم جان مىگيرد: (چرا گذاشتى برود؟)
دقايقى است كه (سيد) رفته است. خدا مىداند اكنون در چه وضعى است، شايد مين، مين منور... و سيل رگبار تير بارهاى دشمن... شايد...
هر نفس، انگار سالى است كه با اضطراب و انتظار سپرى مىشود. چشم از آن سوى خاكريز برنمىدارم. (خدايا، كى مىآيد؟)
در لحظات يأس و اميد (سيد) را مىبينم كه با جنازهاى بر دوش به سمت خاكريز خودى مىآيد.
مىگفت: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّندهترين سلاح ما ايمان است و راستى را چه نيرويى جز نيروى ايمان او را به آن سوى خاكريز دشمن كشاند؟ آن همه شجاعت و جسارت زاييده ايمان است و بس. او از تبار زلال وحى و نور بود و ريشه در ولايت اهل بيت داشت. شانزده سالگىاش با شكوفايى انقلاب اسلامى گره خورد و در راه به ثمر نشستن نهضت امام ،نفسى از پاى ننشست؛ شركت در راهپيمايىها و تظاهرات مردمى، تكثير و پخش اعلاميههاى حضرت امام ، همكارى با تشكّلهاى انقلابى و مبارزه عملى بىامان با رژيم طاغوت...
اينك جنگ سايه بر زندگى ما گسترده است. ايران بار ديگر تكان مىخورد. متجاوزان وارد ميهن مىشوند... نوجوان ديروز (دبيرستان فردوسى) تبريز به كسوت پاسدارى درمىآيد. پس از طى دوره آموزش در پادگان سيدالشهداء )خاصبان( به (بستان) مىشتابد و پس از مدتى حضور در ميادين ستيز و ايثار، براى (آموزش) نيروها مأموريت مىيابد. دوره آموزش مرّبىگرى را با علاقه تمام پشت سر مىنهد و با كولهبارى تجربه از ميدان جنگ و عرصههاى تعليم، شبانهروز به تربيت جنگاورانى همت مىگمارد كه برادران جنگاند.
در پادگان، دل در گرو جبهه دارد. با اينكه شب و روزش در تلاش و تكاپو و تعليم نيروها سپرى مىشود. اما اندوهى مبهم در چهرهاش پيداست. گويى غم فراق جبهه عذابش مىدهد. پيوسته بر آن است كه حتى در پشت جبهه نيز همانند رزمندگان خط مقدم زندگى كند. سال 1361 است و (سيد) پاسدارى 20 ساله. پاسدارى 20 ساله و عالمى معنويت و تلاش و شجاعت. بعد از آن كار سنگين آموزشى كه از دميدن صبح تا شب به طول مىانجامد، استراحت اندكش را نيز تن بر (تشك) نمىسپارد. اصرار مىكنند: (چرا بر روى تشك نمىخوابى؟) بىهيچ رنگ و ريا پاسخ مىدهد: (برادران من، اكنون در سنگرها روى سنگ و خاك خوابيدهاند، من چگونه مىتوانم اينجا بر تشك نرم و گرم استراحت كنم؟)
اين منطق، منطق عشق است و منطق عشق، اعتراض و استدلالهاى كاذب را برنمىتابد. (سيد) در سير و سلوك است. او نيك مىداند كه اگر بر تشك نرم تن بسپارد، لذت خواب، از نماز و راز و نياز شب محرومش خواهد كرد. شبش اينگونه مىگذرد و پيش از آنكه صبح از خواب برخيزد، تلاش بىوقفه (سيد) آغاز شده است. او در تاريكى شب، در سرماى زمستان پشت فرمان لندرور از تبريز به سوى خاصبان راه افتاده است.
پس از عملياتهاى تمرينى ( با اطلاعات عميق مذهبى و عمومى كه داشت ) براى نيروهايش صحبت مىكند و خستگىها را به فراموشى مىسپارد. هميشه به نيروهايش هشدار مىدهد كه به آموختهها و فنون رزم تكيه نكنند، مىگويد: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّندهترين سلاح ما ايمان است.
نيروهايى كه تحت نظر (سيد) آموزش مىبينند، چنان پخته و آبديده پادگان را ترك مىكنند كه با ايمانى قوى، بىدرنگ به سوى جبههها روانه مىشوند. كمكم آوازه شجاعت، تقوا، ايمان و روحيه نظامى (سيد) در ميان رزمندهها مىپيچد:
- چمران تبريز!
و اين لقبى است كه رزمندهها به (سيد) مىدهند. (چمران تبريز) كارايى و توان نظامى خود را نشان داده است و پيداست كه مىتواند بار مسووليتهاى سنگينترى را بر دوش بكشد. (مهدى باكرى)مسووليت واحد آموزش نظامى لشكر را به او مىسپارد.
با آن همه تلاش بىامان در پشت جبهه آرام نمىگيرد، هرگاه براى چند روز به خانه مىآيد، باز دلش در هواى جبهه مىتپد. (وقتى در خانه صحبت از جبهه و جنگ و شهيدان مىشود، با ما از شهادت خود مىگويد و چنان به يقين كه گويى خود سرنوشت خويش را مىداند. به صراحت از شهادت خود مىگويد و انگار مىخواهد ما را براى شهادت خود مهيا كند.
جانش در جبهه و جهاد، شفافيت ديگرى يافته است. اخلاق و رفتارش در لطافت و مهربانى، شبنم و نسيم را شرمنده مىكند. به فرشتهها مىماند و مىدانم كه به اشتياق ديدار پر مىگشايد. سيماى تابناكش صحيفهاى است كه حديث شهادت را از آن مىتوان خواند.
در جبهه بسيارى از شهيدان را پيش از شهادت مىتوان شناخت، و آنان كه نور تقواشان افزونتر است،
- مثل اينكه بالهايت سبز شده، امروز و فرداست كه پر مىزنى...
- دارى نور بالا مىزنى، مواظب خودش باش!
- رفتى، دست ما را هم بگير!
حتى نماز شبخوانها را مىشناسند و مىبينى كه با اشاره التماس دعا مىكنند:
فلانى! شما نيمهشبها كجا مىرويد؟ راستى آن بالا بالاها چه خبر؟
سيد نه ديگران را، كه خود را هم شناخته است. او نه تنها به شهادت، كه حتى به بعد از شهادت خود نيز مىانديشد: نكند روزى بيايد كه امام تنها بماند. و اين چنين است كه او حتى غمهاى آينده و دردهاى پس از خود را نيز در درون دارد. روزگارى على نيز تنها ماند. تنهايى حسن مجتبى به صلح انجاميد و حسين و هفتاد و دو تن (سيد) مىداند كه تا خط شهادت راهى نمانده است. با شوق تمام راه را طى مىكند و در هر فرصت بر يارانش نهيب مىزند: (اگر لحظهاى غفلت كنيد و امامتان را بىياور بگذاريد، از يك قطره خونم نخواهم گذشت، تا شما را در پيشگاه الهى و در برابر پيغمبر به مؤاخذه بكشانم...) و اين يعنى بينش روشن و ژرف يك پاسدار اسلام، پاسدارى كه نه تنها به شهادت، بل به آن سوتر از شهادت خود مىنگرد و پايدارى جاودانه نهضت نور را آرزومند است.
يادى از تشنه لبان كربلا كن، كربلا كن
يادى از سنگرنشينان ديار جبههها كن
يادى از خون خدا كن، يادى از روح خدا كن
پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن
و اين زمزمه عاشقانى است كه در هواى كربلا سر از پا نمىشناسند. جبهه؛ دياريست به آسمانها نزديكتر، و جبههنشينان همه را براى پيوستن به آسمان فرا مىخوانند:
(پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن).
عاشقان از شهرها و روستاها به جبهه سرازير مىشوند، چونانكه رودها به سمت دريا. بار ديگر حماسهاى عظيم رقم خواهد خورد:
تا خيمه ظلمت از زمين بر چينم
والفجر سرايان ز سفر مىآيم
آسمان (والفجرى) ديگر را چشم انتظار است. وصيتنامهها در خلوت سنگرها رقم مىخورد. هر وصيتنامه رازيست كه با شهادت نگارندهاش بعد از عمليات افشا مىشود: اگر سعادت و عزت و عظمت بخواهيد، همين بس كه پيرو حقيقى روح خدا باشيد.
اگر بخواهيد كه اسلام باشد و ريشه ظلمها و جورها كنده شود... رهبرمان را رها نكنيد.
شما در برابر كفر جهانى هستيد، دست در دست هم، مانند كوه ثابت و استوار باشيد.
تقوا را براى خود سرمشق قرار دهيد و در رشد معنويات و ارتقاء به درجات عالىتر ايمان، همت كنيد.
دلير و شجاع باشيد و از رهبر خود پيروى كنيد.
زيارت گلزار شهدا يادتان نرود. حرمت خانواده شهدا پيش خداست، حتماً احترام آنها را به جاى آوريد.
وصيتنامهها در خلوت سنگرها رقم مىخورد... ،والفجر يك آغاز مىشود. لشكر آفتاب به پيش مىتازد و آنان كه قرعه شهادت به نامشان خورده است، ساغر وصال بر سر مىكشند. بيست و دوّمين روز از فروردين سال 1362، پاره تركشى سرِ (سيد) را مىشكافد و شوريدهاى ديگر، پس از قريب سه سال زيستن در آغوش جنگ و جراحت به ملاقات شهيدان مىشتابد.
منبع:"چمران تبریز"نشر گنره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهید بزرگوار، شهید سیدرفیع رفیعی غازانی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
يادى از تشنه لبان كربلا كن، كربلا كن يادى از سنگرنشينان ديار جبههها كن يادى از خون خدا كن، يادى
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••