حتیاگهقشنگیایزندگیمزیادبشه
بازمتوزیباترینشونی🥺❤️
#رفیقشهیدم
•[نعمتِآسمانفقطباراننیست
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند📿
بهزلالےباران...
مثلِ تُ♥(:
#شهید_مصطفی صدرزاده
#روزتون_مزین_به_لبخندشهید✨
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
قَليلٌ تَدومُ عَلَيهِ، أرجى مِن كَثيرٍ مَملولٍ مِنهُ
عمل اندك كه بر آن مداومت ورزى، از عمل بسيار كه از آن خسته شوى اميدوار كننده تر است
📚 نهج البلاغه ، حکمت278
🌹💐🥀🌴🥀💐🌹
#پیامکی_از_بهشت 💐
اي ملت شهيدپرور ، شما به ياري امام برخاستيد و به اسلام زندگي دوباره داديد ، مثل هميشه با قامتي بلند اين حسين زمان خود را ، اين بت شكن زمانه ، اين فرزند فاطمه زهرا گوهر تابان ، يار ضعيفان ، اميد مسلمين جهان را مثل هميشه ياري دهيد و گوش به فرمان باشيد ، انشاءالله با رهبريهاي اين بزرگوار جهان را براي حضرت صاحب الزمان(عج) آماده سازيم .
🌹 #شهید_والامقام
🕊#حسینعلی_حشمتی
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
🌺 💐🌼
🌴🌹🍀🥀🍀🌹🌴
#خاطرات_شهدا
#شهیدانه
#سردار_شهید
#حاج_حسین_خرازی
براے سرڪشے به قسمت انبار رفتہ بود ...
رئیس انبار ڪہ او را نمےشناخت ،
بہ او گفتہ بود ، با ایستادن و نگاه ڪردن ڪارے از پیش نمےرود .
او هم دست به ڪار شده بود و حسابـے ڪمڪـ ڪرده بود .
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود : ڪہ سرباز ڪدام دستہ است ؟ تا با فرمانده اش صحبت ڪند و او را به انبار منتقل ڪند .
و او #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشڪر امام حسین (ع ) بود ...
#مردان_بی_ادعا
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹🌴 🌹
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#عفاف
#حجاب
#خانم_موسوی یکی از #پرستاران دوران #دفاع_مقدس ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند :
یادم می آید یک روز که در #بیمارستان بودیم، #حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از #بیمارستانهای صحرایی هم #مجروحین زیادی را به #بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع #مجروحین به شدت وخیم بود.
در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی #خونریزی شدیدی داشت.
#مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکتر اتاق عمل این #مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای #جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان #چادر به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم #مجروح را جابه جا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و #چادرم را دربیاورم ، #مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه #چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت
گفت: من دارم می روم که تو #چادرت را در نیاوری.
ما برای این #چادر داریم می رویم... #چادرم در مشتش بود که #شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم #چادرم را کنار نگذاشتم.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🕊💐
🌺🕊🥀💐🥀🕊🌺
#کلاس_درس_شهدا
#شهید_والامقام
#سید_مرتضی_آوینی
ترس ما از مرگ
همان فاصله ما
#از_کربلاست
و فاصله ما از #ڪربلا
همان دوری ما
#از_شهادت_است
#شادی_روح_شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🥀🕊
🌹🕊🌺🕊🌺🕊🌹
#شهید_لبنانی
#مدافع_حرم
#مهدی_رعد
وصیت من به دخترانی که عکسهایشان را در شبکههای اجتماعی میگذارند این است که :
این کار شما باعث می شود #امام_زمان_عج خون گریه کند...
بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم .
مانند خانم #حضرت_فاطمه_زهرا_س باشید .
#آشنایی_با_شهید
#مهدی از زمان کودکی ارتباط ویژهای با امام زمانش داشت .
او به خوبی میدانست که هر کدام از ما برای آماده سازی ظهور حضرتش باید کاری انجام دهیم .
او متناسب با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهدهاش بود را انجام داد .
میگفت: « اگر الآن ما از یاران #حضرت_مهدی_عج نباشیم تا او را یاری دهیم ، هرگز او را یاری نخواهیم کرد حتی اگر او را با چشمانمان ببینیم .»
و سرانجام در روز مبارک جمعه ، روز متعلق به #صاحب_الزمان_عج ، #مهدی سر را بر خاکی نهاد که آن را با #خون خود گلگون ساخت .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#خاطرات_شهدا
#شوخ_طبعی_شهدا
#سردار_شهید
#غلامرضا_قربانی_مطلق
فرمانده سپاه پاوه
با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم . مقصد شهرستان پاوه بود . شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند . برادر احمد روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زوار در رفته مینی بوس می نشستند . همه خندان و سبکبال ، انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند ، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند . صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد : همه هستن ؟ کسی جا نمونه ، برادرها چیزی را فراموش نکنند !
غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی با لا برد و با جدیت گفت :
برادر احمد ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟
خنده از همه بچه ها بلند شد و حاج احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از سپا ه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد .
راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود ،که دوباره صدای غلامرضا بلند شد :
برادرا توجه کنند ، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع ، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد ...
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
الهم سرد هوا ، گرم زمین ، لبو لبو داغ ، آش رو چراغ ، شلغم تو باغ .
در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم : هی .
برادر احمد ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی می شد از چشمانش خواند :باز این غلامرضا شروع کرد .لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🕊🌹