❇️ اهمیت سازش و تحمل در زندگی مشترک
🔸اگر دیدید همسرتان یک نقطه عیبی دارد -هیچ انسانی بیعیب نیست- و مجبورید او را تحمل کنید، تحمل کنید.
👈🏼 که او هم همزمان، دارد یک عیبی را از شما تحمّل میکند.
آدم عیب خودش را که نمیفهمد، عیب دیگری را میفهمد؛
✅ پس بنا بگذارید بر تحمّل
🔷 اگر چنانچه قابل اصلاح است، اصلاحش کنید اگر دیدید کاری نمیشود کرد، با او بسازید...
🎤رهبرمعظم انقلاب مدظلهالعالی
۷۸/۴/۹
#ایستگاه_فکر
#عکسنوشته_حسنا
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تصادف در مه
☘آبوهوا و سرسبزی روستای پدریاش بینظیر بود. نسیم خنک میانبرگهای درختان میوزید.صدای دلنشین پرندگان از دور دست شنیده میشد. باغها و خانههای قدیمی با سقفهای شیروانی بسیار چشمنواز و دیدنی بودند.
🌸علی صدای رودخانه و برخورد آب به تخته سنگها را خیلی دوست داشت. او با همسرش و ماهرخ نور زندگیشان آخر هفته راهی روستا شد.
🔥مادربزرگ برای درستکردن خمیر نان محلی صبح زود بیدار شد. وقتی تنور برای پخت نان آماده شد. ناگهان صدای جیغ و گریه به گوشش رسید. هرلحظه صدا بیشتر میشد. مادربزرگ با دلهره به دخترش مژگان که میدوید با فریاد گفت: «چی شده؟ »
⚡️_ داداش علی اینا تصادف کردن.
❄️مادربزرگ خمیر نان از دستش افتاد همراه مژگان دوید. طولی نکشید محلیها جلوی خانه جمع شدند. آنها با یکدیگر پچپچ می کردند؛ علی نزدیک روستا در جادهای خاکی و باریک بهخاطر مهگرفتگی تصادف کرده بود. ماهرخ از شیشه ماشین به بیرون پرتاب شده و همان لحظه فوت کرده بود. از داغ ماهرخ دل همهشان مانند نانهای در تنور سوخت.
🌾علی بعد از مدتی که حال جسمانیشان بهتر شد. به پروین پیشنهاد داد از مرکز بهزیستی بچهای بیاورند. پروین راضی نبود و به علی گفت: «من بهخاطر مشکلی که دارم می دونی که دیگه بچهدار نمیشم، خودت تصمیم بگیر. اگر هم میخواهی برای بچه دارشدن ...»
🌸علی نگذاشت پروین حرفش را ادامه دهد.
گفت:«بهتره به آوردن بچه از بهزیستی فکر کنی، نه چیزای دیگه ... »
☘علی به مرکز بهزیستی رفت و اقدامات لازم را انجام داد. یک روز صبح با هم به مرکز مراجعه کردند. مریم دخترک کوچک با موهای بافته شده، صورت سفید و چشمانی مشکی سوار ماشین شد به پروین سلام کرد. نگاهش به صورت پروین بود که گفت: «پدر و مادرم تو تصادف مردن» هیچکس رو ندارم. حالا بچه بهزیستی ام.»
🌺 پروین سر مریم را به سینهاش چسباند و گفت: «دیگه هیچوقت نگو هیچکس رو ندارم. تو خانواده داری.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: گمنام
به: امام مهدی عجلاللهتعالیفرجه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
سلام بر امام منتظر
سلام بر یگانه و تنها و رانده شده و غریب
سلام یک یتیم به پدر واقعیاش که از او دور است.
سلام و درود بیانتهای خدا بر آخرین حجتش روی زمین
یک عمر زیارت عاشورا خواندیم و لعن فرستادیم به کسانی که امامشان را تنها و غریب گذاشتند و سخت ملامتشان کردیم، غافل از اینکه کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.
مهدی جان، توفیق معرفت و یاریت را خودت برایمان امضا کن.
اللهم عجل لولیک الفرج به حق ثارالله
🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨ دیدمان به زندگی چگونه است؟
✨ باران که میبارد همه پرندهها به دنبال سر پناهند، اما عقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتر از ابرها پرواز میکند.
✨این دید ماست که تفاوت را خلق میکند.
#عکسنوشته_میرآفتاب
#صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ فرزندت را دعا میکنی؟
✨فخر المحققین فرزنـد مرحوم علامه حلی از حیث ادب واخلاق و ملکات فاضـله امتیازی مخصوص داشـته است. علامه در برخی از نوشـتههای خود هر جا از فرزندش نام میبرد میگوید خداوند مرا فدای او گرداند.
🌹در آغاز
کتاب الفین که مشـتمل دو هزار دلیل در اثبات امامت امیرالمؤمنین علیهالسـلام بوده، مینویسـد:«من به خواهش فرزنـد عزیزم محمـد که خداوند امور دنیا و آخرت او را اصـلاح گرداند، چنانکه او نیز نسـبت به پدر و مادر از هر گونه احترام و خدمتگزاری
مضایقت ندارد و امیدوارم که خداوند سـعادت دو جهان را به وی روزی کند، ... این کتاب را که موسوم به «الفین»
است املاء نمودم.»
#سیره_علما
#علامه_حلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بهترین الگو برای فرزندان
📝سعی کنید با عمل و رفتار خود، بهترینها را به فرزندتان آموزش دهید؛ اگر بهترین کلمات و زیباترین احساسات دنیا را بر زبان جاری سازید، اما در عملتان خبری از آنها نباشد، فرزندتان درک میکند و میگوید: اگر کار خوبی است چرا خودشان انجام نمیدهند؟ همین سؤالات باعث خواهد شد تا سمت آن کارها نروند. پس سعی خود را بر این بگذارید که کارهای خوب و پسندیده را با رفتارهای خود به کودکان آموزش دهید. چون شما بهترین و نزدیکترین الگو برای آنها هستید.
📝خودتان الگوی خوبی باشید، اگر شما نماز عاشقانه و اول وقت بخوانید، مطمئن باشید فرزندتان نمازخوان میشود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_آنسه
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بال آبی
🌞نور خورشید از لابهلای پرده روی گلهای قالی افتاده بود. مهتاب لباس صورتی بلند با آستینهای پرچین را پوشید. جلو آینه چرخی زد. پایین دامنش به رقص در آمد. صدای مادر را شنید: «برس رو بیار تا موهاتو شونه کنم.»
☘️مهتاب با خوشحالی آمد. مادر موهای قهوهایرنگ بلند و صاف دخترش را شانه زد. با تل آبیرنگ چتری روی صورتش را جمع کرد. موهایش را بافته با کش مو بست. روسری آبی آسمانی را روی سرمهتاب انداخت. گوشه روسری را مرتب کرد به شکل لبنانی گیره زد: «مثه فرشتهها شدی!»
✨_ مثه فرشتهها؟
⚡️_ بال فرشته که سفیده.
🌸_بال بعضی از فرشته ها رنگیه، مثه رنگ روسری دخترا.
🍃مهتاب لبانش به خنده باز شد. مادر چادر مشکیاش را سر کرد. مهتاب کیف صورتیاش را روی شانه انداخت. مادر در خانه را بست. راهی خانه مادربزرگ شدند.
🌾چند ساعت بعد مادر، مهتاب را صدا زد که آماده شو برویم. مهتاب به مادرش گفت: «میشه روسری سر نکنم.»
💠مادر آرام شروع به خواندن کرد : «مادر بزرگ میگفت --- بر دختر مسلمان
پوشیدگی واجب است --- از چشم نامحرمان
میگفت چون جواهر --- با ارزش و گران است
از دستبرد دزدان --- پوشیده و نهان است
من هم کلام او را --- با جان و دل شنیدم
یک روسری زیبا --- روی سرم کشیدم
تابنده و درخشان --- مانند آفتابم
مانند یک جواهر --- در پوشش حجابم»
🌺مادربزرگ لبخندزنان درحالیکه کادویی دستش بود رو به مهتاب گفت: «این هم هدیه دختر قشنگم.»
🌿_ آخ جون، مامان بزرگ ممنون.
🎋مهتاب از خوشحالی سریع کادو را باز کرد. یک کیف دخترانه آبی فیروزهای با یک گیره روسری نقرهای رنگ بود. مهتاب صورت مادر بزرگش را بوسید و پرسید: «هدیه به چه مناسبتیه؟»
🔘_ بعد از جشن تکلیفت، خونمون با روسری اومدی.
🌺مهتاب صورتش گل انداخت. روسریاش را از کیف درآورد. مادر مهتاب در دلش مادر بزرگ را تحسین کرد و با خود اندیشید. خانواده تنها والدین و فرزندان نیستند. بلکه سر زدن به بزرگتر فرصتی برای ابراز عشق و شادی است. آنها غیر مستقیم روی نوههایشان اثر مثبت دارند. صدای مهتاب، مادر را به خود آورد : « مامان گیرهی مادر بزرگ رو به روسری ام بزن.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم
از : آلاله
به: یگانه منجی نجات بشر
تعهد انسان را مسئول مینماید که نسبت به وظیفهاش احساس مسئولیت نماید و اگر سرش رفت، تعهد و وظیفهاش نرود.
ما در زمینههای مختلف تعهد میدهیم و خود را پایبند و وفادار به آن میدانیم، اما مولای من! وقتی که پای یاری تو در میان میآید یا تعهد نمیدهیم یا اگر تعهد بدهیم، وفادار و پایبند نمیمانیم و به کلی آن را فراموش مینماییم.
مولای من!
یاریمان نما تا متعهد و پایبند و وفادار به عهد با تو بمانیم.
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
شما هم میتوانید به خداوند، امام زمان و بقیه معصومین علیهمالسلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیطهای مجازیتان منتشر کنید. با نشر نامههایتان در ثواب ارتباطگیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحنا له الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨چقدر به خدا اعتماد داری؟
🍂هیچ برگی بی اذن خدا بر زمین نمیافتد.
🌸کاش یاد بگیریم که تسلیم بودن در برابر خواست خدا، بزرگترین هدیه خداوند به انسان است.
🌼در هر امری، هزار نکته نهفته است که ما از آن بیخبریم.
#عکسنوشته_میرآفتاب
#به_قلم_میرآفتاب
#صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آیا عشق به رهبر ما شبیه شهداست؟!
🌸 شهید بزرگوار احمد کشوری، ایمان و عشق به خدا و اهلبیت علیهمالسلام را جرعه جرعه از سینه مادری تغذیه کردند که خود او، از ایمان و قدرت روحی بالایی برخوردار بودند.
🌹بعد از انقلاب وقتی برای امام رحمهاللهعلیه كسالت قلبی پيش آمده بود، شهید کشوری در سفر بود. در راه، وقتی اين خبر را شنيد، از ناراحتی ماشين را كنار جاده نگه داشت و میگريست. وقتی به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام كرد.۱
🌺در بزرگی مادر شهید همین بس که هنگام دفن فرزندش، در حالی که عکس او را میبوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود، بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: «احسنت پسرم، احسنت.»۲
🗞۱. روزنامه کیهان، چهارشنبه ۱۸شهریور ۱۳۹۴، شماره ۲۱۱۵۳
🗞۲. روزنامه کیهان، یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، شماره ۲۱۹۷۰
#سیره_شهدا
#شهیدکشوری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ آیا میدانید بهترین راه مبارزه با فساد چیست؟
🍁در زمان ناصرالدین شاه امتیازهای اقتصادی زیادی به غربیها به خصوص دو کشور انگلیس و روسیه داده میشد. یکی از آنها امتیازها «انحصار خرید و فروش توتون و تنباکو» بود.
⚠️ این امتیاز زیان مادی فراوانی برای کشور ایران داشت.
🌺 میرزای شیرازی مرجع بزرگ تقلید وقت که در سامرا زندگی میکرد، چندین بار به ناصرالدین شاه نامه نوشت و تلگراف زد و خواستار لغو هر چه سریعتر این امتیاز شد.
🔥امّا گوش شنوایی برای شاه نبود.
🌸اینجا بود که میرزای شیرازی فتوای تاریخی و ماندگار خود را اینچنین دادند: «الیوم استعمال توتون و تنباکو به ایِّ نحو کان در حکم محاربه با امام زمان عجل الله تعالی فرجه است.»
💥سرانجام شاه مجبور شد، امتیاز را لغو کند.
📚 نجاتي، محمد رضا، تحريم تنباكو، تهران، مؤسسة انتشارات فراهاني، ص۱۰۰
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مثل مادر
🍃سرش را کمی جلوتر از خودش، وارد سالن کرد. از بالا تا پایین مجلس خانومها، گوش تا گوش نشسته بودند. در مجلسی به آن بزرگی، بیشتر از دو سه کودک، به چشم نمی خوردند.
☘ بیشتر خانومها مسن بودند. در و دیوار اتاق پر از خنزل پنزلهای تزیینی از بادکنک، شرشره، کاغذهای کشی بود و روی زمین ظرفهای بزرگ میوه چیده شده بود.
🌸قلبش تاپ تاپ میکرد بار اول بود وارد جمع به این بزرگی میشد. ازکیف کوچک بغلش، آینهی کوچک دسته دار را در آورد، برای اخرین بار، خودش را چک کرد. آرایش ملیح و لایت صورتش را پوشانده بود. از آرایش غلیظ خوشش نمی آمد.
🎋دوباره پیش از آنکه وارد شود، از درگاهی کوچک به جمع نگاه کرد. کسی او را ندیده بود و این کار را سخت تر میکرد. باید وارد میشد و به عنوان عروس تازهی فامیل با تمام جمع زنانه سلام واحوالپرسی میکرد. بازهم خوشحال بود که به خاطر کرونا مجبور نیست باهمه روبوسی کند.
🌾سرویس های گران قیمت، لباسهای پرزرق و برق، شمایلهای اتو کشیده وعمل شده، همه، اضطراب او را بیشتر می کرد.
🌺موهای مشدار و پریشانش را مرتب کرد. دستی روی قلبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و با بسم الله، وارد شد.
🍀کسی از ته سالن فریاد زد: «به عروس خانوم. » صاحب صدا را نشناخت. فقط درحالی که حس میکرد سرتا پایش زیر ذره بین فامیل هست، لبخند زد و بلند سلام گفت.
✨همهی نگاه ها به سمتش چرخید. بالاخره یک چهرهی اشنا دید. مادر و خواهر حمید بودند که برایش جا باز میکردند و او را به بقیه معرفی میکردند. با دیدن آنها لبخند زد. اولین بار بود از دیدن آنها این همه خوشحال میشد
🍃_سلام عروس گلم
🌱_سلام مادر خوبید؟!
💠 مادر حامد، رویش را به چند زن کناری کرد و گفت:«ایشون عروس خانوممون هستن، حنانه جون»
🔘بعد سرتا پایش را نگاهی انداخت و درحالی که معلوم بود از لباسهای او راضی است، دیگران را به حنانه معرفی کرد. حنانه لبخند رضایت را که دید، آرام شد. روی صندلی کنار مادرشوهر وخواهر شوهرش نشست. موهایش را روی شانه ی یک طرفهی لباسش انداخت، پاهایش را روی هم انداخت و برای اولین بار تصمیم گرفت حس کند مادرشوهر میتواند کسی شبیه مادر خودش باشد. این فکر به او آرامش داد و باعث شد تا آخر شب، در جمع حس غربت نکند.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte