eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
یلدای طولانی "سال"، بهترین مجال برای نیم نگاهی کوتاه به لحظه هاست؛ لحظه هایی که در "سرعت" عبور، خلاصه می شوند و می گذرند ... و این گذشتن ، بهترین "پیام" برای زیبا زیستن ماست؛ زیرا "شیرینی" در کنار هم بودن و لبخندهای امروز، هزاربار بهتر از اشک‌"حسرت" ریختن روی مزار جدایی های فرداست... خیلی‌ها "امسال" عزیزانشون در کنارشون نیستند ، تو اوج "شادی"هاتون یاد غم دیگران باشید وبرای شادی دلشون از ته قلب خدا رو صدا کنید تا دل اونها هم شاد بشه‌ حتی به اندازه همون یک دقیقه که به شبی این‌گونه منزلت داده.
آن روز ما کارهای ایام فاطمیه را انجام می‌دادیم ؛ می‌خواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم... بلند کردن آن در، از توان خانم‌ها خارج بود! آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است🌿 دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و می‌شود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: "ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟" این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم...♥️  راوی همسرشهید
◾️ ♥️🎤 مصطفے براے خودش اصطلاح خاصی داشت: "ویژه خوری نکنیم"🖐🏻💯 غذا یا هر چیزی که براے ما میفرستادند ، باید اول به نیرو ها می دادند... بعد به مسئول لجستیک و در نهایت به فرمانده🍃✨  راوی ♡ ◾️ 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻شرم دارم از اینکه بخواهم از تو بنویسم. قلمم ناتوان است و در برابر تو و شخصیت عظیمت، مقام والایت و افکار بلندت سر تعظیم فرود می‌آورد. سال‌ها بود در آرزوی چنین روزی در انتظار نشسته بودم تا آن نگاه معصومانه و پرمعنی را با شرح حال زندگیت پیوند بزنم و همراه با دوستان آسمانیم میهمان لحظه‌های ناب بودنت باشم. اما حالا می‌بینم که من کجا و حال همراهانم کجا؟! من کجا و معنویتی که این روز قدرمان را لبالب از حضور تو کرده کجا؟! شنیده بودم دوست شهید رسول خلیلی بوده‌ای. عکس‌های زیادی از تو بر سر مزارش دیده بودم. ارادتت به او مثال زدنی بود. پدرش هم برای هردوی شما آرزوی شهادت کرده بود. و تو با رفاقت با او به آرزویت رسیدی. به آرزویی که از روز تولدت برایت رقم زده بودند. از قدیم هم می‌گویند حلال‌زاده به دائیش می‌رود. چه زیبا اقتدا کردی به دائی‌های شهیدت. و چه حسرت و اندوه غمباری، توشه امروز من شد. ما اینجا گم شده‌ایم. ما اینجا در میان انبوهی از گناه و تیرگی‌ها گم شده‌ایم. ای شهید! ای که بر بلندای کمال انسانیت ایستاده‌ای و ما روسیاهان را از آن بالا نظاره می‌کنی‌! ما را از دعاهای خاصه‌ات بی‌بهره نگذار که در این وادی ظلمت دنیا سخت زمینگیریم. 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 نام و نام خانوادگی: *محمدرضا دهقان‌امیری* تولد: ۱۳۷۴/۱/۲۶، تهران. شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱، حلب، سوریه. گلزار شهید: امامزاده علی‌اکبر علیه‌السلام چیذر، تهران. 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 محمدرضا دهقان‌امیری، متولد ۲۶ فروردین ماه سال ۷۴، فرزند دوم و پسر ارشد خانواده بود‌. از کودکی بسیار بازیگوش و پر جنب‌وجوش بود. خیلی شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد. دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه ۲ تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند. علیرغم علاقه بسیار زیادی که به رشته علوم سیاسی داشت نتوانست علاقه به قشر روحانیت را ندیده بگیرد؛ به همین دلیل، رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل در آن پرداخت. دو دایی محمدرضا شهید شده بودند و او از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفته بود و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.  شهید محمدرضا دهقان‌امیری از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که در ۲۱ آبان سال ۹۴، در سن ۲۰ سالگی، طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه، به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
『📖| 』 حیاتِ عندَربّ زیباترین زندگی‌ست، وقتی کسی را دوست داری، بهترین چیز برایت بودن در کنار اوست. مقام عِندیَت چنین مقامی‌ست!🌿 شهدا آن را یافتند... عاشق شدند و خدا عاشقشان شد💛 و کشته شدند و به حیاتی جدید رسیدند...🌱 《هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند》 [آیه ۱۶۹ سوره سوره مبارکه آل عمران] نه ترسی بود، نه حزنی🕊 ای شهید دریافتی در حضور مهربانِ مطلقی و خدا برای تو کفایت می‌کند ... سخت نبود، حالِ شهادت می‌خواست ...☘ حال شهادت همان است که بدانی در محضر پرودگار عالم هستی، حواست بیش از ظاهر به باطن‌ات هست تا بوی یاس و نرگس بدهد🌻 《آنها به خاطر نعمت های فراوانی که خداوند از فضل خود به ایشان بخشیده است، خوشحالند؛ و به خاطر کسانی که هنوز به آنها ملحق نشده اند خوشوقتند؛ که نه ترسی بر آنهاست و نه غمی خواهند داشت》 [آیه ۱۷۰، سوره مبارکه آل عمران] و خدا نعمتی که در ازای این صیانت نفس به تو داد،‌ نعمت‌نابِ‌ولایت بود ✨ نعمت عشق حسینِ زمانه و سربازیِ او♥️ از فضلش خدا به تو چشاند و اجری از تو ضایع نشد ! الگو شدی و نشان دادی که می‌توان میان دنیا بود اما غرق دنیا نشد. عارف به عشق مهدی فاطمه ✨ 《و از نعمت خدا و فضل او مسرورند؛ و خداوند پاداش مومنان را ضایع نمی کند》 [آیه ۱۷۱ سوره مبارکه آل عمران] نه پاداش شهیدان، نه پاداش مجاهدانی که شهید نشدند. 💔 @martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 خواهر شهید دهقان از برادرش می‌گوید:🎤 "دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی، خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده. من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدن‌ها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد، یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت. آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت. گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم. به او گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی؟ من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا که مدت زیادی بود ندیده بودیمش و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: "مامان و بابا را راضی کردی"؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمی‌گردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. به خاطر حرف‌هایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید می‌شود یا زن می‌گیرد دوتایش با هم نمی‌شود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: "تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم". گفتم: "حالا چه حدیثی را به من می‌گویی"؟ گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری». من خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدلله باز حواسش به این دنیا هست. گفتم: «بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت: *"به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب(س) به جا می‌آورم".* این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سه‌شنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش می‌گفتم: "محمد مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی کار خطرناکی که نمی‌کنی"؟! می‌گفت: "مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم"؟! اینقدر این حرف را به او گفتم که آخر عصبانی شد و گفت: "چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش"؟!... 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 مادر شهید از دنیای پسرش می‌گوید:🎤 "شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت: "برای من زن بگیر". پدرش گفت: "خودت از آنجا بیاور". محمدرضا گفت: "پس دوتا می‌آرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر می‌خواهی برای محسن هم بیارم"؟ توی همان صحبت‌هایش آنقدر با شوخی و ساده حرف می‌زد و صحنه‌ها را برای ما عادی جلوه می‌داد که ما فکر می‌کردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم آنجا چه کار می‌کنید می‌گفت: "می‌خوریم، می‌خوابیم، فوتبال بازی می‌کنیم". جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم‌هایش را هم که می‌گرفتم باز هم همین حرف‌ها را می‌زد و حتی در حرف‌هایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.  روز سه‌شنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت می‌کرد و من همزمان صحبت‌هایشان را گوش می‌کردم که به دخترم گفت: "به مامان بگو برام زن بگیره". که من وسط حرف‌هایش آمدم و  گفتم: "تو هنوز بچه‌ای"! به محض اینکه متوجه شد من حرف‌هایش را گوش می‌دهم یکدفعه گفت: "مامان گوشی را بگیر می‌خواهم با شما صحبت کنم". بعد شروع به صحبت کرد و گفت: "دعا کن شهید بشم". من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم: "نیتت را خالص کن" و او همیشه در جواب به من می‌گفت «باشه! نیتم رو خالص می‌کنم». ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: *«مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد».* وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که: *"پس شهید می‌شوی".* بعد گفت: "جان من"؟! گفتم: "آره محمدرضا، حتما شهید می‌شوی". تا این را گفتم، یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت: "مامان راضی‌ام ازت". به او گفتم: "حالا خودت را اینقدر لوس نکن". بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی؟! دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد». وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم: "اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شهید شی". گفت: "نه! پس همان دعا کن که شهید شوم". بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب هم با دایی‌اش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: "دایی دعا کن که شهید شوم". بعد دایی‌اش در جواب گفته بود: "تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی". محمدرضا گفته بود: "به نظر شما کار من اینقدر مهم است‌ که باعث افتخار خانواده شده‌ام"؟! که دایی‌اش در جواب گفته بود: "آره"! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.  🌈🌞 🍁@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده می‌گفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمی‌گردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن می‌بافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا ۵۰ سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم می‌گفتم من این را می‌بافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی می‌داد. و تمام آن ۵۰ سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: "محمدرضا زودتر از بقیه برمی‌گردد". پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمی‌گردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمی‌دانستم.  صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز ۴۵ روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسی‌هایم گفتم. بعد از تعریف داستان، همکلاسی‌ام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه می‌کردم و احساس می‌کردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس می‌کردم. ساعت ۲ بعدازظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمی‌خواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را با خودم زمزمه می‌کردم.  از ساعت حدود سه و نیم بعدازظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر می‌شد. ساعت ۷ بعدازظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه می‌کردم و نمی‌دانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد... 🌈🌞 🌴@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 همیشه هر اتفاق خاصی که می‌خواست در خانه بیفتد اخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع می‌داد. آن شب هم ایشان به خوابمان آمد.  بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکس‌های دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن‌شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم تا ساعت ۸ صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم. آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه بروید بیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتند این موقع صبح کجا برویم؟ دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشت‌زهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمی‌آیم شما خودتان بروید, می‌خواهم خانه را مرتب کنم و احساس می‌کردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت. خانواده حدود ساعت ۹ صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود. من احساس می‌کردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی‌اش به محمدرضا گفتم: "تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم".  برای اینکه بهتر بتوانم دوری‌اش را تحمل کنم یکی از پیراهن‌هایش را روی چوب‌لباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم که شوهرم و دخترم می‌گفتند: «مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو می‌کنی!» ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم..‌. 🌈🌞 💠@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 اما آن روز همه این‌ها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ می‌زد می‌خواستم آن خبری را که می‌دانستم به آنها بگویم اما می‌گفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت ۲ بعد از ظهر برگشتند. سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم می‌گفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.  درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم: "کیه"؟ گفت: "آقا مصطفی‌ است". تا این را گفت گفتم: *«علی! خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهد بهت بدهد».* شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است می‌زنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علی‌آقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد، لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفش‌ها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمد رضا شهید شده مگه نه»؟ شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: "بله" و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.  همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم، شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم: "برای چه گریه می‌کنی"؟ محمدرضا را می‌خواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما می‌گفت شما کوهی! گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه می‌مانی؟ و من اصلا گریه نمی‌کردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: "این وصیتنامه شهید است و می‌خواهیم خوانده شود".  من گفتم: "اجازه دهید وصیت‌نامه‌اش را اول ما بخوانیم". همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیت‌نامه‌اش را خواندیم. وصیت‌نامه حاوی ۵ تا۶ صفحه بود که ۳ صفحه‌اش عمومی بود و بقیه‌اش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزه‌هایم را این شکلی بخوانید و مراسم‌هایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما ۳ صفحه اصلی وصیت‌نامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشته‌های محمدرضا خنده‌مان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم: *"خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد".* 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود و برای من خیلی جذاب بود. در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا می‌گشتیم. دوست داشتم آنها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم  عکس‌العمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی به معراج شهدا می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند و حالت‌های خیلی ناراحتی دارند که من احساس می‌کردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.  پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بی‌سر باشد و  به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌سر برگردم افتادم و به خودم می‌گفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم *«محمدرضا چرا با سر آمدی!»* در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بی‌سر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش می‌خواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.  تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبت‌های حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در حادثه‌ی کربلا بودم. به محمدرضا گفتم: "پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بی‌ادب نبودی"؟ من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتی‌هایش را به او بدهم، به همراه دخترم‌ امانت‌هایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه "یا زهرا" حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم. 🌞🌈 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 خواهر شهید دهقان ادامه می‌دهد: "من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعده‌هایی که می‌دهد برمی‌گردد. وقتی پدر آمد و گفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه می‌رفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار می‌کردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوست‌هایش را یکی یکی می‌دیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است. وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه می‌کردم و احساس کردم که او را نمی‌شناسم. احساس کردم که دارم کم می‌آورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم: *«تو همان محمدرضایی یا نه».* کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست. با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش می‌کردم و گفتم: «حالا رفتی بالا که این کار را بکنی و اینجاها بری‌»! دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم: "انگشترت قشنگ است؟ می‌پسندی"؟ دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت".  خواست و وصیت خودش بود که اگر شهید شد در امامزاده علی‌اکبر(ع) چیذر دفن شود و به مادرم این قضیه را گفته بود.  محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت من هم همراه او می‌مُردم. 🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🌈🌞 مادر شهید دهقان:🎤 جدای اینکه آیه قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس می‌کنم. آنقدر عشق و علاقه‌ای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمی‌رسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.  هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است, حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم.  در خانه مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم صبح که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی»؟ از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود، در شب شهادت امام رضا علیه‌السلام، حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت: «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره, دوست داری نحوه شهادت منو بدونی من بهت می‌گم». و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.  دقیقا ساعت یک ربع به ۷ شب، در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ ۲۳ قرار گرفته و از ناحیه سر و گردن زخمی و قسمت چپ بدن او از بین رفته بود که حتی فرماندهانش می‌گفتند از بین آن ۴ شهید یگان فاتحین، نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراش‌تر بود و آن ۳ شهید دیگر با ترکش‌های این گلوله‌ای که به محمدرضا خورده بود شهید شده بودند.    🌈🌞 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا