eitaa logo
مسار
344 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
573 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍فاتح دل‌ها 🍃صدای گوشی بلند شد‌. بی اختیار دستش به سمت آن رفت. فکر کرد، هشدار برای نماز صبح است‌ تا خواست خاموشش کند زیر لب آرام گفت: «نماز صبح خوندم، امان از دست بچه‌ها، دوباره تنظیماتشو بهم زدن.» ☘ یک مرتبه چشمان نیمه بازش به عکس مادرش افتاد که رو گوشی بود. با اضطراب گوشی را جواب داد :« مامان! مریضی؟ صدات چرا اینجوری شده؟ دردت بجونم چرا گریه می‌کنی؟ » 🔹 از لابه‌لای گریه مادرشنید: «این خبر راسته؟!» 🔸_چه خبری مامان؟! 🏴 _تلویزیون نوار مشکی کشیده، مجری داره صحبت میکنه. ▪️مادرش آذری زبان بود. مینا احتمال داد اشتباه فهمیده، مادرش فارسی را خوب بلد نبود. با حرف زدن سعی کرد مادر را آرام کند. اما از سوز و گداز مادر، دلش شور افتاد. به سمت تلویزیون رفت کنترل را برداشت. با روشن شدن صفحه تلویزیون متوجه شد‌. آنچه مادر شنیده، درست است. بی اختیار زد زیر گریه، مادر مطمئن شد که خبر درسته! هر دو شروع کردند به گریه، بدون هیچ کلامی، گوشی را با هم قطع کردند. 🔘یادش آمد وقتی خبر ارتحال امام خمینی (ره) را مجری از تلویزیون سیاه سفید خواند. مادرش همین طوری گریه می‌کرد. او آن زمان ۶ ساله بود. بخاطر این که مادر اشک می‌ریخت و ناله می‌زد. او هم بخاطر گریه‌های مادر شروع کرد به اشک ریختن و با نگاه حرکات مادر را دنبال می‌کرد. 🍂ناراحتی او بخاطر اشک‌های مادر بود، هیچ بچه‌ای طاقت دیدن اشک‌های مادرش را ندارد. ولی امروز، بغض و سوز دل مادر را با تمام وجودش حس کرد. ناصر همسرش و دو پسرها، یکی یکی از صدای گریه‌ی او ، بیدار شدند. تا تصاویر تلویزیون را دیدند، مات ومبهوت همدیگر را نگاه کردند. اشک‌ بر صورت‌هایشان جاری ‌شد. 🍁۱۳ دی هوا سرد بود. ولی سینه‌ها از داغش سوخت. هر لحظه با دیدن عکس‌ او بر صفحه‌ی تلویزیون آتش درون سینه‌ها شعله ور می‌شد. گلهای تزیین شده روی ماشین‌ها، دسته‌های عزاداری که حلقه‌وار، جلوی عکس سردار شهید سینه می‌زدند. با صدای بلند عزاداران فریاد می‌زدند: سردار و فاتح دل‌ها؛ شهید قاسم سلیمانی، شهادتت مبارک 🆔 @tamha_rahe_narafte
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️عاشق‌ترین هم درد ☘ای قهرمان دی ماه! ای سردار دلها! هنوز رفتنت را باور نداریم. مگر می‌شود حاج قاسم، مرد نترس میدان، در خط مقدم نباشد؟ 🍂امروز سیزده دی در قلب‌ها بلوایی‌ست. چشمه‌ی اشک‌ها در حال جوشیدن است. 🌾ای پرچم‌دار آزادگی ایثار ای شهید حرم! جانت را کف دست گرفتی برای اسلام اما کف دستی با خاتم انگشتری بر صفحه‌ی تاریخ به یادگار ماند. 🌹مرد میدان شهادت مبارک🌹 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴فاتح خیبر 🍁آسمان بغض داشت. خورشید با خجالت از وسط آسمان به شهر مدینه هی سرک می‌کشید. صدای پرندگان نمی‌آمد. شهر ساکت ساکت بود. ناگهان صدای زوزه کفتارها به گوش رسید، به خانه شیر مردان حمله کردند. 🥀فاتح خیبر را به زور، با دست‌های بسته، جلو چشمان همه بردند تا زخمی بر زخم‌های بنت نبی بیافزایند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا سرویس بهداشتی شستی؟ حاج قاسم دلباخته حضرت زهرا (س) بود. در مراسم فاطمیه بیشتر کارها با خودش بود؛ از جارو زدن تا چای دادن. برای تمیز کردن سرویس های بهداشتی بیت الزاهرا کارگر گرفته بودیم. تا فهمید رفت پایین پیششان. نگذاشت کارگرها دست بزنند. بعد همه را بیرون کرد. قدغن کرد کسی پایین برود. در را بست و مشغول تمیز کردن شد. بعد از ۴۵ دقیقه آمد بیرون. یک نفس راحت کشید و گفت: «آخیش؛ منم تونستم به عزاداری حضرت زهرا (س) یه خدمتی بکنم.» کا رکه زیاد بود. حاجی سخت ترین و بی‌ریاترین را انتخاب کرده بود. راویان: فاطمه مراد زاده و ابراهیم شهریاری 📚سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی، نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی،ص۱۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 درک شرایط همسر خوبه؟ ✅ اگر شرایط همسر از تمام لحاظ و از جمله اقتصادی درک شود، می‌تواند سبب آرامش و محبت بیشتری شود. 🔘 زنی که با توجه به شرایط اقتصادی شوهر توقعاتش را مطرح می‌کند، بیشتر مورد توجه و محبت همسرش قرار خواهد گرفت. 🔘 شوهر نیز وقتی می‌بیند او شرایطش را درک می‌کند، تلاشش را در جهت برآورده کردن نیازهای همسرش بیشتر می‌کند. ✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در زندگی مشترک، حتّی یک بار هم از امام علی علیه‌السلام تقاضای مادی نکردند. وقتی امام علی علیه‌السلام بعد از دیدن وضع خانه از ایشان پرسیدند: چرا درخواست غذا نکردی؟ فرمودند: من از خدایم شرم می‌کنم که تو را به چیزی که در توانت نیست به زحمت بیندازم. 📚 کشف الغمّه، ج۲، صص۲۷-۲۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل سرخ ⛈آسمان را ابرهای تیره گرفت. با صدای رعد و برق، باران تندی شروع به ‌باریدن کرد. به راننده تاکسی گفت:«خیابان کاج پیاده می‌شم.» 🍃راننده سمت راست خیابان توقف کرد. کرایه را داد و پیاده شد. نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌اش انداخت. عقربه‌های ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان می‌داد. با عجله وارد کافه شد.چشمش به میز دو نفره سمت راست افتاد:«وای خدایا! سپهر رسیده.» ☘سپهر تا مرضیه را دید. دست راستش را بالا برد و در هوا تکان داد. مرضیه به سمت میز دو نفره شیشه‌ای رفت و سلام کرد. صندلی روبه‌روی سپهر را به سمت خود کشید و نشست. 🌾سپهر جواب سلام را داد. مرضیه نگاهی به اطراف کافه انداخت.گوشه‌ی سمت چپ کافه با برگ‌های پاییزی تزیین شده بود. آبشار مصنوعی کوچکی خود نمایی می‌کرد. صدای آب که از بالا به پایین سرازیر بود توجه هر کسی را جلب می‌کرد. 🔹هر دو ساکت بودند. ولی مرضیه بعد از لحظاتی سکوت را شکست: «برای تموم کردن زندگیمون عجله داشتی؟» 🔘سهیل سرش را پایین انداخت. نگاهش به شکل تزیینی روی فنجان قهوه‌ بود. مرضیه دو باره رشته کلام را به دست گرفت: «یادته، آخرین بار کی با هم بیرون رفتیم؟» 🍂سپهر دستی به پیشانی‌اش کشید. کمی فکر کرد: «نه. اما امروز بهت زنگ زدم، بیایی این‌جا، تا تموم کنیم.» 🍁بی اختیار اشک در چشمان مرضیه حلقه زد. یک لحظه نگاهش به نگاه سپهر گره خورد. قطره‌های اشک بر روی گونه‌ی مرضیه غلتید. با چادرش سریع اشکش را پاک کرد. 🎋سپهر تند گفت: «هر دومون اشتباه کردیم. بیا از نو شروع کنیم.» 🍃مرضیه وجودش غرق شادی شد. در حالی که صدایش می‌لرزید: «فردا نمی‌ریم دفترخونه ؟» ☘_قول میدم هیچ وقت تو خونه بد اخلاقی نکنم و ... 🌸لبخند روی لبان مرضیه مهمان شد‌: « برای این که غذاهام خوش طعم بشن، سعی می‌کنم عشق و مودت رو چاشنی مواد غذایی کنم. فهمیدم زحمتی که تو خونه می‌کشم باید تو قلب همسرم اثر کنه.» 🌺سپهر شاخه گلی را که تمام مدت روی پایش بود، برداشت و آن را کنار فنجان روی میز گذاشت. مرضیه بدون این‌که حرفی بزند شاخه‌ی گل سرخ را برداشت و بوئید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏴آتش و خون 🔥شعله‌های آتش داشت سر به فلک می‌کشید. 🌥خورشید خودش را از نگاه مردم نامرد پنهان کرده بود. 🥀مهتاب سکوت کرد. ✨ستارگان چشمک زن نظاره‌گر واقعه شوم بودند. در میان شعله‌ها صدای یا ابتا به گوش می‌رسید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀جای خالی ما 🏴مادر از روی تو شرمنده‌ایم که نبودیم از تو دفاع کنیم. 🍂مادر جان ما را از پس ۱۴۰۰ سال فاصله بپذیر. سلام صبح فاطمی‌تان بخیر 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه دانشگاه جای عکس مذهبی و روضه خوندنه؟ دکتر خیلی به حضرت فاطمه (س) ارادت داشت. می‌خواستیم تابلوهای با عنوان “یا فاطمة الزهرا” نوشته و به اتاق‌های دانشکده نصب کنیم. بعضی دانشجوها می‌گفتند: “این کارها جاش اینجا نیست”. دکتر موافق نبود. می‌گفت: “اتفاقا جاش همین جاست. باید این دانشگاه را با اهل بیت (ع) ضمانت کنیم”. دکتر خیلی روی زمان کلاس حساس بود و اصرار داشت که ۹۹ درصد ۱۲۰ دقیقه را درس بدهد. اما روزهایی که به نام اهل بیت (ع) گره خورده بود، قاعده‌اش فرق می کرد. روز شهادت حضرت زهرا (س) چند کتاب عربی و فارسی همراه خود آورده بود و نیم ساعت درباره حضرت صحبت کرد. نمی‌دانم آن روز در ذهنش چه گذشت که شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. های های گریه می‌کرد و ما هاج و واج دکتر بودیم و فقط نگاهش می‌کردم. 📚کتاب استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری، نویسنده: فاطمه شایان پویا، صفحه ۱۴۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠بهترین راه آموزش به کودک ✅ مادر باید با کودک خود مأنوس باشد و با او بازی کند، تا کودک متوجه ارزشمند بودن خود در خانواده بشود. 🔘 نکته مهم در بازی این است که همچون حضرت فاطمه سلام الله علیها از بازی فقط برای پرکردن اوقات فراغت کودک و یا سرگرم کردن او استفاده نشود. 🔘 در حین بازی از جملاتی استفاده بشود که جنبه‌های تربیتی نیز داشته باشد. 🔘کودک در اوقات فراغت شاید حوصله‌اش نشود به آموزش‌های مادر گوش بدهد؛ امّا حین بازی یکی از بهترین شرایط یادگیری کودک است. ✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در حین بازی، با خواندن شعرهای پر محتوا نکات مهم اخلاقی و تربیتی را به فرزندان خود یاد می‌دادند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ترمینال 🍃اتوبوس وارد ترمینال شد. سارا از شیشه به بیرون نگاه کرد. وقتی که شنید پدرش می‌خواهد او را مجبور به ازدواج با پسر برادرش کند، راهی این سفر شد. با یادآوری ماجرا گره‌ای میان ابروهایش نشست. صدای شوفر راننده را شنید: «خانما و آقایون رسیدیم. اونایی که خوابن پاشن آخرشه.» خانمی که کنارش نشسته بود به طرف در اتوبوس حرکت کرد. ☘سارا ساک کوچیک قهوه‌ای‌اش را از بالای سرش برداشت. چادر از روی روسری‌ لیزش سُر خورد و به عقب رفت. موهای خرمایی‌ جلوی سرش بر روی پیشانی‌ ریخت. انگشتان دست‌ سفید و باریکش را به لای موها برد و آن‌ها را به عقب شانه کرد. لاک مات روی ناخن‌هایش برق زد. 🎋از پله‌های اتوبوس پایین رفت. چشمانش دور تا دور ترمینال را چرخی زد و بر روی پسر جوان با موهای سیاه و بلندش قفل شد. آن‌ها را دُم اسبی بسته بود که موقع راه رفتنش رقصی بر روی شانه‌هایش داشتند، شبیه سعید، خواستگارش بود همان که به دلش نشسته بود؛ اما پدر او را رد کرد. 🔹ساکش را این دست و آن دست کرد. به دنبال مرد جوان راه اُفتاد. تی‌شرت جذب و شلوار لی‌تنگش، اندام باریک و موزون او را به نمایش می‌گذاشت. سارا چشمان درشتش را ریز کرد تا نوشته پشت تی‌شرت او را بخواند. مرد جوان به پشت سرش نگاهی انداخت. سارا چشمانش را دزدید و نگاهش را بر روی کفش‌های کتانی‌اش دوخت. 🔸مرد جوان بر روی نیمکت سمت راست ترمینال نشست. سارا بی اختیار قدمی به طرف او برداشت، لب‌هایش را از هم باز کرد تا چیزی بگوید ولی پشیمان شد. راهش را کج کرد به سمت آبخوری کنارِ اتاقک نگهبانی. آبی به صورت داغش زد. دستش را مثل کاسه‌ای گود کرد وقتی از آب پُر شد به لب‌های صورتی رنگش نزدیک کرد. همزمان با باز شدن دهانش مقداری آب از لای انگشتانش روی روسری و مقداری وارد دهانش شد. زیرچشمی نگاه دیگری به مرد جوان انداخت. 🍂انگشتان مرد جوان تند تند بر روی دکمه‌های موبایلش در حال حرکت بود. 🍁سارا لب‌هایش را روی هم فشار داد. آهی کشید و نگاهی به پشت سرش کرد. پیرمردی را کنار در ورودی دید. پا تند کرد و به نزدیکش رفت آدرس را از او پرسید. پیرمرد نگاهی مهربانانه به او کرد و گفت: « این آدرس یکی از شهرک‌هاست باید ماشین بگیری. کسی همراهت نیست؟ تو شهر غریب خطرناکه.» ☘ابروها سارا درهم فرو رفت و در جواب پیرمرد فقط گفت: «خونه دوستمه. چند سالی میشه اومدن اینجا و خیلی وقته ندیدمش.» 🌸_ شانس اُوردی من منتظر اومدن پسرم هستم. کمی صبر کن الانه که اتوبوسش بیاد با هم می‌ریم. ☘لب‌های غنچه سارا کِش آمد و چشمانش برقی زد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
▪️صبح فردا طلوع نکن 🍁بهار دلِ علی چه زود خزان شد؟! 💥زمزمه‌های وصال گل یاس و محمدی گوش زمان را پُر کرده است. ☘زمان رساندن امانت به دست صاحبش چه زود فرا رسید! ☀️کاش صبح فردا خورشیدی طلوع نکند ! 🆔 @tanha_rahe_narafte