✨مراسم ساده ازدواج
🌸وقتی قرار خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد. مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود. میهمانهای مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند.
🍃زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند. این ازدواج ساده را خیلی ها نمی پسندیدند. همان ها که می گفتند «میرزا خرابکار است»، بعد از ازدواجش هم گفتند: «ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود. »
📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ اول، ۱۳۸۹؛ صفحه۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_بروجردی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دست به خیری
🍃محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید که آقا فتاح آمده و خط و نشان کشیده است.
☘مانده بود چه کند. مدت ها بود که شبانه روز در خیاطی آقا پیکر یهودی مشغول کار بود و می خواست برای خودش کارگاهی داشته باشد. اکنون که همه چیز برای زدن کارگاه آماده بود، قضیه برادرش مشغولش کرده بود. تا صبح خواب به چشمش نیامد؛ اما صبح که می خواست برود سر کار، خیال مادرش را آسوده کرد که “همه چیز را بگذار به عهده من“. با آقا فتاح هم برنامه عروسی را ریخت بدون اینکه برادرش متوجه شود.
🌸جمعه که شد کت و شلوار عروسی برادر را هم خریده بود. آمد در کارگاه. گفت: «بچه ها آماده شوید همه دعوتیم عروسی. » همه هرچه داشتند پوشیدند. محمد بهانه لباس نداشتن را آورد، کت و شلوار را گذاشتند روی میزش. حمامش هم بردند. وقتی تاکسی جلوی در خانه آقا فتاح نگه داشت، شنید که می گویند داماد آمد.
📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بروجردی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مهربانی و دلسوزی
💠شهر سنندج تازه از یوغ احزاب وابسته آزاد شده بود. محمد الان که کمی فرصت یافته بود دوست داشت پیش زندانی ها برود. وقتی می رفت زندان، اسلحه اش را می داد دست محافظ هایش و می رفت تو.
☘محافظ ها می گفتند: «بدون اسلحه که نمی شود بین آدم کش ها رفت. هر کدام از این ها چند غیر نظامی و پاسدار را سر بریده اند؟» می گفت: «می خواهم باهاشان صحبت کنم. با اسلحه که نمی شود حرف زد.»
🌾بهشان می گفت: «من که نمی توانم حکم خدا را عوض کنم. امام دوست دارم حساب تان را با خدا صاف کنید.» تا اذان صبح باهاشان صحبت می کرد. تازه بعد از نماز فرصت می کرد توی همان بند آدم کش ها کمی آسوده بخوابد.
🍃می گفت: «فکر می کنید من از این که شما را اینجا می بینم خوشحالم؟ نه. شما باید هر کدام تان به درس و دانشگاه یا کارخانه می چسبیدید. نه اینکه به روی سربازهای مملک تون اسلحه بکشید.»
💫وقتی می گفت: «برای این ها چای و غذا بیارید؟ سربازها اعتراض می کردند که به این ها می خواهی غذا بدهی؟» گفته بود: «این ها که تو می گویی میتوانستند برای ممکلت شان مفید باشند، یا لا اقل مخرب نباشند.» نمی توانست نابودی مردم را ببیند.
📚کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، صفحه ۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_بروجردی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨دست به خیری
🍃محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید که آقا فتاح آمده و خط و نشان کشیده است.
☘مانده بود چه کند. مدت ها بود که شبانه روز در خیاطی آقا پیکر یهودی مشغول کار بود و می خواست برای خودش کارگاهی داشته باشد. اکنون که همه چیز برای زدن کارگاه آماده بود، قضیه برادرش مشغولش کرده بود. تا صبح خواب به چشمش نیامد؛ اما صبح که می خواست برود سر کار، خیال مادرش را آسوده کرد که “همه چیز را بگذار به عهده من“. با آقا فتاح هم برنامه عروسی را ریخت بدون اینکه برادرش متوجه شود.
🌸جمعه که شد کت و شلوار عروسی برادر را هم خریده بود. آمد در کارگاه. گفت: «بچه ها آماده شوید همه دعوتیم عروسی. » همه هرچه داشتند پوشیدند. محمد بهانه لباس نداشتن را آورد، کت و شلوار را گذاشتند روی میزش. حمامش هم بردند. وقتی تاکسی جلوی در خانه آقا فتاح نگه داشت، شنید که می گویند داماد آمد.
📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بروجردی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir