11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 دانشجوی بسیجی شهید مجید صادقی نژاد
🌷 تولد ۱۶ آذر ۱۳۴۶ تهران
🌷 شهادت ۳۰ آبان ۱۳۶۶ ارتفاعات ماووت عراق
🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ شکر میکنم که در این زمان و زمانه خداوند مرا خلق کرد، که روح الله ( امام خمینی ) را خلق کرد و من توانستم به وسیله راهنماییهای او خود را به جایی برسانم.
✅ خدایا تو شاهدی من با اختیار راهم را انتخاب کردهام، به همه عرض میکنم، برادران خدا نکند که روزی فیض عظیم جهاد و از آن بزرگتر شهادت از ما گرفته شود، که آن روز رحمت خدا از ما برداشته شده است.
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
♦️ معرفی شده در ۳۰ آبان ۱۴۰۰
مجيد صادقي نژاد سريزدي
دانشگاه : علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : مكانيك جامدات
مكان تولد : تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد : 1346
تاريخ شهادت : 1366/08/30
مكان شهادت : ماووت عراق
مجید صادقی نژاد در سال ۱۳۴۶ در محله دکتر هوشیار تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل را در مدرسه مفید گذراند و در رشته ریاضی فیزیک از این مدرسه فارغالتحصیل شد.
بعد از انقلاب، با تشکیل بسیج مستضعفین به بسیج پیوست و در سن هفدهسالگی به جبهه اعزام شد. در سال ۱۳۶۳، در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد. وی پس از مدتی به دفتر سیاسی سپاه رفت و بهعنوان راوی، فعالیتهای خود را ادامه داد.
صادقینژاد در عملیاتهای کربلای ۴ و نصر ۸، به ترتیب راوی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۷ ولیعصر (عج) خوزستان بود و سرانجام در ۲۸ آبان ۱۳۶۶ درحالیکه با مجموعه فرماندهی لشکر برای شناسایی به ارتفاعات منطقه ماووت عراق اعزامشده بود، هدف نیروهای عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید.
سعید زاغری، دوست و همرزم شهید، سالها بعد از شهادت مجید، در کتاب خانه بیست وششم، در فراق همرزم خویش و حسرت جاماندگی از قافله شهدا، ماجرای نجوای عاشقانه خود با پیکر مطهر شهید و وداع حسین گونه پدر مجید را با فرزند شهیدش که علیاکبر زمان خویش بوده واگویه نموده است که به مناسبت ایام اربعین حسینی (ع) منتشر میشود:
سیوچند سال طول کشید تا حس و حال پدر مجید را درک کنم. از روزی که کنار پیکر پسرش در معراج شهدای تهران شکست، تا الآن که خودم پسری دارم هم سن و سال آن روزهای مجید.
آن روزها بیشتر صدای شکستن قلب خودم را میشنیدم که به عروج هریک از رفقا، ترکی برمیداشت. الآن که سیوچند سال از آن روزها گذشته و میخواهم قصه شکستن قامت پدری را در عروج فرزندش به تصویر بکشم، حالا که به قلبم، به این چینی بندزده رجوع میکنم، می فهمم که پدرهای شهدا، مادرهای شهدا، قبل از بچههایشان شهید شدند و ما چه غافل بودیم.
معراج شهدا، در آن سالهای جنگ، برای ما که جبهه روی دیگر سکه زندگیمان شده بود، شده بود یکی از پاتوقهایمان؛ دارالقرار و محل ملاقاتمان با رفقا.
بعد از هر عملیاتی، یکپایمان بیمارستان بود و یکپایمان معراج؛ به ملاقات بعضی رفقایمان که مجروح و جانباز بودند در بیمارستان میرفتیم و با بعضی دیگر در معراج دیدار تازه میکردیم و وداع.
فقط کافی بود پایت باز شود به سالنهای معراج، چشم که میچرخاندی یکی دو تا سه تا دوست و آشنا و رفیق بین آن همه معراجی عروج کرده رخ عیان میکرد.
اوایل جنگ، حس و حال معراج تا روزها مهمان ذهن و فکر و مایه بیخوابی و بیقراریهایمان میشد. با خودت فکر میکردی فلانی که باهم سلام و علیک داشتیم؛ یا همکلاسیام یا آنکه در فلان سنگر یا فلان اتاق دوکوهه یا...دیده بودم، هم شهید شد و من جا ماندم.
هرچه جنگ طولانیتر شد، نمیدانم دلمان بزرگتر شد یا سختتر؛ از آن بیتابیها و بیقراریهای بعد از معراج دیگر خبری نبود. معراج رفتن هنوز هم برایمان دلهره داشت؛ دعا دعا میکردیم پیکر آشنا یا دوستی نباشد بین شهدا، بلکه درد جاماندگی کمتر نیش بکشد.
در این میان اگر خبر شهادت دوستان صمیمی را میآوردند، قضیه فرق داشت، زخمهای کهنهای که قلبمان در شهادت رفقای دیگر برداشته بود، سرباز میکرد.
در آن سالها آنقدر مراسم تشییع و وداع و یادبود برگزار کرده بودیم که برای خودمان اوستای تمامعیار این مراسمها بودیم. برای همین در مراسم رفقا پیشقدم میشدیم و کارها را بر عهده میگرفتیم.
روی دیگر قضیه هم این بود که چند روزی به گرفتن مراسم، سرمان را گرم میکردیم که مرهم موقتی بود بر جراحت جاماندگی.
خبر شهادت هرکدام از رفقا، تأثیر خاصی داشت؛ مجید هم همینطور. وقتی خبر شهادتش رسید، غصهای که مدتها بود؛ ذهن و فکرم را به خود مشغول کرده بود، تازه کرد.
۷ سال از جنگ میگذشت، من و چند نفر از بچهها تقریباً از همان عملیاتهای اول در جبهه حاضرشده بودیم، بعضیها دیرتر آمدند به هزار و یک دلیل موجه. در این میان یک سؤال بیجواب همیشه ذهنم را مشغول میکرد و آن اواخر سؤال نبود، غصه بود؛ اینکه چه میشود که بعضیها همان عملیات اول و دوم شهید میشوند و ما دستمان کوتاه مانده است.
عملیات نصر ۸، دومین حضور مجید بهطورجدی در منطقه بود. پیشتر یکبار بهعنوان امدادگر رفته بود منطقه؛ بعدازآن برای همین نصر ۸ در منطقه حاضرشده بود که عملیات منتفی شد و برگشتند. این بار هم که رفت و شهید برگشته بود.
یکییکی بچهها را خبر کردند که برویم معراج، پیکر مجید صادقی نژاد را آوردهاند تهران. با ماشین پدر سعید امیری مقدم رفتیم. آن سالها وداع شهدا مثل حالا نبود؛ مراسم خاصی در کار نبود؛ حتی ظاهر معراج هم با الآن خیلی فرق داشت.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مجید صادقی نژاد در سال ۱۳۴۶ در محله دکتر هوشیار تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل را در مدرسه مفید گذرا
دو سه تا سالن بزرگ سردخانه بود که تابوتهای پیکر شهدا را قطار پشتهم چیده بودند روی زمین و روی هر تابوتی نامی میدرخشید که نشانی بود برای آنها که در پیاش بودند. روی برخی شهدا باز بود و این نشان میداد که پیش از ما زائری داشته است. هرکس میرفت و رفیقش را پیدا میکرد، به بقیه هم خبر میداد که سالن فلان، فلان گوشه است.
برای تحویل گرفتن پیکر و وداع، فقط خانواده شهید را اجازه میدادند که با ارائه مدارک شناسایی وارد معراج شود. اما ما دیگر سالها بود این قانون را شکسته بودیم. معمولاً شب، یا آخر وقت میرفتیم معراج، اگر سرباز دم در ممانعت میکرد، مثل لشکر شکستخورده چند دقیقه در همان کوچه منتظر میماندیم؛ خیلی طول نمیکشید که سرباز که از شکل و ظاهر ما میفهمید رفقای همان مهمانهای معراجیم و از جنس آنهاییم، راهمان میداد.
آن روز چند تا پیکر آشنا از دوست و همرزم دیدیم تا مجید را میان شهدا پیدا کردیم. آرام خوابیده بود؛ فقط یک ترکش، تنها یک ترکش، میان قلب مجید جا خوش کرده و شده بود کلید قفل بالهای مجید.
چند وقتی بود که بهاصطلاح مد شده بود برای شهدا، خودمان سربند درست میکردیم. روی یکپارچه سفید، ذکری یا شعاری به رنگ قرمز مینوشتیم و میگذاشتیم روی پیشانیاش.
برای مجید را خودم نوشتم. روی یکتکه تیترون سفید با قلم مشکی نوشتم: انا زائر الحسین. بعد با ماژیک قرمز، دور خطوط مشکی را یک سایه سرخ زدم. وقتی داشتم؛ فتحه و کسره نوشته را میگذاشتم، با مجید حرف میزدم و درد دل میکردم؛ انگار آرزوی خودم بود که داشتم روی پارچه نقاشی میکردم. وقتی سربند را روی پیشانیاش گذاشتم، سوزی تا ته قلبم رسوخ کرد که کی میشوم زائر الحسین.
همانجا تصمیم گرفتیم که برویم دنبال خانواده مجید و بیاوریمشان معراج. مجید پسر بزرگ خانواده بود و بعد از او دیگر جوان با این سن و سال در خانواده نداشتند و بهتبع باید اجرای مراسم و تشییع را خودمان دست میگرفتیم.
از خانه مجید تا معراج چیزی یادم نمانده، نمیدانم چرا؟ شاید هنوز حواسم روی آرزویی بود که نقاشی کردم و سپردمش به مجید.
خانواده مجید را که راهنمایی کردم کنار تابوت، خودمان یکی دو قدمی فاصله گرفتیم. پدر مجید نشست، تقریباً پاهایش بیاختیار به زمین رسید. چنددقیقهای هیچ نگفت. فقط خیره ماند به زائر حسین، به پسرش.
یکباره خم شد، لبهایش را گذاشت روی لبهای مجید و شروع کرد به تلظی کردن. اغراق نیست اگر بگویم همه شهدا هم با ما گریه میکردند. انگار ظهر عاشوراست و تعزیهخوانها دارند روایت وداع امام حسین (ع) را با علیاکبرش بازی میکنند. ولی این بازی نبود، عین واقعیت بود. تاریخ تکرار شده بود؛ حسین بود که افتانوخیزان خودش را رسانده به پیکر علی و... .
مجید هرچند ساکت بود و بیسروصدا، هرچند کمحرف میزد، هرچند قاطی شوخیها و خندههای ما نمیشد، اما بخشی از وجود ما شده بود که شاید خودمان خبر نداشتیم. اگر نبود، رفتنش اینچنین سوزی بر جانهایمان نمیگذاشت.
این روزها که به پسرم نگاه میکنم، حالا که هم سن سی سال پیش من و رفقای شهیدم شده است؛ حالا که جلوی چشمهایم قد کشیده و رشید شده، بیشتر یاد آن روضه مجسم وداع پدر مجید با او در معراج شهدا میافتم، دلم میخواهد کاش میشد زمان به عقب بازمیگشت تا دوباره بر پیکر مجید گریه کنم، این بار با درک بیشتری از حال پدری که تمام عمرش را در تلظی کردن خلاصه کرده است؛ شاید پس این گریه کردنها، من هم ـ و ایکاش پسرم ـ راه زائر الحسین شدن را پیدا کنیم.
منبع:
گنجی، سمیه، خانه بیست و ششم (زندگینامه شهید مجید صادقی نژاد)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، انتشارات مرزوبوم، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۸.
زمانی که ظلم بر سرزمین ما سایه افکنده بود در خانواده ای مذهبی در سال 1346(ه.ش) در پنجمین روز ماه مبارک رمضان کودکی معصوم و پاک چشم به دنیا گشود. اسم پرمعنا و زیبای مجید را ازقرآن نام گرفت.در همان اوایل زندگی مظلومانه اش نشانه های صدق و صفا در او دیده می شد. مجید پنج سال و نیم داشت که به یکی از دبستان های خصوصی تهران رفت و همیشه در دروس و فعالیت های مذهبی پیشرو بود. در سن کودکی علاقه زیادی به نماز داشت . از سن هشت سالگی نماز خواندن را شروع کرد و آن را بر خود واجب می دانست و در هر موقعیتی که بود آن را فراموش نمی کرد در پی همین خصوصیات بود که بعد از دوران دبستان و راهنمایی در جستجوی دبیرستانی برآمد که خواسته های اورا درک کند. در پی این تلاش ها با راهنمایی یکی از دوستان با دبیرستان مفید آشنا شد. او در دبیرستان فعالیت های زیادی داشت و از مدرسه مفید به عنوان یک دانشگاه که مظهر علم و ایمان است نام می برد.
بیشتر اوقات را با دوستان در مدرسه بود و در مواقعی که در منزل به سر می برد بسیار کم حرف و صبور بود در فکر آینده خود و کشورش بود به نوارهای مذهبی علاقه خاصی داشت. نوار شهید مطهری را که گوش می داد تسکین اعصایش بود. در گفته هایش غرق می شد و در دنیایی دیگری به سر می برد. بسیار به جهاد و شهادت می اندیشید و می گفت این سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود . او با موفقیت دوران دبیرستان را پشت سر گذاشت و در کنکور شرکت کرد. او در رشته مهندسی مکانیک جامدات به دانشگاه علم و صنعت راه یافت. مجید سال دوم دانشگاه را پشت سر می گذاشت که دیگر زمانه و انسان درنگ نشمرد و برای اولین بار خود را برای جبهه آماده کرد. در چهار نوبت به جبهه رفت. در نوبت اول به اتفاق عده ای از دوستان دید و بازدید ایام عیدش را به سیاحت جبهه ها اختصاص داد. همان چند روز عشق این سرزمین نور و عرفان را در دل او شعله ور ساخت این بود که پس از بازگشت در پادگان امام حسین نام نویسی کرد و بعد از 45 روز آموزش نظامی بوده روز دوره امدادگری در بیمارستان به جبهه اعزام شد. در آن زمان در عملیات کربلای 5 به عنوان یک امداد گر خدمت می کرد بعد از 4 ماه و نیم که در جبهه خود را آماده شهادت کرده بود این فیض نصیبش نشد و به سلامت به تهران بازگشت. مجید دید وسیعی داشت به جبهه و دانشگاه. هر درسی اندیشید دنباله درس خود را در دانشگاه ادامه داد ترم های خود را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت به گفته دوستانش قلبی بزرگ داشت هیچ گاه شکایت از مشکلات تعلم و دوری مسافت نمی کرد و در همه حال تابع بود.آرزوهای دنیوی را گذران و پوچ می دانست. مجید در دوران خود انقلابی داشت و سال سوم دانشگاه بود که در سپاه پاسداران نام نویسی کرد اما کسی از این موضوع مطلع نبود تا اینکه برای سومین بار برای ماموریتی خاص به طرف غرب روانه شد و بعد از پانزده روز دوباره به تهران بازگشت. هربار مجید به جبهه می رفت آخرین کلامی که بعد از خداحافظی می گفت این بود به کسی نگویید من جبهه چکاره ام و کی به جبهه رفته ام. اسلام دشمن دارد شما به گفته های منافقان گوش ندهید.
مجید برای چهارمین بار آماده جبهه شد یک شب فراموش نشدنی بود به خانه خبر داد که فردا برای ماموریتی به سوی غرب می رویم و صبح روز بعد یکی از دوستان همرزمش به دنبالش آمد برای آخرین بار خداحافظی کرد و دوان دوان به غرب به سوی ماشین سپاه که به دنبالش آمده بود رفت. رفتنش غیر از رفتن معمولی بود انگار که می دانست که این بار به آرزویش می رسد. مجید بعد از یک هفته که از ماموریتش گذشته بود در روز شنبه 2 بعد از ظهر 30 آبانماه 1366 در حالی که با فرمانده خود برای ماموریت در حال پیشروی به سوی ماووت در خاک عراق بودند گلوله ای به زمین خورد و ترکش آن بر قلب پاک مجید که این بار دیگر خالص شده بود فرو نشست و مجید در همان لحظه اول آماده برای مهمانی خدا شد و به سوی ملکوت پر کشید و از این دنیای ظلم و جهالت که زندگانی در آن برای مومنان به معاد دردناک و عذاب آور است، رشته تعلق را گسست و به جایگاهی جاودان رسید که خدا برای شهیدان وعده داده و خود میزبانی از ایشان را به عهده گرفته است. بعد از پنج روز پیکر پاکش به تهران منتقل شد و خانواده و همزمان پیکرش را همچون سلاح شرف بر دوش تا امامزاده محمد کرج همراهی کردند.