روزي نوبت من بود كه نزد پدرم بمانم و مراقب او باشم. ناگهان در باز شد و عمه ام كه تازه از مشهد آمده بود، در حالي كه خودش را مي زد و بسيار ناراحتي مي كرد، وارد خانه شد. پدرم با ديدن او همان طور كه نشسته بود، خشكش زد و تكان نخورد. حرف هم نمي زد. فوراً پزشك آورديم. گفت كه شوكه شده است. روز چهلم شهادت برادرم، تنها نام «محمد» را بر زبان آورد. فكر كرديم حال پدرمان خوب شده است، ولي او از داغ سنگين فراق محمد از دنيا رفت. شبي خواب ديدم كنار مسجد محله ي «كوتي» درختي است. ما نيزآن جا هستيم. محمد پشت درخت بود. به او گفتم:« محمد، تو را به خدا بيا.» گفت:« به خدا قسم من كشته نشده ام، زنده هستم. آن ها اشتباه مي كنند. من نمرده ام؛ برمي گردم.»
بعد از آن خواب اصرار مي كردم كه نبش قبر كنيد. شايد آن پيكر متعلق به محمد نباشد. زيرا هميشه در خواب به من مي گفت كه من زنده هستم. بعد از شهادتش بسيار بي قرار او بودم. فكر نمي كردم بعد از او بتوانم زنده بمانم.
چند بار برادرم، محمد را عيناً در تهران ديده بود كه سوار بر پيكاني، به سرعت مي رفته است. برادرم به دنبالش حركت مي كند ولي او را گم مي كند. زن برادرم هم مي گفت كه من محمد را مي بينم. اگر كسي از دستش ناراحت ميشد، اين قدر گريه مي كرد تا آن طرف به نيت صاف او پي مي برد.
روزي از مدرسه آمدم. صدايم زد. گفت:« بيا كارت دارم.» روز تولدم بود. كيكي آورده بود. گفت:« تولدت مبارك. يك انگشتري را به من هديه داد.» خيلي به بچه هاي خواهرم رسيدگي مي كرد، حتي بيشتر از بچه هاي خودش. مي گفت:« اين بچه ها پدري بالاي سرشان نيست.»
محمد بهترين برادري بود كه ممكن است يك خواهر داشته باشد. خيلي زياد با هم صميمي بوديم. برادرم در خطي كه شهيد «مجيد بشكوه» نيز بود حضور داشت. نزد بچه هاي بوشهر مي آمد. هرچه به او مي گفتند كه از آمدنت به جبهه، مدت زيادي مي گذرد، برو به خانواده ات سري بزن؛ نمي رفت. وقتي كه قرار شد در جزيرهي «مجنون» عملياتي صورت بگيرد، محمد و تعدادي از همرزمانش از اين جزيره به سمت شيراز در حال حركت بودند. ميبيند كه كارواني از رزمندگان دارد ميآيد. ميپرسد كه اين كاروان از كجاست؟ به او مي گويند كه بچههاي بوشهر هستند و براي عمليات در جزيره ي «مجنون» آمدهاند.
با اصرار زياد اجازه مي گيرد كه بماند. نامه و مقداري از وسايل شخصي خود را به يكي از دوستانش مي دهد و مي گويد كه اين ها را به همسرم برسان و به او بگو كه بعد از عمليات برمي گردم. دوستانش مي گفتند كه هرچه پافشاري كرديم محمد با ما به شيراز نيامد. گفت:« ميخواهم با اين بچهها در عمليات شركت كنم.»
آن گروه اعزامي، دانشجويان و بچههاي آموزش و پرورش بوشهر بودند. يكي از آن رزمندگان ميگفت كه ما خواب بوديم كه عراقيها بمب شيميايي زدند. محمد همهي ما را بيدار كرد و گفت:« بلند شويد؛ همگي برويد.»همهي ما رفتيم به جز محمد و چند نفر ديگر كه آن جا ماندند.
زماني كه محمد را به بيمارستان آوردند، ساعت دستي خود را درآورد و گفت:« اين را به خانواده ام بدهيد، ولي چيزي از وضعيت من به آن ها نگوييد. من خوب مي شوم.» همرزمش مي گفت:« خانواده ي من آمدند و مرا به بيمارستان تهران انتقال دادند. ولي محمد در بيمارستان اهواز ماند.»
ما دير باخبر شديم. زماني به ما اطلاع دادند كه در بيمارستان اهواز به شهادت رسيده بود. در وصيت نامه اش قيد كرده بود كه اگر شهيد شدم، در «شاهچراغ» طوافم دهيد و بعد مرا در بوشهر دفن كنيد. دو برادرم به شيراز رفتند و محمد را آوردند. محمد براي هميشه به بوشهر آمد و در خاك وطنش دفن شد. من آرزو دارم، برادرم زنده بود و اكنون در كنارم زندگي مي كرد. او برايم بسيار عزيز بود. نبودن او برايم بسيار طاقت فرساست. من اكنون به وجود برادرم احتياج زيادي دارم. او تكيه گاه روح و جان من بود. وجودش در جامعه بسيار مفيد بود.
عراقي ها همان معامله اي كه با «امام علي» (ع) و «امام حسين» (ع) كردند، همان را بر شيعيان آن امامان روا داشتند. دشمنان كوردل كه قادر به رو برو شدن با رزمندگان دلاورمرد نبودند، آنها را با بمب هاي شيميايي مورد هجوم قرار دادند. خواهر شهيدم نيز تشابه رفتاري بسياري با محمد داشت. مانند او مهربان و دلسوز بود. همه خواهرم را مي شناختند. وقتي براي خريد عيد ميرفتيم، ابتدا براي افراد نيازمندي كه در خيابان نشسته بودند، چيزي مي خريد و به دستشان مي داد.
زماني كه با كاروان عازم كربلا بود، به او گفتم:« مواظب مادرم باش.» گريه كرد و گفت:« منتظر من نباشيد.» برگشتي در كار من نيست. ديشب خواب پدرم را ديدهام. نزد او مي روم؛ ولي اميدوارم مادرم سالم برگردد. همين طور هم شد. مادرم سالم برگشت، ولي او را با ماشين ديگري آوردند. محمد و خواهرم «زينب» از مرگ خود باخبر بودند.
برادر شهيدم چند دفتر شعر داشت. با شادروان استاد «نعمتي زاده» دوستي و ارتباط نزديك داشت. با هم شعر مي خواندند و مشاعره مي كردند. روزي استاد در خانه ي ما، براي محمد تفألي به ديوان حافظ زد. ديديم استاد گريه مي كند. علتش را پرسيديم. گفت:« محمد رفتني است.»
استاد پس از شهادت برادرم، به خانه ي ما مي آمد و در فراقش شعر مي خواند. روزي براي خودش هم تفألي زد و گفت:« امسال شهريورماه، در سالگرد شهادت محمد، من هم نيستم.» آن بنده ي خدا هم رفت.
برادرم در همه ي زمينه ها فعاليت داشت. هرگاه به خانه اش مي رفتم، خانهاش پر از دانش آموز بود. به تك تك آن ها درس مي داد و نصيحت شان ميكرد. هركس مشكلي داشت، نزد محمد مي آمد تا مشكلش حل شود. همسرش به مزاح مي گفت:« ما براي حل مشكل خود، نزد چه كسي برويم.» همسر محمد نيز معلم بود. شهيد همسري نمونه و فداكار داشت. با تلاش زياد 8 فرزند خود را بزرگ و تربيت كرد. همه ي آن ها را به دانشگاه فرستاد و سر و سامان داد. نيمه ي شعبان بود. با خواهر شهيدم «زينب» براي خريد زولبيا، از خانه بيرون آمديم. از مردم شنيديم كه ساواكي ها در جستجوي خانه به خانه هستند. من بچه بودم. خواهرم با عجله به خانه برگشت. محمد را در راه ديد. به او گفت كه سريع به خانه بيا. من نمي دانستم چه خبر است. برادر و خواهرم تمام كتاب ها را در ديگي ريختند. تنها يك كتاب ماند. هرچه گشتند آن را پيدا نكردند. خواهرم با آن ديـگ بيرون آمد، ولي محمد گير افتاد. پدرم بسيار تلاشكرد كه او را نبرند، ولي فايده اي نداشت.
بعد از مدتي خواهرم آمد و گفت كه تمام دوستانم را دستگير كرده اند. وقتي محمد برگشت، ناخن هايش را كشيده بودند. ساواكي ها در شكنجه هايشان متوجه شده بودند كه يك چشم برادرم از قبل آسيب ديده است، بنابر اين بيشترين ضربه ها را به همان چشم آسيب ديده زده بودند. پس از آن هم برادرم همان چشم خود را از دست داد.
در آخرين سال هاي جنگ، مادرم به او مي گفت كه من دلشوره ي عجيبي دارم ديگر به جبهه نرو. به شوخي مي گفت:« تا من نروم و فدا نشوم، جنگ هم تمام نمي شود.» همين طور هم شد؛ پس از شهادت او چند روز بعد آتش بس اعلام كردند.
روايتِ برادر شهيد
محمد جزء لشكر «19 فجر» شيراز بود و از همان شهر به جبهه اعزام شد.روزي كه مي خواستند خبر شهادت محمد را به ما بدهند، تلفن خانه ي ما خراب بود. با خانه ي يكي از همسايگان تماس گرفتند. صدايم زدند و گفتند كه از شيراز تلفن داري. فوراً به آن جا رفتم. برادر خانم محمد پشت خط بود. گفت: محمد در حالت اغما، در بيمارستان مشهد است. با شنيدن اين خبر گوشي تلفن از دستم افتاد. همسايه مان گوشي را برداشت و با او صحبت كرد. گفت: چه شده است؟ برادر خانم محمد گفت: چيزي نيست؛ محمد در بيمارستان شيراز بستري است. با شنيدن دو خبر متفاوت، مطمئن شدم كه محمد به شهادت رسيده است. تا صبح از شدت ناراحتي خوابم نبرد. به كسي هم نگفتم كه چه شده است.
صبح زود به طرف شيراز حركت كردم. به شـيراز رسيدم. متوجـه شدمخانم و بچههاي شهيد از موضوع خبر ندارند. برادر خانم محمد را كه ديدم گفت: علت فراخواندن شما اين بود كه بپرسيم محمد را در شيراز به خاك بسپاريم يا در بوشهر. گفتم: ما برادر بزرگي داريم كه در تهران است. بايد او بيايد و طبق وصيتنامهي شهيد عمل كنيم. با برادرم در تهران تماس گرفتم. به شيراز آمد. وصيتنامه نزد او بود. محمد سال 61 وصيت نامه اش را نوشته و به دست برادرم داده بود.
برادرم متن وصيت نامه را خواند. محمد بيان كرده بود كه پس از شهادتم، مرا در «شاهچراغ» طواف دهيد و در زادگاهم در بوشهر دفن كنيد. در زمان حيات در كنار شما بودم. بگذاريد پيكرم در بوشهر نزد بستگانم باشد. محمد هرگاه به جبهه مي رفت، حتماً به ما سر مي زد يا تماس مي گرفت. يك بار قبل از آن كه به بوشهر بيايد، از «شلمچه» با من تماس گرفت. گفت: من سه روز ديگر به بوشهر مي آيم. به خانواده اطلاع بده. اين سه روز به15-10 روز رسيد وتا محمدآمد.خيلي نگران و مضطرب بودم.
در مرحله ي آخر كه عازم منطقه شد، در اهواز به خانه ي يكي از بستگان كه هميشه مي رفت،هم سر زده بود. بستگان ما بسيار از تغيير رفتار شهيد متعجب شده بودند. مي دانستند به محمد الهام شده كه ديگر برنمي گردد. طوري خداحافظي كرده بود كه آن ها متحول شده بودند. روز تشيع پيكرمحمد را از بسيج مركزي تشييع كرديم. خانواده اش نيز آمدند. بچه هايش خيلي كوچك بودند. پسر بزرگش «رامين» همزمان با شهادت پدرش زخمي شده بود، ولي خود را به مراسم رساند. خيلي گريه مي كرد. مي گفت: چرا حرف پدرم را گوش نكردم.
محمد به «رامين» گفتـه بود كه وقتي من در جبهه هـستم، تو در خـانهبمان. ولي پسرش از كوچك ترين فرصت استفاده مي كرد و به مناطق جنگي ميرفت. هرچه مي كردند، نمي توانستند او را كنترل كنند. از هر جا كه او را ميگرفتند، آخر به جبهه مي رفت. او خيلي به پدرش شباهت دارد.
اكنون در سپاه تهران مشغول خدمت است و بخش جنوبي شهر تحت مسئوليت اوست. پسر شهيد از ابتدا تا انتهاي جنگ در جبهه حضور داشت.
در مسجدي به نام «حضرت رقيه» (س)، يكي از پسران شهيد كه مهندس برق است، مسئوليت فرهنگي مسجد را بر عهده دارد. جوانان و نوجوانان را به اردو و زيارت «امام رضا» (ع) مي برد.
بچههاي شهيد از همه لحاظ نمونه و بينظير هستند. هرچه از صفات عالي فرزندان محمد بگويم، كم گفته ام. يكي از پسرانش مهندس برق و ديگري كشتي گير است. يكي از دخترانش دانشجوست و ديگري ازدواج كرده است. دو تاي ديگر هم در دبيرستان درس مي خوانند. محمد ديپلم رياضي فيزيك داشت. بازرس راهنماي تعليماتي آموزش و پرورش بود. به روستاهاي اطراف شيراز سركشي مي كرد. مردم آن مناطق، شهيد را به نام آقاي «عبدي» مي شناختند.
محمد از طرف آموزش و پرورش داوطلب خدمت در بسيج شد و در آن جا فعاليت مي كرد. مسئول يكي از خوابگاه هاي جنگ زدگان نيز بود. او به ورزش هاي بوكس، فوتبال و دو علاقه داشت. در مسابقه ي بوكس نيز بر اثر ضربه اي محكم، چشمش آسيب زيادي ديد. در اين باره به خانواده چيزي نگفت. فقط مي گفت كه چشمم درد مي كند. سرانجام هم نتوانستند آن را مداوا كنند. در شكنجه هاي ساواكي ها بينايي چشمش كاملا ًاز دست داد.
در فيلم «دليران تنگستان» دو نقش ايفا كرد. در يك صحنه دو گاو را گرفته بود و در جاي ديگر به مغازه اي مي آمد و توضيح مي داد كه انگليسي ها
آمده اند و دارند وارد بوشهر مي شوند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کنگره شهدای استان بوشهر می باشد.
فرازی از وصیت نامه ی شهید:
(( از این جوانان می خواهم که هرگز به شرق یا غرب منحرف نشوند و تعداد انگشت شماری را که جز بدنام کردن و نابودی انقلاب و جمهوری اسلامی چیزی نمی خواهند، رسوا نمایند...))
وصیتنامه
«بسمه تعالي»
سخنم را با گفتار شيرين يكي از امامان شروع مي كنم.
«اگر دين نداريد، لااقل آزاده مرد باشيد.» امام حسين (ع)
من از دو راه شهادت و جهالت، اولي را برمي گزينم و آن قدر به دنبالش مي روم تا نصيبم شود؛ هر چند كه شهادت نصيب همه كس نمي شود.
خواهش و استدعايي كه از جوانان عزيز و ميهن دوست دارم، اين است كه فريب هواي نفس خود را نخورند و با سختي ها ستيز كنند و نگذارند مشكلات بر آن ها غلبه كند.
رهبر عظيم الشأن «امام خميني» را هيچ گاه ترك نكنيد؛ زيرا با ياد و نام
و راه اوست كه قلب ها در جبهه مي تپد. آري هر روز ما شاهد موفقيت هاي بي شماري از ياران «امام حسين»(ع) مي باشيم.
از اين جوانان مي خواهم كه هرگز منحرف به غرب يا شرق نشوند، و تعداد انگشت شماري را كه جز بدنام كردن و نابودي انقلاب و جمهوري اسلامي چيزي نمي خواهند، رسوا نمايند، مثل «قطب زاده» و غيره. از خانواده ام مي خواهم كه در سوگ من اشك غم نريزند، زيرا من عملي خداپسندانه انجام دادم و «امام زمان»(عج) را از خود خشنود كردم.
از همسرم مي خواهم كه پسرانم را طوري تربيت كند كه راه پدر را دنبال كنند و سرمشق خوبي براي جـوانان آينده و به آنها بگويد كه همـواره يار و ياور رهبر كبير انقلابمان باشند و در دفاع از حيثيت و شرف اين مرز و بوم كوشا باشند. خواهشمندم جنازه ي مرا بعد از طواف «شاهچراغ» به شهرم بوشهر ببريد و در آن جا به خاك بسپاريد.
نابود باد استكبار جهاني به سركردگي آمريكاي جهانخوار.
برقرار باد پرچم جمهوري اسلامي در تمام سطوح جهان.
والسلام
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
# شهید_محمد_قائد_عبدی_بوشهری
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🏴🥀🕊🏴🥀🕊🏴🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیتنامه «بسمه تعالي» سخنم را با گفتار شيرين يكي از امامان شروع مي كنم. «اگر دين نداريد، لااقل آزا
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام بر قطب عالم امڪان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همراه با مناجات با خدا و اهل بیت علیهم السلام
مناجات امام زمان علیه السلام بانوای بی نظیر حاج محمود کریمی
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤
همیشہ میگفت :
💠 در زندگی ، آدمی موفق تر است ڪه
⇜ در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد.
⇜ و ڪار بی منطق انجام ندهد.
👈 و این رمز موفقیت او در
برخوردهایش بود .👌
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
به سراغ آپارتمان اعلام شده رفتیم و بدون درگیری شخص مورد نظر رو دستگیرکردیم. وقتی میخواستیم از ساختمان خارج شویم جمعیت زیادی جمع شده بودن تا فرد مظنون رو مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
ناگهان ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت: صبر کنید!
با تعجب پرسیدیم: چی شده؟!
چیزی نگفت فقط #چفیهای که به کمرش بسته بود رو باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم:"ابرام چیکار میکنی !؟
با آرامش خاصی جواب داد: "ما بر اساس یه تماس و یه خبر، این آقا رو بازداشت کردیم. اگه آنچه که گفتن درست نباشه، آبروی این آقا رو بردیم و دیگه نمیتونه اینجا زندگی بکنه. همه مردم هم به چهره یک متهم به او نگاه میکنند. اما این طوری کسی اون رو نمیشناسه. اگر فردا هم آزاد بشه مشکلی پیش نمییاد".
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت و من به دقت نظر ابراهیم فکر میکردم که چقدر آبرو و شخصیت انسانها در نظرش مهم بود.
سلام بر ابراهیم
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
السلام علیک یا اباصالح المهدی🌱✨
#امامزمان(عج)
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
السلام علیک یا اباصالح المهدی🌱✨
#امامزمان(عج)