eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀 هر وقت من را می‌بینید سر من فریاد بکشید که برای چه کرده‌ای؟ شما اگر می‌خواهید به من خدمت کنید، گاهگاهی یادم آورید که من همان «محمدعلی رجائی» فرزند عبدالصمد اهل قزوینم که قبلا می‌کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم و هرگاه دیدید که در من تغییراتی به وجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را به یادم بیاورید و درکنار گوشم زمزمه نمائید که این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده‌تر است. شما باید هر وقت من را می‌بینید، بپرسید چه می‌کنی؟ و حتی سر من فریاد بکشید؛ البته فریادی برادرانه و همچون اعضای یک خانواده، که برای چه کرده‌ای؟ 🥀 🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🌴 صدای اذان شنیده شد ، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است ، سرد می‌شود ، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم . فرمودند : خیر بعد از نماز ، وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد ،‌ ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند : عهد كرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم . 🥀 🌹🌷
🕊🌹🌸🌷🌸🌹🕊 بعضی وقتها حرف‌هایی می زد که همان می‌شد زندگی‌مان یک‌بار رو به من کرد و گفت : من تو رو برای دوست دارم نه برای تو هم ، بهتره من رو به خاطر دوست داشته باشی نه به خاطر . همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص ، خودم را جای بگذارم و بعد تصمیم بگیرم و طبیعی بود که با این نگاه ، زندگی‌مان دارای تحکیم ، و بیشتری می‌شد . 📚 سیره ، صفحه ۵۸ 🌹 🌹🕊
🌴💐🌹🌼🌹💐🌴 گاهی که خبر نداشت و میرفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافل گیر می شد... چشمش که به زنهای نامحرم می افتاد می نشست یک گوشه، سرش را پایین می انداخت... چند لحظه که می گذشت بلند می شد چیزی را بهانه میکرد و زود خداحافظی می کرد و مجلس را ترک می‌کرد. دیگر لازم نبود توضیحی بدهد: همه می دانستند که آدمی نیست که پا به هر محفلی بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند! 🌹 💐🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در راکه مبلغی ناچیز (2500تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم: شما شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند . لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود. وانگهی هر چند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمی شناسد و... که فکر می کرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت : من چگونه باشم که روی موکت با راه بروم اما باشند مردمی که چیزی نداشته باشند روی آن ! من اگر بخواهم فارغ از دنیای جامعه با این وسایل و امکانات زمامداری کنم سخت کرده ام! نه برادر! من با انس و عادت دارم . دوست دارم وقتی شب سر به بستر می گذارم نباشند که من از حال آنها کرده باشم ... 🌴 🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی ) وی شدم . از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد. هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود، در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو ، سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم : ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید، از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید ولی لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید! آهی کشید و نکته ای گفت که سوز دل و نفوذ کلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است . او گفت : جانم ! از این حالم نگران نباش ! نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم . خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم . از شما می خواهم در حق من دعا کنید. من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم . راوی : 🥀 🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 یک روز وقتی رجائی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سال های پیشین کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم کلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم . پس از سلام گفتم : برای اهالی محل بد است که ببینیم شما با آن مسئولیت سنگین به این شکل در زحمت بیفتید. اجازه دهید کمکتان بکنیم . او با یک دنیا احساس مسئولیت در قبال پرسش من و تکلیف خویش در خانواده اول جواب سلام را داد و بعد گفت : متشکرم . من باید کار خود را خودم انجام دهم . من با این کار اجر می برم . مرا از اجری که خدا وعده داده است محروم نکنید. این را گفت و به راهش ادامه داد و با این عملش شگفتی مرا مضاعف ساخت . 🥀 🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت : کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت : همسایه بودن یعنی همین . او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت . 🥀 🌴🌹
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀 هر وقت من را می‌بینید سر من فریاد بکشید که برای چه کرده‌ای؟ شما اگر می‌خواهید به من خدمت کنید، گاهگاهی یادم آورید که من همان «محمدعلی رجائی» فرزند عبدالصمد اهل قزوینم که قبلا می‌کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم و هرگاه دیدید که در من تغییراتی به وجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را به یادم بیاورید و درکنار گوشم زمزمه نمائید که این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده‌تر است. شما باید هر وقت من را می‌بینید، بپرسید چه می‌کنی؟ و حتی سر من فریاد بکشید؛ البته فریادی برادرانه و همچون اعضای یک خانواده، که برای چه کرده‌ای؟ 🥀 🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🌴 صدای اذان شنیده شد ، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است ، سرد می‌شود ، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم . فرمودند : خیر بعد از نماز ، وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد ،‌ ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند : عهد كرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم . 🥀🌹🌷
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 گاهی که خبر نداشت و میرفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافل گیر می شد... چشمش که به زنهای نامحرم می افتاد می نشست یک گوشه، سرش را پایین می انداخت... چند لحظه که می گذشت بلند می شد چیزی را بهانه میکرد و زود خداحافظی می کرد و مجلس را ترک می‌کرد. دیگر لازم نبود توضیحی بدهد: همه می دانستند که آدمی نیست که پا به هر محفلی بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند! 🌹 🕊🌹
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀 هر وقت من را می‌بینید سر من فریاد بکشید که برای چه کرده‌ای؟ شما اگر می‌خواهید به من خدمت کنید، گاهگاهی یادم آورید که من همان «محمدعلی رجائی» فرزند عبدالصمد اهل قزوینم که قبلا می‌کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم و هرگاه دیدید که در من تغییراتی به وجود آمده و ممکن است خود را فراموش کرده باشم همان مشخصات را به یادم بیاورید و درکنار گوشم زمزمه نمائید که این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده‌تر است. شما باید هر وقت من را می‌بینید، بپرسید چه می‌کنی؟ و حتی سر من فریاد بکشید؛ البته فریادی برادرانه و همچون اعضای یک خانواده، که برای چه کرده‌ای؟ 🥀 🌷🕊