eitaa logo
روابط عمومی مرزبانی فراجا*مرزمقدس*
373 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
109 فایل
مرزها ناموس هر کشورند، این کانال صفحه‌ایست برای انعکاس اخبار مرز و انعکاس دلاورمردیهای مرزبانان غیور ج.ا. ایران
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ فاصله مقدس! 🔹من فقط ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﯽ‌ﺷﻨﺎﺳﻢ؛ ﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ! ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻨﯿﺪﻩ‌ﺍﻳﺪ!؟ 🔸ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻣﻌﺎﺑﺪ ﻭ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻣﻘﺪﺱ، ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺍﺭﻧﺪ! 🔹ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻘﺪﺱ یعنی ﻭﺍﺭﺩﻧﺸﺪﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻤﯽ ﮐﻪ ﺣﻖّ ﻣﺴﻠّﻢ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🔸ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻓﮑﺮ، ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺷﻮﺩ! 🔹ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺣﻖّ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﺳﺮﮎ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻳﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻛﻨﻴﻢ! حتی ﺩﺭ ذهنمان!
🔅 ✍ هیچ گناهی را کوچک نشمارید 🔹به بهلول گفتند: تقوا را توصیف کن؟ 🔸گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شوید، چه می‌کنید؟ 🔹گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتیاط راه می‌رویم تا خود را حفظ کنیم. 🔸بهلول گفت: در دنیا نیز چنین کنید، تقوا همین است. از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید؛ کوه‌ها با آن عظمت و بزرگی از سنگ‌های کوچک درست شده‌اند.
🔅 ✍ کلید مشکلاتت دست خداست، فقط کافی‌ست او را صدا بزنی 🔹«آدم» خطا کرد. کلید: «رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ» پس مورد عفو و بخشش قرار گرفت. 🔸«نوح» بین دشمنانش گیر افتاده بود. کلید: «رب اني مغلوب فانتصر» پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی‌اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند. 🔹«زكريا» پیر بود و همسرش هم نازا. کلید: «رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ» پس یحیی به او عطا گردید. 🔸«يونس» در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود. کلید: «لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين» پس نجات یافت. 🔹«ايوب» به مصیبت و بیماری‌های سختی دچار شد. کلید: «رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ» پس از درد و رنج نجات یافت. 🔸«ابراهيم» در آتش افکنده شد. کلید: «حسبنا الله ونعم الوكيل» پس نجات یافت و پیروز گشت. 🔹«يعقوب» یوسف را از دست داده بود. کلید: «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه» پس خداوند بعد از سال‌ها یوسف را به او برگرداند. 🔸«محمد» صلی‌الله علیه وآله در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود. کلید: «لا تحزن إن الله معنا» پس بر آن‌ها پیروز گشت. 🔹به پروردگارت اعتماد داشته باش، قفل‌های زندگی‌ات را خواهد گشود.
🔅 ✍ در دعای پدر و مادر برکتی‌ست که تو را عاقبت‌به‌خیر می‌کند 🔹پیکی به محضر خواجه نظام‌الملک وارد شد و نامه‌ای تقدیم کرد. 🔸خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. 🔹در نامه نوشته بود: خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده‌اند و اسب‌ها وحشت‌زده دویده‌اند و ناگاه بعضی‌شان به دره‌ای سقوط کرده‌اند و ۲۰ اسب کشته شده‌اند. 🔸گفتند: عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می‌شود. خودتان را اذیت نکنید. 🔹خواجه نظام‌الملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشک‌هایش را پاک کرد و پاسخ داد: از بابت تلف‌شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. 🔸پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. 🔹پدرومادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقه‌ام کردند و دست‌ها را بالا بردند و دعا کردند: خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش. 🔸امروز ۴٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی‌دانم این خیل اسب‌ها کجا هستند و تلف‌شدن ۲۰ راس از آن‌ها ابدا خللی به دستگاه زندگی‌ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده‌ام و همه این‌ها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است.
💠 ده چیز، ده چیز دیگر را مےخورد: 🔸نیکے بدی را 🔹تڪبر علم را 🔸توبه گناه را 🔹دروغ رزق را 🔸عدل ظلم را 🔹غم عمر را 🔸صدقه بلا را 🔹خشم عقل را 🔸پشیمانے سخاوت را 🔹غیبت حسن عمل را
🔅 ✍ هیچ‌کس کامل نیست 🔹روان‌شناسی نشون داده اگه کسی ظاهرا سرد و بی‌احساسه؛ وجودش سراسر قلبه. 🔸اگه کسی روت حساسه و زود از کارات عصبی می‌شه؛ یعنی براش مهمی و دوستت داره. 🔹اگه کسی زودرنجه یعنی به محبت نیاز داره. 🔸اگه کسی خسته‌ست یعنی زیاد منتظر بوده. 🔹اگه کسی چیزی رو زیاد بروز نمی‌ده، بی‌احساس نیست فقط زیادی اعتماد کرده و ضربه خورده. 🔸یعنی هر ایرادی توی هرکسی دیدی سعی کن درکش کنی چون هیچ‌کدوممون کامل نیستیم.
🔅 ✍ زندان تن 🔹 یکی از بندگان مخلص خدا زمانی که ذکر خدا می‌گفت، دست راستش را روی سینه می‌گذاشت. 🔸از او پرسیدند: چرا دست روی سینه قرار می‌دهی؟ 🔹گفت: روح (مؤمن) من در وجودم اسیر است و همواره بی‌تاب برای پرکشیدن به سوی معبود! قفسه سینه‌ام چون میله‌های زندانی است که روح من به امر خدا در پشت آن تا زمانی که خودش حکم فرموده محکوم به حبس و زندانی است. 🔸گاهی وقت‌ها که از شدّت ذکر، روحم در پشت میله‌های زندان تن برای پر کشیدن به سوی معبود بی‌تابی می‌کند، دست روی سینه‌ام می‌گذارم تا پشت میله‌های زندان آرام گیرد و ساکن شود. 🔹چنانچه نبی مکرم اسلام صلی‌الله علیه وآله فرمود: اگر امر و اراده‌ خدا نبود، ارواح برای لحظه‌ای در قالب تن زندانی نمی‌شدند و به سوی معبود هر لحظه پر می‌کشیدند.
🔅 ✍️ خوشبختی در کنار ماست 🔹قبل از طلوع خورشید از خواب برمی‌خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم‌زمان با غروب خورشید از نرده‌ها بالا می‌رفت تا کمی استراحت کند. 🔸در دوردست‌ها خانه‌ای با پنجره‌هایی طلایی همواره نظرش را جلب می‌کرد و با خود فکر می‌کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد، لذت‌بخش و عالی خواهد بود. 🔹با خود می‌گفت: اگر آن‌ها قادرند پنجره‌های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می‌روم و از نزدیک آن را می‌بینم. 🔸یک روز پدرش به او گفت: من امروز به‌جای تو کارها را انجام می‌دهم و تو می‌توانی در خانه بمانی. 🔹پسر هم که فرصت را مناسب دید، غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره‌های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی‌تر از آن بود که تصورش را می‌کرد. 🔸بعدازظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک‌شدن به خانه متوجه شد که از پنجره‌های طلایی خبری نیست و در عوض خانه‌ای رنگ و رو رفته با نرده‌هایی شکسته را دید. 🔹به‌سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا درآورد. پسری هم‌سن خودش در را گشود. 🔸سؤال کرد: آیا او خانه پنجره‌طلایی را دیده است یا خیر؟ 🔹پسرک پاسخ مثبت داد و او را به‌سمت ایوان برد. 🔸در حالی که آنجا می‌نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم‌زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره‌هایی طلایی می‌درخشید. 💢خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔅 ✍ حساب جادویی زمان 🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ دلار پول می‌ذاره، ولی دوتا شرط داره. 🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرند. نمی‌تونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. 🔹شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. ⁉️حالا بگو چطوری عمل می‌کنی؟ 🔸همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان! 🔹این حساب با ثانیه‌ها پُر می‌شه. هر روز که از خواب بیدار می‌شیم، ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. 🔸لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می‌شه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما می‌دن. 🔹یادت باشه که من و تو فعلاً از این نعمت برخورداریم و بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. 🔸ما به‌جای استفاده از موجودی‌مون نشستیم بحث‌وجدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. 🔹بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش می‌ارزه.
🔅 ✍ فقط به فکر خودمان نباشیم 🔹مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. 🔸فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم. 🔹سپس هر دو باهم وارد اتاقی شدند. آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده. 🔸هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌هایشان، آن‌قدر بلند که هیچ‌کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجه‌ وحشتناکی بود. 🔹پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. 🔸سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته‌بلند؛ اما آنجا همه شاد و سیر بودند. 🔹مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟ 🔸فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، اینجا مردمی هستند که یاد گرفته‌اند به یکدیگر غذا بدهند.
🔅 ✍ ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم 🔹در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به‌تنهایی و پیاده سفر می‌كرد در عبور از كوهستان سنگ گران‌قیمتی را پیدا كرد. 🔸روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. 🔹مسافر سنگ گران‌قیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد. 🔸مرد مسافر به‌سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. 🔹او می دانست آن سنگ آن‌قدر ارزش دارد كه می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی‌دردسر و پرنعمتی را داشته باشد. 🔸چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی‌گذاشت و مرتب با خود می‌گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می‌خواستم بیش از این به من می‌داد. 🔹بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد. 🔸سنگ گران‌قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می‌دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمی‌گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزش‌تر باشد. 🔹بانوى خردمند گفت: از من چه می‌خواهی؟ 🔸مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم‌پوشی كنی! 🔹زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می‌گویند افراد، ثروتمند یا فقیرند به‌خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. 🔸ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم.
🔅 🔹شاید در مسیر برگشتن از یک سفر طولانی باشد یا روزهای اول یک سفر، هرچه که بود همه حسابی خسته بودند و قرار شد در محل مناسبی استراحت کنند. 🔸به محض اینکه حیواناتشان را در محل مناسب بستند، عده‌ای رفتند به‌دنبال آن‌که هرچه سریع‌تر بساط غذا را فراهم کنند. 🔹یكی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. 🔸یکی گفت: كندن پوست آن با من. 🔹سومی: پختن گوشت آن با من. 🔸پیامبر هم گفتند: جمع‌كردن هیزم از صحرا با من. 🔹جمعیت گروه باهم گفتند: یا رسول‌الله، شما زحمت نكشید و راحت بنشینید، ما خودمان با كمال افتخار همه این كارها را می‌كنیم. 🔸رسول خدا هم گفتند: می‌دانم كه شما می‌كنید، ولی خداوند دوست نمی‌دارد بنده‌اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند كه برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. 🔹بعد هم واقعا به‌سمت صحرا رفته و هیزم کافی برای پختن غذا جمع کردند.
🔅 ✍️ فقط رو خودت تمرکز کن 🔸تنها پرنده‌ای که جرئت می‌کنه عقاب رو نوک بزنه دورنگوی سیاهه. 🔹اون پشت عقاب می‌شینه و گردنش رو گاز می‌گیره. 🔸با این حال عقاب هیچ واکنشی نشون نمی‌ده و با دورنگو نمی‌جنگه! 🔹اون وقت و انرژی خودش رو تلف نمی‌کنه، فقط بال‌هاش رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به بالاتر پروازکردن تو آسمون. 🔸هرچی پروازش بالاتر باشه نفس‌کشیدن برای دورنگو سخت‌تره و سرانجام به‌خاطر کمبود اکسیژن سقوط می‌کنه! 🔹زندگی عقاب رو سرلوحه زندگی‌تون قرار بدید. 🔸نیازی نیست به همه قضاوتا و نبردا واکنش نشون بدید؛ فقط کافیه رو خودتون و آینده‌تون تمرکزتون کنید و پیشرفت کنید و ارتفاع بگیرید تا همچین مسائلی براتون ریز و بی‌اهمیت بشن.
🔅 ✍️ دستمزد هر کار خیری، توفیق انجام آن کار است 🔹سال‌ها پیش معلمی داشتیم که شب‌های جمعه به ما در مسجد محل قرآن می‌آموخت و معانی آن را به زیبایی برایمان توضیح می‌داد. او آیات الهی را به‌صورت کاربردی برای ما شرح و تفسیر می‌کرد. 🔸آخر جلسه روزی گفتم: استاد! ما نمی‌دانیم چگونه زحمات شما را جبران کنیم؟ 🔹گفت: من معلم تاریخ هستم، وقتی سر کلاس مدرسه حاضر می‌شوم دستمزدم را سر برج به من می‌دهند؛ ولی معلم کلاس قرآن و توحید و خداشناسی با همه معلم‌های دنیا یک فرق دارد و آن اینکه خداوند دستمزد معلم قرآن و خداشناسی را قبل از آنکه وارد کلاس درس شود به او پرداخت کرده است. 🔸همین که کسی بتواند کلام خدا را بر خلقی تبیین کند این توفیق بالاترین دستمزدی است که خداوند به بنده مؤمن خود می‌بخشد. 🔹خداوند را با خلق او یکسان نگیرید؛ خلق کار کِشند و سپس دستمزد دهند، ولی خداوند دستمزدش را قبل از کار خیر به تو می‌دهد و آن همان توفیق انجام آن کار خیر است. 🔸پس در توفیق هر عبادتی بدان دستمزد خود را گرفته‌ای و اگر منتظر دستمزد دیگری باشی ناشکری نعمتش کرده‌ای و آن نعمت از خود سلب نموده‌ای!
🔅 ✍️ دستمزد هر کار خیری، توفیق انجام آن کار است 🔹سال‌ها پیش معلمی داشتیم که شب‌های جمعه به ما در مسجد محل قرآن می‌آموخت و معانی آن را به زیبایی برایمان توضیح می‌داد. او آیات الهی را به‌صورت کاربردی برای ما شرح و تفسیر می‌کرد. 🔸آخر جلسه روزی گفتم: استاد! ما نمی‌دانیم چگونه زحمات شما را جبران کنیم؟ 🔹گفت: من معلم تاریخ هستم، وقتی سر کلاس مدرسه حاضر می‌شوم دستمزدم را سر برج به من می‌دهند؛ ولی معلم کلاس قرآن و توحید و خداشناسی با همه معلم‌های دنیا یک فرق دارد و آن اینکه خداوند دستمزد معلم قرآن و خداشناسی را قبل از آنکه وارد کلاس درس شود به او پرداخت کرده است. 🔸همین که کسی بتواند کلام خدا را بر خلقی تبیین کند این توفیق بالاترین دستمزدی است که خداوند به بنده مؤمن خود می‌بخشد. 🔹خداوند را با خلق او یکسان نگیرید؛ خلق کار کِشند و سپس دستمزد دهند، ولی خداوند دستمزدش را قبل از کار خیر به تو می‌دهد و آن همان توفیق انجام آن کار خیر است. 🔸پس در توفیق هر عبادتی بدان دستمزد خود را گرفته‌ای و اگر منتظر دستمزد دیگری باشی ناشکری نعمتش کرده‌ای و آن نعمت از خود سلب نموده‌ای!
🔅 ✍️ دارکوب‌ها را از درخت زندگی‌تان دور کنید! 🔹به دارکوب‌ها نگاه کنید. آن‌ها اَره‌برقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سخت‌ترین درخت‌ها را سوراخ می‌کنند و در دلشان لانه خودشان را می‌سازند. 🔸دارکوب‌ها با ضربه‌های سریع، کوتاه اما پشت‌سرهم درخت‌ها را سوراخ می‌کنند. آن‌ها سردرد نمی‌گیرند، خسته نمی‌شوند، تا لحظه‌ای که موفق نشوند دست از کار نمی‌کشند، نه ناامید می‌شوند و نه پشیمان. دارکوب‌ها به خودشان ایمان دارند. 🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوب‌هایی هست که با نوک‌زدن‌های مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ می‌کنند و لانه‌شان را می‌سازند. 🔸این دارکوب‌ها خسته نمی‌شوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوک‌زدن‌های مکرر برنمی‌دارند. سردرد نمی‌گیرند، کلافه نمی‌شوند اما ما را کلافه می‌کنند. 🔹دارکوب‌های طبیعت اگر لانه می‌سازند و زندگی تازه‌ای خلق می‌کنند، دارکوب‌های زندگی فقط یک حفره سیاه خلق می‌کنند، توی دل آدم را خالی می‌کنند و بعد می‌روند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر. 💢به روان آدم‌های دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم.
🔅 ✍️ سخت‌ترین آزمون قضاوت 🔹در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهده‌دار پست‌های مهم قضایی در دادگاه‌های نظامی ارتش شوند. 🔸در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبه‌های بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم. 🔹دوره تحصیلی، یک‌ساله بود و همه با جدیت دروس را می‌خواندیم. 🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به‌محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند. 🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت: من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! 🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد. 🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد. 🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید. 🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان به‌همراه همان لباس شخصی به‌دنبال من آمدند. مرا یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند. 🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. 🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام هم‌کلاسی‌های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند. 🔸ناگهان همهمه‌ای به‌پا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم. 🔹رئیس دانشگاه با خوش‌رویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود. 🔸سپس این‌چنین به ما پاسخ داد: هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به‌عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید. 🔹و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کنید و بی‌جهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! 🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم. ◽زیر پایت چون ندانی، حال مور ◽همچو حال توست، زیر پای فیل
🔅 ✍️ رزق‌وروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست 🔹در یک روز سرد، از منزل خود به‌سوی محل کارم خارج شدم. 🔸برف بود. برای اینکه دست‌هایم گرم شود آن‌ها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخمه آفتاب‌گردان پیدا کردم. آن را بیرون آورده و با دندان شکستم. 🔹ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و روی برف‌ها افتاد. 🔸ناخواسته خم شدم که آن را بردارم اما پرنده‌ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید. 🔹فهمیدم که رزق‌وروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست. 🔸این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب، در دست و جلوی چشممان هست، دلخوشیم و خیال می‌کنیم که همه‌اش رزق‌وروزی ماست. ولی همین که می‌خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم، از ما می‌گیرند و به شخص دیگری می‌دهند. 🔹تمام عمر کار و تلاش می‌کنیم تا مالی پس‌انداز کنیم و راحت زندگی کنیم، ولی گاهی آنچه اندوخته‌ایم رزق‌وروزی ما نیست. 🔸اندوخته ما رزق‌وروزی کسانی می‌شود که بعد از ما می‌خورند یا در زمان حيات نصیب آن‌ها می‌شود و می‌خورند. 🔹رزق‌وروزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم. نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران باشد.
🔅 ✍️ چرخ‌وفلک روزگار 🔹به روزگار گفتند‌: چرا روی چرخ‌وفلک تو بعضیا بالان و بعضیا پایین؟ 🔸لبخند زد و گفت: نگران نباش می‌چرخد! چه برای آنکه می‌خندد، چه برای آنکه می‌گرید.
🔅 ✍️ اسب سرکشی به‌نام هوای نفس 🔹در جوانی اسبی داشتم. 🔸وقتی سوار آن می‌شدم و از کنار دیواری عبور می‌کرد، سایه‌اش روی دیوار می‌افتاد. اسبم به آن سایه نگاه می‌کرد و خیال می‌کرد اسـب دیگری است. 🔹لذا شیهه می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند. هرچه تندتر می‌رفت و می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است، باز هم بر سرعتش اضافه می‌کرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می‌یافت، مرا به کشتن می‌داد. 🔸اما به‌محض اینکه دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت آرام می‌گرفت. 🔹حکایت بعضی از آدم‌ها هم در دنیا همین‌طور است. وقتی بدون درنظرگرفتن توانایی‌های خود به داشته‌های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند. 🔸اگر آن را از چشم‌وهم‌چشمی با دیگران باز نداری، تو را به نابودی می‌کشد. 💢 در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی به‌نام هوای نفس باشیم. ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
🔅 ✍️ مشکلات و ناملایمات زندگی چیزی از ارزش شما کم نمی‌کند 🔹یک سخنران معروف در مجلسی که ۲۰۰ نفر در آن حضور داشتند، یک ۱۰۰دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔸دست همه حاضرین بالا رفت. 🔹سخنران گفت: بسیارخب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می‌خواهم کاری بکنم. 🔸سپس در برابر نگاه‌های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔹باز هم دست‌های حاضرین بالا رفت. 🔸این بار مرد، اسکناس مچاله‌شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. 🔹بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ 🔸و باز دست همه بالا رفت.  🔹سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس درآوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما همچنان خواهان آن هستید. 🔸در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می‌گیریم یا با مشکلاتی که روبه‌رو می‌شویم، خم می‌شویم، مچاله می‌شویم، خاک‌آلود می‌شویم و احساس می‌کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این‌گونه نیست و صرف‌نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده، هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.
🔅 ✍ تقلیدوار حرکت نکن 🔹عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود. 🔸کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید. ولیکن پنجه‌اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص‌دادن نتوانست. 🔹شبان آمد و او را اسیر یافت. بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد. 🔸چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند: این پرنده چه نام دارد؟ 🔹شبان گفت: این پرنده‌ایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت‌‌پیشه. 💢آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
🔅 ✍️ به مشکلات بخند 🔹مرد جوانی که می‌خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. 🔸استاد خردمند گفت: تا یک سال به هرکسی که به تو حمله کند پولی بده‏. 🔹تا ۱۲ ماه هرکسی به جوان حمله می‌کرد، جوان به او پولی می‌داد. 🔸آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد. 🔹استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. 🔸همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میان‌بر کنار دروازه شهر رفت. 🔹وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. 🔸جوان به گدا گفت: عالی‌ست! یک سال مجبور بودم به هرکس که به من توهین می‌کرد پول بدهم، اما حالا می‌توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. 🔹استاد وقتی صحبت جوان را شنید، چهره خود را نشان داد و گفت: برای گام بعدی آماده‌ای، چون یاد گرفتی به‌روی مشکلات بخندی.
🔅 ✍️ يک جور ديگر باش 🔹كنار خيابان منتظر تاكسی ايستاده بودم، يک ماشين شخصی مسافركش جلوی پايم ايستاد. 🔸راننده پرسيد:‌ كجا؟ 🔹گفتم: منتظر تاكسی هستم. 🔸راننده گفت: من هم مسافركشم،‌ بيا بالا. 🔹گفتم: ببخشيد ولی من حتما بايد سوار تاكسی بشم. 🔸راننده گفت: چه فرقی داره؟ 🔹گفتم: آخه من قصه‌های تاكسی را می‌نويسم، برای همين بايد سوار تاكسی بشم. 🔸راننده مسافركش خنديد و گفت: ما هم قصه كم نداريم،‌ بيا بالا. 🔹با دلخوری سوار شدم. 🔸راننده نگاهم كرد و گفت: اگه هميشه از يه راه می‌ری، يه روز از يه راه ديگه برو. اگه هميشه صبح‌ها دير بيدار می‌شی، يه روز صبح زود پاشو. اگه هيچ‌وقت كوه نرفتی،‌ يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره. يه روز غذايی رو كه دوست نداری بخور. يه بار اون‌جايی كه دوست نداری برو. گاهی پای حرف آدم‌هایی كه يه جور ديگه فكر می‌كنن، بشين و به حرفاشون گوش بده. گاهی يه جور ديگه رو هم امتحان كن. 🔸راننده ديگه چيزی نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگه‌ای شده بودم.
🔅 ✍️ نتیجه خیرخواستن برای دیگران اول به خودت می‌رسد 🔹با تمرین مکرر خیرخواستن برای دیگری، پس از مدتی خواهید دید ظرفیت خودتان برای پذیرش و درآغوش‌گرفتن خوبی‌ها در زندگی چندین‌برابر بیشتر می‌شود. 🔸برای هیچ‌کس بد نخواهیم و فقط خوبی‌ها را برای تمام‌ هستی و همه انسان‌ها ‌آرزو ‌کنیم. در این صورت شاهد حرکت زندگی خودمان به‌سمت زیبایی‌ها خواهیم بود‌. 🔹و هر آنکه بدخواستن برای دیگری را به هر دلیلی مکررا تمرین می‌کند، رفته‌رفته شگفت‌زده خواهد شد که ظرفیت و پذیرشش برای بدی‌ها در زندگی خودش چقدر بیشتر شده است.