eitaa logo
مسار
344 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
573 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸خدایا میدانم؛ همیشه حواست به من است. حتی وقتی خیال می‌کنم تنهاترین آدمِ رویِ زمینم. 💫آری، تو همیشه با منی، ای از رگِ گردن به من نزدیک‌تر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔چطور همیشه با نشاط باشیم؟ 🌱سبزی و نشاط را می‌شود همواره داشت، حتی اگر شرایط به نظر واژگون بیاید. 🌸این یعنی همیشه حتی در اوج مشکلات، سختی‌ها و میانسالی می‌شود شاداب بود، اگر اندیشه‌ای ناب داشته باشی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠محبت به والدین ✅ اگر تفاوت بین محبت به والدین یا وابستگی به آنها و صله‌ی رحم را بدانیم، کمتر خودمان را بابت مسایل پیش پا افتاده، اذیت خواهیم کرد. 🔘به‌عنوان مثال: اصل مهر ورزی، با احترام صحبت کردن، رسیدگی به قدر کفاف و نه خارج از عرف، ازجهت مالی به والدین جزو وظایف فرزندان است. 🔘یادمان باشد بعد از ازدواج، دلیلی برای مطرح کردن هر مسأله ای نزد پدر و مادر،حتی به قصد مشورت مگر در موارد خاص، وجود ندارد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟شروع زندگی مشترک 🌱قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی. 🌷خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. ✨مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت. 🌸مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟ 🍁علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم. 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، صفحه ۳۳-۳۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨محشور شدن با نیکان 🌺 عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلي الله عليه و آله: مَنْ حَجَّ عَنْ والِدَيْهِ اَوْ قَضى عَنْهُما مَغْرَما بَعَثَهُ اللّهُ يَوْمَ الْقيامَةِ مَعَ الاَْبْرارِ. 🌼رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: كسـى كـه به نـيّت پـدر و مادرش حجّ انجام دهد يا بدهكارى آنها را بپردازد ، خداونـد او را در روز قيامت با نيكان برمى‌انگـيزد. 📚كنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️تیشه بر دوش 🌸هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد. 🌺مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاریی انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلوزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد. 🍃مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود. 🌺پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد. 🌸او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد. 🍃صبح علی با سرما، لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها. ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی او را گرم نکرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
سلام همراهان گرامی🌹 💌نامه های دریافتی را از امروز داخل کانال قرار می دهیم. 📜ممنون می شوم با توجه به ملاک های گفته شده در پایین به نامه ها از ۱ تا ۵ امتیاز دهید. یعنی به نامه‌ای که موارد بیشتری را رعایت نموده و دلنشین‌تر است پنج و به همین شیوه از امتیاز نامه‌های کم کیفیت‌تر کم کنید. 🌺شماره نامه و امتیاز آن را برای کاربر @taghatoae ارسال نمایید. 📣📣 توجه توجه 📣📣 😇 مسابقه داریم، چه مسابقه‌ای؟!😍😍😍 📌 شرایط شرکت در مسابقه: ۱- به مدت یک هفته از ۱۴۰۰/۰۲/۲۵ تا ۱۴۰۰/۰۲/۳۱ فرصت دارید به امام زمان ارواحنافداه نامه بنویسید. ۲- نامه‌ها حتی الامکان زیر صد کلمه باشد. ۳- اشکال نگارشی و ویرایشی نداشته باشد. ۴- محتوای مناسب و جذابی داشته باشد. ۵- نامه‌ها را مطابق نامه‌های داخل کانال پروانه‌های عاشق تنظیم نمایید. ۶- حتماً حتماً مثل نامه‌های داخل کانال در قسمت (از:) نام مستعار یا واقعی خود را بنویسید. ۷- نامه را همراه عکس مورد نظر خودتان که با محتوا مربوط باشد، ارسال نمایید. ( می‌توانید از عکس‌های نت استفاده کرده یا اگر خودتان می‌توانید با استفاده از بخش زیبایی از نامه‌تان عکس نوشته بسازید و همراه آن ارسال نمایید.) ۸- نامه‌های‌تان را برای کاربری @taghatoae ارسال نمایید. 🌼روز ۱۴۰۰/۰۳/۰۳ همزمان با فتح خرمشهر نتایج بررسی نامه‌ها اعلام خواهد شد. 📝با نشر حداکثری این پیام دیگران را به شرکت در این رقابت دعوت بفرمایید. 😌منتظر مسابقات آتی ما باشید. 📢کانال پروانه‌های عاشق در ایتا: https://b2n.ir/t01623
✨خسته‌تر از امام که نیستم 🌸‏هر وقت خسته و دل شکسته می شوم به این فکر می‌کنم که؛ از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خسته‌تر نیستی.🌹 از امام زمان علیه السلام ، غریب‌تر نیستی.🌹 از امام زمان ارواحنا فداه ، تنهاتر نیستی.🌹 السلام علیک یا ولیّ الناصح 🌸 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ ای امامِ حاضر و ناظرم! ⌚ هر روز و هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه به یادت باشم، ولی کاری برایِ تعجیل در ظهورت انجام ندهم، هیچ است و هیچ! این یادکردن‌ها فقط دلخوشی است! و الا منتظر که بی‌حرکت، منتظر نیست. 💫 انسان وقتی قرار است مهمان برایش بیاید، قبلش کارهایی انجام می‌دهد تا خانه و خودش مهیای مهمان شود. 🌸 پس من چطور اسم خودم را می‌گذارم منتظر؟ در صورتی‌که هیچ نشانه‌ای از آماده شدن برایِ رسیدنِ شما ندارم. 🌟 یابن الحسن! دروغ می‌گویم که منتظرم! ارواحنافداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔امام زمان علیه السلام با مردم چگونه رفتار می کند؟ 🔷🔹 از ليث‌بن طاوس نقل شده كه: مهدی، بخشنده‌ای است که مال را به وفور می‌بخشد، بر کارگزاران و مسؤولين دولت خويش بسيار سختگير و بر بينوايان بسيار رؤوف و مهربان است. 📚بشارة المصطفی، ص۲۰۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅علامت بدون ترديد ظهور 💯علامت بدون ترديد ظهور، وضعيت مردم است. اگر مردم عوض بشوند باز سرنوشتشان عوض مي شود به همان دليل👈 «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» 1️⃣ ❎ همانطور كه نعمت را زمانی می‌گيرند كه مردم ناشكر شدند، زماني پس می‌دهند كه مردم سپاس‌گزار شده باشند . 💥👈هر وقت ديديد مردم شكور شدند اين علامت قرب ظهور است. 📚سوره مباركه انفال ،آيه 55 🕊 @tanha_rahe_narafte 🕊
✍نوشدارو ناخن‌هایش را لای رشته های مواج طلایی رنگ لغزاند. صدای پاشنه ی کفشش تنها صدایی بود که در خیابان فرعی شنیده می‌شد. موتوری در کوچه پیچید. مینا از گوشه مژه‌های سنگین و چسبیده اش ، مرد دیلاق روی ترک موتور را نگاه کرد. موتور سوار جلوتر از مینا کنار خیابان توقف کرد، با چشم‌های گود رفته در سیاهی‌اش، صورت غرق در رنگ و لعاب مینا را دید زد. چشم‌هایش از صورت به بدن مینا سرک کشید. مینا لبه دو طرف مانتوی جلو بازش را به هم رساند. نیشخندی روی لب مرد نقش بست. صدای قار قار موتورش را بلند کرد و از یک قدمی مینا گذشت. باد موتور قلب و لبه‌ های شال مینا را لرزاند. مینا زیر لب فحشی نثارش کرد. لبه‌های شالش را صاف کرد، چشمش به انتهای خیابان و مردی کیف به دست افتاد که غرق در گوشی اش بود. محمد سرش را از روی گوشی‌ بلند کرد. در تیررس نگاهش شلوار تنگ مینا قرار گرفت، چشم دزدید. زیر لب گفت: « آخرالزمون شده.» محمد خودش را به سمت دیگر خیابان کشاند تا زن در مسیر نگاهش نباشد. محمد از کنار مینا با فاصله عبور کرد؛ ولی نتوانست زبانش را نگاه دارد، گفت:« یِ مقدار رعایت کنین.» مینا سرخ شد، جیغ زنان گفت: « دلم می‌خواد اینطوری بپوشم و به تو هیچ ربطی نداره، تو چشماتو درویش کن مردک هیز.» محمد دندان به هم سابید، هزاران حرف پشت لبانش آمدند ولی آنها را قورت داد. بالاخره یک جمله از میان دندان‌هایش بیرون پرید: « هر کی هر کاری دلش خواست بکنه که امنیت ... » حرفش را ادامه نداد. پشیمان از دهان به دهان شدن با زن و حرف زدن با او، به راهش ادامه داد. مینا ولی مثل اینکه تازه دیوار کوتاه پیدا کرده باشد، با صدای بلند گفت: « آره هر چی دلمون بخواد انجام میدیم، به شماهام هیچ ربطی نداره، خشکه مقدسای اُمُل.» محمد دندان به هم فشرد و سرش را تکان داد، با خودش گفت: « اگه امام زمان هم بیاد، آدمی که نخواد بفهمه، نمیفهمه. » صدای مینا در میان صدای ماشین وارد شده در خیابان گم شد. ترمز پراید عبوری از کنار محمد، با صدای جیغ مینا همزمان شد. محمد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دست‌های مینا میان دستان قوی دو مرد بود و او را به سمت ماشین می‌کشیدند. مینا روی دست مرد دیلاق چنگ انداخت، چشم‌های سیاهش مقابل چشمانش قرار گرفت، همان مرد موتور سوار بود. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. عضله‌هایش را سفت کرد. سر و گردنش را به درون ماشین هل دادند. مینا پاهایش را به ماشین چسباند، فریاد زد: « خدا! کمکم کن.» محمد هاج و واج به اتفاقات خیره مانده بود. فریاد مینا او را به خود آورد ، داد زد: « نامردا چی کار می کنین؟» کیفش را انداخت و به سمتشان دوید. یکی از مردها کمر مینا را گرفت و او را از زمین جدا کرد. مینا جیغ زد و بدنش را مثل سنگ سفت کرد. نیمی از بدنش وارد ماشین شده بود. یکدفعه فشار از روی کمرش برداشته شد. مینا خودش را به عقب پرتاب کرد. دستش از میان دست مرد موتور سوار آزاد شد. سرش به لبه بالایی در ماشین خورد. درد در تمام وجودش پخش شد. چشم‌هایش سیاهی رفت؛ ولی مثل پرنده در قفس خودش را به در و دیوار زد تا فرار کند. چهار دست و پا از ماشین فاصله گرفت و پشت سر هم از ته دل جیغ کشید‌. محمد مرد قوی هیکل را به سمت خیابان هل داده بود و با مشت و لگد او را از ماشین دور نگه داشت. مرد موتور سوار به سمت مینا دوید، اما با فریاد چند مرد و زن بیرون آمده از خانه‌هایشان، برگشت. مرد قوی هیکل هم نماند. سوار ماشین شدند و قبل از رسیدن مردم فرار کردند. محمد با لب خونی دولا شد، شال طوسی رنگ مینا را از روی زمین برداشت، روی سر مینای لرزان در آغوش زنی گذاشت. مینا سرش را بلند کرد و با چشم‌های اشکی به صورت خونی محمد نگاه کرد. یاد حرف‌هایش به او افتاد و سرش را زیر انداخت. 🆔 @tanha_rahe_narafte