eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شهید حسین پور جعفری 🦋شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مے‌ایستاد..🕊 حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.🕊 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
یه روز اومدم خونه دیدم چشماش سرخه، نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توی دستاشه، بهش گفتم: گریه کردی؟!! یه نگاهی به من کرد و گفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه!؟ مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفت: هرکسی غیبت کنه باید ۵۰ تومان بندازه تو صندوق، باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه. ▫️به روایت همسر شهید 🌷شهید محمدحسن فایده🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🦋خبرنگار از ابومهدی پرسید: شما که عرب هستید؛ چطور اینقدر قشنگ‌ فارسی صحبت می کنید؟ ایشون پاسخ قشنگی داد: عربی زبان قرآن است و فارسی زبان انقلاب... 💚 🕊 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر می‌گذاری.» با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد.  وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. 🔸راوی:حاج صادق  آهنگران   🌷 ‌‎‌‌‎ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔰 شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت؛ تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ،و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد ....🥀 دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند: که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » پیکر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد...🕊 رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا شهادت: ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر هشت شهید حجت‌الله محسن‌ پور🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🦜دو طوطی در خانه نگهداری می‌کرد، این دو پرنده علاقه زیادی به او داشتند، پرنده‌ها در آخرین روزی که شهید آماده رفتن به جبهه بود، خیلی سـروصدا و بی‌قراری می‌کردند،🥀چند قدمی تا در خانه رفتنـد، دوباره به سراغ آنها آمدند و با لبخند از من پرسـیدند: میدانی اینها چه می‌گویند؟!🦜 گفتم: نـه، گفـت: اینها سفارش می‌کنند که در جبهـه باید بجنگی و حتما شهید شوی،🕊 گفتـم: این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شهید می‌شود؟ ان‌شاء‌الله حالا حالاها باید خدمت کنید، پس از خداحافظی در آخرین لحظـه برگشـت و گـفت: اگر که من شهید شدم، طوطی‌ها را آزاد کنید،🦜روز هفتم وقتی طوطی‌ها را آزاد کردیم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلزار شهدا بود، اما مستقیما روی قبر محمد صادق نشستند و شروع به نوک زدن قـبر کردند.🦜 🌷شهید محمدصادق سرنوبه🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💎نگین گردان ... غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دوره‌اش کرده بودند.🌙 یکی موهایش را شانه می‌زد..🌱 آن یکی نوازشش می‌ کرد. 🌙 یکی دیگر خاک لباسش را می گرفت..🌾 یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همین‌طوری بی‌بهانه اشک می‌ریخت. مثل ماه می درخشید وسط جمع.. معرکه‌ای بود تماشایی .... بساط شوخی و خنده به راه بود.🌱 یکی از بچّه‌ها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بی‌هیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم...🕊 امام حسین (ع) در این راه سر داد ، من هم دوست‌دارم یک قسمت از سرم باشد»🥀 وقتی خبر شهادتش در کنار اروندرود پیچید، گفتند ترکش یک‌قسمت از سرِ حاجی را برده...🥀 🔰فرمانده نامدار گردان ۴۱۰ غواصی لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت شهید حاج‌احمد امینی🌷 شهادت: ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💌 شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش، میخواست بره تهران و چند روز بعدش پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾 دلم بدجور گرفته بود؛ دیدم دوش گرفته🚿 و یک حوله انداخته روی دوشش؛ خیلی زیبا شده بود مثل ماه شب چهارده می‌درخشید🌟 جلو آینه ایستاده بود و به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت: منم باید بــــرم      آره برم سرم بــــره گفتم : مهدی خواهشاً بس کن ! دمِ رفتنی چه شعریه که می‌خونی؟😕 مقابلم ایستاد و به سینه‌اش زد و گفت: خواهرم این سینه باید جلو حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها سپــــر بشه🛡🕌 فردای قیامت باید بتونم جواب امام حسین رو بدهم!! وقتی این حرف رو گفت، تمام بدنم لرزید و فهمیدم مهــــدی دیگه زمینی نیست🤍 📀 راوے: خواهر شهید ‌‌─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊 خیلی امام رضایی❤️ بود مے ﮔـفتم عارفم‌ از خوزستان تامشهد و با این شرایط سخت و دوری راه اینهمـہ تلاش و برنامـہ ریزے مے ڪـنے واسـہ زیارت؟! قبلا سالی یکبار میرفتی.. الان سالی چندبار میری میگفت نه فقط هرررسال...بلکه هررر فصل... و اگرهم براتم رو ندن هرررماه میرم... اینقدر میرم تا مرادم رو بدن😔 گفتم حاجت روا باشی امیدم❤️ براتت چیه؟! از دعایی که کردم خیلی خوشش اومد با خوشحالی و ذوق بغلم کرد و محکم پیشانی مو بوسید و گفت ممنونم مامان جونم😍 برات من شهادته...💔 و در آخر هم به آرزوش رسید🕊 شهید_عارف_کاید_خورده 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش🥀 شب و روز آنجا زندگی میکرد، قرآن میخواند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همانجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود🥀 این داستان یک مادر شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...🥀 💐 ‌‌─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🎆 گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون. بیست الی بیست‌و‌پنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب می‌خونه و زار زار گریه می‌کنه!🥀 بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف‌جون کردی، می‌خواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می‌خوام داروهام رو بخورم؟!⁉️ برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!🥀 🌷ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐ‌ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ🌷 هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐 ❣❣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💠 شهیدی که در زمان جنگ دشمن برای سرش جایزه ای بیشتر از فرمانده اش تعیین کرده بود! 💠 در لحظه شهادت قرآن را بوسید و زیر لب امام زمان (عج) را صدا میزد. 💠 در عملیات حصر آبادان توانست با اسلحهٔ خالی چند عراقی را اسیر کند‌. 💠 قبل از انقلاب، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورد و به جایش عکس الاغ گذاشت! 💠 حاج قاسم درمورد ایشان گفتند: حاج مهدی کازرونی کلید لشکر بود و قسم میخورم در وجودش ذره ای ترس وجود نداشت! 🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💚🌷♥️ مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود، چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچهای فامیل عروسی بگیرد اما اکبر فقط برایش این مهم بود عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان (عج) باشد.🎊 یک عروسی بدون گناه که البته به همه هم خیلی خوش گذشت.🎊 هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نماز خانه رفت.📿 ♥️ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
‍ ‍ 🔰شهیدی که پس از ، کارنامه دخترش را کرد. 🌷 🍂شهادت ۶۲/۱۱/۳۰ کردستان 🔵راوی : دختر شهید 🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید.بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم ، شهرستان خوانسار رفتند. 🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید کنند. آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. 🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن را بیاور تا امضاء کنم. گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند. کارنامه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن 🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود:  "این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی" و امضاء کرده بود. 🌼برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت می رسد و نسخه آن در موزه شهداء تهران در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. 📙برگرفته از کتاب آخرین نامه اثر گروه شهید هادی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌
🕊♥️ موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوز نامحرمیم،تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویج بستنی برگشت.برای همه خرید بود جز خودش! گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است. ازش پرسیدم حالا چرا امروز ؟! گفت: می خواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.‌ به نقل از همسر شهید‌ منبع📚: کتاب سربلند(زندگینامه شهید محسن حججی)‌‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
◇ فقط ۱۲ سال سن داشت. دانش‌آموز اول راهنمایی بود که با شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه‌های حق علیه باطل رساند. ◇ در اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب شد و با تلاش و خدمات زیاد مورد توجه فرماندهان قرار گرفت. در همان مرحله اول از ناحیه دست مجروح شد و در بیمارستانی در تهران بستری شد. ◇ بعد از بهبود نسبی دوباره عازم جبهه‌های غرب کشور شد. 🔹️ در عملیات والفجر ۴ درحالی‌که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین‌ها بود ، به شدت مجروح شد و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. ◇ به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند ، اما با توجه به‌شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون ؛ هفتم آذرماه ۱۳۶۲ در همان بیمارستان غریبانه به شهادت رسید. ✍بخشی از وصیت نامه: ◇میدان، میدان امتحان و آزمایش است ◇ و تا امتحان نباشد، ثابت نمیشود که کدام فرد واقعا مدافع اسلام و قرآن است 💥پیکرش را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از ۲۰ سال پیکر را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند. 🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💜 همسر شهید← ☀️اهواز بود که تلفن زد 📞دیدار با امام خمینی(ره) داریم؛ شما هم می‌آئید؟ گفتم:از خدامه و شبانه با بچه‌ها به سمت تهران رفتیم برای دیدار با امام(ره)؛ بعضی از رزمنده‌ها کارت ملاقات حضوری داشتند.وقتی رسیدیم حسن آقا کارت  را به من دادند و گفتند: شما به جای من برو‼️ گفتم:نه شما اینقدر دوست داری و علاقه داری! چون هر وقت اسم امام خمینی(ره) می‌آمد چشمانش پراشک می‌شد. گفت: نه این حق شماست؛ در این چند سال در بدترین شرایط زندگی کردی؛ فقط گفت: به امام بگو همسرم بیرون است و گفتند *التماس دعا*؛ زهرا دختر کوچکم 4 ماه بود؛ وقتی رفتم امام روی سر زهرا دستی کشیدند.گفتم :همسرم بیرون هستند و گفتند التماس دعا و آنجا امام فرمودند: *حاجتشان روا*. برگشتم حسن آقا گفت :امام چیزی نگفتند⁉️ گفتم: فرمودند حاجتشان روا. حالا حاجت شما چی بود؟ گفت : *شهادت* 💔سه‌شنبه هفته بعد خبر شهادت حسن آقا را به من دادند.🕊
💔  حدود نیم ساعت قبل از وقوع حادثه، امید به یکی از همراهانش می‌گوید خوابم گرفته و کمی استراحت می‌کنم؛ چند دقیقه می‌خوابد و ظاهرا خوابی می‌بیند، زمانی که بیدار می‌شود با یکی از دوستانش تماس می‌گیرد و تعریف می‌کند که خواب دیده‌ام من و تو کنار ضریح امام حسین(ع)‌ نشسته‌ایم، گنبد باز شد، نوری آمد و من به سمت بالا رفتم. دوستش در جواب امید می‌گوید به خودت غره نشو و برای کسی هم تعریف نکن اما عاقبت تو شهادت است؛ حدود ۱۰ دقیقه بعد از این تماس، همسر امید به دوست او تماس می‌گیرد و می‌گوید هر چه به امید زنگ می‌زنم در دسترس نیست و نگران شده‌ام، در پاسخ می‌گوید تلفن را قطع کن تا پیگیری کنم و با پیگری‌ها متوجه می‌شوند که چه اتفاقی افتاده. راوی: هادی حق‌شناس از دوستان 🌹 پاسدار مدافع وطن شهید امید اکبری متولد اصفهان و از نیورهای حاضر در سپاه زاهدان و یکی از مداحان و ذاکرین امام حسین ع بود که در انفجار تروریستی به اتوبوس کارکنان سپاه به شهادت رسید🕊 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
می‌گفت: بچه که بودم پیرمردی در کوچه روی زمین سرد خوابیده بود و نمی‌توانستم کمکش کنم! آن شب رختخواب آزارم داد از فکر پیرمرد و روی زمین سرد خوابیدم تا شریک رنجش باشم سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد، چه مریضی لذت بخشی...!☑️ 🕊شهیدمصطفی‌چمران🌱 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💜 رو به سوریه کرد و گفت: بیا عروسڪ‌هایم مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم..^^ ): خواهر ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه... 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
‍💠مــادر💠 💓برای ابراهیم بسیار احترام قائل بود. جور دیگری او را دوست داشت. 🌺ابراهیم هم سوای مادر و فرزندی، به مادرش خیلی علاقه داشت. مادری که با سختی فرزندانش را به خوبی تربیت کرد. 💔وقتی خبر شهادت ابراهیم را شنید خیلی بی تابی کرد. ناراحتی قلبی داشت و هیجان برایش خوب نبود. این اواخر قلبش می‌سوخت. حرارت بدنش بالا می رفت. 🍂مادر می‌رفت سر یخچال و یخ می‌خورد تا بلکه کمی آرام شود. سه سال بعد از بازگشت آزادگان و یقین به اینکه ابراهیم شهید شده، دیگر نتوانست دنیای بدون ابراهیم را تحمل کند و از دنیا رفت. 🍃🌼 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
✧─┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅─✧ تلنگر شهدایی 🔔 📌پاسخ جالب شهید به سوال معلمش در شب عملیات ... 🎆 معلم : " تو از شاگردان خوب من هستی و نمراتت همیشه ۲۰ بود؛ اگر به دَرسَت ادامه می دادی هم می توانستی به جامعه خدمت کنی . 🌻شاگرد: من اینجا هستم تا ببینم ...