نام
علی حسین
نام خانوادگی
بابایی
نام پدر
جان علی
شناسه ملی
532904168
تاریخ تولد
03 آذر 1345
محل تولد شهر
اراک
شماره شناسنامه
211
سن
21
تاهل
مجرد
تحصیلات
کاردانی
شغل
معلم
قشر
فرهنگیان
تاریخ شهادت
06 اردیبهشت 1366
محل شهادت
منطقه شلمچه - عراق
نوع شهادت
دفاع مقدس
محل دفن شهر
اراک
نام عملیات
کربلای 8
رده خدمتی
سپاه
عضویت
کادر
یگان خدمتی
لشگر 17 علی بن ابیطالب
مسئولیت
رزمنده
رسته خدمتی
گردان پیاده قمر بنی هاشم (ع)
نام ناحیه
اراک
زندگی نامه
دانشآموزان، با دیدن دبیر تاریخشان سکوت کردند و سر جای خود نشستند. آقای صبوری، تدریس را با نام خدا آغاز کرد و مثل همیشه با هیجان و اشتیاق، درباره مطالب درس، توضیحاتی میداد و بچهها هم گاهی در بحث شرکت میکردند.
موضوع درس، تاریخ معاصر کشور بود. آقای صبوری به طور کلی درباره حوادث قرن حاضر، مطالبی را عنوان میکرد؛ درباره دفاع مقدس صحبت میکرد که ابراهیم سوالی به ذهنش رسید.
- ببخشید، با این همه آسیبهایی که میفرمایید کشور ما در جنگ هشت ساله دید، چرا مسئولین کاری نکردند که اصلاً این جنگ اتفاق نیفتد؟ اگر کمی گذشت میکردند و جنگ شروع نمیشد، این همه خسارت نمیدیدیم!
بعضی از بچهها از حرف او دلخور شدند و به دفاع برخاستند و صحبت کردند و سوالهایی از این قبیل مطرح شد. علی پرسید: آقا، چرا خیلیها به جنگ رفتند، در حالی که مجبور نبودند! شاهین بلافاصله گفت: آقا ببخشید، من شنیدم که خیلیها را با اجبار فرستادهاند. خیلی از جوانها که سادهتر بودند هم جوگیر شدهاند و رفتهاند. آقا چه معنی عقلی داشته که زن و بچه و خانواده رو بیسرپرست و بیکس رها کرده و رفتهاند!؟
باقر گفت: ولی آقا تا اونجا که من میدونم اونها بیکس و تنها نبودند، تا الان که بهترین امکانات و موقعیتها، متعلق به خانوادههای شهید و جانباز بوده. آقای معلم ایستاد و گفت: متاسفم که این طور درباره شهدا و رزمندگان صحبت میکنید و این قدر در خصوص مردانگی، فداکاری و بزرگی آنها بیاطلاعید، اما فکر میکنم، شما مقصر نیستید. تقصیر نسل شما نیست که آگاهیهای لازم را درباره فلسفه و چگونگی جنگ و روحیات و افکار ایثارگران ندارید. من مجبورم برای روشن کردنتان، چیزهایی بگویم که هرگز دوست نداشتم بازگو کنم. شما که میگویی چرا تمام امکانات به خانواده شهدا و جانبازان اختصاص یافته ... باید بگویم: آیا خودتان در این باره تحقیق کردهای؟ من خیلی از جانبازان و خانواده شهدا را میشناسم که در بدترین وضعیت مالی هستند و از هیچ اداره و ارگانی درخواست کمک نکردهاند. برای قابل درک بودن بگویم که برادر من در 18سالگی به شهادت رسید و خود من 2 سال در جبهه بودم، کدامتان میدانستید که من 8 ترکش در اعضا خود به یادگار دارم و گوش چپم نا شنوا و سه تا از انگشتهای پای چپم قطع شده؟ اما هنوز هم مستاجر هستم و وسیله نقلیه شخصی هم ندارم، تازه من کوچکترین بازماندگان جبهه و جنگم. کدامتان به خانوادههای شهدا سر زدید و از نزدیک با کمبودهای فرزندان و همسران و پدر و مادرهایشان آشنا شدید؟
آیا درباره زندگی همین شهیدی که روزی در همین مدرسه، زمانی که دبستان بوده، تدریس میکرده، چیزی میدانید؟ معلم شهید، علیحسین بابایی.
بچهها که همه مشتاق دانستن شده بودند، با اصرار خواستند که آقای صبوری درباره شهید بابایی که هر روز هنگام ورود و خروج از مدرسه عکسش را میدیدند، چیزهایی بگوید.
آقای صبوری در حالی که سعی میکرد به دور دست و سالهای شیرین گذشته باز گردد، گفت: سال 1365 بود که من و همین شهید بزرگوار استخدام آموزش و پرورش شازند شدیم. راستش را بگویم من زیاد از معلمی خوشم نمیآمد ... یک روز که من یکی از شاگردانم را کتک زدم، در حالی که چهره علیحسین، سرخ و خشمگین بود، مرا به گوشهای صدا کرد و گفت: ببخشید آقا! شما چطور با این اخلاقتون شغل انبیاء را انتخاب کردید؟ میرفتید قصاب میشدید تا عصبانیت خود را با ساطور، روی استخوان گاو و گوسفند تخلیه کنید! هیچ میدونید روی پل صراط، باید به کوچکترین توهین و آزاری که به این طفلهای معصوم میرسونید، جواب بدید؟ با این که عصبانی بودم اما نمیدانم چرا مِهر علیحسین از همان جا به دلم نشست.
او متولد آذر 1345 و من متولد آذر 1343 بودم. همین در یک گروه سنی بودن، باعث نزدیکی بیشتر ما به هم شد. من تازه ازدواج کرده بودم. او مجرد بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد. هر بار به منزلشان میرفتم، پدر و مادرش از من به گرمی استقبال میکردند. پدر و مادرش هر بار مرا میدیدند، میگفتند: شما را به خدا با این پسر حرف بزنید و راضیش کنید ازدواج کند. ما آرزوی دیدن عروسمان را داریم. اما علیحسین از بسیج و پایگاه، سپاه و کتاب و درس و کمک به این و آن دست بر نمیداشت. شیفته معلمیبود و معتقد بود که تربیت اسلامی بچهها، بالاتر از تدریس است. متولد اراک بود اما به شازند نقل مکان کرده و زندگی میکردند. در همان سالها بود که بین ایران و عراق جنگی نا برابر به پا شد. آن روزها در کشور شور و غوغایی به پا بود، حجلههای چراغانی شده بسیاری را میدیدی که آذین هر کدام قرآنی آسمانی و عکسی از یک پرستوی سفر کرده است.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
زندگی نامه دانشآموزان، با دیدن دبیر تاریخشان سکوت کردند و سر جای خود نشستند. آقای صبوری، تدریس را
هیچ اجباری برای جنگیدن نبود و هیچ اداره و ارگانی، مردم را برای رفتن اجبار و تهدید نمیکرد بلکه این صدای دلهای مردم بود که مختارانه و عاشقانه و داوطلبانه میگفتند: حسین حسین(علیه السلام) شعار ماست، شهادت افتخار ماست! جنگ به ما تحمیل شد. تانکها و هواپیماها حمله را به ایران آغاز کرده و در روزهای اول جنگ 15 شهر و 1500 روستای ما را به اشغال در آوردند. حضرت امام(قدس سره) و سایر مسئولان تمام تلاششان را برای جلوگیری از جنگ در کشور کردند اما عراق و آمریکا و انگلیس و بلکه نیمی از کشورهای استعمارگر جهان که بعد از انقلاب اسلامی منافع خود را به خطر میدیدند، حمله را آغاز کردند.
علیحسین پدر و مادرش را برای رفتن راضی کرد و از سپاه اقدام و از همان جا عازم شد، در بین راه به من گفت: تصمیم گرفتهام وقتی بازگشتم تحصیلاتم را ادامه دهم و اگر این طور بود و زنده ماندم، کتابی درباره حوادث جنگ خواهم نوشت و به شاگردانم خواهم داد و هر سال برای کلاس جدید و شاگردانم خواهم خواند.
چند ماه با هم در یک منطقه بودیم و میجنگیدیم. آقای صبوری سکوت کرد. بچهها منتظر شنیدن ادامه حرفهایش بودند. با نگاهی نمناک ادامه داد: شاید برای شما سوال پیش بیاید چرا و چطور امثال علیحسین توانستند از همه خوشیها و موقعیتها بگذرند؟ علیحسین همیشه میگفت خانه و خانواده و شغل و تفریح و پول و لذت برای من هم شیرین است اما این که در شرایط خاص که خدا ما را امتحان میکند، کدام را انتخاب کنیم، مهم است.
زنگ تفریح خورده بود. اما هیچکس دلش نمیخواست حرفهای آقای صبوری به پایان برسد. علی پرسید: آقا، شهید علیحسین بابایی چند وقت در جبهه بودند؟
- 16ماه و در اردیبهشت 1366 در عملیات کربلای 8 در منطقه باغ رضوان شلمچه به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادیم، در نهایت شگفتی دیدیم که او آرام است و گفت: از همان لحظهای که رفت احتمال شهادتش را میدادم. همه بچهها سکوت کرده بودند. حالا ذهنیت بچهها کاملاً تغییر کرده بود و بعضیها به خاطر حرفهایشان شرمنده بودند. صبح فردا هم که بچهها وارد مدرسه شدند، برق مهربانی تازه ای را در چشمهای شهید بابایی میدیدند و انگار لبخند او صمیمیتر و گرمتر از همیشه بود.[1]
1. پلههای آسمانی، ج3، ص 158-187
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
)لاَ يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَ کُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً)[1]
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با حمد و سپاس بیکران به درگاه ابدیش که این سعادت را نصیب این بنده حقیر فرمود که از لشکریانش باشم و با درود فراوان و عرض ادب به پیشگاه خلیفه الله در روی زمین حضرت حجت بن الحسن العسکری(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با طلب ظهور هر چه زودتر آن حضرت و با سلام و درود به پیشگاه حضرت امام خمینی(قدس سره) که ما را از منجلاب فساد و تباهی به روشنایی هدایت فرمودند.
خدمت پدر و مادر گرامی، دعا و سلام عرض میکنم و پس از سلام، طالب سلامتی شما از درگاه خداوند متعال هستم. پدر و مادر گرامی از شهادت من اظهار افتخار و سعادت کنید، زیرا شهادت دری از درهای بهشت است که فقط به روی دوستان خاص خداوند تبارک و تعالی باز میباشد و درباره اهمیت شهادت و برتری شهید خوب میدانید و قرآن هم در این باره آیات بسیاری دارد که یک نمونه از آن در بالا آمده است و کسی که شهید میشود آب حیات مینوشد و زندگانی ابدی را به دست میآورد، مسئلهای که این جا باید عرض کنم این است که به واسطه شهید شدن ما و بقیه شهدا مسئولیتی سنگین بر عهده شما میافتد و آن ادامه راه شهدا است تا این که ثمره خون آنها که برقراری اسلام در سرتاسر جهان است، حاصل آید.
راهی که شهید پیموده است رهروان خستگی ناپذیر میخواهد. مبادا روزی برسد که اسلحه شهید بر زمین بماند که ان شاءالله آن روز نخواهد آمد. پیام دیگری که تمام شهدا دارند این است که هیچ گاه از امام خمینی(قدس سره) که همان اسلام است دور نشوید و همیشه برای سلامتی و طول عمر این یگانه محور وحدت اقشار اسلامی دعا کنید و طرفدار ولایت فقیه باشید که همین سعادت شما را تضمین میکند و این شما را بس است که قانون الله بر جامعه حکومت کند. به گفته امام(قدس سره) قدر این نعمت الهی را بدانید که این بزرگترین نعمت است.
06/11/1362
1. سوره نساء، 95.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
#شهید_حسین_علی_بابایی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
reza-narimani-khosh-be-hale(128).mp3
4.47M
⏯ #زمینه احساسی #شهدا
🍃 خوش به حال شهدا نور صفا را دیدند😔
🍃 در شب واقعه مصباح هدی را دیدند
🎙 #سید_رضا_نریمانی
💚سلام آقـــــ♡ــــای مهربانم
🍂از جمعه های بی تو چه دلگیر میشوم
جانِ خودم ز جانِ خودم سیر میشوم...
🍂با هر نفس که میکشم اقرار میکنم
از این نبودنت به خدا پیر میشوم...
🍂با این دلِ خراب رسیدم به محضرت
زیرا فقط به دست تو تعمیر میشوم...
🍂تنها نه جمعه ها که تمامی طولِ سال
از روزهای بی تو چه دلگیر میشوم...
#اللهمعجللولیکالفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بحق خانم حضرت زینب الکبری سلام الله علیها
#سلام_امام_زمانم
🌹بوی عطریاس دارد#جمعه ها❣
🌹وعده دیداردارد #جمعه ها❣
🌹#جمعه هادل یاد دلبرمی کند❣
🌹نغمه یاابن الحسن سرمی کند❣
#جمعه هست متعلق به #مهدی_فاطمه عج حداقل صد صلوات برای سلامتی و ظهورش و سوره توحید هر چه متوانید بخوانید وهدیه به مولا کنید. ان شاءالله از زمینه سازان ظهورش باشیم
#صبحتون_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌿🌺به رسم ادب سلام به ارباب و سالارشیعیان🌿🌺
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🙏ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ🙏
🌿🌷سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ ياکاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَارحِم ضَعفی وَقِلَـّةَ حيلَتی وَارزُقنی حَيثَ لااَّحتَسِب يارَبَّ العالَمين🌸
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
💌 #کــلامشهـــید
🌱اگر دو چیز را رعایت بکنی،
خدا شهادت را نصیبت میکند.
یکی پر تلاش باش و دوم مخلص
این دو تا را درست انجام بدی
خدا شهادت را هم نصیبت میکند.
#شهید_حسن_باقری
رفقا شهادت روزیتون🌷🍃
#حدیث_روز
#حضرت_مهدی_عج
اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم
برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است.
📚کمالالدین، جلد ٢، صفحه ٤٨٥
🌹💐🥀🌴🥀💐🌹
#پیامکی_از_بهشت 💐
شیطانی چون آمریکا و دیگر وابستگانش ، از جهانی شدن این انقلاب می ترسند و هر روز با یک مکر و حیله ای وارد میدان شده و می خواهند این انقلاب را سرنگون کنند . ولی اینها کور خواندند و خیال می کنند که ما ترسی از آنها داریم ، و نمی دانند که امام ما فرموده : ما مرد جنگیم .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #عباس_ابراهیمی
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
🌺💐🌼
🌺🍀🌼🌹🌼🍀🌺
#السلام_علی_المهدی_عج
یار من، یوسف نیا، اینجا کسی یعقوب نیست
لحظه ای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست
ای گل زیبای من، از غربتت اشکی نریز
نازنین، اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست
گرچه در هر جمعه، ای زیبا دعایت میکنند بهترینم، این دعاها جنسشان مرغوب نیست...!!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💐 🌸🌺
💐🥀🌴🌺🌴🥀💐
#شهدا
#امام_زمان_عج
#عنایت_ولیعصر_عج
#شهید_بروجردی
جلسهای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو هنوز به نتیجهای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص میشد، و الّا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم.
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: #نماز_امام_زمان_(ع) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید #پایگاه_را_اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد.#فرمانده_سپاه_سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود.
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث میکردیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسهای گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی میکردیم، همه میگفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با اینکه چشمهایش از #بیخوابی_قرمز_شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم، دلم میخواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الآن چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم. در حالی که لبخند میزد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من #نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهایم سنگین شد و با #خودم_نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه #نماز امام زمان (ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم. ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن #آقا_نشان میداد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم #نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود #مقدس_امام_زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
#منبع:
کتاب امام زمان (عج) و شهدا
🕊 🥀💐
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#امیر_سرلشگر
#خلبان_شهید
#غلامحسین_افشین_آذر
#قسمت_چهارم
آخرین وداع از زبان #همسر_شهید
این آخرین خداحافظی و دیدار من با همسرم بود.
تا بعدازظهر صبر کردم و منتظر تماسی از طرف ایشان بودم ولی هیچ خبری نشد!
بعد از مدتی با گردان تماس گرفتم و جویای حال ایشان شدم که جواب درستی نمی دادند، تا سرانجام از فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: در مأموریتی که همسرم همراه با دیگر همرزمانش رفته بودند دو نفر بازنگشتهاند که ایشان یکی از آن دو نفر بودند و در عین حال به من امیدواری می دادند که ایشان زنده اند و در جستجوی یافتن نشانی از ایشان هستند.
تنها خدا میداند که در آن ساعتهای انتظار و بیخبری، ما چه لحظه های سختی را پشت سر گذاشتیم!
پس از دو روز خبر آوردند که هواپیمای همسرم در خاک عراق افتاده و خودش هم اسیر شده! به این صورت سالهای طاقت فرسای انتظار به امید آزادی ایشان پس از پایان جنگ شروع شد.
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#شهدا
#حجاب
خواهرم
برادرم
بہ گوشی
ما #شهیدنشدیم ڪہ مرغ و میوہ ارزان شود
ما #شهیدنشدیم تا بے بصیرتے مهمان دلهایمان شود
ما #شهیدشدیم تا قحطے غیرت نشود
ما #شهیدشدیم ڪہ بے حیایے و بی حجابے ارزان نشود
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🕊🌹