فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🎥| #مناسبتی⊹ 』
حضرت آیت الله خامنه ای:
«سلام بر پیشاهنگ جهاد و شهادت در زمان ما»؛
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سالروز_شهادت
#شهید_نواب_صفوی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀💐🕊🌹🕊💐🥀 #در_محضر_شهدا #ولایت_مداری #شهید_والامقام #آیت_الله_سعیدی نخستین #روحانی_شهید نهضت بزرگ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#آیت_الله_سعیدی
نخستین #روحانی_شهید
نهضت بزرگ روح الله
یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد.
او علاقه داشت حتماً به پارچین برود.
من یک موتور گازی داشتم.
پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود.
بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار میشوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی میرویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم.
من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم #شهید_نواب_صفوی در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم.
بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم.
کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یکمرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم.
تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمیشد و هوا کاملاً تاریک بود.
پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دستهایم گرفته بودم و همین طور میرفتیم.
مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک #صلوات میفرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاءالله روشن میشود.
من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم #صلواتی فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد.
بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم.
ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم.
راوی :
#فرزند_شهید
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#آیت_الله_سعیدی
نخستین #روحانی_شهید
نهضت بزرگ روح الله
یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد.
او علاقه داشت حتماً به پارچین برود.
من یک موتور گازی داشتم.
پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود.
بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار میشوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی میرویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم.
من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم #شهید_نواب_صفوی در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم.
بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم.
کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یکمرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم.
تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمیشد و هوا کاملاً تاریک بود.
پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دستهایم گرفته بودم و همین طور میرفتیم.
مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک #صلوات میفرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاءالله روشن میشود.
من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم #صلواتی فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد.
بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم.
ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم.
راوی :
#فرزند_شهید
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🕊🥀