eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
اکبر یا اصغر بودنتان فرقی نمی‌کرد ، علی بودنتان کافی بود تا داغتان را بر سینه حسین بنشانند 🖤
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 یاد باد آن روزگاران یاد باد در جبهه ها تیر ماه سال ۶۲، با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم هدیه به روح مقدس خیبر روزه بگیریم. تیر ماه و جنوب و گرمای بالای پنجاه درجه حقیقتا تصمیم سختی بود، ولی مصمم بودیم، عده ای گفتند ممکن نیست، ولی عشق به دوستان ما را مصمم کرده بود. سحری حال و هوای خاصی داشت، سفره ی رنگین که املت بود و پیاز و سبزی چون روز جمعه بود بعد از سحری و نماز صبح، دعای ندبه و اشک دوستان در فراق یاران، بسیار دلچسب بود. تا نماز ظهر، حال عمومی دوستان پر بدک نبود، بعد از نماز جماعت ظهر، کم کم تشنگی و گرامای آتشین دشت جنوب، برای هممون اثر گذاشته بود. همدیگر را به صبر و استقامت دعوت می کردیم، حقیقتا عطش امانمان را بریده بود ولی خللی در تصمیم وارد نشده بود در اوج تشنگی که کم کم ضعف و بی حالی در همه هویدا شده بود، گمنام ، دستور برپا داد کجا ان شاءالله ... دوستش داشتیم، با صفا بود ... از چادر خارج شدیم و دنبالش راه افتادیم... ما را برد به گوشه ای از اردوگاه و زیر آفتاب سوزان فرمود دایره وار بنشینیم سپس با دعای فرج شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا ..... خدایا چه کرد اسماعیل با ما، اشک امان دوستان را بریده بود، دیگر از عطش خبری نبود وسط زیارت عاشورا جمله ای فرمود و آتش به دل دوستان زد، هنوز هم که هنوزه جگرم آتیش می گیره از آن جمله یه ریز که اشک می‌ریخت فرمود: دوستان با اشک چشاتون، لب های خشکیده را خیس کنید. شادی روح و 🥀 🌹🕊
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نصف شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح بود. فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش می خواسته بره مسجد، رو پشت در دیده... شادی روح و ٌ 🌹 🥀🕊
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نصف شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح بود. فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش می خواسته بره مسجد، رو پشت در دیده... شادی روح و ٌ 🌹🥀🕊