✍پیشنهاد آن روز
👩آناهیتا دختری ریز نقش و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سیکیلو وزن دارد.
ثریا خانم نمیگذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»
⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبیاش را از زیر آن بیرون گذاشت.
همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.
بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.
💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچوقت مانع کارهایش نمیشد؛ ولی نگرانی مادرانهاش، او را رها نمیکرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد.
😉چشمک شیطانی و نگاه خیرهاش 👀که بیپرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.
وقتی تعقیب سایهبهسایه و تیکهپراکنیاش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را میشنید.
🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.
مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توتهایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بیملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.
🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی میسوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»
آناهیتا چین به پیشانی و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»
🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش میکردند. بغض کرد و پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر میکنی تیپ بزن بیا خیابونگردی کیف میده، الان کدوم گوریییی!»
🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی میدویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!
چند تایی دستبند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.
🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لبهای او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار میکنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»
💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»
با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:
«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم میرم.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍جیغ یهویی
🤔هیچ میدونستی گریه و جیغ یهویی بچهی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه.
اگه گشنه نیست🫔
تشنه نیست🚰
جاش تر نیست🧻
دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂
زود بغلش کن! نوازش کن!
تا آروم و دلبستهتر بشه.🌿
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍میخواین بچههاتون مسئولیت پذیر بشن؟
اگه فرزندتون درخواست خرید جنس گرونی😰داره، بهش پیشنهاد بدین، مقداری از پول رو خودش تهیه کنه!
🌱اونوقت شما هم کمکش کنید، کارهایی را رو بهش بسپرین تا در قبالش پول هدیه بدین.
💡اگه فرزندتون در این بین کار اشتباهی هم کرد، نه بیخیال از کنارش رَد بشید و نه اون رو بترسونی!
قبول اشتباه هم به رشد مسئولیتپذیری در کودک کمک میکنه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍شبیه خدا
🤔میخواے شبیه خدا بشی؟
فقط ڪافیه بقیهرو دوست داشته باشی و دلشون رو شاد ڪنی.
اون شادی ڪه رضاے خدا در اونه.✨
🌱بیا همیشه شبیه خدا بشیم!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دستگیری یا مچگیری؟!
🌱بچهها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن!
اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒
💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر میزنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچگیری حالشو بگیرین!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا فرزندان شبیه ما میشن؟
⭕️نقش الگوپذیری فرزندان را دستکم نگیرین.
بچهها معمولا آینه پدر و مادر خود هستن.🪞
به حرفها و کارهای بچهی سهچهارسالهتون دقت کردین؟!🧐
اغلب ما وقت نماز دیدیم اونا به دنبال مُهر و تسبیح📿 میگردن و به حرکات ما نگاه میکنن و خم و راست میشن.
یا حرف زدن دختربچه با عروسکاش🧸 رو شنیدین؟! همون حرفای مادر و پدر رو با اونا تکرار میکنه.
💡با امر و نهی فرزند تربیت نمیشه!
تربیت صحیح ریشه در رفتار و گفتار درست پدر و مادر داره.
فرزندان اون چیزی که ما دوست داریم نمیشن؛ بلکه به مرور زمان شبیه ما میشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍باور کن
📚بیشتر فکر کنید!
خودتان را عادت دهید بیشتر مطالعه کنید و آگاهی بدست بیارید.
💡باور داشته باشید گاهی یک کتاب میتواند راههای بهتر زندگی کردن را به ما بیاموزد.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آغاز موفقیتها
✨وقتی نور امید به قلبت تابیده، و در وجودت ریشه زده، آغازے براے موفقیتهاے توست.
🌱امید میتونه انسان مُردهے متحرڪ رو زنده ڪنه!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مواظبت ڪن
🌾از ڪسی ڪه توے سختیها بهت امید میده مواظبت ڪن!🫂
🍀او ڪسی خواهد بود ڪه در آیندهے موفق تو، نقش مهمی ایفا خواهد ڪرد.💪
💠او همان ڪسی هست ڪه با حرفهایش تو را به جلو هُل داده است تا آینده درخشانی خلق ڪنی.✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✍جزو کدوم دستهای؟
از اون دسته والدینی هستی که دم به دقیقه زنگ میزنی به فرزندتون، کجایی و چکار میکنی؟🥴
🙇♂متأسفانه فرزندتون دچار خودکمبینی میشه و آرزو میکنه زودتر از این زندگی راحت بشه!
💡اگه از اون دسته والدینی هستی که دورادور زیر نظرش داری، زیاد امر و نهیش نمیکنی و هر از گاهی زنگ میزنی و حالشو میپرسی،
اینجاست که شما رو به دیگران ترجیح میده و همنشینی با شما براش لذتبخش میشه.😇
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍خبر خوش
🌃شب باروبندیلش را بست و ستارگان را در دل خود محو کرد.
خروسخوان، آواز تکتک خروسهای آبادی در روستا پیچید.
سروناز صبحعلیالطلوع خود را به چشمهی کنار درخت چنار رساند تا قبل از شلوغ شدن آبادی و سرک کشیدن پسران چشم هیز، آب را به خانه برساند.
🧕از وقتی که سمانه خانوم دیسک کمر گرفت و دوا و درمان افاقه نکرد، دکتر استراحت را برایش تجویز کرد.
سروناز به هر شکلی بود مادر را راضی کرد تا وقتی که حالش خوب شود، کارها را او انجام دهد.
صدای شُرشُر آب و پرندگانِ باغِ کنار چشمه، آهنگ دلنوازی را در طبیعت بِکر روستا پخش میکرد.
😔اکبرآقا پدر سروناز دو سال پیش در اثر سرطان از دنیا رفت.
او با مادرش به تنهایی در روستای زیبای چناران زندگی میکرد.
با رفتن پدر، دو برادرش صادق و صابر روی او حساستر شدند؛ ولی دوری راه و زندگی شهرنشینی مجال سختگیری را از آنها گرفته بود.
پرتوهای خورشید از پشت کوه روبروی او دیده میشد.
🌳دبهها را از آب پُر کرد. سایهای که پشت تنه تنومند درخت توت پناه گرفته بود را احساس کرد.
تنش لرزید. فکر نمیکرد این وقت صبح هم بنیبشری در روستا پَر بزند.
یک دبه را روی شانه خود و دبه دومی را با دست دیگرش گرفت.
با عجله به خانه رفت.
☘باید به زهرا سر میزد و ماجرای دیشب را برای او تعریف میکرد.
باز صدای پایی از پشتسر شنید با سرعت سر خود را چرخاند. حسین پسر کربلایی محمد را دید که خود را از داخل کوچه باغ، در پناه دیوار مخفی کرد.
با دیدن او لبخند جای ترس را گرفت. خیالش راحت شد که آشناست و از پسرهای لات روستا نیست.
🏠دبههای آب را گوشهی حیاط گذاشت.
حوصلهی کفش درآوردن را نداشت.
سرش را از پنجره داخل اتاق کرد:
«مادر میرم به زهرا سربزنم.»
سمانه خانم چشمان سیاهش را ریز کرد و با دهان بازمانده از تعجب گفت: «دختر بیا تو! این وقت صبح؛ مردمو رو زابرا نکن!»
🙄سروناز سرش را تکان داد:
«نچ نچ! نگو نشنیدی دیشب با زهرا قرار گذاشتم که باورم نمیشه! زود میام.»
مادر همانطور که ملحفه را تا میزد به ساعت اشاره کرد: «یه ساعت دیگه اینجایی هااا ! »
در طول مسیر صدای گوسفندان و مشقربان که به آنها تشر میزد را شنید که برای رفتن به صحرا به آن طرف میآمدند.
⚡️خود را به کوچهی زهرا رساند.
او بهترین رفیقش بود روزی سه بار با هم دعوا میکردند؛ ولی جانشان برای هم در میرفت!
نگاهش به در خانه زهرا که اُفتاد دست روی دهانش گرفت تا صدای خندهاش کوچه را پر نکند.
زهرا سرش را داخل کوچه کرده بود و سرک میکشید.
🌸شروع به دویدن کرد و خود را به زهرا رساند:
«ای کلک منتظر کی هستی؟»
زهرا با دست آهسته روی سر سروناز کوبید: «یه خُلوچل که کلهسحر منو کشونده اینجا!»
سروناز کنار باغچه داخل حیاط نشست. عطر گلمحمدی هوا را معطر کرده بود. یکی از گلهای شکافته را از شاخه چید: «تقدیم به دوست کمحوصلهام!»
🌺زهرا گل را بویید: «خودتو لوس نکن! از دیشب بگو.»
چشمان قهوهایِ روشنِ سروناز برقی زد: «جونم بگه برات حسین پسرکربلایی محمد اومد برا خواستگاری.»
زهرا با دست روی گونهاش زد: «ای وای دیدی چی شد؟ حالا کُشتوکُشتار و خون و خونریزی به پا میشه!»
🏞سروناز نگاهی به آسمان که کاملا روشن شده بود کرد و گفت: «آخه اخلاق عباس رو که دیدی چه تندِ با بقیه مردم، از کجا معلوم با زن آیندهش اینجور نباشه!
دلم به عباس رضا نیست!
تازه توی روستا پیچیده توی کار قاچاقه برا همین پولش از پارو بالا میره!»
🤚دست زهرا روی شانه سروناز نشست: «سروناز از اخلاق حسین مطمئنی؟ درسته پسر سربزیر و آرومیه؛ ولی دلیل بر اخلاق خوب نمیشه!»
لبخند دوباره مهمان لبهایش شد:
«شنیدم با پدرومادرش خیلی مهربون و خوشاخلاقه. احترامشونو نگه میداره، خودش نشونهی خوبیه!»
🐔صدای مرغ و خروس گوشهی حیاط نگاه آن دو را به آن سمت کشاند: «خیلی خوشحالم برات، دعا کن برا منم پسر سربراهی بیاد!»
سروناز نگاه چپچپی به او کرد: «خاک تو سرت! ندید بدید! خجالت بکش! حیا هم خوب چیزیه مادر.»
هر دو زدند زیر خنده. سروناز از جا پرید: «وای باید برم دیرم شده.
راستی دیشب هر دو تا داداش قلچماغم از شهر اومده بودن، تازه فهمیدم نه، انگار دوستم دارن!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍معجزهاے براے تو
امیدت را از دست نده!🌱
معجزه خدا براے تو هم رُخ نشان خواهد داد.✨
با تلاش همراه با امیدت، دیر نیست روزے ڪه به نظاره آنها خواهی نشست.🌹
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
🚆ریلهاے قطار زندگی
🤩هدفها و آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد.
👨🏻💻زندگی بر اساس هدفها شڪل میگیرد.
🛤هدفها، ریلهاے قطار زندگیست. حواست باشد ریلهای ڪجومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدفهاتان را خدایی بچینید.😉
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨گداے محبت
🌺پدر و مادر هستن ڪه میتوانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن.
ڪودڪی ڪه در ماههای اول زندگیاش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت.
🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمیڪند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت
🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪتر ببین.
🍃شڪست پُلیست براے رسیدن به موفقیت.
فقط ڪافیست از آنها درس بگیرے.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨به وقتش
🔹صبور باش! به وقتش اونی که انتظارش رو داری، بهش میرسی!
⌛️هرچیزی سرآمدے داره.
روشنی روز به وقتش میره و پرده آرامبخشِ شب پهن میشه.
🌺در وقت بهار لباسی از شڪوفهها بر تن درختان مینشیند.
و در فصل تابستان میوه میدهد.
💫تو هم به خواستههات میرسی فقط ڪافیه امیدوار باشی و پرتلاش.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خواب بچهتون خوبه؟
💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد میدن و روز رو به خواب!
بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه!
🍀میخوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامهریزی کنی
چطوری؟
🌾صبح زود بچهرو بیدار کن و نقنقزدناشم تحمل کن تا کمکم عادت کنه.
💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه.
بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه.
سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️برای ظهور آمادهای؟
💠قرآن رو خوب بلدے؟
حرف ڪانت و دڪارت و هایدگر رو میدونی؟
✨خودمونو آماده ڪردیم برای ظهور یا فقط میگیم آقا بیا!
🌺تصور ڪن حضرت ظهور ڪردن و تو رو میخوان بفرستن غرب یا شرق جهان تا پیام قرآن رو به اونجاها برسونی، چقدر آمادهاے؟
🍃نڪنه حداڪثر فڪرمون حرم تا جمڪران باشه؟!
حواسمون هست حضرت مصلح ڪل جهانه؟!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_حسنا
🆔 @masare_ir
✨برای غذا دادن به بچه اذیت میشی؟
🌾بچهتون اشتها نداره؟ خوب غذا نمیخوره؟ با بشقاب غذا و قاشق پُر به دنبال بچه از این اتاق به اون اتاق میرے؟
🍀براے نجات از این سختی
دستشو بگیر ببر آشپزخونه، غذایی ڪه میخواے برای وعده بعدے بپزے با ڪمڪ خود بچه بپز!
بچهتون با این کار آرومآروم اشتهاش باز میشه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨آینده را بساز
🍃مثبت فڪر ڪنید.
🌷آینده نمایی از تصور و فڪر شماست.
همراه با تلاش به موفقیت فڪر ڪنید.
تلاشی ڪه ناامیدانه باشد و به شڪست فڪر ڪنید، مطمئن باشید ارمغانِ آن، چیزے جز شڪست نیست.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍رها ڪن
⭕️باورڪن هرگز مهم نیست چه ڪارهایی را انجام ندادهاے و چه چیزهایی از دست دادهاے!
💪بلڪه مهم این است افسوس خوردن را رها ڪردهاے و براے به دستآوردن موفقیت در تلاشی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨روشن
⏰زمان در تسخیر توست.
🌾تو میتوانی در زمان حال با سنجیده حرف زدن و عملڪردن، خود را به آیندهاے روشن برسانی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍سهم من و تو
💡ممڪنه الان متوجه نشی تو هم سهمی در ظهور خواهی داشت!
⭕️ولی آن روز میبینی تو هم یڪی از دلخوشیهاے امامت بودے و براے آن اشڪ شوق خواهی ریخت.
🗾نگاه ڪن به نقشهے ظهور،
سهم خود را پیدا ڪن!
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#تولید_حسنا
#با_همکاری_صدرا
🆔 @masare_ir